هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

تاملات جدید در خویشتن:)

هر روز یه مکالمه ی ولو کوتاه با مادرم  دارم.  یعنی یجور روتین روزانه است و من خودمو موظف کردم که هیچ وقت نشکنمش. گاهی فکر می کنم برای آدمهایی مثل من که تنها زندگی می کنند داشتن یه روتین ارتباطی شبیه این مکالمه ها، خیلی واجبه. 

حالا چرا واجب؟ زینرو که وقتی روتین به هم بخوره یعنی موردی پیش اومده. یعنی اون آدم یه طوریشه که حتی نتونسته خبر بده، امروز نمیتونه حرف بزنه.‌ همینم باعث میشه طرف مقابل یه پیگیری کوچیکی بکنه و اگر این به هم خوردن روتین دو روز بیشتر بشه، حتما یه نفر مامور سرزدن بهت میشه. حالا دیگه وارد ریز جزئیات نمیشم که این سرزدن واسه چی لازمه. خب آدمیزاده دیگه ممکنه با یه ایست قبلی کارش تموم بشه.  اونایی که سرمیزنن ، نمیذارن کار به جاهای باریکی بکشه که دوست  ندارم در موردش حرف بزنم، اما اتفاق طبیعی برای بدن بعد از مرگه. 

ممکنه این حرفام یه کم تلخ  به نظر برسن اما اجتناب از تلخی هیچ وقت از میزان تلخی کم نمی کنه . عقل سلیم حکم می کنه که یه کمی هم به فکر این چیزا باشم. 

البته اینم بگم که حواسم شیش دنگ به سلامتیم هست و حالا حالاها قصد مردن ندارم.  کلی فکر و  برنامه تو سرمه. کلی جای نرفته و کتاب نخونده و کار نکرده پیش رومه.  اما مع الاسف مرگ ازون چیزاست که خیلی با قصد و نیت  و نیمه تمامای ما کاری نداره و ممکنه هر لحظه اتفاق بیفته. 

چند روز پیش که طبق معمول همیشگی مانیکور و پدیکور خونگی و تروتمیز خودمو انجام دادم، رفتم واسه لوسیون زدن. ملافه ای که زیر دست و پام پهن کرده بودم همین جور وسط اتاق بود و پوستای اضافه ی دور ناخونام هم روش. وقتی لوسیون زدم و برگشتم تا ملافه رو جمع کنم دیدم چند تا مورچه دارن اون پوستای اضافه رو با خودشون میبرن. پوستای منو، من که زنده و سرحال اونجا وایساده بودم، بخشی از بدنم داشت خوراک مورچه میشد. 

صحنه ی عجیبی بود. قشنگ تنم مورمور شد. گفتم ببین این یعنی که داستان خوراک مورچه ها شدن از رگ گردن بهت نزدیکتره. پس محکم تر بچسب به زندگی و رسشو بکش.  حالا هرجور که بلدی. 

دیشب وقتی داشتم با مادرم حرف میزدم به عنوان کوئین تمام دراماهای جهان، شروع کرد در مورد من و زندگیم با آه و واویلا حرف زدن. این که چقدر حیف شد که نتونستم خونمو عوض کنم و چقدر خونه ی بدی دارم. این که چقدر شغلم سخته و ... حالا این از کجا فهمیده شغل من سخته، مربوط میشه به وقتایی که بعد از کار می رفتم خونه شون و گاهی انجام ساده ترین کارا برام سخت بود. یعنی گیج و ویجیمو بعد از کار دیده و این که واقعا مغزم به روغن سوزی میفته. 

خلاصه که قشنگ چراغارو خاموش کرده بود و روضه ای  سوزناک در باب مصائب من سر داده بود. با خنده گفتم ولی من که واقعا راضیم. یعنی خونه مو دوست دارم و کارمم همین طور. گفتم سعی می کنم شرایطمو بهتر کنم ولی واقعا فقط به بهتر کردن فکر می کنم چون اصلا بد نمی بینم چیزیو. 

