هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

میدونم چمه:)

اینو می‌نویسم تا هم ذهنم آروم بشه و هم شاید به درد قشنگایی بخوره که گاهی بهم پیام میدن و میگن که از مشابهت حس و فکرشون باهام شگفت‌زده شدن. نیز میگن که چقدر آروم شدن ازین بابت. 

قشنگای دیگه‌ای که خب همیشه حالشون خوبه و خیلی به خودشون مفتخرن و ازون بیدای سفتن که با هیییچ بادی نمی‌لرزنم، به بزرگواری و سفتی خودشون ببخشن و رد شن:)

دو سه روزه به شدت افتادم  تو کم و بی ارزش دونستن خودم و کارم. افتادم به مقایسه.  مدام مرغ همسایه به نظرم غاز میاد و مرغ خودم ملخ:)

همه چی رو اعصابمه. هی میخوام هیچ جا نرم و هیچ کسی رو نبینم. حتی وقتی فهمیدم ناخن کاری که سال نود و هشت می‌رفتم پیشش و توی  یه  دخمه‌ی بی‌نور و بی‌پنجره کار می‌کرد، الان یه مجموعه بزرگ با کلی کارمند داره، از دست خودم حرصی شدم. 

وقتی دیدم آیدای کارپه‌دیم، با تموم گیر و گرفتاریاش، دوباره از ازسر اون سر دنیا زندگیشو شروع کرده و چقدر زندگیو با تموم توان می‌بلعه، از خودم بدم اومد. 

حس کردم انگار یه آدم بی‌دست و پام. یه دست و پاچلفتیِ ترسو که از نقطه‌ی امنش تکون نمیخوره.... کسی که همش حرف می‌زنه و تو عمل، پیش که نمیره هیچ بلکه فرو میره مدام...

خلاصه همین فکرا و مقایسه‌های غیر منصفانه، جوری خلقمو تنگ کردن که همه‌جوره آچمزشدم. گَل و گیج و کتک خورده طور، دور خودم می‌چرخیدم و دلم آشوب بود و هست تا حدودی. 

انگار تو رینگ بوکس افتاده بودم زیر دست یه حرفه‌ای بی‌اخلاق و ظالم. با وجودی که ناک اوت شده بودم، بازم مشت میزد و حتی گاهیم لگد. دنیا ی جلوی چشمم خاکستری و تار شده بود. 

انگار استخونای قفسه‌ی سینه ام شکسته باشن،  سنگین و دردناک نفس می‌کشیدم و پاهام از مغزم فرمون نمی‌گرفت...

دیشب هرکاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. سنگریزه ریخته بودن تو چشام و زیر پلکام. چشامو که می‌بستم معذب و کلافه می‌شدم. بازم که می‌کردم جز سیاهی هیچی نبود واسه دیدن. 

بله. اینا همه شرح حال آدمیه که فلوشیپ خودسرزنشی داره. یه صدا تو سرش مدام وز وز می‌کنه و ازش ایراد می‌گیره.بعد اونقدر وز وز می‌کنه و اونقدر نیش میزنه که دست آخر لاجون و بی‌رمق، کلافه و گیج بیفته گوشه‌ی خونه و نفهمه کجاست و ساعت چنده و چیکار می‌کنه.

همین یه ربع پیش شاید نن جون درونم اومد سراغم. گفت بشین اول یه شرح حال کوچولو از خودت تو هنوز زندگی بنویس و بعد بیا ببینیم دیگه چیکار کنیم یه کم روبه راه بشی. به گمونم ورزش کمک کنه. بعدشم دوش و یه موسیقی کلاسیک شاید.  بعد ازون تازه باز ببینیم این حال از کی و چه جوری و با چه موضوعی شروع شده. 

چون این "کی و با چه موضوعی" همون پیدا کردن محل زخم کاریه.

خلاصه دیگه همین. برم ورزش کنم فعلا. 

نظرات 15 + ارسال نظر
نازی شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 20:31

سلام
میبینم که تیغ خودزنی رو انداختید به جون و روحت ما حالا مجلسی داریم بادوستان که دراون همه بد و اخ هستن فقط ما گلی از گلهای بهشتیم

سلام
ازین مجلسا منم دارم گاهی با دوستام ولی خب گاهیم اینجوری میشه نازی جون

زهره شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 11:54 https://shahrivar03.blogsky.com/

گفتم یک نظر بگذارم روی 13 نمونه تعداد نظرات این پست

رضوان شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 06:55 https://nachagh.blogsky.com/

سلام.گاهی اوقات شنبه ها پستت درباره روز جمعه بود که آش درست کردی رفتی خونه مامان خانومت.امیدوارم اجر کارهای نیکو را بگیری و همواره چنین باشی.
گاهی اوقات هم از خواص سبزیجات و آش (تجربه تان)برای خوانندگان وبلاگت سخن بگو تا مراقب رژیم غذایی شان باشند.چون سبک زندگیت مورد پسند است

سلام رضوان جانم
درست میگین. من یه مناسک روز جمعه ای دارم اونم آش یا سوپ درست کردن و خونه والدین بردنه.
بیشترم به خاطر مشکلات گوارشی مادرم و این که باید غذای آبکی بخوره و خودش خیلی اهل درست کردنش نیست.
همون توجه نکردنش به خودش که بارها درباره‌ش حرف زدم. گفتم حالا یه روز در هفته هم یه روزه دیگه‌. من جمعه ها اینکارو بکنم.
یه بار گفت آش رشته‌هاتو بیشتر از سوپ دوست دارم دیگه سوپ شد آش رشته. چندتا آش دیگه ایم که بلد بودم درست کردم اما حضرت فرمودن آش رشته خوبه.
هیچی دیگه. این کل داستان آش‌‌رشته پزون من بود.

زن بابا جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 17:09 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

چه جالب منم اسم زیبا رو دوست دارم.دوست دارم اسم دخترم رو زیبا بذارم ولی میم دوست نداره

خب آخه خیلی بهت میاد

باغبان جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 15:15

رابین ویلیامز نبود؟!!

شکر خدا که بهترین

کامنت تو ساعت رند میذاری باغبان جان
مهم منظورت بود که گرفتم

عالیه جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 15:13

این نکته رو هم بگم و برم ( دیدم از نوشتم استقبال شد(
از رشد یافتگی آدمهایی مثل شما همین که یک قسمتی از خودتون رو بدون سانسور و روتوش بیان می کنید ... من سالها پیش وبلاگ داشتم اما ترس از قضاوت آدمهایی که هرگز ندیدم و شاید هرگز نمبدیم درش رو بستم برگشتم به تنظیمات کارخانه ای یک دهه شصتی و دوباره دست به قلم شدم. و نهایت این دست به قلم شد تقویمی که کارهای و فعالیت ها روزانه رو ثبت می کرد در نقش های مختلفم و جدول زمان بندی کارها و خب این وسط حس هایی که می آیند و می روند گم شد

عالیه جان من همیشه از کامنتای تو استقبال می‌کنم و برام افتخاریه که وقت میذاری.
واقعا ممنونم ازت و لطفت

زن بابا جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 12:46 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام منم مثل شما...امان از این حس های منفی

سلام زیباجان ... میخوام بهت بگم زیبا ...

باغبان جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 12:03

نمیشه ویلیام رابینز درونتون به ویل هانتینگ درونتپن بگه: « تقصیر تو نیست»!

چرا واقعا گفته و یه کم بهترم امروز

رضوان جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 10:19 http://nachagh.blogsky.comy

بنویس تا هم آروم بشی(تخلیه هیجانی)و هم به یادگار بمونه و هم من بدونم خوبی،نگرانتم نباشم.آخه هروقت ننویسی،دنبالت می گردم کوی به کوی.

عزیزم...رضوان جانم

عالیه جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 09:06

اتفاقا چند روز پیش داشتم بهت فکر می کردم که چقدددددر آدمهای خود ساخته ای هستید امثال شما که در جامعه زن ستیز و جنس دومی ( به قول دوبوار) دارید یک تنه این حجم از زندگی رو با روتین منظمی پیش می برید این رو جدی و صادقانه میگم نه اینکه حالا این پست و گذاشتی من بیام دلداری زرد طور بهت بدم نه واقعا الان مدتی هست آدمهایی مدل خودت و دو تایی هم در یوتیوب دنبال می کنم برام تحسین برانگیز هستید
اگر بخوام شفاف تر بگم زن هایی مدل خودم ( تاکید دارم رو جنسیت برای اینکه جامعه ما متاسفانه تو این مقوله خیلی بدوی هست اگر در یک جامعه نسبتا سالم و حقوق مساوی زندگی میکردیم به تبع اون این حجم فشار کاهش می یافت). بله داشتم میگفتم هی پرانتز تو پرانتز شد
زن هایی مدل من روتین زندگی شون خیلی تنگاتنگ با بچه ها و همسرشان تنظیم میشه و خب این وسط هر چقدددددر هم روشنفکر باشی تم زن آزاده برداری خب نمیشه
یا سخت میشه بعد یه جایی می‌رسی مثل الان من که آقا اگر این آیتم ها و متغیرها ( بچه ، شوهر ) رو از من حذف کنند دقیقا چه تعریفی از خودم دارم چه برنامه و روتینی برای خودم دارم. به غیر از اون تعریفی که جامعه به من تحمیل کرده یا منصفانه بخوام بگم خودم برای خودم چیدم من چی هستم ؟؟؟

از زاویه دیگه بخوام بپردازم من اگر نخوام به برنامه بچه ها و همسرم بپردازم به غیر از اون شغلی که دارم آیا توان ورزش ، وقت گذاشتن برای خودم یا حتی غذا درست کردن برای خودم خود خودم دارم ؟؟؟
بعد به شماها که نگاه می کنم می بینم با خودتون آشنا هستید برای خودت غذا درست می کنی به صلحی نسبی رسیدی از اون وابستگی ها رها شدی ( اینجا دیگه خیلی عارفانه شد) و داری زندگی رو پیش میبری ؛ عمیقاً احساس می کنم رشد یافته ای.

حالا تاکید من برای اینکه ارتباطات رو حفظ کن ( رسیدیم به منطقه حساس و تکیه کلامم) صرفا برای این هست که اگر بتونی تو اون شرایط با متغیرهای دیگه خودت رو پایدار نگه داری خب دیگه چندین قدم جلوتر هستی.

خیلی طولانی شد

عالیه جانم اول که اصلا فکرشو نمیکردم ازدواج کرده باشی چه برسه به این که بچه هم داری. رسما الان در بالاترین نقطه‌ی شگفت زدگیم:)
ممنونم از کامنتت. برام خیلی ارزشمند بود که از تو اینارو بشنوم.
راستش یه وقتایی ازین که تو زندگیم پیشرفت مالی آنچنانی نداشتم یا نتونستم کارمو ازین حالت محدود دربیارم و گسترش بدم کلافه میشم. میفتم به جون خودم که ترسوام و ناتوان و بی عرضه. واسه همینم موفقا تو این حوزه رو چماق می‌کنم میکوبم تو سر خودم.
در مورد ارتباط کاملا حق با توعه. یعنی من خودم به این واقفم که ارتباط و معاشرت با بقیه یکی از رکنای اصلی زندگیه. تا اونجاییم که بشه تلاشمو می‌کنم‌. بعد از توصیه‌ی تو واقعا جدیترشم گرفتم. ممنونم ازت.

مونا پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 19:51 https://motherofflowers.blogsky.com/

حس بد بی کفایتی همیشه با من....می فهمت خیلی خوب.

عزیزم....مونا...

سمیرا پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 18:46

ما تو برامون رول مدلی اونوقت تو خودتو با دیگران مقایسه می کنی مردم حالا حالاها باید بِدَو ن تا به بیوتی ما برسن والا ماشاالله همه چی تمومی و همه چیت هم ماشاالله پرفکتِ پرفکته، الکی توقعات فراواقعی از خودت نداشته باش عزیزم

سمیراجانم بس که لطف داری این حرفو میزنی و ممنونم ازت.
ولی مقایسه ها جالب بود از هر صنفی بگی توش بود. از آرایشگر بگیر تا نویسنده و گالری دار و ...
بازم ممنونم از کامنت همه چی تموم و حال خوب کنت

قره بالا پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 17:56

چرا ماها هیچوقت دست از مقایسه خودمون برنمی‌داریم؟؟؟
برو خودت رو بوس کن
یه دستی به سر و گوشش بکش
بهش بگو تو به اندازه کافی تلاش کردی

چون اون سرزنشگرِ ناراضیمون خیلی قوی و ریشه‌داره. واسه همینم امون نمیده.
مرسی گوزل بالاجانم

زهره پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 17:51 https://shahrivar03.blogsky.com/

قلب به خودت

Perfectionist پنج‌شنبه 30 فروردین 1403 ساعت 17:30 http://Perfectionist.blogsky.com

زندگی مسابقه نیس که،
همون لحظه ایه که هستی و نفس میکشی.
همه انجام دادن ها، به دست آوردن ها، رسیدن ها برای تجربه وجوده، تو وجود داری و همین کافیه.

کاملا درسته. اما این که بدونیم زندگی مسابقه نیس به من که تا به حال کمک زیادی نکرده. انگار رشته‌ی منِ سرزنشگر ناراضی ،سر درازی داره و با این جمله‌های منطقی، از هم نمی‌گسله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد