هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

نبات داغ برای زنجموره

از غروبی دچار حالات خیلی عجیب غریب و دست بر قضا همه بدم:) یعنی از یه طرف تو دلم رخت میشورن انگار قراره کلی اتفاق بد بیفته و  همه چی تیره و تارا. از طرف دیگه غمگینم. یعنی خاطره های تلخ گذشته جلوی چشمم اومدن و غمگینم می کنن. حتی حسای کامل فیزیکیمم قاطی کردم. هم گشنمه هم به هر چیز خوردنیی فکر می کنم، می بینم نه اینو نمیخوام. دقیق نمیدونم چی میخوام برای رفع گشنگی:) 

یادمه دی لوییس مثل مامانا برای هر درد بی درمانی ، تجویز نبات داغ می کرد. یعنی سریع میذاشت آب جوش میومد و یه تیکه نبات مینداخت توش و میداد دستت. اصرار داشت که میزان آب کم و غلظت نبات داغ، تاثیر این داروی پیچیده رو هزار برابر می کنه. زینرو  برای خودم نبات داغ درست کردم و همین پیش پای شما، چشم شما؟ حالا هرچی خوردم. منتظر افاقه کردنشم:))

امروز کلاس منجوقبافی داشتم. بد نبود.در کل بیشتر اعتقاد پیدا کردم که شهریه اش بیخودی گرونه. چیز دندون گیری نداشت دیگه. یه کلاس شلوغ دوازده نفره  با صندلی و میزی که مناسب این جور کارا نیست. مخصوصا من که روزای پریود، استخون درد دارم اونم تو ناحیه ی بین دو کتف، رسما به فنا رفتم. چون مدل میز و صندلیشم کاری میکرد که قوز لازم باشی . کارم که کلا ظریف کاری  و دقت لازم. یه شیش ساعتی طول کشید . البته یه ساعت آخر یجوری بودن که این کلاس پنج ساعته است و بیخود کارتون طول کشیده و هی تند تند وسیله هارو از رو میز جمع می کردن:) 

حالا منم زیاد رو به راه نبودم و مسلما یه کمی شرایط برام بغرنج تر هم بوده ولی در کل چیز دندون گیری نبود. یعنی از فیلمای یوتیوبم میشه همین چیزارو یاد گرفت. یعنی شیش ساعت من بشینم پای ویدیوهای bead works یا bead waving توی یوتیوب  حتما همین دستبندی که امروز ساختمو میسازم‌. فقط دو میلیون و شیشصد تو گلوی کارتم گیر کرده بود انگار. پول دستگاهم جدا گرفتن. منجوق و نخ هم اندازه ساختن یه دستبند پنج ردیفی بهمون دادن تمام. یه چایی و کیک و یه ساندویچ کوکوی سیب زمینی هم گذاشته بودن اونجا. من چایی و کیک خوردم ولی کلا در مورد خوردن سرخ کردنیها بیرون از خونه خیلی تجربه ی جالبی ندارم. تا مدتها طعم روغن سوخته تو دهنم حس می کنم . البته که نخوردم ببینم این چطوره. 

فضاشون جالب بود به نسبت. حالا نه به اندازه ی تبلیغاتی که درباره اش کردن و می کنن. ولی خب خوب بود. به درد دور هماییهای کتابخونی و اینا میخوره تا کارگاههای هنری. یعنی صندلیا و دوتا میز وسط واسه کارای اینجوری اصلا مناسب نبودن. 

درست فهمیدین! من معیارهای سخت گیرانه دارم  و مع الاسف همیشه اول ایرادا به چشمم میاد. کلا هم زیاد آدم خوش بینی نیستم دیگه:) ازین موضوع در رنجما. فکر نکنین دارم از خودم تعریف می کنم که آره من خیلی دقیق و ظریف و نظیف و اینام!

خلاصه که کلاس تموم شد و من خداروشکر ماشین داشتم بر گشتم خونه. تنها کار مثبتی که کرده بودم صبح موقع بیرون رفتن کولرو روشن گذاشتم . و وای وقتی چهار و نیم خسته و هلاک رسیدم خونه، خنکی مطبوع خونه حالمو جا آورد. از درد بین دو کتف هم عاجز شده بودم. زینرو پرده هارو کشیدم و رفتم واسه یه خواب متمادی! 

هزار سال بود عصر نخوابیده بودم. بیدار که شدم اثری از درد نبود و اما دچار حالاتی شده بودم که اول کار بهتون گفتم. تو این حیص و بیص که دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار، دیدم برادرم پیام داده که بیان اینجا. کار بسیار ناپسندی کردم و گفتم خونه نیستم. ازین کارا هم می کنم خب:) واقعا نمیتونستم و تحمل مهمون نداشتم. اونم مهمون بچه دار. چنین عمه ای می باشم! 

بعدم شال و کلاه کردم و رفتم گیلاس، زردآلو، سیب گلاب ، آلو سیاه ، خیار و کاهو و نیز خرما خریدم:) 

یه ذره ازین چیزایی که خریده بودم خوردم دیدم اصلا حالم بهتر نمیشه. نشستم چند تا پترن دستبند منجدوقدوزی دانلود کردم و با بند کفش نویی که تو کمد بود تمرین گره ی آخر بند دستبندو  انجام دادم! چنین انسان مقیدیم من:)

فردا هم کلاس دارم. البته که این دیگه شوخی نیست و فان و هابی سرش نمیشه. هر چند امروز یادگیری  فان  و هابی دخلمو آورد و کل جونمو گرفت. فردا بعد از ظهره کلاسم و ایشالله شب خوب میخوابم و فردا ردیفم براش. 

الانم برم دیگه مناسک و آداب قبل از خوابو به جا بیارم و هی به خودم بگم شااااید که آینده از آن ما.