هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوزم بلو ساندی

این بلو ساندی یه فیلمم هست به اسمش و نیز یه اهنگ معروف. حالا دقیق یادم نیست به گمونم فیلمه داستان ساخته شدن این آهنگ  تو مجارستان و خودکشی خیلیا بعد از شنیدنش بود.   خلاصه این که گویا یکشنبه ها  واسه فرنگیا، مثل جمعه های ماست که از ابر سیاه خون می چکه  و ال و بل. نمیدونم شاید تو ایرانم آدمایی بودن که با آهنگ جمعه فرهاد یا گوگوش خودکشی کرده باشن. 

در هر حال برای من امروز بلو ساندیه واقعی بود و هست. حالا یه چیزیم راجع به این کلمه ی blue بگم که علاوه بر معنی آبی که ما ازش میشناسیم معنی غم انگیز و دلگیرم داره. مورد خیلی جالب اینه که تو ترکی هم گُوی یا همون آبی تو بعضی ترکیبا معنی تیره و تار میده.  مثلا تو َشعر" بلالی  باش" ،شهریار میخواد بگه  یار روزگارمو سیاه و تیره و تار کرد میگه" یار گونومی گوی اسگییه توتدو" .  

حالا کاری به ادبیات و سینما و موسیقی ندارم واقعا. نمیدونم چرا اینقدر حاشیه میرم با این حالم:) یکی نیست بگه خانوم شما چرا با این حالتون؟ همون زنجموره تونو بکنین و برین. نمیخواد اینقدر بلو رو به گوی ، شهریارو به مجارستان و یکشنبه رو به جمعه وصل کنی! 

خلاصه که تو همین احوالات یکشنبه ی غم انگیرم بود که به مام بزرگوارم زنگ زدم. واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کرد. یعنی فوق تخصص و فلوشیپ داره توی از یه کاه کوه ساختن. یه جمله هاییو از برادرم یا بابام نقل می کنه و براشون حرص میخوره که من هرچی فکر می کنم شدت و غلظت ناراحتیشو درک نمی کنم. 

دارم کم کم به این نتیجه میرسم که تماسامو با مادرم کم کنم. ازون طرفم عذاب وجدان دارم و فکر می کنم نباید کم بذارم براش. 

بیخود نیست که تو بحثای فرزند پروری و پرنتینگ میگن پدر و مادر خوب، اونایین که بچه ها بعد از بزرگ شدن با فراغ بال و بدون نگرانی و دغدغه ی والدینو داشتن، زندگیشونو می کنن. بر عکس پدر و مادر ناکافی هم بچه هاشون مدام نگرانشونن و حس گناه دارن و به نوعی چسبنده و مضطربن.  مادر منم اگه واسه سلامتی روحی و جسمیش وقت بذاره لازم نیست من اینقدر نگران باشم تمام مدت. اما متاسفانه هیچ کاری نمی کنه. بر عکس تمام کاراش در راستای آسیب زدن فیزیکال و منتال به خودشه. 

قبلنا تلاش میکردم درست کنم اوضاعو و هی یه سری کارا انجام می دادم  براش و یه سری توصیه ها می کردم و این داستانا. دیگه چندوقتیه متوجه شدم کارام آب تو هاون کوبیدنه و حرفام هم ازین گوش شنیده میشن ازون گوش به دست باد سپرده میشن. همینم انگار بیشتر بهم حال عجز میده. یجورایی نه میتونم بی تفاوت باشم و نه کاری از دستم برمیاد.

امشبم طبق معمول مشمول عنایات علیا حضرت قرار گرفتم. بعد که کلی از رابطه ی بد برادرام گفت  و حرفاشون پشت سر همدیگه و این چیزا( در حالیکه واقعا اصلا این طور نیست و برادرای من تا اونجایی که دیدم هوای همدیگه رو تو هر موردی داشتن)، به من گفت برای عید قربون بیا اینجا و یه آب و هوایی عوض کن. برادراتم میان. گفتم والا اینجور که تو میگی اینا همدیگه رو یه جا ببینن صد درصد کار به خین و خینریزی می کشه! بهتره من نباشم. حالا اینو من شوخی کردم. البته شوخی بجایی نبود و مادرم بیشتر ناراحت شد و دیگه مابقیشو نگم براتون. 

تازه شبی برای خونه شون میز عسلی سفارش داده بودم که بدم برادرم براشون ببره . یعنی یجوریم که بخش زیادی از ذهنم درگیرشونه. دلم میخواد کاری که از دستم برمیادو انجام بدم ولی واقعا فایده ای نداره. اینجور وقتا رسما آچمز میشم. مخصوصا وقتی حال و اوضاع خودم روبه راه نیست دیگه قشنگ اسیر میشم. 

گاهی وقتا با خودم میگم کاش چند سال پیش از ایران رفته بودم و اینقدر درگیر جریانات خونوادگی نمیشدم. اما یادم میفته به این مثل معروف که اسب هرجا بره گاریشم با خودش میبره. لزوما دور شدن جغرافیایی چیزی از این حال بد کم نمی کنه. بلکم بیشترشم بکنه حتی! 

حسم؟ مضطربم. فکرم؟ مادرم هیچ وقت مادر خوبی نبوده. من هیچ کسی رو ندارم که به فکرم باشه. خیلی تنهام. مادرمم به فکر م نیست حتی، منی که اینجا تک و تنها دارم زندگیمو می گذرونم. نیازی که برآورده نشده؟ نیاز به حمایت و همدلی و محبت.  خاطره ی تداعی شده؟ تنهاییم تو اون اتاق نمور. اون حرف که گفت باید اینارو بشوری ما پول نداریم برات بخریم. اون حرف که گفت چرا نشسته بودی اینجا و پا نشدی بری وقتی اینا اینجا بودن.  رهاشدگی؟ صد از صد. 



بعدا نوشت: از اتاق فرمان اشاره کردن که اسم اون فیلم gloomy sunday هست نه بلو ساندی:)