هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

جمعه سیزدهم مردادماه

برای عنوان پست، تاریخ امروزو زدم.  دلیل های متفاوتی هم به خاطرش دارم. یکی این که روز خاص و متفاوتیه برام. حالا شاید روزی روزگاری که مجال بیشتری بود درباره اش بنویسم. اما میدونم ازون چیزاست که اگه ننویسم  هیچ وقت یادم نمیره:)

دیشب و پریشب یجوری خوابیدم که انگار به هزار سال خواب احتیاج داشتم . اینم یه نشانه ی خوب دیگه واسه حالم.  وقتی میگم خوب یعنی خوب. طوری که یه بار بیدار شدم آب کولرو زدم اما از شدت خواب آلودگی بدون این که روشنش کنم دوباره خوابیدم:)) زینرو شما الان با یه انسان به شدت سرحال و قبراق طرفید. فکر می کنم به خاطر اینه که خودمو از تردید و دودلی نجات دادم.  واقعا هیچی بهتر از سر دوراهی موندن مغزو به چالش نمی کشه. در واقع چالش که نه باعث میشه مغز فیوز بپرونه:) خلاصه که تصمیم نهاییمو گرفتم و دلیل خواب خوبم هم به گمونم همینه. 

البته که با زدن استارت کار و شروع عملیاتی کردن تصمیم، داستانها خواهم داشت با استرس و سختیهاش. اما خب هر چیز باارزشی تو این دنیا بها و هزینه ای  داره. یه بار پشت یه وانت دیدم نوشته بود بهشت را به بها می دهند نه به بهانه.  کلا  نوشته ها ی پشت وانتا و کامیونا و مینی بوسای قدیمی هر ورقش دفتری است برای یادگیری درسای زندگی:) جدی میگم من کلا درگیرشون میشم. مثلا یه بار یه نیسان آبی دیدم تو جاده که حدود بیست تا گوسفندو چپونده بودن توش. فکر می کنین رو باربندش چی نوشته بود ؟ نوشته بود سارتر میگه انسان محکوم به آزادیه:) ترکیب  نیسان و گوسفندایی که به زور سرشونو بیرون آورده بودن تا خفه نشن با این جمله ی سارتر! خدایی درگیر کننده است دیگه:)

میتونم تا صبح از این نوشته های پشت ماشینا حرف بزنم. بس که تمام عمرم خیلی متمرکز توجه انتخابیم روشون بوده. یه بارم پشت یه مینی بوس زهوار دررفته، نوشته بود دنبالم نیا، داستان میشه! خیلی دوست داشتم این فلسفه ی زندگیو. یعنی طرف میدونه خودش چقدر  آدم رابطه نیست و میگه اگه پیگیرم بشی جفتمونم گرفتار میشیم! واقعا بعضیا آدم رابطه نیستن. اما خودشون فکر می کنن تمام آداب دوستی و معاشرتو بلدن.  بعدم تو رابطه گند میزنن و فکر می کنن همه ی تقصیرا گردن طرف مقابله . حالا اگه از اول بدونی رابطه باهات، داستان میشه به معنای گرفتاری، نه تنها خودت سراغش نمیری به بقیه هم هشدار میدی که بابا  دنبالم نیاین! این آدم همونی که از جهل مرکب خارج شده! 

جهل مرکب دیگه چه کوفتیه؟ یعنی این که نادونی اما نمیدونی که نادونی . یجور نادونی ضربدر نادونی! به این میگن جهل مرکب. که اتفاقا خیلیم ادعای فضلت میشه به خاطر همین جهلت. اما وقتی نادونی و میدونی نادونی خب از جهل مرکب و ترکیبی خارج شدی:)))

خلاصه که داشتم می گفتم! هر چیز باارزشی تو زندگی بهایی داره . منم بعد از این تصمیم گیری باید خودمو آماده ی هزینه دادن کنم. به گمونم این دوشب خواب خوب یعنی این که خودمو آماده کنم  برای کلی  استرس و احتمالا بی خوابی یا شایدم بدخوابی. میرزه؟ صد در صد. 


دوشنبه ی نرم:)

واقعا بر عکس دیشب که سخت و بد گذشت، امروز روز نرم و خوبی بود. کارام طبق روال جلو رفتن و راضی بودم. 

یه سریال ترکی به اسم اتاق قرمز هست که تازه کشفش کردم. یعنی خیلی وقت بود اسمشو میدونستم و این که مربوط به روانشناسیه. اما چون نسبت به ترکیه و سریالاش زاویه دارم و هر چی دیدم به نظرم مضحک بوده، هیچ وقت نرفتم سراغش. 

دیروز یه قسمت ازشو دیدم. ببین وقتی in treatment رو دیده باشی، واقعا اتاق قرمز، به چشمت خس و خاشاک میاد:) چرا اینقدر ترکا علاقه دارم به اغراق آمیز کردن مسائل ؟ جدیا:) خلاصه که نپسندیدم هر چند به نظر می رسید زورشونو زدن کار خوبی بسازن. اما خب کاریش نمیشه کرد:))

امروز ورزش نکردم. شبایی که بد خوابیدم ترجیح میدم روز، به خودم فشار فیزیکی نیارم. یعنی  حواسم سر این موضوع خیلی جمعه. میدونم که آمادگی بدنیم افت زیادی داره تو همچین روزی و زینرو ، ورزش نمی کنم. 

دیگه همین. خبری نیست و اوضاع امن و امانه:)

یادآوری هنوز و هر روز زندگی

یه چند روزیه که مودم پایینه. یعنی ازون وقتا که دسترسی به خاطرات منفی بی نهایت زیاده و تقی به توقی میخوره، برام یه فلش بک میخوره به فلان موضوع اذیت کننده. یجور بد و ریسه ای طورم میشه. 

نمیتونم خیلی حالمو توصیف کنم.‌حال آدماییو دارم که انگار گم شدن و نمیدونن چیکار کنن و از کدوم راه برن بهتره و درست تره. دیشب فبل از خواب کتاب صوتی پاییز فصل آخر سال است رو گوش کردم. کتاب خوبیه و در مجموع من نسیم مرعشی و نوشته هاشو دوست دارم. این کتابم سال نود و شیش خونده بودم. اما دیشب وقت مناسبی برای دوباره خوندنش نبود. مناسب وقتایی که خلق پایینه نیست اصلا.  یه مواردی توشه که انگار داره زندگی تورو روایت می کنه و گم شدگیای خودت توشه. 

حالا گذشت دیگه. بعد ازین حواسمو جمع می کنم تو انتخاب کتاب و فیلم واسه یه همچین روزایی. خب دیگه لازمم نیست بگم که چقدر بد و کم خوابیدم. ذهنم جمع نمیشه. احساس می کنم سقف خونه کوتاهتر شده و دارم خفه میشم. 

نشستم تمام مواردیو که فکر می کنم باعث این حالم شدن، لیست کردم. یه ده تایی هستن. چندتاییشون کلا تو حوزه ی اختیار و کنترل من نیست . اما باقیو میشه براشون یه کارایی کرد. اگر نکنم، زندگی سخت تر میشه. سقف کوتاه تر و دیوارا فشرده تر.اونایی که تو کنترل من نیستن، به هر حال هستن. حال بد و ناامنی که شرایط مملکت باعثش شده و ....

میدونین میخوام همین الان پاشم و ‌کلی پیام اشتباه به مغزم برسونم. چطوری؟ تاپ و شلوارک و کفشای ورزشیمو میپوشم. هدفونو میذارم رو گوشام و با بلندترین ولومی که امکان داره لیلا فروهر و شهره و شهرام شب پره گوش می کنم و باهاشون می رقصم. بعدم ورزشای پامو انجام میدم . دوش میگیرم و  میشینم سر قشنگ ترین میز شامی که میتونم واسه خودم بچینم. شام چیه؟ ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی و سالاد مفصل. 

فعلا وسعم در همین حد میرسه:))


من آنسوی شبهای ناباوری به دست تو فانوس را دیده ام

یه آهنگی داره سالار عقیلی که من خیلی دوسش دارم. به گمونم اسمش ققنوس هست. توش میگه من آنسوی شبهای ناباوری به دست تو فانوس را دیده ام/  به خاکستر از قول آتش بگو که من خواب ققنوس را دیده ام... به نظرم خیلی خیلی قشنگ میاد. منو یاد یکی میندازه که زمانی واقعا دوسش داشتم. 

چیه این آدمیزاد؟ یه روزی یکیو اینقدر دوسش داری که همه ی هم و غمت میشه اون آدم. بعد یه روز دیگه مثل امروز، دیگه هیچ اثری ازش تو زندگیت نیست. هییییچ. همه چی مثل یه ردپا تو ساحل شنی. همونقدر ناپایدار . حالا نمیخوام خیلی سیس نیچه ای بیام اینجا و بهتره همون برم سراغ حرف زدن از نون سوخاری و قیمه ای که خوردم:)

البته نمیشه که من پست بذارم و در مورد بدخوابی و بی خوابی حرف نزنم (سلام مینا:) دیشب جوری تو خواب آرنجمو کوبیدم به پاتختی که تا چند دقیقه هنگ بودم این درد زیاد دقیقا تو کجای بدنمه:) ازون حالتای خوابم یا بیدار خیلی بد! خلاصه چهار صبح قبل از یاکریما با درد آرنج اومدم نشستم تو هال. 

اول یه نصف بستنی خوردم و بعدم یه مقدار انگور. بعدم شروع کردم به درس خوندن. یعنی عین یه انسان فاخر، شروع کردم به دوره کردن مطالب کلاس امروز. شاید باورتون نشه دو ساعت با تمرکز بالا خوندم و بعد از شدت خواب و خستگی حوالی شیش صبح بیهوش شدم. یازده صبح گیج و ویج خودمو رسوندم زیر دوش و با آب سرد یه کم گیجیو کمتر کردم‌ . نون سوخاری و پنیر و گردو چای خرما خوردم . بعدم یه تیپ آلاگارسون مکش مرگ مایی زدم و رفتم سر کلاس:))

بهتره خیلی چیزایی که پوشیده بودمو نشکافم و وارد جزییات نشم اما قشنگ نورونای پیش پیشانیم تعطیل بودن. این نورونا برای من حکم داروغه ی ناتینگهامو دارن! چون همش تحلیل می کنن که چی خوبه و چی بد. وقتی تعطیلن من بسان یک انسان آزاد و شاد و البته وزین و فخیم عمل می کنم. 

چرا گفتم وزین و فخیم؟ زینرو که جون به جون من بکنی کل نورونامم تعطیل باشن، من باز بای دیفالت خیلی فخیمم. کلا زیاد خجسته نیستم در هیچ حالی. در هر حال که کلاس هم خوب بود در مجموع. 

یه خانومی تو کلاسمون هست خیلی رو مخه. میگم رو مخه یعنی قشنگ رو اعصاب من یورتمه میره. به از من نباشه قشنگ از وقت بازنشستگیشم رد شده ها ولی یجوری حرص یه چیزاییو میزنه که انگار هیجده سالشه و اول راه! البته من باید بگردم ببینم این کاراش برای من چه معنایی داره و اصلا به من چه که اینقدر حالم گرفته میشه از کاراش. آخه یه مساله دیگه هم هست . هرو از نر تشخیص نمیده. قوای حسی پنجگانه شم رو به زوالن رسما. اما نمیدونم دنبال چیه؟ 

البته که حتما چیزی در منه وگرنه بنده خدا جز سوالای پی در پی  و تو دست و پام پیچیدن خیلی کاری بهم نداره. کلا خنگی آدما هم خیلی میره رو اعصابم. این که برای بدیهیات توضیح بدم، کلافم می کنه. میگم بازم دست آخر باید بگردم ببینم این همه حساسیتم نسبت بهش دقیقا از چیه. یجوری شدم که وقتی میاد طرفم دلم میخواد برم یه جایی خودمو گم و گور کنم:/

بگذریم. کلاس خیلی خوب و دوست داشتنیی داریم. استاد که سالهاست محبوب قلبمه و باسوادترینه. یجورایی رل مدلم هم هست. یعنی وقتی می بینمش حس می کنم شاید منم یه روزی همین طوری بشم تو کار ؛)

بعد از کلاس هم سریع برگشتم خونه. تو کوچه  دوتا همسایه داریم که معمولا غروبا از سرکار برگشتن و دارن با هم خوش و بش می کنن. هر بار که من میرسم دوتاشونم میان شروع می کنن به فرمون دادن به من:) همسایه ها یاری کنین تامن ماشین داری کنم:)) خیلی جالب میشه اوضاع .‌دوتایی باهم راه کوچه رو می بندن تا من برم تو پارکینگ:)  امروز خیلی فاخر و فخیم بعد از پارک کردن اومدم تو کوچه و هر دوشون تشکر مبسوطی کردم. بعدم رفتم سراغ خرید میوه. 

سیب زمینی و گوجه و پیاز و خیار و کاهو و آلبالو خریدم و نیز لیمو ترش. کیفیت کاهو با هزار پای توش واقعا افتضاح بود. آلبالو هم ازین پیوندیا که زیاد چنگی به دل نمیزد. کلا این میوه فروشی از وقتی مدیریتش عوض شده، تبدیل شده به یه جای افتضاح. فکر کنم دیگه نرم سراغشون. بار سومی بود که از خریدم راضی نبودم. 

بعدم که  اومدم  خونه، یه کم غذا خوردم و یه کم هم شست و شو و جمع و جور. به شدت هم خوابالودم. هر چند میدونم خوابالودگی کاذبه و تا سرم بالشو لمس کنه، میشم یه انسان هایپر اکتیو با مغزی که میخواد تمام مسائل کره ی زمینو حل و فصل کنه:))

رویش ناگزیر قیمه در خانه:))

امروز به معنی واقعی کلمه تعطیلی مطلق بود برام. ملافه ها ی تخت رو عوض کردم و قبلیارو شستم. خاک سه تا از گلدونا خیلی پایین رفته بود، خاک جدید ریختم پاشون و کود بیست و یک روزه شونو بهشون دادم. 

بی نهایت دلم برای معاشرت با دوستام تنگ شده بود. اما متوجه شدم هر کدومشون یه گوشه ای رفتن سی دلشون و فرار از شلوغیای عزاداری این دو روز.

 دیدم حس کار جدی ندارم اصلا. گفتم چی امروز میتونه بهم کمک کنه تا خیلی مودم پایین نیاد؟ دیدم یه غذای خوش آب و رنگ میتونه این نقشو برام بازی کنه. مدتی هم هست برنج خوردنمو به کمترین میزان ممکن رسوندم. زینرو پاشدم و بساط قیمه برپا کردم با برنج مشتی زعفرونی و نیز سیب زمینی سرخ کرده. 