اولش چند ثانیه ساکت شد. انگار که یه سری داده به زبون عبری وارد مغزش شده باشه نمیتونست تجزیه و تحلیل کنه. طول کشید تا مغزش رمزگشایی کرد و پرسید: جدی میگی؟ گفتم آره به خدا. چرا باید الکی بگم؟   گفتم همه ی این چیزایی که الان تو زندگیم هست و نیست، نتیجه ی انتخابای خودم بوده. حالا درست و غلط یا خوب و بد، اما بخش زیادیشو خودم خواستم. این که مثل دختر فلانی که تو مثال میزنی خونه و ماشین و زندگیم آنچنانی نیست، خب من نخواستم ازدواجی شبیه اون دختر داشته باشم. 

پیامد عصیانم علیه زندگی معمولی دور و بریام، همین چیزاست دیگه‌. 

حالا بچه و جوون و جاهل بودم درست. بعضی از انتخابام سر لج و نافرمانی بوده درست. اما خب قبول دارم که خودم خواستم و کردم. دیگه وارد اینم نشدم که شماها هم تو فرزندپروریتون گند زده بودین و میزنین. اما گفتم مهم اینه که الان تا حدودی میدونم چی به صلاحمه. چی برام خوبه. چی خوشحالم می کنه. 

فکر کنم اینجاهای حرفام دیگه مادرم قرص خوابش اثر کرده بود، مطمئن نیستم شنید یا نشنید:))

اما بعد از خداحافظی باهاش، با خودم گفتم، نکنه باز این حرفارو از سرلج و مخالف خوانی با مادرت میزنی؟ کاری که تموم عمرت استادش بودی. نکنه داری الکی اینجوری از خرسندیت حرف میزنی که یجورایی بهش بگی اینقدر منفی نباش! نکنه باز داری درس زندگی میدی بی که واقعا خودت بهش عمل کنی؟

قشنگ تو دریای وجودم غور و تحقیق و تفحص کردم:) دیدم نه واقعا این چندوقت دیگه اینجوری بودن مادرمو تا حدود زیادی پذیرفتم. نه صد درصد ولی خب قبول کردم که بابا اونم اینجوریه و نمیشه هم کاریش کرد. دیدم این حرفایی که در مورد خودم زدم واقعا قبولشون دارم. البته که خیلی راه دارم هنوز برای شناختن جامع و کامل خودم، چیزی که فکر نکنم تا آخر عمرمم بتونم. اما در هرحال همین شناخت نسبیو دارم و وقتی میگم راضیم، واقعا راضیم. 

دیگه اون پرفکشنیست پیوری که بودم نیستم واقعا. تو خیلی از موارد ازون معیارای سختگیرانه ام دست کشیدم. دیگه اون آدمی که خیلی وقتا حس بی کفایتی میومد سراغش و فکر می کرد نمیتونه و از عهده ی خیلی کارا برنمیاد، نیستم. یعنی  تکرر این حس خیلی کمتر شده. یا این فکر که من به اندازه کافی خوب و ارزشمندم، تازه تازه داره تو ذهنم جون بیشتری میگیره.

 تا حدودی تونستم کنترل دنیای ذهنیمو داشته باشم و بدونم چه فکرایی میان و چه حساییو تجربه می کنم. نقطه ی دردناک و زخمی روانمو یه ذره بهتر از قبل میشناسم و نمکایی که بهشون پاشیده میشه رو تا حدودی شناسایی کردم. اینو فهمیدم که زندگی مثل جشن عروسی گرفتن وسط یه جنگ و مبارزه ی همیشگیه. یعنی شادیات و غمات و ترسات توامان با تو در تو هستن. راه فراری ازشون نداری. مهم اینه که بپذیریشون. 

خلاصه که میتونم تا فردا این موقع، در مورد تغییرات هر چند کوچیک خودم حرف بزنم.  تغییراتی که برام نوید شنیدن  بوی بهبودز اوضاع جهانو دارن. 

خب خب، این پست زیادی فلسفی، روانشناختی، عرفانی:)) شد. تازه اینم فهمیدم که این حرفا واسه فاطی تنبون نمیشه و بهین این باشد که برم  تمرینای ورزشی امروزمو انجام بدم و یه چند تا فحش بکشم به جون اپلیکیشن بدبخت:)) 

اگه شمام تا اینجای پست رسیدین باید بگم واقعا قربون چشاتون برم که اینقدر به من لطف دارین و آسمون ریسمون بافتنامو میخونین:*


نظرات 8 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت 10:51 https://lemonn.blogsky.com/

مامان من برعکسه یعنی من همش میگم نمیشه و سخته و فلان بعد اون روحیه میده و مثبت اندیشه البته همیشه هم اینطوری نیست اما کم پیش میاد که برای چیزی خصوصا به ما بچه ها غر بزنه. البته مامانها هر جوری هستن فقط باشن و سلامت
+ اون قسمتی که درباره پرفکشنیست نوشتین واقعا منم. دیگه زیاد خودم رو از تک و تا نمیندازم نسبت به قبل و نمیدونم این خوبه یا نه :)

یعنی میتونم بگم نعمت دوبله یه همچین مادری
پرفکشنیست بودن یعنی یه دشمن جون تو خودت داشتن واقعا امیدوارم بهتر شده باشی لیمو جان

پت دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت 10:36

سلام

چقدر دغدغه ها و نگرانی‌های یک نسل به هم شبیهه.

مدتیه دارم به سیستمی مشابه سیستم پینگ شما تو تیکه ی اول نوشته فکر میکنم ولی ترس از شیوع این نگرانی به سمت دیگه ی تماس که بیشترشون تنها و خارج از دسترس آنی زندگی میکنند مانعم میشه.

مشکل من با مادرم استرسی هست که به خودش جذب می کنه (از سمت ما غصه ی زیادی نداره، غصه بقیه عالم رو میخوره) و با صدای عصبانی میگه عصبانی نیست!

سلام امیدوارم اسمت پت پستچی باشه:)
خب مجبور نیستی اشاره کنی به نگرانیت . یه چیزیه بین خودت و خدای خودت:)) اینجوری هیشکی نمیفهمه و همه به معاشرت تلفنیشون میرسن.
والا مادر من از سمت ما چیزی نیست که جای غصه داشته باشه اما میسازه برای خودش.

رضوان دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت 06:13 http://nachagh.blogsky.com

اگر دیدی مادری از مصائب فرزند خود،از بخت فرزند خود می نالد .چون احساس گناه میکند که او را برای سختی ها دنیا آورده است.همیشه به مادر خود بگویید:« مادرم !ممنون که مرا دنیا آوردی, تا این زندگی را تجربه کنم.من این لذت درک زندگی را مرهون و مدیون شما هستم.دستم بگرفتی و پا به پا بردی تا شیوه راه رفتن آموختم .یک حرف و دو حرف بر زبانم نهادی تا شیوه گفتن بیاموزم».
موضوع اینجاست که ما به پدر و مادر میگیم ازین دنیا خیلی خوشت می آمد؟دوست داشتی من هم ببینمش؟
یا پسرایی را دیدم که با جسارت می گویند :«عاشق همدیگر شده بودید به عواقبش فکر نمی کردید یکی را گرفتار این سختی ها می کنید?».البته که من جانب حیا را نگه می دارم و دقیقا نمی نویسم چه حرفا شنیده ایم تو جامعه .خودتان بهتر میدانید.
اضطراب هامون را منتقل پدر و مادر می کنیم.اضطراب افسردگی را یدک می کشد.بسیاری از افسردگی های مادران ،هم نشینی با فرزند افسرده بوده.

باور کنین من اگه بدونم مادرم به لحاظ جسمی و روحی مراقب خودش هست، دیگه هیچ مشکلی که اذیتم کنه، ندارم.
یعنی عملا بزرگترین دغدغه ی من از وقتی دست راست و چپمو شناختم این بوده که حال مادرمو چطوری خوب کنم.
بچه هایی مثل من خیلی طفلکین رضوان جان. خیلی.

زینب یکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت 23:40

واقعا تاملاتت جالب بود
من پستاتو دوبار و سه بار میخونم
ببین مامان من عالیه من براش غر میزنم اون مثبت طور می اندیشه
ماشاالله و لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم

اول که واقعا چشمم کف پای مادرتون
بعدم این که زینب جان گفتی من دو سه باره میخونم پستاتو رسما دست و پامو گم کردم:)) قربون شما برم که

رضوان یکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت 20:01 http://nachagh.blogsky.com

کار خوبیه به طور روتین احوال مامان را پرسیدن و گوش دادن به غم و غصه هاش که ای خدا دخترم حقش این نبود .هرچند شما توضیح دهید من راضیم ایشون می دونند نباید راضی باشید چر ا که فرزندشان هستید و حق تان بهترین شرایط زندگیه.
از آنجا که مامانا خودشان را خیلی دوست دارند،بچه ها(پاره تن)شون را هم دوست دارند و چون از شرایط خود راضی نیستند قاعدتا از شرایط ما نیز راضی نیستند زنی می گفت مادرم به شرایط خوب زندگی من رشک می برد و می گفت من با این همه هنرمندی گیر پدر بی توفیق ات افتادم تو با اینهمه تنبلی تاج سر همسرت هستی لا اقل قدر شوهرت را بدان.انگار همه جور مادر در این کره خاکی می توان یافت.

راستش رضوان جانم مادر من وقتی همه چیز خوبه هم یه ناراحتیی پیدا می کنه که غصه بخوره و بعد هم اونو هدایت کنه سمت ما:)
اونی که به دخترش حسادت می کرده دیگه نوبره واقعا:/

مینا یکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت 19:44

من کلا اسم مامانمو گذاشتم ملکه وامصیبتا


یعنی هروخ بهش زنگ بزنی،صب شب نصفه شب همش در حال نالیدنه
بعد نکته بسیار عجیب اینه ک داستانهای بسیار داره در باب فامیلهایی ک شادن و خوشن مثلن میگه من خیلی دوس دارم با علی و ممد و اعظم ک مثلن میشن نوه های عموش برم سفر اصن اینا یه کله دارن میخندن


ولی خدا نخواد بچه های فراوونش ک ما باشیم و ماشا،،،یکی دوتا هم نیستیم ،دور هم جمع بشیم!!!

تا با ذکر مصیبتهاش کاری نکنه ک بالاخره یکیمون واکنش بدیم و دعوا بشه و جمع بهم بپاچه ،رها نمیکنه!!!
جدیدن هر وقت خونه شم میشمرم امروز تو حرفهاش چن تا محور سرزنش من داش !چن تا محور ناله!! ،باعث میشه حواسم پرت بشه وتند نشم


نکته بسیار مهیج اینه ک من چند سال قبل با خودم عهد کردم تمام حرفاشو رد بدم و دعوا راه نندازم

! و هی بخندم و بگم وای راس میگی وای پس اینطور وای عجب

حالا جدیدن انگار داره مکانیسم دفاعی منو میفهمه ،اوندفه گفت تو جدیدن سبکسرانه ب من گوش میدی


سبکسرانه گوش دادن یعنی اینکه من نظر نمیدم و فقطدرحال تاییدم !!! باید عین قبلن دعوا کنمً و مخالفت ،،،



خولاصه ک امیدوارم ی روزی در ایران تابوی عاق والدین شکسته بشه و ما بتونیم اگه دلمون نخواس ،بگیم عزیزم بهترینهارو برات ارزو میکنم ولی من یکی دیگه نیستم !!!

دیگه ما خودمون کلی چاله و چاه شخصیتی و طرحواره و تله داریم !!! وای ب والدینمون

انی وی ،توصیه میکنم کتاب بازیها اریک برن رو بخونی ک واقعن میشه گفت منو ب بهشت راهنمایی کرد ،،

میناجان چقدر قشنگ همه چیو توصیف کردی واقعا همین جوره.
این کتابو خوندم و درست میگی خیلی کتاب خوبیه.

سمیرا یکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت 19:26

خیلی عمیق و قشنگ نوشته بودین، لحن طنزآمیزتون هم بی نظیره بابت ماچ آخر هم ممنونم

سمیرای عزیز، من ممنونم که اینجارو میخونی ماچ بادکشی به لپت

قره بالا یکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت 15:45 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

چقدر این پست عالی بود
چقدر قشنگ بود
چقدر متنبه کرد

گوزل بالا چوبکاری نکن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد