هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

حال گل در چنگ چنگیز مغول:)

نمیدونم شما هم مثل من با شعرای استاد قیصر امین پور کیف می کنین یا نه؟ فی الواقع من شعر خیلی دوست دارم و یه تعداد شاعر معاصر هم هستن که کلا باهاشون صفا می کنم. خلاصه که عنوان پست از شعر استاد امین پوره؛ گفت: احوالت چطور است؟ گفتمش عالی. مثل حال گل، حال گل  در چنگ چنگیز مغول. خدایی خیلی قشنگه .‌

میدونم شاید امشب یه کم زیادی رقیق شدم  باز. اما در مجموع اینجوریاست دیگه. حالا شاید بپرسین چنگیر مغول الان کیه در حال حاضر؟ دست بر قضا   خودم  هم گلم هم چنگیز مغول:) جدی میگم. قشنگ دست خودم اسیرم :)

حالا خیلی وارد جزییات اسارت و چند و چونش نمیخوام بشم  و میخوام یه ضرب برم تو دل تعریف از امروز. ماجرا ازین قراره که صبح حوالی هفت و نیم بیدار شدم و بعد از صبحونه و این داستانا یه کمی به درس و مشق رسیدم. اخه امروز روز کلاس بود دیگه. بعدم قرار بود دیجی کالا برام یه بسته حاوی یه سری اقلام بهداشتی تخفیف خورده بیاره که مع الاسف کارو عقب انداخت. در نتیجه دیگه نزدیکای ظهر بار و بندیلو جمع کردم و رفتم به سوی سرنوشت که خب امروز کلاس بود. 

خیلی اتفاقی و دست بر قضایی هم جای پارک گیر آوردم تو اون بلبشو و کلاسمونم واقعا خوب بود. به دوستم گفتم این کلاس فارغ از بعد آموزشیش بیشتر بار پرورشی برام داره بس که استاد کلاس آدم حسابیه. 

 بعد از کلاس هم رفتم پیش دوستم  تو دفترش و کلی باهم نشستیم و حرف زدیم. خیلی کیف داد. یه پیتزایی هم سفارش دادیم و به عنوان شام زدیم تو رگ. حالا فستینگم میگن گویا واسه بدن ضرر داره و متابولیسمو میاره پایین:) زینرو فقط دو روز اجراش کردم  و امروز که پیتزای مفصل بسیار خوشمزه ای خوردم. فکر کنم نهصد سالی میشد که غذای فست فودی نخورده بودم. 

بعدم دیگه حوالی ده شب اینا بود که برگشتم خونه. دو تا مکالمه ی تلفنی داشتم و یه کمی هم جمع و جور کردن. 

راستی براتون نگفتم که با همسایه های ساختمون روبرویی کلهم اجمعین ، بزم سلام علیکی راه انداختم و وقتیم حواسشون نیست میرم جلو و با اصرار زیاد میزنم رو شونه شون و سلام میدم:/ زچه رو؟ زینرو که اینا همونان که موقع پریشانحالی یعنی پارک ماشینم از سمت ماتحت داخل پارکینگ، همشون بدو بدو میان و دست یاری تکون میدن. یعنی هی میگن فرمونو بپیچ چپ حالا برعکس!  

منم چون انسان قدرشناسیم دیگه تک تک باهاشون سلام و احوالپرسی می کنم. امروز یکیشون که از همشونم مسن تره بهم گفت دیگه داری وارد میشیا تو پارک کردن!  یجوریم صمیمی و ندار این حرفو زد که فقط کم مونده بود لپمو بکشه بگه ای شیطون! دیگه به ما احتیاج نداریا! 

خلاصه خیلی دایره ی معاشرتیمو تو سطح کوچه گسترده کردم. یه بقال پیری هم  داریم تو کوچه .البته که خودش اصلا حس پیری نداره .  سه تیغ میکنه و فقط سیبیلو میذاره بمونه .‌اون سیبیل و چند تا لاخ رو سرشم  با دقت فزایندهای، رنگ پر کلاغی میزنه. خیلی وقتا هم بین این که به من بگه دخترم یا آبجی دو به شکه و در مجموع حس خوش تیپی زیادی داره. نا گفته نماند که یه پیر بسیار لاغریم هست. ازونا که کمربند شلوارشونو  بالای نافشون می بندن و یجورایی از پشت که نگاشون می کنی حس می کنی دستا و پاهاشون به چند تا نخ نامرئی وصلن  و این نخا تکونشون میدن. بس که یجوری شل و لق و سبک راه میرن و دست و پاشون فقط چند تیکه استخونه !

نمیدونم به اندازه ی کافی بقال محلمونو براتون توصیف کردم یا باز ادامه بدم:) در هر حال داشتم می گفتم که در راستای افزایش معاشرتام، حتی با اونم سلام علیک  گرم می کنم. حتی اون روز ازش پرسیدم دخترتون از زندگیش راضیه؟ با تعجب نگام کرد. گفتم آخه یکی دوسال پیش در حال جهیزیه خریدن و عروس کردنش بودین. حالا نمیدونم دو سال پیش بود یا حتی سه سال پیش که این آقا به من و یه خانوم دیگه که تو بقالیش بود گفت داره میره شوش تا بقییه جهیزیه دخترشو بگیرن. 

منم که سلطان حافظه و البته سلطان سوتی:) آخه این چه سوالی بود که واسه معاشرت انتخاب کردم واقعا؟:) خب حال خودشو بپرس و تموم! ولی فکر کن رفتم سراغ میزان رضایت از زندگی زناشویی دخترش! حالا این فرتوتِ خوش تیپ نما!  ترکم هست و درسته که خیلی لاغر و خسته است اما خب مسلما رو بانوان زیر بیرقش، غیرتم داره دیگه!

  به گمونم زیاد ازین سوال من اونم در حضور دوتا پسر نوجوون، خوشش نیومد و یه چیزی زیر لبی جای جواب گفت که نفهمیدم چیه. ولی به جاش حرصشو سر کارت بانکیم خالی کرد و با زدن رمز اشتباه اونم دوبار، کارتمو تا مرز سوختن پیش برد:) لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود واقعا:)

البته که همه ی معاشرتای محلیم به افتضاحی این از آب در نمیاد و بقیه خیلی خوبیم باهم. فقط من خیلی اصرار دارم که در هر صورتی سلاممو به گوششون برسونم که خب شاید اون یه کم زیاده رویه. یعنی طرف با این چرخ دستیای مخصوص خرید خونه، هن و هن کنان  و عرق ریزان داره کلید میندازه رو در خونه شون، من مثل پسرخاله تو برنامه کلاه قرمزی صورتمو میچسبونم به صورتش و اصرار دارم به سلام و احوالپرسی:)

یه کم زیاده رویه تو معاشرت و ممکنه اونام بعدها زیرلبی یه چیزایی بگن و حتی بخوان رو ماشینم خط بندازن واسه انتقام سلامایی که به زور تو چش و چالشون فرو می کنم. در هرحال یه چند وقتیه دارم این کارو می کنم دیگه نمیدونم پیامدش چی بشه:))

خلاصه که کل کارای امروز و  امشبم اینا بوده . الانم تصمیم دارم برم بخوابم و ایشالله خیلی تازه نفس  پاشم برای ادامه ی زندگی و معاشرتای دوست داشتنیم:) اصلا آدمیزاد به همین سلام علیکا زنده است دیگه:))


نظرات 5 + ارسال نظر
سمیرا یکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت 13:12

همه مناسبت ها و ماجراهارو جوری تصویرسازی کردی که انگار خودم اونجا وایساده بودم. اگه واقعا اینجوری بود میومدم جلو ناغافل بغلت می کردم و سفت تو بغلم میچلوندمت تا بدونی که همیشه با من حاضر در ماجراهای بامزه ت هم باید معاشرت کنی و یهو بیای جلو و بزور بهم سلام بدی وای که چقد خوب میشد کلی بوس و بغل برات فرستادم شیرینکم

سمیرا جون من که تمام باغای انجیر و مزارع نیشکر و کندوهای عسل تو دلم پخش شدن با این پیام قشنگت
ممنونم ازت واقعا

رضوان یکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت 06:42 http://nachagh.blogsky.com

امروز متن بالا بلند سراپا خنده نوشته ای.
کلاس رفتنت،دوستی بامعلم کلاس،دفتر دوستت،خوردن پیتزا،جای پارک مناسب پیدا کردنت،حال و احوالت با همسایه هات،توصیفت پیرمرد بقال را،و غیرتی شدن جالب او را ،و...حظ کردم ها،یه چیزی میگم،یه چیزی می شنوی

قربون شما برم رضوان جان. اگه بدونم یه لبخندی رو لبتون آورده باشم حالم خوب میشه

ترانه یکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت 05:07

چه پست با مزه ای بود.
مخصوصا وضعیت زندگی زناشویی دختربقال محل رو پرسیدی
شعر قشنگی بود.

قربون شما بشمممم

زینب یکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت 04:15

برای تکمیل پز بگم که من تو دانشگاه تهران از هشتادویک تا هشتادوپنج شاگرد قیصر بودم
وای خداوندا
به زیبایی شعراش بود
من به خاطر رشته م شاعر زیاد دیدم ولی خیلیشون شخصیت خاص و محبوب و صادقی نداشتن
اما قیصر و دکتر شفیعی کدکنی
بقال محل
پیتزا نوش جانتون
جدی گفتین فست متابولیسم رو پایین میاره؟ من خیلی با فست کم میکردم
میخواستم دوباره امتحان کنم
زچه رو؟ زینرو که دارم می ترکم

آخی زینب جان میدونستم ادبیاتی هستی و کلنم جلوت خیلی دست به عصا بودم که مبادا سوتی املایی انشایی ناجوری بدم. اما این که شاگرد دکتر امین پور بودی واقعا باعث شد بهت حسودیم بشه. به به واقعا. خوش به سعادتت.
والا اگه دقت کرده باشی تو رژیمای درست و درمون غذایی، وعده های غذایی رو به چند تا قسمت کوچیک تر تقسیم می کنن. یعنی به جای سه وعده میگن پنج وعده ولی به میزان کم از فلان چیزا بخورین. به خاطر این که بدن دچار حس قحطی نشه و متابولیسمو در یه حد استاندارد و طبیعی نگه داره.
اما تو فستینگ اولش شما لاغر میشی اما بعد به خاطر ساعتای طولانی نرسیدن غذا به بدن، اینجوری میشه که کم کم مغز متابولیسم بدنو پایین میاره تا خیلی تحت فشار قرار نگیره. به خاطر همین همین که دوره فستینگ و رژیمت که تموم میشه، دیگه سخت میشه عادی غذا خوردن. چون متابولیسم پایینه با هوا هم چاق میشی
دیگه اینا چیزایی بود که دوستم برام درارتباط با فستینگ توضیح داد. صحت و سقمشو نمیدونم شایدم میخواست من باهاش تو خوردن پیتزا همراهی کنم و اینارو از خودش درآورد

قره بالا یکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت 01:24 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

چقدر این شعر رو دوس دارم هنوز زندگی جونم
چه چنگیز خوشگولی


بقال محله تون رو کامل تصور کردم
حتی رنگ پیرهن و شلوارش رو

بقال محلمون بدونه با این پست چندتا خانوم خوشگل و گوزل مثل تو بهش فکر کردن، کلا از خوشی سکته ی ریزی میزنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد