هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

کار گِل:)

نمیدونم چرا به کار  بیهوده میگن  گل لگد کردن؟! چون خود فرایند گل لگد کردن به خوب ورز اومدن داستان کمک می کنه.  یعنی برای تعمیر و ساختن خونه های خشتی حتما گل  باید لگد و  یه دست بشه. حالا کاری ندارم اما در هر حال یک کار عبث و بیهوده ای کردم که از پریشب تا همین نیم ساعت پیش درگیرش بودم. 

حالا این کار چی بود؟ جونم براتون بگه وقت و انرژی گذاشتن برای آشنایی با یک انسان جدید:)) 

البته که کماکان من رو حرفم هستم و ترجیحم تنهاییه اما خب اینم پیش اومد و به قدری ویژگیهای اولیه اش خوب بود که  دل دادم به قضا . گفتم لقت:) به بختم نزنم و شاید که خوب باشه و  گیو ایت عه شات بیب:)) 

خلاصه که رفتیم سراغ امتحان کردن و به قول فروشنده های لباس  که میگن حالا یه تنی بزن، رفتیم که یه تنی بزنیم. حدود شیش هفت سال از من بزرگتر بود و خلاصه پیر دیر به حساب میومد. ردیف به لحاظ مالی  و دنبال هابی  لاکچری. حالا هابیشو نمیگم ولی انصافا تو این وضعیت مملکت هابی خیلی لاکچری داشت. حتی وضعیت اینم نبود باز هابیش لاکچری بود‌. حالا بماند که من همش یاد منجوقبافی در نطفه خفه شده م می افتادم و با خودم می گفتم میون هابی من تا هابی ایشون تفاوت از زمین تا آسمونه:) 

از زنش جدا شده بود و می گفت که چون میخواسته برگرده ایران و ایران زندگی کنه این کارو کرده وگرنه زندگی مشترک خیلی  خوبی  داشته و دوتا بچه شم که دیگه جوونای بالغین همونجا پیش مادرشون موندن و این برگشته. اینجا یه رد فلگ شروع به اهتزاز کرد. جان؟ میخواستی ایران باشی و خونوادتو رها کردی؟ بوی زیبای یه نارسیس تو هوا شروع کرد به پخش شدن. 

به خودم گفتم گیر نده. شاید حالا چون خلاصه تعریف کرده کار اینجوری ابتر از آب درومده. بعدا بیشتر درباره اش بپرس. بعد هی این مکالمه ها ادامه داشت و قرار بود که فردا هم همدیگه رو ببینیم که ایشون تیر نهاییو شلیک کردن:)

امروز ظهر حرفامون رفت به سمت حجاب خانوما و این داستانا. حالا از کجا شروع شدنشو نمیخوام بگم چون واقعا مثنوی هفتادمن کاغذ میشه این پست! 

اصل مطلب اینه که فی الواقع ایشون، یکجوری در مورد برتری مردها و  الزام حجاب حرف میزد که من رسما دهنم باز موند. البته حجاب منظورش موی سر نبود.

 میگفت خانوما باید پوشش خودشونو رعایت کنن و این تو فرهنگ و سنت ماست. عصبانی هم شده بود و اینارو دیگه با لحن نسبتا غیر دوستانه ای می گفت. گفت که جنس نر تو طبیعت به لحاظ توانایی جنس برتره و در نتیجه آقایون قابلیتهایی دارن که خانوما از عهده اش برنمیان. خیلی ریز و آروم پرسیدم مثلا تو الان چیکار میتونی بکنی به لحاظ مهارتی که من از عهده اش بر نمیام؟  گفت خیلی از کارا که یه خانوم جراتشو نداره و رسما شروع کرد دری وری گفتن:)

منم گفتم فکر می کنم باید کفایت مذاکراتو اعلام کنیم همین جا. خیلی افکار متحجرانه و متعصبانه ای داری و من باهاشون کنار نمیام. اینجا دیگه قاطی کرد و قشنگ داد میزد. گفت که به من گفتی متحجر و عقب مونده پس تو هم یه غربزده ی بی بند و باری:))))) 

حالا من خیلی با متانت و یواش حرف میزدم. فکر کنم همینم بیشتر لجشو در میاورد‌. خلاصه که خر ما از کرگی دم نداشت آقاجان:)

خیلی ناراحت  شدم واقعا. تلفنمون که تموم شد سریع بلاکش کردم انگار که میخوام از زندگیم پاک بشه این نکبت. واقعا این دیگه چه سمی بود؟ تحصیلکرده ی خارج از ایران، از یه خونواده ی خیلی پیشرو تو خیلی از امور و متمول قدیمی،  سر و شکل خیلی امروزی، با این افکار پارینه سنگی واقعا فقط از دل شانس من درمیاد:)  


نظرات 11 + ارسال نظر
مبینا یکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت 10:32

این دیگه چه سمی بود . پوووف
حتما هم سر همین داستانا زنش ازش جدا شده .

سم خالص:)
نمیدونم چرا از زنش جدا شده بود

سمیرا شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 23:03

خدا خیرتون بده، درسته طرف فاجعه بود ولی مارو خندوندی عزیزم

سمیرا جان افجع الفجایع بود طرف. حالا خیلی توصیفش نکردم

ماهش شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 14:56 http://badeyedel.blogsky.com

ماجراتو خیلی قشنگ تعریف کردی آفرین
ماشاءالله خودت عاقل و بالغی در مورد زندگیت به بهترین شکل تصمیم می گیری

چه خوشحال میشم تشویقم می کنی

سارا شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 12:30

سلام، خیلی قشنگ می نویسید و طنز نوشته ها واقعا به دل میشینه! البته کلی نکته هم توش داره.
گاهی واقعا بلند بلند می خندم!
سلامت باشید

سلام به روی ماهت ساراجان
کیف کردم وقتی گفتی بلند بلند میخندی
من زمانی حالم خوبه که میتونم اطرافیانمو بخندونم

رضوان شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 04:46 http://nachagh.blogsky.com

وقتی صداشو بالا برد می گفتی:« ما را به خیر تو امید نیست،شر مرسان.».
عجب حق به جانبی بوده که هنوز از راه نرسیده صداشو بالا برده.
ایشون احتمال داده اند در این وانفسای اقتصاد و اجتماع ما،رو هوا می زنی ،اش.تا دیده« بیدی نیستی با این بادا بلرزی »,خورده تو ذوقش.
آدرس هپلی ما را میدادی به او که وصله تنش باشه،با خودش درباره شما چی فکر کرده بوده؟!

رضوان جان رسما از مخ تعطیل بود به نظرم. من واقعا مدتهاست نشنیدم یکی اینقدر صریح و مستقیم ازین حرفا بزنه. بگه ما مردا برتریم و زنا پایین ترن. یعنی واسه خودش توی یه عالم دیگه بود.

همه چی عالیه جمعه 20 مرداد 1402 ساعت 23:24

آخ آخ؛ این چه سمی بود

یعنی من رسما امیدی به بهبود جهان ندارم.

سم السموم بود قشنگ

مینا جمعه 20 مرداد 1402 ساعت 21:37

خوب خیلی خولاصه حرف زدی


هنووو شروع نشده تموم شد !! نه هابی رو گفتی نه اینکه اصن چرا زدید تو خط حجاب!!! (مثلن خسیس خانم هابیشو میگفتی ما الان میفهمیدیم ممد پسر باقره ک نگفتی )!!!

دوستم با یکی دیت کرده! پسره گفته من با دخترایی ک شال نمیپوشن ولی روی دوش میذارن مشکل ندارم،،ولی با دختری ک روی دوش هم نمیذاره کلن وارد رابطه نمیشم !!!هرچی چند نفری عقلمونو روی هم گذاشتیم نفهمیدیم چرا!!!

من کم کم دارم ب این نتیجه میرسم ما دهه ۶۰ و ۵۰ ایها دیگه کلن امکان نداره مرد درست حسابی پیدا کنیم !!!! هرچی مونده ،اونایی هستن ک انگار ی جورایی کم دارن !!!!

عه میناجون دیگه اینقدر پرایوسیو برمن روا دار:))
اونی که شال کلا برنمیداره با خودش بسیار انسان جسوریه. این آقا هم از آدم جسور خوشش نمیاد گویا:)))

دهه ی پنجاهیا که خب یواش یواش باید به فکر لیوان واسه دندون مصنوعیاشون باشن:)) دهه ی شصتیا هم اونایی که هنوز زیر چهلن شاید بتونن به مراد دل و پیدا کردن یار مورد نظر برسن:)

اینا همش شوخی بودا

دریا جمعه 20 مرداد 1402 ساعت 20:51 http://Taarikheman.blogsky.com

چی بگم
من مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که دیگه آدم خوب و درست و حسابی توی دنیا وجود نداره یا لااقل خیلی خیلی اندکه. بعیده به کسی نزدیک یشی و ببینی درست و حسابیه

نتیجه ی تلخیه دریاجان. ولی خب پربیراهم نمیگی...

قره بالا جمعه 20 مرداد 1402 ساعت 18:38 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

عجب آدام دی ها
میزدی تو دهنش میگفتی تو مگه بلدی منجوق ببافی؟
چقدر زیادن از این آدما

خیلی دلم میخواد فحشای ترکی اساسی بدم بهش الان

مانی جمعه 20 مرداد 1402 ساعت 16:27

…Assholes are everywhere
سلام نسیم جان
آفرین ، عالی جواب دادین

مانی جان واقعا اسهول برا یه ثانیه شه فقط

زینب جمعه 20 مرداد 1402 ساعت 16:00

وای
میدونم باید همدردی کنم ولی خب اینقدر خوشمزه مینویسی که خنده م گرفت
شوهر منم همینه فکر کن این شوهرت بود

اینم جهت دلداری و اینکه شانس شما از ما بهتره

زینب جان پس مدینه گفتم و کردم کبابت
خداوند بهت صبر جزیل و جمیل عنایت کناد چون من اگه جات بودم تو صفحه ی حوادث عکسمو چهارخونه چاپ میکردن و مینوشتن زنی که شوهرش را به دلایل فمینیستی از طبقه ی بیستم به پایین پرت کرد خودش را تحویل پلیس داد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد