هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

پنج شنبه ی زبر:)

چند وقتیه زبری روزارو بیشتر از نرمیشون حس می کنم. زینرو که به گمونم خودم زیادی زبرم:) دیدین وقتی کف پاتون پوستش زبر شده ، هر چیم ملافه هاتون نرم باشن بازم یه حس بدی دارین؟ منم الان اونجوریم! (خودم تو کف  صناعت ادبی و تشبیهی که استفاده کردم موندم  واقعا:))

خلاصه که حالم خوب نیست و میدونمم چرا خوب نیست. درد پذیرفتن حقیقتا و دیدن واقعیتا، واقعا خیلی زیاده. حالا یه بخشیش مربوط به شرایط مملکته که تو پست قبل نوشتم اما خب واقعا یه بخشیشم مربوط به شخص شخیص و فخیم خودمه. 

حالا بگذریم ازین حرفا. امروز اومدم برای چهارمین مزوی موهام. یعنی چهارماهه درمانو شروع کردم . هم قرصایی که دادنو خوردم هم مزو و شامپو و اسپری مخصوص. راضیم؟ خیلی تاثیر آنچنانیی حس نمی کنم. اما خب چون میدونم این کارا زود جوابده نیست، کماکان ادامه میدم.  

خلاصه بعد از مزو اومدم تو پارک پشت کلینیک نشستم. یه دوتا مکالمه تلفنی داشتم که یکیشون دوستم بود و ازش دعوت کردم که بریم یه کافی شاپ نطلبیده. البته که این دوستم بدتر از من جزو  تیره ی سخت بیرون بروها هست و بدیهیه که رومو زمین انداخت:) ناراحت شدم؟ یه کمی اولش با خودم گفتم حالا چی میشه بیاد؟ طوری نمیشه که. اما بعد سعی کردم چونان یک موجود بالغ و فهیم با مساله برخورد کنم. 

من چرا باید ازین بنده ی خدایِ سخت بیرون برو، انتظار داشته باشم که با یه بشکن من خونه ی خنک و نرم خودشو رها کنه و بزنه به دل جعده؟ اونم بدون قرار قبلی. بوی خودشیفتگی از خودم شنیدم و زینرو دست و پامو سریع جمع کردم. 

سوار ماشین که شدم دیدم چراغ بنزین ، روشن شده و چشمک ریزی بهم میزنه. البته اونقدرا ریزم نبود بیشتر شبیه این بود که نهیب بزنه ،  هی یارو تو راه میمونیا برو پمپ بنزین. 

منم نهیبشو به گوش جان شنفتم و سر ماشینو به سمت اولین پمپ بنزینی نزدیک کج کردم. بعد با یه صف طویل القامه کیلومتری مواجه شده و بی خیال جیغ و فریاد باک بنزین رفتم اولین کافی شاپ نزدیک. 

دست بر قضا کافیرشاپ، همون کافی شاپی بود که با دی لوییس فرت و فرت می رفتیم و بعدش یا قبلشم قدم زدن و این داستانارو داشتیم. انگار یه خودآزاریی اومده بود سراغم که  برو همونجا دقیقا.‌خلاصه رفتم و دقیقنم همون همیشگی خودمونو سفارش دادم. از گلوم پایین می رفت؟ آره ولی انگار زهر هلاهل:/ 

این حالتا یعنی من از ماجرای دی لوییس گذر نکردم و هعی وای برمن. البته  تا حدودی طبیعیه دیگه فضاهای جغرافیایی و مکان ها و عطرها و بوها و خوراکیها و کلا تمام آنچه در جهان یافت می شود، واسه آدم یادآوری می کنه که یه روزی یکی بود که الان نیست و داغی شده بر دل.  تازه همشم چشم به در بودم شاید دی لوییس با دوست دختر جدیدش بیان و عیشم تکمیل بشه که خب خداوند این قسمتو بر من رحم آورد و کسی از در تو نیومد. 

بعد در ادامه ی ماجرای مازوخیستی پیش اومده، رفتم همون کتابفروشیی که با دی لوییس می رفتیم و اینها. برای این که کسی بویی از ماجرا نبره و آشوب دلم معلوم نشه رفتم سراغ کتاب آبنبات نارگیلی مهرداد جون و به قیمت گزافی خریدمش. دو سه صفحه ی اولشم همونجا خوندم ولی به نظرم بی مزه و لوس اومد.  همون داستان وقتی کف پا زبره رو ملافه ی نرمم حس بدی داره:))

بعد دیدم حالِ خودآزارم یه چیزی کتک زننده ایو می طلبه. کتاب دروغ هایی که به خود می گوییم رو از تو قفسه برداشتم. قبلنم خونده بودمش و حتی بعدش خیلی خوش خوشان کادوش دادم به یه آشنای اخمخ. البته  نادم و پشیمون شدم از دادن کتاب نازنینم چون فهمیدم یارو خیلی یاروتر از این حرفاست:/ 

خلاصه که احساس کردم نیاز مبرمی به دوباره خوندنش دارم و برگشتم تو کافه. یه لاته ی دیگه سفارش داد م و نشستم پای خوندنش. قشنگ یه جاهاییش دهنم خشک می شد. یه قلپ قهوه میخوردم و جمله ای که قشنگ به آتیشم می کشیدو تو دفترم می نوشتم.بعد قهوه تموم شد، یه تاغار چایی سفارش دادم و ... خلاصه خیلی فضای جهنمی قشنگی برای خودم درست کرده بودم. یه جاهاییش گریه ام گرفته  و به فین فین هم افتاده بودم. 

دیدم نه اینا اصلا کافی نیست. به یکی از دوستام که خیلی برام عزیز بوده و هست، ولی یهو از چندماه پیش، تصمیم گرفت ارتباطشو در سکوت با من تموم کنه، پیام دادم که وی نید تو تاک:/ اونم دمش گرم گفت خودش تماس حاصل می کنه. 

حالا منو داشته باشین: کله ی سوزن مزو توش رفته ، خودم چند روزه در حال جوالدوز فرو کردن تو روانمم حالا خودمو آماده کردم برای خوردن خمپاره. صد درصد چیزایی بوده که آدم به اون نازنینی از من رنجید و کنارم گذاشت. شنیدنشون قشنگ خوردن خمپاره به قلب  میتونست باشه! میدونم زخمی شدن از تعابیر و تشابیه و استعاره هام:/

خلاصه که تماس دردناکیم با دوستم یا دوست سابقم حالا هرچی داشتیم و فهمیدم کجاها گند زدم. البته قبلنم خودم بهشون فکر کرده بودم ولی خب لازم داشتم از زبون خودش بشنوم. 

بعد که شنیدم، بغضم ترکید و دیگه گریه ام بند نمیومد. حالا یه کار معقولی که کرده بودم این بود که از کافی شاپ مذکور اومده بودم بیرون. کافی شاپی که کل خدم و حشمش باهام سلام علیک گرم آشناطور دارن. خیلی بد میشد این حالمو می دیدن. ممکن بود زنگ بزنن مهرگان اصلا. آخه خیلی نزدیکه. مهرگان چه کوفتیه؟ هیچی بیمارستان اعصاب و روانه:/

خلاصه تو ماشین نشسته بودم شیشه هارو داده بودم بالا، بنزینم نداشتم کولر بزنم که . قشنگ یه جهنم فیزیکال هم ساخته بودم. بعد از مکالمه ی دردناک ولی لازم، با دوست قدیمیم، یه ربع دیگه تو ماشین داغ و پنجره بالا وسط یه خیابونی که خیلی به خونه ام دور بود، گریه کردم. 

بعد وسط گریه تو اپلیکیشن نشان سرچ کردم که اولین پمپ بنزین نزدیک غیر ازون دیوونه خونه ای که خیلی شلوغ بود، کجاست! یاد دوستم افتادم که تعریف میکرد دوران نامزدیش اولین بار رفته بوده خونه نامزدش و یهو دلش گرفته و شروع کرده به گریه . های و های گریه می کرده‌. 

 تعریف می کرد،می گفت به هق هق افتاده بودم و نامزد بیچاره ام دورم می چرخید و التماس کنان می گفت توروخدا بگو چی شده، کسی چیزی گفت؟ بعد دوستم می گفت تو همین هق و هقا و نگرانیای نامزدم یه لحظه احساس کردم چقدر پوست دستم خشکه! همونجوری که گریه می کردم به نامزدم گفتم علی ،کرم مرطوب کننده دارین؟  خب حالا بماند که نامزدش چی فکر کرده درباره اش و نمیدونم چرا همون موقع نامزدیشونو به هم نزده:))

منم قشنگ وسط گریه افتاده بودم دنبال پمپ بنزین نزدیک!  با همون حال مادر بگریدم، رفتم به سمت سرنوشت و خونه و پمپ بنزین. دیگه مابقی داستان هم کاملا تکراریه. چون شب تعطیل بود همه ی ملت خانوم بچه هارو سوار پرایدا و سمنداشون کرده بودن و دست برقضا همه ی باکا هم خالی:/ 

حدود یه ساعتی تو صف بودم که اگه همون عصری این زمانو صرف کرده بودم لااقل میتونستم طی مکالمه سخت و دردناکم کولر ماشینو بزنم. ولی خب به خیال باطل خودم زرنگی کردم که آخر شب رفتم و لی غافل ازین که تازه سرشب قلندرای شب جمعه یه فلافل بزنیمه!

کیف کردین چقدر داستانو سوزناکش کردم. حتی یه بنزین زدن ساده رو قشنگ بسان یه مرثیه تعریفش کردم. تازه بقیه اش مونده. 

تو راه  برگشتن به خونه اومدم مثلا یه زبل بازی دربیارم و برای اولین بار در زندگانیم یه کوچه رو به شکل خلاف جهت بیام. حالا چی به خیال اینکه ساعت یازده و نیم شبه و حتما این کوچه خلوته و کلی میانبر میشه و زود می رسم خونه.

 چشمتون روز بد نبینه فقط هیژده چرخ از روبرو  نیومد و برام چراغ نزد که بیشعور یه طرفه است! یعنی از لحظه ای که وارد کوچه شدم، انگار کن وارد شلوغ ترین خیابون یه طرفه ی دم بازار شده باشی. 

همش ماشینا میومدن من مثل یه موش خلافکار می پیچیدم یه گوشه بغل تیر چراغ برق. تازه چراغای ماشینم خاموش می کردم که  طرف  فکر نکنه خیلی دور از تمدن و قانون شکنم. ولی خب سر تکون دادناشون نشون میداد که این ترفند جواب نمیده و همه با خودشون میگن عجب آدمیه ها این وقت شب. 

شاید ده بار موش شدم خزیدم کنج دیوار تا بالاخره تونستم برسم به ته کوچه. خواسته بودم میانبر بزنم مثلا ،ولی فکر کنم دوبرابر بیشتر انرژی گذاشتم تازه اقلکندش. حالا اون سرتکون دادنا و بوق زدنا و چراغ زدنارو فاکتور می گیرم:/

خلاصه کنم دیگه خداروشکر الان رسیدم خونه و حدود دوازده ساعتی که بیرون بودم قشنگ خودمو با انواع و اقسام شکنجه ها، روبرو کردم. حالا دارم فکر می کنم از حالا به بعد چه جوری میتونم خودمو بهتر عذاب بدم. فصل بعدی کتابو بخونم آیا؟ یا بشینم به اتفاقات امروز دوباره از اول فکر کنم؟ البته خداروشکر هم جای سوزنای مزو تیر می کشه و هم یه ذره ای حس می کنم نشانه های میگرن داره پدیدار میشه. 

به گمونم سهم عذاب برای  امشب خود به خود داره جور میشه. واسه فردا باید بشینم یه برنامه ی همچین آزاردهنده تری بریزم. چون معصوم فرموده که نباید هیچ روزیت شبیه اون یکی روزت باشه:)


نظرات 12 + ارسال نظر
زن بابا چهارشنبه 1 شهریور 1402 ساعت 13:22 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام وبلاگتون رو دوست دارم میخونم می‌خندن باحالی

سلام سلام
ممنونم که اینجارو میخونی.
بذار بیام بخونمت ببینم ماجرای این زن بابا که نوشتی چیه

زینب یکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت 04:18

حالا بذار راحتت کنم جانم
کم ارزشی و بی ارزشی در کار نیست
مساله فقط مربوط به نقشی هست که دوستتون برداشته و اصلا حرفش این نبوده که شما کم ارزشی
یه چیزی مربوط به خودش بوده
البته همه ی ما آدما با نقشمون زندگی می کنیم

هرچقدرم دردناک بود اما خوشحالم که فایل باز رابطه رو بستم.
زینب جانم یک دنیا ممنونم ازت. کامنتات تو این مورد خیلی بهم کمک کرد‌.

