بچه که بودم همسایه ای داشتیم به اسم ملیحه خانوم. ایشون از باسوادای قدیمی بودن که سواد قرآنی داشتن و البته تو مکتب گلستان و بوستانم خونده بودن.
این اطلاعاتو خودشون بهم دادن. زچه رو ؟ زینرو که من بچه ای بودم ، بی نهایت مورد توجه مادربزرگم . مادربزرگم هم دوست صمیمی و جینگ ملیحه خانوم. حالا چرا مورد توجه مادربزرگم بودم؟ زینرو که خیلی باهوش و حواس بودم و همون سال اول دوم ابتدایی، قشنگ قرآن میخوندم و آخ نگم براتون از دعاهای مفاتیح. کمیل و توسل و دعاهای اول ماه و غیره رو جوری میخوندم انگار کن سالهاست خانوم جلسه ایم.
مادربزرگم سواد نداشتن و در نتیجه منو به عنوان سواد متحرک لای پر و بالشون می گرفتن. اینجوری بود که صدام میکردن و می گفتن بچه بخوان. منم که عاشق توجه و محبت دیدن، هرچی تو چنته داشتم براش میذاشتم.
خلاصه که به خاطر همین صفات پیش نوکانه:) ملیحه خانومم خیلی دوسم داشتن و وقتایی که جلسه قرآنی چیزی تو خونه شون برگزار می کردن منِ فنچ هم کنار مادربزرگم تو جمع خانومای شصت هفتادساله ی تسبیح به دست، می نشستم و گاهی چند آیه ای قرائت می کردم:)
دیگه یجورایی سوگلی بروبچز سالمند بودم و کلی هم دعاهای عاقبت بخیری و خوشبختی و اینا برام میشد. این که ایشالله یه شیرپاک و حلال خورده، نصیبم بشه و هفت تا پسر. این که ایشالله تو قیامت همه ی اونایی که تو دعای توسل بهشون متوسل میشیم، جمع بشن و بیان شفاعتم کنن و این قسم دعاها.
منم خیلی مشعوف و محظوظ ازین دعاها، به جای لی لی و هفت سنگ بازی کردن با بچه های کوچه، هی خودمو تو خوندن چیزایی که مورد پسند کهنسالای محلمون بود قویتر می کردم:) جوگیری از ویژگیهای بسیار ریشه ای بزرگوار بود:)))
حالا همه ی اینارو گفتم برسم به عادت جالب ملیحه خانوم. حالا چه جوری هم قرار بود برسم خدا عالم و بصیره:) ملیحه خانوم عادت داشتن هر روز صبح زود اسفند دود میکردن و بعدم تفاله ی اسفند یا همون اسفند مستعمل یا حالا هرچی که بعد از سوختن اسفند به جا میمونه و اسمشه رو می ریختن جلوی در خونه.
یعنی صبحا وقتی میخواستم برم مدرسه می دیدم اول که دم در خونه ی ملیحه خانوم قشنگ آب و جارو شده و یه گوشه هم همون اسفندای مذکور ریخته شده. زمستونا هم برف جلوی درو پارو می کرد و این بار اسفندا روی سفیدی برف بیشتر به چشم میومدن.
منم امروز بعد از یه بدخوابی و فی الواقع بیخوابی تصمیم گرفتم شیش صبح برپا بزنم.
بعد نمیدونم از اثرات بیخوابی بود یا هرچی که یهو مخم تابش شدیدتر شد و به خودم اومدم دیدم ، ملیحه خانوم شدم و یه مشت اسفند ریختم دارم دود می کنم . حتی فکر کردم ببرم بریزم جلوی در آپارتمان. دیدم خیلی کار برازنده ای نیست. گفتم از پنجره بپاشمشون تو سطح کوچه تا حتی میزان فراگیریشم بیشتر بشه، دیدم این واقعا دیگه برازنده نیست.
اسفندسوخته هارو ریختم تو سطل آشغال و یادم افتاد ملیحه خانوم می گفتن خوندن چهار قل اول صبح هم خیلی خوبه. سه تا قل یادم میومد اما قل چهارم پاک فراموشم شده بود. گوگل کردم و خیلیم قل کوتاهی بود اونم خوندم.
بعد دیگه کاری کردم که ملیحه خانوم هیچ وقت نمی کردن. بعد از دوش گرفتن، آرایش کردم و به قول اون دوست وبلاگیمون که در باب جذابیتای زنانه نوشته بودن، زنی خوبه که آرایش رقیق:) داشته باشه، آرایش منم انصافا رقیقه. بعد هم لباس تو خونه ایمو که واقعنم شبیه پیرن گلدارای ملیحه خانوم بود، درآوردم و یه لباس شیک و مرتب پوشیدم. میخوام برم پشت میزم و کارمو شروع کنم.
حالا به نظرتون طبیعیه ترکیب این کارا با هم؟ احیانا نباید برم خودمو نشون یه متخصصی چیزی بدم:)))) اگر جوابتون اینه که کارام غیر طبیعیه و دکتر لازمم، الان میرم براتون یه دعای بسته شدن بخت و کار و زندگی می نویسم و میبرم با آب روون میشورم که دیگه ازین حرفا نزنین:)) تازه من اسفندمم دود کردم و چهار قلمم خوندم از هیچیم نمی ترسم دیگه:)
سلام به شما
خیلی هم عالی
چی بهتر از این که آدم بتونه با اسفند دود کردن و خوشگل کردنِ خودش برای خودش حالِ دلش رو خوب کنه
سلام زهره جان
البته اینا تلاشای مذبوحانه واسه خوب کردن حال دلن. خودت میدونی حال دل با این چیزا و به این راحتیا ،خوب نمیش
چه بامزه، اصلا فکر نمیکردم بچگیت از این کارها کرده باشی! فکر پاشیدن اسفند از بالای پنجره روی سر ملت خیلی بامزه بود.
نه از خیلی های دیگه حالت بهتره! دکتر لازم نداری! آرایش رقیق یا کمرنگ خوبه!
بچگی تباهی داشتم واقعا:))
قربونت برممم ترانه جان خودتو از یه طلسم رهانیدی با این حرفت
به نظرم اینکه انقدر جذب مهرداد جون شده بودی به خاطر توجه طنز شخصیت و روحیه خودته هنوز زندگی خانوم. واقعا جذاب و فان می نویسی. فکر کن ترکیب نگاه تو با صدقی چه قند و عسلی میشه.
در کل خیلی باهات حال میکنم دخترجون
,
قربونت بشم نرگس جانم
چه ذوق کردم ایناروگفتی
برا خودت یه حاج خانومی بودی تو کودکی خیلی هم عالی
به نظرم برای اینکه شامل حال دعانویسی تون نشم باید خیلی موذیانه تعریف کنم که نهههه خیلی هم خوبه هر دو وجه رو دارید. هم چهار قل می خونید و هم آرایش میکنید و شیک و پیک بیرون میرید
ولی جدای از شوخی به نظرم باید در همه زمینه ها آدم تبحر داشته باشم هم علم و عرفان، هم دنیا و لذاتش
یعنی حاج خانوم میگم حاج خانوم میشنوین
اگر نیستن روحشون شاد
حداقل باعث شدن ما بخندیم
خیلی هم طبیعیه
خیلی هم شما جیگری
خیلی هم عشقی
گوزل بالا جان خودت جیگری خیلی
وااااای چقدر عالی بود خیلی قشنگ مینویسین ماشاالله، واقعا ذوق نویسندگی دارین نور به قبرشون بباره هم ملیحه خانوم هم مادربزرگ بزرگوار
خیلی ممنونم سمیراجان
چه ذوق کردم دوست داشتی
قشنگ میشد از توش یکی از این کلیپها که آرایش و لباس رو از سالها پیش تا امروز نشون میدن، درآورد.
سلام دوست عزیز اولین باره وبلاگتون رو میخونم ،بسیار قلم دلنشینی دارید،کارهاتون هم بسیار عالی ،منم همیشه حتی تو خونه آرایش رقیق دارم آخه اصلا آرایش غلیظ رو بلد،خنکای پیراهن گل گلیتون منو هم خنک کرد
سلام به روی ماهتون ملیحه جان
چه خوشحال شدم با کامنتت
خدا روح رفتگان را شاد کند.مادر بزرگ در قید حیات اند؟ملیحه خانوم چی؟حیف از وقت هایی که وقت بازی لی لی و هفت سنگ تون ،از دست رفت.گرچه توجه بزرگترا جالبه ،ولی حق شما بود کودکی هم می کردید.
متاسفانه آشنایی من با کتب مذهبی باعث شد جهالت جوانی را از سر به در کنم و زندگی با بزرگترا را به کودکی کردن و جوانی کردن ترجیح دهم و اکنون از من چه به جا مانده؟یه خسته،یه خشمگین،یه...
متاسفانه هم مادربزرگم و هم ملیحه خانوم هر دو از دنیا رفتن.
بازم متاسفانه که من خیلی قاطی دنیای بزرگترا بودم البته خدم و حشم خودمم تو همسن و سالام داشتم. کلا زیادی پیش نوک بودم:))
به نظر من شما عین اسمتون یه باغ رضوانین. خستگی و خشمتونو میتونم بفهمم اما در مقایسه با شکلی که زندگی کردین، کارایی که کردین و می کنین و جسارتی که به خرج دادین و میدین، انگار شیره ی زندگیو دارین می مکین. کاری که منم دوست دارم انجام بدم.
سایه تون مستدام باشه و تنتون سالم و همینقدر فعال و خوش ذوق باشین همیشه
کاملا طبیعیه
خود ملیحه خانمم اگر الان بود یه آرایش رقیق می کردا
یه جورایی نیوملیحه طور
راستش من هر روز نیوملیحه طورم بعد از ادعیه صبحگاهی و اسفند و دوش و آرایش بادوم زمینی میمالم رو نون تست و میرم پای لپتاپم که کار کنم
نظرت چیه نویسنده بشی؟ مهرداد صدقی مونث
قربون شما برم زینب جانم
ولی واقعا خودتو از دعای بسته شدن کار رهانیدی با این حرفات:)
راستی اون تیکه پینات باتر روی تست رو خیلی پسندیدم. هم خارجیه هم لاکچری :) ناراحتم چرا نون پنیر چای شیرین خوردم و اینقدر متحجرانه با صبونه برخورد کردم:))
خیلی دوست دارم مهرداده ی وجودمو بیرون بکشم و بزنم تو کار نوشتن اما خب دغدغه ی این یه لقمه نون و پنیر و چای شیرین نمیذاره زینب جون. نویسندگی یه کار تمام وقته و من باید وقتمو بذارم واسه کاری که پول بربری ازش دربیاد
اما خب ناگفته نماند که با این حرفت تمام مزرعه های نیشکر تو دلم حل و آب شدن