هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

من میگم یه طوریمه:)

خیلی خوش خوشان و بی خیال نشسته بودم تخمه میشکوندم و فیلم طلاخون رو می دیدم‌. حالا این که چرا این کارو می کردم واقعا نمیدونم. فقط عادت بدی دارم موقع غدا خوردن باید یه چیزی ببینم و بعد بر اساس کارگردان و بازیگر و اینا یه چیزی انتخاب می کنم‌ . میدونم عادت جالبی نیست. 

حالا هرچی خلاصه تو عوالم خلسه ی خودم بودم که یهو پیام اومد از کلندرم. گفتم ای بابا من که تو مرخصیم این دیگه چیه. نگاه کردم دیدم پیام واسه وقت دکتر غدده. بله وقتم واسه امروز بوده و من که حواس جمعی سر قرارام معروفم بنکل فکر می کردم برای فرداست. چرا واقعا؟ مثل همون تاریخ شروع کلاسم شد انگار. این البته خیلی واضح تر بی دقتی خودم بود. 

خلاصه جوری خلسه از سرم پرید که با سر رفتم تو کمد واسه پوشیدن لباس. یه ساعت بیشتر وقت نداشتم و راه هم طولانی. از اثرات خلسه هم این بود که فکر می کردم اینجا ژاپنه و دقایق تو مطب دکتر اهمیت داره. حواسم نبود کماکان حداقل یه ساعت مطلعی تا حداکثر سه ساعت رو شاخشه.  سر همین عجله ی الکی، گفتم ماشین ببرم اونجاها جای پازک گیرم نمیاد به راحتی و اسیر میشم. 

خلاصه اسنپ گرفتم خداتومن  و در همین اثنی هم یادم افتاد جواب آزمایش کاغدیمو نگرفتم و این دکترا هم پرن از ادا و اصول و ممکنه از رو  گوشیم نخواد ببینه. 

شروع کردم پرینت گرفتن و حالا بماند به دلیل اثرات خلسه بلوتوثمو روشن نکرده بودم و هی فحش میدادم چرا فایل از رو گوشی نمیره رو لپ تاپ تا پرینت بگیرم! داستانی داشتما:)

حالا با هر مشقتی بود خودمو رسوندم به دکتری که به خاطر اسم قشنگش انتخابش کرده بودم. باورتون میشه اسمش دکتر پیام صبح بیداری بود. این اسم نیست یه مصرع شعره. به خودشم گفتم حتی. لبخند رصایتی زد و گفت لطف دارین:) خیلیم دکتر خوش تیپی بود خیلیم با نمک بود. 

بهش گفتم دکتر قبلی گفته مشکلی نیست و با وجود این اعداد و ارقام بالای تو آزمایش دارو که هیچ تفم نذاشته کفم دستم مرد از خنده. موقعیم که معاینه تموم شد برگشت گفت واسه این که دست خالی نری و از ما راضی باشی:))) یه مکمل واسه کمک به تیروییدت مینویسم!  این طور با نمک بود و البته که تو دل برو . یه دو سه تا موردم نوشت که برم آزمایش بدم این بار تو یه ازمایشگاه جدید. 

تازه تو اتاق انتظار مطبشم کلی خوش گذشت. یه نفر پشت تلفن از منشی آدرس میپرسید. منشی گفت بین مادر و شریعتی هستیم. بعد منشیه با یه حالی برگشت گفت خانوم بین مادرِ شریعتی نه مادر و شریعتی! یعنی من نتونستم از شنیدن این مکالمه نخندم  و زدم زیر خنده:) آخه بین مادرشریعتی ؟!

بعد که از مطب اومدم بیرون به یاد ایام قدیم، شروع کردم به قدم زدن‌. حتی رفتم اون فروشگاهی که ازش لباس راحتی میخریدم همیشه. البته که هیچی نخریدم فقط چرخیدم. یواش یواش اومدم تا مترو و برگشتم خونه. البته کا در حال حاضر تو واگن مترو سرپا وایسادم و مشغول تولید محتوا برای وبلاگ فاخرم هستم:) یعنی این رسالت به روز رسانی وبلاگ داره داغانم می کنه:) 

حتی دم مترو اومدم واسه بچه برادرم یک جفت دمپایی بخرم اما اسکوروچی اجازه ی اینکارو نداد. زینرو سرمو انداختم پایین و از پله برقی رفتم پایین.  حتی حتی خواستم یه ساندویچ سرد هایدا بخرم ولی دیدم رسالت سالم زیستیم میره زیر سوال. همین امروز اینجا نوشتم میخوام تغذیه مو سامون بدم. الانم خیلی گشنه و موندم. تازه سرپا هم وایسادم و مترو هی داره شلوغ و شلوغ تر میشه. (بلندتر! صدای گریه ی حضارو نمیشنوم چرا؟:)

حالا که دکتر امروزمو رفتم برای مزو میتونم فردا برم. البته اگه تایم خالیشون پر نشده باشه.  این گونه بود که دیروز دوستم گفت واسه چهارشنبه وقت دارن و ساعتی که گفت اورلپ داشت با وقت دکترم. گفتم بهتون دیگه فکر می کردم وقتم فرداست:)

داستانی داریم به خدا. دیگه برم یخورده زل برنم تو چشای ملت حاضر در واگن مترو تا ایشالله برسم!