تو قیمه گلاب و دارچین هم ریختم و یه دوغ بهشتی با ماست محلی و آویشن و نعناع و گل محمدی هم درست کردم. خلاصه بساط عیش واسه خودم مهیا کردم و با خودم گفتم گیرم که نذری نیاد دم این خونه ولی با رویش ناگزیر قیمه در خانه چه خواهند کرد:)))

فیلمی که روزمو ساخت:))

گفتم بهتون دیگه.  وقتی دیدن یه فیلمی برام مهم باشه میذارمش همچین سر صبر و نمه نمه ببینمش. کلنم با ژانر فیکشن و تخیلی و اینا میونه ی خوبی ندارم.  یعنی رئال پسند م و اگه فیلم  براساس داستان واقعیم باشه که دیگه  میشه خود جنس:) البته دوتا سریال تو همین ژانر مذکور دیدم و دوسشونم داشتم. اما  تحمل فانتزی و تخیلم در همین حداست. سریال سرگذشت ندیمه و سریال آخرین بازمانده اون دوتا سریالن. سرگذشت ندیمه که خب اونقدرا هم تخیلی نیست فی الواقع! آخرین بازمانده هم پدرو  پاسکال و کراش عمیقم روش، همه چیو سهل و آسون میکرد:))

 ازین مقدمه مفصل که میگذریم می رسیم به اصل مطلب. یعنی فیلمی که دیدم و در حد خیلی زیادی پسندیدم و از ده بهش هشت رو میدم. هشتی که از نون پدر و شیر مادر هم حلالتره بس که با دل و جون داده شده:))  اسم فیلم چیه  ؟ ایرن برانکویچ . احتمالا دیده باشینش . زینرو که قدیمیه. یعنی سال دو هزار ساخته شده. جولیا رابرتز نقش اصلیو داره و نگم براتون از تیپ و هیکل لامصبش. بازی هم عالی . کلا همه چی خوبه. داستان فیلمم کاملا واقعیه. دیگه میشه جمع خوبان! البته اینم بگم یه لحظه وسط فیلم پاز کردم برم آب بخورم و برگردم. تو آینه قدی خودمو که دیدم گفتم حداقل با معیار هیکل جولیا رابرتز من حداقل بیست کیلو باید بذارم زمین:)) البته ازون قیاساییه که بهش میگن مع الفارق. یعنی من قدمم ربطی به این انسان نداره و هیچیم در مجموع:))) 

بعد همین طور که داشتم آب میخوردم با خودم گفتم اکپسپلورر اینستاگرام چند بار در روز باعث همچین قیاسایی میشه. البته که اکسپلو رر  هر کسی بر اساس سرچاش و آدمایی که فالو می کنه، خیلی هوشمندانه شخصی سازی شده گویا. اما  در مجموع به گمونم سطح نارضایتی آدمارو  از خودشون میبره بالا.  حالا هر چقدرم طرف بگه روم اثر نمیذاره، مگه میشه این همه موی درخشان و بلند و قشنگ ببینی و در مورد موهای خودت حس نقص و بعدشم شرم بهت دست نده. یا چیزای دیگه.  اصلا خیام این همه سال پیش گفته  بسازم خنجری نیشش زپولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد زینرو که هر چه دیده بیند دل کند یاد:)) تازه اون موقع دامنه ی دیده ها کلی محدود بوده . یعنی آدمیزاد در مجموع تحت تاثیر دیده ها و شنیده ها قرار می گیره و حالا باید فعالانه بشینه و مجدد برای خودش به لحاظ شناختی اینارو  ارزیابیشون کنه و نذاره که حالشو بیشتر ازین بد کنن. 

خلاصه بهتره زیاد حاشیه نرم و دوباره بچسبم به فیلمی که دیدم و حس و حالش. نمیخوام زیاد درباره اش حرف بزنم زینرو که میترسم اسپویل بشه و داستانش لو بره. اما در مجموع حس و حال این خانومو می فهمیدم که به خاطر شرایط زندگی و تجربه های سختش، مثل مارگزیده ها از هر ریسمان سیاه و سفیدی بترسه و همه جا  برای دفاع از خودش اور ری اکشن نشون بده.  یعنی قشنگ با گوشت و پوست و استخون این حالتو می فهمم.  یه چیز دیگه ی مهم د رمورد این فیلم  که دلم میخواد لو بدم، هپی اندینگ بودنشه. زینرو واسه روزایی که حس تلخکامی و یاس میاد سراغ آدم، کمک کننده است و سازنده ی روز. 

یه کمی همی از خودم بگم. این که تا ساعت یازده خوابیدم و خیلی فول خواب شده، رفتم سراغ صبهار:) چون دوست ندارم انگلیسی حرف بزنم :)) و با حداد عادل و فرهنگستان زبان فارسی هم حس قرابت  دارم به جای  کلمه ی نامانوس و غریب برانچ ترجیح میدم از کلمه ی کاملا فارسی صبهار استفاده کنم. هرچقدر هم  مثل کش لقمه و رایانه و پیامک، مضحک و بی استفاده به نظر بیاد مهم نیست. مهم اینه که فارسی را به هرقیمتی شده پاس بداریم:)  

خلاصه بعد از کلی نون سوخاری خوردن و چایی و خرما، فول خوراکم شدم و خیالم از بابت خور و خوابم راحت شد. خداروشکر از اون دوتای دیگه ای که حضرت سعدی میفرمان اگه تنگ خور و خواب بیفتن مارو به سمت شغب و جهل و ظلمت میبرن خبری نیست:) نگین که شعرتن آدمی شریف است به جان آدمیت رو کامل نخوندین.  ایشون تو این شعر  میفرمان: خور و خواب و خشم و شهوت ، شغب است و جهل و ظلمت ( شغب همون شر و فتنه معنی میده) حَیَوان خبر ندارد ز جهان آدمیت!  البته الان با دیدن این فیلم حالم خوبه و شاید از نظر خودم رسیدم به جایی که به جز خدا نبیند. مطمئنم سعدی بزرگوار فکرشو نمیکرد یه روزی یه نفر استعاره ای که ایشون برای معراج پیامبرو داشتن برداشت به مطلوب  بکنه و بگه یه فیلم دیدم  خیلی تو فضام. بعدم  لابد قراره بگم  الان یه سفینه رد شد:))

دارم با این آسمون ریسمون بافتنم کارو به جاهای باریک می کشونم. وارد وادی این حرفا شدن یعنی این که یه عده به شدت از دستت عصبانی خواهند شد و صد درصد شروع خواهند کرد به انذار و تبشیر تو کامنتا و پیاما. که فحواش میشه شرم برتو باد در این روز عزیز.  این چیزارو به سخره گرفتی آیا؟  ولی خب در حال حاضر  جوری نورونام هر کدوم ساز خودشونو میزنن که بی توجه به این چیزا، تا نوشتم کامنتا یادم اومد کامنتارو باز کردم:) چرا باز کردم هم اصلا  دلیلشو دقیق نمیدونم. اما بیشتر به خاطر خواننده های قشنگی بود که دلشون میخواست به من یه چیزی بگن و سیستم اف بی آیی  قسمت پیاما اذیتشون می کرد. هربار  عنوان بذار و اسم بده و ایمیل وارد کن یه کم اذیت  کنه . میدونم. زینرو گفتم کامنتا رو باز کنم.

آهان اینم بگم که خونه تمیز و مرتبه. خرید ندارم. خودمم دیروز یه حموم ترکی مفصل رفتم. مانیکور و پدیکور هم انجام شده. زینرو هیییچ بهانه ای واسه درس خوندن و ورزش کردن ندارم:))  حتی فیلمم دیدم! دیگه واقعا هیچ جای بحث و فحصی باقی نمیمونه. فقط من الله توفیق و ختم مذاکرات و مناقشات:))))



بستنی آخر شب:)

نمیدونم چی شد که یهویی دلم خواست بستنی بخورم و بازم خیلی یهویی این وقت شب سفارش بستنی دادم به اسنپ:) حالا کنارش گفتم یه بسته ماکارونی  و یه بسته نون سوخاری هم باشه که معلوم بشه یه انسان گشنه پشت این سفارشه:)

هرچند هیچ خبری نشده هنوز و من در حالیکه مثل سگ پاولف در حال ترشح بزاقم واسه خوردن بستنی، همین طور ناکام موندم:) خلاصه این از حال لحظه ایم. از حال کل روز بخوام بگم، این که روز عجیبی بود در مجموع. یعنی دیشب من دچار یکی از عجیب ترین بیخوابیای این چندوقتم شده بودم. عجیب میگم عجیب میشنوین. بدینسان که ساعت سه و نیم بامداد وسط آشپزخونه داشتم نون و پنیر میخوردم با نبات داغ:) خیلیم جدی و مصمم چهارزانو رو سرامیکای آشپزخونه نشسته بودم و داشتم صبحونه  طور میخوردم.  خب تبعا قبل این کار عجیب ، خوابم نبرده بود و بعدشم دیگه اصلا نبرد:) 

اومدم دراز کشیدم و تو اپ نوار جومپا لاهیریو سرچ کردم و دیدم دوتا کتاب صوتیش موجوده. کتاب اول بهشت جهنم اسمش بود. تا انتهای کتاب گوش کردم. خیلی هم داستان قشنگی بود. بعد کتاب دومو شروع کردم. به اسم مترجم دردها که یه مجموعه داستان فوق العاده قشنگه. قبلا حدود هشت سال پیش کتابشو خونده بودم ولی  دیدم نمیشه از شنیدنشم گذشت. دیگه اولین داستانو که شنیدم، یواش یواش چشام گرم شد. 

اما خب دیگه، هوا روشن شده بود و تکاپوی همسایه ها و عابرا و موتور سوارای تو کوچه دوباره چشامو سرد کرد! چون تو هال خوابیده بودم و پنجره هم  برای جریان هوای کولر یه ذره باز بود، انگار موتوریا کنار من گاز می دادن. 

هیچی دیگه چاره ای جز بیداری نبود. به خصوص که خب برنامه کارمم از یازده استارت میخورد و باید یجوری خودمو رو فرم میاوردم. چشمتون روز بد نبینه  من امروز یک انسان با خواب ناکافی و سر نسبتا شلوغ بودم. تو بریک وسط کار اومدم یه ذره بخوابم که بازم نتونستم. هیچی دیگه همه ی این داستانا تا همین الان و سفارش بستنی دادنم ادامه داشته و داره. 

خدا کنه امشب بتونم لااقل بخوابم. این که از این. دیگه چی موند که تعریف نکردم؟ آها پیشنهاد سفر با برادرم و خانومشو رد  کردم. سفر دوروزه فی الواقع. دیدم حوصله ندارم واقعا. 

هنوزم بستنیام نرسیدن و من یخورده احساس خوابالودگی دارم:) کاش میشد سفارشو کنسل کنم اما مع الاسف نمیشه:/


میخونم با بلم رون، میرقصم با نی انبون:))

چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنین ؟ خب امروز با استاد شماعی زاده بزن و برقص داشتیم و در مجموع بد نبود:) حالا یه چیزاییم در مورد رطب و اینجور چیزا میخونه که واقعا باید بگم ترانه سرا بدجور تو تنگنای قافیه گیر کرده بوده، آخه رطب و تب؟ :) 

حالا کاری نداریم. منم بیش ازین بیراهه نرم و برم سراغ دایِری امروز. نه این که آخه خیلی ماجراجو و اینام ، هر ثانیه ام یه ماجراست:) خب ماجرای امروز این بود که تونستم سه روز متوالی ورزش کنم.‌بزن اون کف قشنگه رو:) خدایی خیلی کار بزرگی کردم و جایزه امم یه خوشه بزرگ انگور بود که الان خوردم و دل درد شدم به نوعی:) جایزه هامم تهش تنبیه درمیاد از آب. این چه زندگیه آخه؟ خلاصه داشتم میگفتم، ورزش کردم و خیلی هم خریدارانه خودمو تو آینه قدی ورانداز کردم. از نتیجه ی وراندازمم راضی بودم دست بر قضا:)

 این ورزش کردن من به شکل و شمایل فعلی از آخرای شهریور پارسال شروع شد. بعد از داستان پادردم و اینها. حالا هر جوری بوده حتی گاهی با وقفه ی دو هفته ای، اما در هر حال ولش نکردم‌ . البته  وقفه ی دوهفته ای فقط یه بار اتفاق افتاده و بعد ازون میانگین هفته ای سه بارو داشتم حالا به نحوی از انحاء. مجدد بشنوم صدای اون کف قشنگه رو:) دیدین تو اینستاگرام استیکر چشم زخم میذارن بعضیا، الان ازون استیکرا لازم دارم:) 

آهان اینم بگم که جمله ی بالا شوخی و ظرافت بود .‌ آخه بعضی از دوستان جدی میگیرن داستانو و بعضا دیده شده که پیامهایی حاوی فکر می کنی کی هستی و برو جمع کن بابا! برام میذارن. زینرو خواستم توضیح بدم که به قول پیرزن همسایه سوءتفاوت! نشه یه وقت:))

خب دیگه چیکار کردم؟ کار و کار و کار. شیش ساعت نان استاپ و مستمر. راضیم؟ یسسسس.  بعد هم در حال جمع و جور کردن خونه به مادرم زنگ زدم و مفصل  کله پاچه ی خویشان و اقربا و فامیل دور و نزدیک بار گذاشتیم. زینرو که به خاطر محرم بر و بچز همه جمع شدن ولایت و مادرجان هم توی گدرینگای مذهبی ملاقاتشون می کنن. در مجموع ازین بخش امروز هم راضی بودم. بعد نکته ی بانکمش اینجا بود که فقط مادرم حرف میزد و من جز آهان و نه بابا چیزی نمی گفتم! یعنی فرصت نمی داد چیز دیگه ای بگم. بعد یهو وسط تعریفاش گفت دیگه خیلی خسته شدم، فشارم انگار افتاد چقدر طولانی شد حرف زدنمون! گفتم مادرجان فی الواقع بهتره از واژه ی حرف زدن "مون" استفاده نکنی. یعنی کلا فقط خودت حرف زدی :) فکر کنم مواجهه ی جالبی نبود چون با یه حال نیمه برخورده ای خداحافظی کرد:)))  جدا حرف حق خیلی تلخه!

خونه رو تر و تمیز کردم و از اسنپ میوه سفارش دادم. بیشتر اقلام سالادی بود و لی انگور دل دردبیار هم توشون بود فی الواقع! تجربه ی چند باره تو دو هفته ی اخیر نیشان میده که برو بچز میوه فروش تو سفارش اسنپی بدجوری در پاچه می کنن:) یعنی من از یک سوراخ حدود چهار بار گزیده شدم. زینرو که گرمه و من میوه لازمم ‌:) زینرو که فراخ السلطنگی و گرما به هم که می آمیزند، فرزند ناخلفی به دنیا میاد که حاضره با علم و دانش، از سوراخی آشنا هزار باره گزیده بشه ولی بیرون نره:)))

خب دیگه چیکار کردم؟ بهتره بگم نکردم:) یعنی زبان نخوندم. خدایی کشش نداشتم امروز. احتمالا از نوشته امم میشه فهمید که نورونام قشنگ دارن با بلم رون میخونن و با نی انبون میرقصن از شدت خستگی :) قشنگ پریشون و آشفته  شدن. از پرت و پلا گفتنم معلومه دیگه:))

حالا من اینجوری خسته ام  ازونطرف دوباره افتادم تو محاصره! تو محاصره ی چی؟ دسته های عزاداری و موتوریای اطراف و اکنافشون و یاکریم پشت پنجره. اولی میگه بیچاره تا سه صبح امون نمیدیم بخوابی! دومی میگه پنج صبح میخونم  برات با بلم رون! بی که حتی نوکمو از هم وا کنم صدایی درمیارم از خودم، که دلت بخواد بالشتو گاز بگیری:)

 اینم سندش نشسته آماده و حی و حاضر. به کتفشم نبود که من چراغ روشن کردم و رفتم نزدیکش. کول و بی خیال و خونسرد داره استراحتشو می کنه! 



دوم امرداد:))

دیدین اینارو که سیس فارسی را پاس بداریم و تاریخ کهنمونو تاج سر کنیم، برمیدارن به مرداد میگن امرداد؟ همونا که هی میگن ما فلان مذگان داریم و بهمان فرگان:))) نمیدونم چرا یهو یادشون افتادم.‌

خلاصه که دوم امردادم، من حیث المجموع خوب بود:) اگه یکی ازون تیره و تباری که تو مقدمه گفتم هستین و میگین کلمات عربیو از زبون فارسی بریزیم بیرون باید بگم علی ای حال بهتره دیگه اینجارو نخونین. فی الواقع برای خودتون بهتره :)  این پیجو کان لم یکن تلقی کرده و برین فارسیتونو محکم بغل کنین:)

خب کجا بودم این که من حیث المجموع از امروز خرسندم. ورزش کردم. کار هم هعی بدکی نبود. یه پنج ساعتی مفید و مطلوب. زبان ولی نخوندم فقط یه ویدیوی تیپز فور لیسنینگ دیدم تو یوتیوب. این که لیسنینگ هم مهارت رایتینگ و اسپلینگ درست کلماتو لازم داره و هم مهارت ریدینگ. یجوری که فی الفور سوالای هر بخشو بخونی و حواستم به اینستراکشن اون بخش باشه. این که گفته مثلا بیشتر از سه تا کلمه تو جواب ننویس و این صحبتا. 

خودمو بالاخره وزن کردم. یه هفت کیلویی باید کم کنم ولی خب  زیاد رعایت خورد و خوراکمو نمی کنم. راستش رژیم خیلی سخته. ترجیح میدم از شیوه ی کم بخور ولی همه چی بخورو پیش ببرم. البته که روزای پر مشغلگی و وقتایی که دیگه از فشار کار چش و چالم درست نمی بینه، دلم میخواد کلی چیزای خوشمزه و پر کالری بخورم:)) حالا یاواش یاواش یه کاری براش می کنم. 

الانم خیلی خسته و خوابالودم. اما میترسم مثل دیشب صدای عزاداری و دسته و موتوری و غیره و ذلک، نذارن تا نصفه شب خواب به چشمم میاد. دیشب چشمتون روز بد نبینه دو و نیم بامداد خوابیدم و در مورد صبح بیدارشدن هم بهتره دیگه چیزی نگم.  

حالا تا این ده روز بگذره تو محل، همین آشه و همین کاسه. چاره ای ندارم و باید بسوزم و بسازم. خب من مشکلم اینه که دیر خوابم میبره و بعدم با صدای بال زدن پشه از خواب میپرم‌. خوابم سبکه زیادی. دیگه با این سر و صدا معلومه چه بلایی سرم میاد. تازه ساعت دو و نیم صدای کولر داغون همسایه کلافم کرده بود. کلا موجود ناراحتیم:)) خیلی هم موضوع جدیدی نیست این ناراحتیم. از بچگی و از وقتی یادم میاد با خواب ، زاویه داشتم:) خلق و خومه در واقع. 

یجوریم الان که تا صبح میتونم اینجا بنویسم. هی هم ازین شاخ بپرم به اون شاخ و حالا برعکس:)  حالا من با این حالم (سلام مهشید) واقعا صلاحیت رسیدگی به امورات مهم دادم آخه؟ من چه کاری از دستم برمیاد؟ من که تو راست و ریس کردن یه خواب درست درمون واسه خودم موندم:/

تو کوچه صدای عزاداری خیلی شدیدی میاد و من بی نهایت احتیاج به خواب دارم. زینرو که فردا بدنم زیر سم اسبان است بس که شلوغ و سخته.


خب اول مرداد

یه شعری داره حسین پناهی  که "میگه ما بدهکاریم به کسانی که صمیمانه پرسیدند: معذرت میخواهم، چندم مرداد است؟ و نگفتیم چون که مرداد گورِ عشقِ گلِ خونرنگِ دلِ ما بوده است! " راستش من خیلی نمی فهمم این شعرو ولی تقریبا هر وقت ماه مرداد میشه، یادش میفتم:) حالا شاید برای خود پناهی تو مرداد اتفاق بدی افتاده بوده. مثلا واقعا عشقشو از دست داده بوده نمیدونم! 

خلاصه که  بدهکارتون نشم اگه میپرسین چندم مرداده؟ باید بگم امروز اول مرداده:)) نیو مون و نیو دی طور بود آیا؟ بدکی نبود. یه تصمیمایی گرفتم که خیلی اکبر و کبرا و کبیرن. خیلی لازم داره که ساحل امنمو ول کنم و بزنم تو دلاشوب موجا. اما خب بالاخره با شور و مشورت لازم، تصمیم گرفته شد  و همین جای بسی خوشحالی و خرسندی داره. 

این که از این. ورزشم کردم امروز، هرچند در حال تسلیم جان به جان آفرین بودم از شدت بیحالی و خستگی‌. اما انجامش دادم. دکتر غدد هم گفت آزمایشتو سه ماه دیگه بده و فعلا از نظرش دارو نالازم بودم. منم شاد و غزلخوان برگشتم خونه. داروی تیرویید صبحا واقعا ستم بود. یه ساعت ناشتایی بعد از خوردن قرص کلا اعصاب برام‌نمیذاشت:) بدون چای و قهوه ی صبحونه میموندم ،زینرو خواب آلودگیم و عنقیم طول بیشتری پیدا میکرد.  خلاصه فعلا اقتدا می کنم به تجویز جدید دکترجان. 

یه تست گرامر زبان هم زدم، از صد، شصت و پنج گرفتم. خوبه. راضیم. فکر کنم پونزده سال بیشتره که من گرامر و قواعد انگلیسی نخوندم.  تو این پونزده سال هر چی بوده که انگلیسی توش داشته، دیدن یه مشت فیلم و سریال بوده تازه با زیر نویس فارسی و یه مشتم مقاله تخصصی  درسی خوندم. 

خلاصه شصت و پنج درصد برام درصد خوبیه برای اول کار. هرچند جوری میزدم تستارو که انگار دارم همه رو درست میزنم‌. این قدر با اطمینان و اعتماد به نفس بودم. واقعا نادونی اعتماد به نفس کاذب میاره قشنگ:) وقتی درس نخوندی، راحت تر امتحانتو میدی و کمتر به جوابا شک می کنی  نسبت به وقتی که قشنگ درس خوندی و سوالای گمراه کننده بهت دادن:)) 

نادونی در مجموع در هر حیطه ای، موهبتی است بس عظیم. مخصوصا اگه توهم دانایی بخوره قدش  دیگه خود بهشته و میتونی سی خودت بچری و لگد بزنی و آب تو دلت تکون نخوره! 

ازین حرفای استعاری و کنایی :) که بگذریم باید بگم از شدت خواب و خستگی در حال بیهوش شدنم. نمیدونم اصلا امروز چرا این قدر لهم من. کار که نکردم.  تو حوزه ی وسواس تمیزی هم فقط یه جاروبرقی و تی کشیدن فرمالیته و سرسری بوده و بس. یعنی بساب و بروبی هم نداشتم. بیرونم نرفتم. برای هفت کچلونم خرید نکردم و نشستم و جا ندادم. اما قشنگ کوفته و وارفته ام. 

موقع ورزشم همین طور وارفته بودم  که بگم بعد از ورزش خسته شدم و اینها هم نیست. نورونای مغزمم هر کدوم ساز خودشونو میزنن. قشنگ هر کدوم یه وری میرن و یه کاری می کنن. تمرکز ممرکز هم نداشتم امروز درست و درمون. 

شاید فشار تصمیمای اکبر و کبری و کبیرم بوده. یجورایی به اقصی نقاط بدنم هشدار داده شده که انقباضی سریع تو راهه. زینرو به جای حالت آماده باش، بدنم خودشو زده به قربانی گری و فاز من بدبختم و خسته ام به خودش گرفته! اما باید بگم که گذشت دوره ی این حرفا. ننه من غریبم بازی دیگه جواب نمیده.  امشب میخوابم و فردا شده با کاردک جمع می کنم اعضا و جوارحو و میزنم تو دل کار:) این خط این نشان!