آذرخش جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 19:53 https://ashoobam.blogfa.com

هنوز زندگی عزیز
یکی از عذاب آورترین و زجر دهنده ترین کارهایی که بعد از اتمام یک رابطه به هر علتی، حضور چه بطور اتفاقی و چه غیر اتفاقی در محل هایی است آدم خاطره داره. حالا هر چی معشوق عزیزتر خاطره عمیق تر و جانگدازتر... من لیست سال پیش در این حالت قرار گرفتم میخواستم سر به بیابون بذارم، فقط راه برم و اشک بریزم اما در این شهر لعنتی به هر طرف که قدم برمیداشتم خاطره داشتم و این یعنی بدتر شدن وضعیت افسردگی و روحی روانی من. وضعیت وحشتناکی بود حتی در کوهستان ها که تنها محل تفریح و ورزش و آسایش من در طول سی سال گذشته بوده و هست هم در امان نبودم لعنتی هم خودش رو از من گرفته بود هم جای جای این کلان شهر رو. در طول زندگیم وقتی مشکلی برام پیش میومد و تاب و تحملش رو نداشتم میرفتم چند روزی تنها تو کوهستان چادر میزدم میموندم تا کمی آروم بگیرم اما نه از درکه میتونستم بالا برم نه ولنجک،نه دربند، نه چارپالون نه شهرستانک نه سنگ سیاه ، نه حتی قله توچال، حتی تو اتاقک جون پناه روی قله توچال هم ازش در امون نبودم. روانپزشکها ۶ ماه با رقم به رقم دارو برام رشته میکردند اما با گذر از یک خیابون همه چی پنبه میشد و روز از نو روزی از نو ! حتی چند سالی از تهران رفتم توفیری نداشت برای همین هم بعد از بیست سال هیچوقت افسردگی من خوب نشد که نشد سالهاست دیگه بهش فکر نمیکنم و گذر از گذرگاهها برام عادی شده اما افسردگی من بعد از ۲۰ سال هرگز خوب نشد کمی از شدتش کم شده اما فایده ای نداره انگار یه غمی در عمق وجودم نهادینه شده، اونوقت یکی از همسایه های متاهل که چشم طمع سوی من داره به خواهرم گفته فلان بردارت که با زنی در ارتباط نیست ( اینو خودمم موندم از کجا فهمیده ) پس اینهمه سال مردونگیش رو چطور تحمل کرده ؟!! بی شرمی و وقاحت ببین تا به کجا!!! بهش گفتم ایندفعه دیدیش بهش بگو به داداشم گفتم گفت بهت بگم چگونگیش از درک و فهم و شعور تو و امثال تو خارجه و فهمش برای تو امری محال است!
من همیشه خیلی جاها مینویسم : لطفا تا به احساس خودتون به دیگری ایمان نداشتید خواهشا خواهشا باهاش خاطره سازی نکنید چون بعد از رفتنتون طرف مقابل زندگیش به زوال میره ...
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب است این به کدام ملت است این

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی که درون خانه آیی

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در درآمد

که درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

با خوندن کامنتتون بغض کردم. خوب می فهمم این حالو خووووب.

زینب جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 19:43

میفهمم چی میگی
مخصوصا ابهامش خیلی قضیه رو غلیظ میکنه

ابهام تا این حد زیاد خیلی زجرآوره. همش می گفتم خب حداقل یعنی ارزش یه حرف زدنم نداشتم؟

سمیرا جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 17:03

نه کمدی سیاه نیست به نظرم، کلا کمدی نیست بیشتر تراژدیه اون وسط مسطاش هم یه چند تا کمیک ریلیف داره که بشه تحملش کرد شوخی می کنم، خب همین چیزا زندگی رو جذاب میکنه، اینکه قابل پیش بینی نیست، اینکه خیلی چیزها هم دست خود آدم هست و خیلی چیزا نیست، اینکه سختیایی که می کشیم به شیرینی بعدش میچسبه جاهای جدید، آدمای جدید، احساسات جدید، همیشه یه چیزی برای کشف کردن داره، قبول دارم سخته ولی میرزه

حرفت منطقیه کاملا، یه تراژدی که گاهی وسطش یه چیز کمیکم پیش میاد

زینب جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 14:53

من این نقش رو برداشته بودم که وقتی کسی یه اشتباهی میکنه(که اقتضای روابط انسانی هست و همیشه پیش میاد )سکوت کنم و ترکش کنم. اسم نقشم مثلا میشه :ترک کننده ی بی توضیح!
و این خیلی کار لوس و بی معنایی بود
و کلی بهم ضربه زد
درحالیکه این حس رو میداد که من آدم فرزانه ای هستم که قصد جدل ندارم
در حالیکه فرزانگی واقعی بیان دلخوری و حل و فصلش بود

راستش زینب جان، این یهویی رفتن دوستم از زندگیم و محل ندادنش بهم داشت دیوونم میکرد. خوشحالم که باهاش حرف زدم هرچند دیر. یعنی می ترسیدم اصرار کنم به حرف زدن و چیزای بدی بشنوم. چیزایی که دلم نمیخواد. یجورایی فرار می کردم و اونم که حرفی نزده بود و نمیزد.
اما دیشب واقعا حالم بهتر شد. انگار کن فایل یه رابطه رو ببندی با کمترین ابهام.

زینب جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 12:46

من چند روزه دارم فکرمیکنم حالم چه جوریه
دیدم چه خوب توصیفش کردی
متاسفم که این اتفاقات افتاده
البته همش عادی و مقتضای زندگی بود ولی گفتگو با دوستت من یه نقشی رو میبینم
میخوام بگم یا اون یه نقشی برداشته یا تو و هیچ کدومش واقعی نیست
تجربه ی مشابهش رو داشتم و من جای دوستت بودم
اف برمن واقعا

زینب جان، متوجه منظورت از برداشتن یه نقشی نشدم. منظورت سو تعبیر و سو برداشته؟

قره بالا جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 10:39 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

بو خودا همشو خوندم
از به روز شده ها اومده بودم
متاسفانه یا خوشبختانه سرعت خوندنم خیلی بالاست

نه دیگه گوزل بالا جان خوشبختانه تر و فرزی
سرعت خوندن بالا عالیه
ممنونم که اینجارو میخونی

رضوان جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 07:35 http://nachagh.blogsky.com

رفته بودم پیاده روی ،همسر متوقع فرمودند سر راه یه سری بزن کله پزی یه سفارش دارم گفتم عمرا ،بار هرچند سبک فشار میاره رو دستم و درد مانع نوشتن هام میشه .دوهزار قدم زده بودم دیدم دم در یه مغازه آش آبادان ، صفی طولانی بسته شده، رفتم برای همسر آش آبادان بخرم موبایل به دست تو صفی با بیست مرد ایستادم . سخت مشغول خوندن بودم که یهو دیدم به روز شده ای،خوشحال شدم و شروع به خوندن کردم.متوجه شدم تو صف بنزین بوده ای.من به همه حوادث بر شما گذشته افسوس میخوردم که آقاهه گفت :«بجنبید خانم» .گفتم اندازه یه نفر.آش را گرفتم و تا خونه یعنی دوهزار و پانصد قدم دیگه به حال روان و روحیه نویسندگی ات فکر می کردم.

رصوان جانم آش نوش جان همسرتون. خودتون دوست ندارین؟ خیلی آش خوشمزیه ایه . فکر کنم آش سبزی منظورتونه.
ممنونم باز که اینجارو میخونین و به من لطف دارین

سمیرا جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 03:26

میتونی یه وضعیت غم انگیز و فاجعه بارو تبدیل کنی به یه کمدی فاخر خیلی سخت نگیر دوستم، این نیز بگذرد

سمیراجان واقعا خود زندگی یه کمدی سیاه نیست به نظرت؟ از نظر من که واقعا همینه.

نرگس جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 01:18

وااااای خدا ..دختر تو چنین خوب چرایی

قربونتون بشممم خودت خوبی

قره بالا جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 01:01 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

زیادی زبر بود

الکی میگی نخوندیش اصلا. من الان دکمه ی انتشارو زدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد