امشب داشتم به این فکر میکردم که دیگه خیلی کم یاد دیلوییس میفتم و یادشم همراه با دلتنگی و حسای اذیتکننده نیست.
بعددیدم انگار اون عصر اسفندی غمگین، روی اون نیمکت اون پارک محقر، انگار خود دیلوییسم کوچیک شده بود. وقتی تلفنش زنگ خورد و با جملههای همیشگی و تکراریش شروع به حرف زدن با اونطرف خط کرد، حس کردم چقدر دیگه این آدمو نمیخوام.
چقدر دیگه نخواستنی و کوچیک به نظر میاد. چقدر دیگه صداش، کاراش، حرفاش به نظرم غیرقابل تحملن. یاد یکی از دوستام افتادم که یه روز بهم گفت واقعا تو از چی دی لوییس خوشت میاد؟ جدی از چیش خوشم میومد؟ انگار از دروغایی که دربارهش به خودم گفته بودم خوشم میومد. ازون تصویر جعلی و ساختگیی تو سرم.
ولی واقعا نمیتونم بفهمم که چطور اون تصویر جعلی به یکباره نیست و نابود شد و به یکباره من اون آدم واقعیو دیدم. بعد واقعیتش اصلا خوشایندم نبود. هر چی که هست خوب شد به این نقطه رسیدم و هرچند خون دل همراهش بود؛ اما راضیم.
یکی از شما قشنگا به گمونم لیمو جان گفته بود انگار به آلبوم عکس که آخرین عکسشم میبینی و بعد میبندیش. آلبوم این رابطه بسته شد و آخرین عکسشم شد یه غروب خستهی اسفندماهی رو یه نیمکت خستهتر تو یه پارک دلگیر.
دوتا پیرزن پر از چروک و پادردم تو تصویرن. کتونی پوشیده و در حال پرکردن اوقات تحرک روزانه، هشتصد و نود بار از جلوی نیمکت ما رد شدن. فی الواقع اونا داشتن دور میزدن اما پارک اینقدر کوچیک بود که نرفته برمی گشتن؛))
اوهوم بعضی وقتها ذهنم رو میخوره ولی با فکر کردن به دلایل منطقیم به حالت عادی برمی گردم. :)
ذهنت واقعا ذهن یه آدم حسابیه لیمو
چقدر با نوشته پارمیس موافقم. هیچوقت به انتخابت شک نکن. بدون شک دوستانمون از سر محبتی که به ما دارن و ناگفته و ها و ناشنیده هایی که ندیدن و نشنیدن نمیتونن درست قضاوت کنن و همیشه بنظرشون ما خیلی بهتریم! و بله آلبوم رو من گفتم چون رسیدم به همون حس آلبوم عکس. خاطرات زیبا با کسی که دوستش دارم اما دیگه دلم نمیخواد کنارم باشه :))
خیلیم سخته یکیو دوست داشته باشی و در عین حال نخوای کنارت باشه
هنوزم زندگی عزیز
درسته آدم به جایی می رسه که طرفش از چشم می افته ولیکن به خون جگر شود
و حرفهای رندوم دوستان بالاخره یک حالتش درست در می اد ، خیلی قابلیت اطمینان ندارند ، بهتره که انتخاب خودمون را زیر سوال نبریم ، بالاخره قرار نیست زندگی همیشه بر وفق مراد باشه
چقدر حرفت درسته پارمیسجان
من واقعا فکر میکردم انتخابم درسته. دوستامم اولش مشکلی نداشتن بعدها که من اذیت میشدم بهم میگفتن که آره تو بهتری و این چی داره و ال و بل. فیالواقع میخواستن حال منو بهتر کنن:)
منم واقعا خون جیگر خوردم . کاملا قبول دارم حرفتو
خوب خداروشکر
واقعا خداروشکر
سلام.مصداق :«از دل برود ،هر آنکه از دیده برفت»&
بله درسته
اگر دوستت اینجوری بهت میگفت شاید واقعا عاشق شده بودی که چشم و گوش بسته بجای سوژه عینی روبروت، عاشق ذهنیتی مونده بودی که توی کله خودت ساخته بودی...
ولی هنوز بیوتی جان این مطلب که دیشب نوشتی لطفاً عمیقاً بهش باور داشته باش... چون قبل از این پارک هم یکبار همچین چیزی نوشته بودی ولی باز بهش فرصت دادی... مثل دوباره شهریور ماه امتحان گرفتن از کسی که خرداد ماه تجدیدی آورده این بار هم قبول نشده واقعا صلاحیت نداره بهش فرصت بعدی کلاس بالاتر رو شرکت کنه اخراجش کنی هم برای حیثیت مدرسه که میشه کله تو بهتره، هم اون دیگه هیچ امیدی به برگشت تو نداره....
عه نوشته بودم قبلنم پس
ولی یادم نمیاد حالم مشابه الان بوده باشه هیچ وقت
شاید دنبال پرکردن جای خالی همسر سابق بودی یا شاید دنبال انتقام از همسر سابق یا هر چی. مهم اینه با افتخار و احترام از اون رابطه اومدی بیرون و عرت نفس بالای خودت رو قربانی نکردی عزیزم
من از روزهای اول اینجا رو میخونم نسیم جانم و این سیر پیشرفت حال جسمی و روحیت رو دارم میبینم و کیف میکنم. گفتم بدونی که خیلی قشنگ میشی روز به روز.
نه واقعا هیچ کدوم اینا نبود. دنبال ارتباط جدید بودم فیالواقع.
ممنونم ازت نرگس عزیز
آره آدم به خودش میاد، یهو می بینه دیگه براش مهم نیست
خیلی حال خوبیه