هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام

امروز ازون روزاست که قشنگ احساس می کنم دست خودم اسیرم! طبق معمول، شب قبل بدخوابیدم.  حالا داستان سوتی هم بود. یه چیزایی دست به دست هم دادن که این روزا فکرا و به تبع اون احساسای خوبی نداشته باشم. 

حتی دلم نمیخواد درباره شون بنویسم. حتی نسبت به این وبلاگ هم امروز حالت تدافعی داشت ذهنم. خب که چی؟ تو از کجا میدونی کی میخونه اینجارو؟ و ...خلاصه بدبینی و منفی گراییم تو اوج بودو هست قشنگ. 

حالا سه روز آینده جوری برنامه ی کارمو چیدم که فرصت نفس کشیدن هم ندارم. به نظرم من باید به شدت سرمو شلوغ کنم تا شاید فرصت فکر و خیالای باطل ازم گرفته بشه. 

قشنگ واقعیت پذیریم و سازگاریم با واقعیت موجود از بین رفته. به مویی بندم تا قید همه چیو بزنم‌. بس که کلافم . تنها نقطه ی مثبت شاید همین آموزشایی باشه که شروع کردم. جمعه هم میرم منجوقدوزی:) حالا امیدوارم یه کمی تو حالم اثر بذاره. خودم که واقعا با خوش بینی ثبت نام کردم و منتظرشم. 

حالا منجدوقدوزی که فانه، ولی واقعا اگه تو حوزه ی کارم با این کلاس جدیدی که  شروع کردم، بتونم یه حرکتی به خودم  بدم عالی میشه. هی اینارو میگم شاید روزنه ی امید باز بشه و نورش از تاریکی درم بیاره. چنان مایوسم که حد نداره. 

نمیدونم دوست، چرا اینقدر دور شده ازم؟ شایدم چون حالم خوب نیست بزرگ نمایی می کنم. اما امروز فکر می کردم انگار فاصله گرفته ازم. این خیلی ناراحت کننده است . البته امشب بهش پیام میدم و حسمو بهش میگم حتما. 

یه فیلمم دیدم نسبتا قدیمی به اسم boyhood.  حوصلم سر رفت وسطاش. البته خب هم طولانی بود هم من کلافه بودم امروز. با مادرمم حرف زدم. بد نبود. طبق معمول یه عهد نانوشته روز ازل بسته که حرف خوب از دهنش بیرون نیاد. به هر حال منم مصداق همون ضرب المثل تره به تخمش میره و حسنی به باباشم صد درصد. این همه منفی بودن مادرم در من متجلیه حتما. 

از دست خودمم عصبانیم به خاطر یه سلسله اشتباهات ابلهانه. شاید یه روزی درباره شون نوشتم الان حالشو ندارم. 

دیگه همین واسه امشب به گمونم کافیه.