هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

جای فریاد و سرور کودکانه در دلت گفته بودی عندلیب مرده داری، می خرم

هر وبلاگیو باز می کنی، یه نفر که به از من نباشه! از شناخته شدن میترسه، اومده داره خیلی ناشناس و درخفا از زندگی گله می کنه. از همه چی بدش میاد و نمیدونه چرا زنده است حتی. 

اینستاگرام ولی اینجوری نیست. حتی پیج با ادمین ناشناس هم سعی می کنه بگه زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. خیلی عجیبه به نظرم. شاید چون اینستاگرام به نسبت وبلاگ مدیای پر زرق و برق و پر شور و حرارتیه، این حسو منتقل می کنه که ما هم از قافله ی شور و حرارت عقب نمونیم؟ 

وبلاگ اما همه چیزش خیلی سادست. نه رنگی نه عکسی نه چیزی. میتونیم بگیم وبلاگ مورد پسند آدماییه که تریتای افسردگی دارن و کمتر میتونن جرات ورزی داشته باشن؟ جای آدمایی  که کلی زندگی نزیسته دارن؟ 

یه کم حرفم اذیت کننده است میدونم.  اما خب خودمم جزو همین وبلاگ پسندام. امیدوارم جواب سوالام همه شون یه "نه این طور نیست" محکم باشه. حالا بیشتر دربارش فکر می کنم. 


وقتی بیش فعالی از حد بگذره:)

رخوت و خمودی و کسالت و بطالت دیروز یادتونه؟ خب من دیشب تصمیم گرفتم یه سامونی به برنامه خوابم بدم. هرچند باز شب دیر خوابیدم اما صبح  که طبق معمول یاکریما بیدارم کردن دوباره خودمو نخوابوندم. همون حوالی هفت و نیم اینا. 

خیلی فاخر و فخیم صبحونه آماده کردم و بعدم نشستم پای درس و کار. بعدم که فشارسنج کذایی، معرف حضورتون هست دیگه! فهمیدم دیجی کالا نمیخواد پسش بگیره و باقی داستان و در نهایت فروختمش به عروسمون:) حالا برادر قشنگم قراره بیاد شبی  تحویل بگیره. البته عروسمونم واسه خواهرش ابتیاعش کرد و بعدم فهمیدم چه قدرتی دارم تو فروش. 

یجوری تعریف کردم از فشارسنج و عکسایی ازش گرفتم که خانم برادرم گفت کاش برش داریم واسه خودمون و ندمش به خواهرم:)) البته که خریدم تو فروش ویژه دیجی کالا بود و مطمئنم رفته بود قیمت فعلیشو چک کرده بود. حالا در هر صورت فروخته شد به قیمت خرید خودم:) 

این که از این. کندن برچسبای درم که براتون گفتم. حالا موضوع جدید جارو پارو پی خونه و پاک کردن پنجره ها و شیشه ها بود. کلا امروز تو محل، ملت فکر کردن زده به سرم. اول که سابیدن در و حواشیش بعدم آویرون شدن از پنجره واسه تمیز کردن شیشه ها! 

در حال حاضر یک وضوح تصویر اساسی دادم به شیشه ها. هرچند دیگه شب شد و پرده هارو کشیدم:)) بعد چیکا ر کردم؟ هیچی دیگه نوبتیم  باشه نوبت گلدونا بود. ولی خدایی خیلی تو هوا خاک هستا. من برگای گلارو همین سه چهار روز پیش دونه دونه تمیز کردم ولی قشنگ یه لایه خاک روشون نشسته بود‌. تمیز کردم و خاک شمعدونی خیلی پایین رفته بود خاک جدید براش ریختم و فایل گلارم بستم. 

به سرم زد برم یه دسته لسیانتوس بخرم واسه خونه. دوش که گرفتم  با خودم گفتم نکنه برم بیرون برادرم بیاد بمونه پشت در! فی الواقع بهونه بود واسه بیرون نرفتن:) 

ناهار کباب دیگی و سیب زمینی سرخ کرده ی مفصلی خوردم با سبزی خوردن و سالاد شیرازی. یعنی مفصل میگم مفصل میشنوین:) واقعا خیلی خوردم . بعد از مدتها دو روزه جوری پر و پیمون غذا میخورم که قشنگ حس سیری دارم بعدش و مدام گشنه طور نیستم.‌ تو دلمم به هر چی سالم خوری و کم خوریه فحش و فترات میدم:) 

دیگه همینا  و به نظرم امروز شور پست گذاشتنم در آوردم.  یکی از دلایل هایپر اکتیویتی امروزم این بود که به خاطر کم خوابی دیشب مدام خوابم میومد و  نمی خواستم بخوابم تا بلکم شب  بتونم زود و خوب بخوابم. این طور خودمو تو مضیقه گذاشتم واسه درست کردن لایف استایلم:) 

گذشته از شوخی، دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن، برای افسردگی مثل بنزین روی آتیشه. در مورد من که این طوره. حالا هر چیم بگم من آدم صبح نیستم و ال و بل،و قتایی که دیر می خوابم و دیربیدار میشم، فارغ ازین که چندساعت خوابیدم یا نخوابیدم،  یجور خستگی و گیجی همیشگی همرامه. حتی بعد از ده ساعت تو رختخواب بودن، انگار مغزم اصلا استراحت نکرده.  خلاصه که ببینم میشه درستش کنم آیا.‌ زنگ ساعتم که نیازی نیست یا کریم خنگولا هستن. 

گفتم یاکریم خنگولا، فکر کنم خورد و خوراک خوبیم دارن. یعنی یجوری هره ی پنجره رو مورد عنایت قرار داده بودن که نیم ساعت طول کشید خرابکاریاشونو تمیز کنم. یعنی  فکر کنم این خنگولا فقط عمل هضم و دفعو خیلی زیبا و به درستی انجام میدن. کل انرژیشونم صرف درآوردن اون آوای عجیب می کنن!  دقت کردم واسه تولید این صدا،حتی زحمت باز کردن نوکشون از هم رو هم به خودشون نمیدن. خیلی خنگول و سر در گریبان میشینن و بی که نوکشون از هم وابشه، اون چیز میز عجیبو تولید می کنن.‌کریم کو تقی یا یه همچین چیزی:))

راستی میدونستین یه عده هستن که هابیشون پرنده نگاریه؟ چه سان؟ بدین سان که  میرن تو طبیعت و کنش و واکنش پرنده هارو تو زیست بوم اصلیش می نگرن. عکس و فیلم می گیرن و خلاصه مستند نگاری رفتار پرنده هارو می کنن. 

حالا من یاکریم نگری می کنم. یعنی خیلی تخصصی رفتم تو این فیلد. البت که هابیم نیست و دلم میخواد سر به تن خنگولشون نباشه اون ساعت صبح و یه خوراکی بره راه حنجره شونو ببنده:) اما خب به هرحال تو کار نگری و نگریستنم ولو با اعصاب خراب. حالا شاید بعدها یه آرتیکل خیلی ساینتیفیک هم تو این حوزه چاپ کنم. به رزومم نمیخوره اما خب بدم نیست. به هر حال خوبه که انسان چند بعدیی هستم و خودمو محدود نکردم:)))

دیگه جونم براتون بگه که دلم تاپ تاپ می کنه واسه کلاس منجوق دوزی! خدایا خدایا چقدر من ابعاد وجودیم گسترده ان. از چشم بد محفوظ باشم انشالله. جدی کاش این هفته کلاسشو داشتم. میخوام هی دستبند و پابند ببافم. یعنی  کاری کنم که تو خونه از ماحصل هنرم، جا واسه نشستن نباشه. ببین اینجوری بودم که میگم. خدا به سر شاهده اونقدر شالگردن بافتم که یهو به خودم اومدم دیدم تو محاصره شالگردنام:) 

حالا نوبت رسیده به بحث منجوق دوزی. گوشواره  دوست دارم خیلی ولی خب تو  مرحله بیگینر و المنتری، فقط دستبند یاد میدن. گوشواره مال مرحله ادونسه:)  منم کلا تو هنر از المنتری جلوتر نمیرم. مثلا تو هنر بافتنی موندم تو مرحله شالگردن:) یه رج رو یه رج زیر. کشباف که حالا دو رج زیر و دورج رو! استعدادم در همین حده:) حالا میدونم قراره همونطوری که اطرافیانو با شالگردن زخم کردم با دستبند منجوقی  پاره پوره کنم.

خودمو میشناسم دیگه. حالا اگه دوست داشتین پیشاپیش سفارشم قبول می کنم. فقط فکر نکنین چون بلد نیستم باید بزنین تو سرمال. خیلیم تولیداتم گرون خواهند بود. توقع قیمت پایین از من نداشته باشین که دلخور میشم ازتون:))

جدی تا اینجای نوشته رو خوندین؟ چرا واقعا میخونین؟ مطلب بی  سر و ته  دوست دارین انگار. 



آب میخورم سریع میام اینجا مینویسم که آب خوردم:))

بعد خودم به خودم میگم خب زن حسابی و فخیم و ضخیم! این چه کاریه؟ اما این زن فخیم از پاسخ درمی ماند:))

من افتادم به پیام دادن به آشناهایی که والدینشون با فشار خون دست به گریبانن! یعنی به حق کارای نکرده و راهای نرفته و نرفای نزده! جدیا اولین بارمه اینقدر تیز و بز میخوام از شر چیزی که میدونم تو خریدش اشتباه کردم، راحت شم. اوووه قبلنا اینقدر سوتیای بزرگتر این دادم و بردم شی مربوطه رو یه جایی ته کمد قایم کردم که نگو و نپرس! حالا این بار چست و چالاک و اقتصادی شدم خیر سرم:))

مثلا دو سال پیش خیلی فضای روحانی خاصی  در بدم گرفته بود و دلم میخواست یه چیز عینی مثل انگشتری چیزی همرام داشته باشم که روش نوشته باشه من لی غیرک! حالا همون موقع هم لاادری بودما ولی یه تیکه از کمیلو میخواستم همرام! یعنی اول پارادوکس بودم بعد دست و پا درآوردم. 

حالا کاری با اعتقادات من نداریم، یه پیج نقره پیدا کردم و گفتم رو عقیق اینو برام حکاکی کنن. دیگه ته روحانیتو دراورده بودم. دعا روی عقیق:)) این پیج هم تو قم بود مقر اصلیش که دیگه روحانیت به توان می رسید یجورایی. خلاصه سرتونو درد نیارم شماره دور انگشتمو گرفت و یه عکسم فرستاد و گفتیم خیلیم عالی. پول بیزبونو واریز کرد که واقعا پول زیادی بود چه تو اسکیل قیمتای دوسال پیش و چه حتی الان. ولی خب جوی بر من غالب بود و جوری فنای فی الحق شده بودم:) که مادیات به چشمم نمیومد به هیچ وجه من الوجوه! 

چشمتون روز بد نبینه. سفارشم رسید. اما چه رسیدنی. یه انگشتر به اندازه دور گردنم که مطمئنم نقره نبود و نگینشم داد میزد که پلاستیکه. ازین آماده های دوزاری که دم حرم دستفروشا میفروشن و مردونه و کت و کلفت. 

پیام دادم به فروشنده که خب این خیلی بزرگه که من ده بار بهتون گفتم واسه دست خودم میخوام اندازه بهتون دادم و این داستانا. البته بسیار محترمانه. نتیجه چی بود؟ فی الفور بلاک شدم و دیگه دستم از همه جا کوتاه شد. منم انگشترو بردم پیچیدم لای یه روسری و چپوندم ته کمد:)) 

ازین داستانا فت و فراوون دارم براتون تعریف کنم. اما خب این بار انگار یه موجود دیگه در من حلول کرده. البته که فشارسنج یه چیز کاربردیه. حالا کجا می گشتم یکیو پیدا کنم که انگشتر به اون قزمیتیو بخواد اونم با اون دعای روش. کلا مضحکه می شدم. زینرو قایمش کردم. اما فشارسنج و داستان پشتش که برای ننه جان خریده بودم و  قسمتش یه فشارسنج دیگه بوده و این حرفا، خیلی شکیل و متقاعد کننده است:) 

البته هنوز نتونستم  کسیو واسه خریدش متقاعد کنم  اما در هر حال زورمو زدم. بعد که زورمو زدم یعنی پیام دادم و عکس فرستادم، فلش ماشینو با آهنگای جدید بردم پایین و آشغالارو. بعد موقع رفتن گفتم کاردکم بهتره همرام باشه! 

چرا؟ چون یه چیزی افتاده بود به جونم که  در ورودی  ساختمون شبیه خونه های متروک شده بس که برچسب لوله بازکنی روش چسبوندن. کاردک واسه کندن برچسبا می خواستم. با دستکش و کاردک و سیم ظرفشویی افتادم به جون برچسبا. 

یعنی هر کی رد می شد یه نگاه عاقل اندر سفیهی می کرد که عه این داره چیکار می کنه؟ اما من، بی توجه به نگاها کار خودمو کردم. برچسبایی که کندم دقیق ۴۵ تا شدن. دستم درد گرفت یه ساعت هم تو ظل گرما سرپا در حال کنده کاری بودم. ولی همه رو کندم:)  

خدا به سر شاهده اگه شمام با نگاه عاقل اندر سفیه اینجارو بخونین، مشغول الذمه ی نگارنده این در دوجهان. پل صراط یَک یقه ای از یکان یکانتون بگیرم که بیا و ببین:)))

خب فعلا برم یه ناهاری بخورم و بعد برای شرح ادامه ی شیرین کاریام خدمت میرسم!


سرصپی خلقمو تنگ کردن باز:)

منظورم این اخمخای دیجی کالاست. یکی زنگ زد گفت نمیتونی دستگاه فشار سنجو پس بدی. گفت چون باز شده و پسندیده نشده نمیتونیم قبول کنیم. گفتم بابا کاریش نکردم که.  خلاصه یه کمی هم مکالمه مون شکل و شمایل بحث و جدل به خودش گرفت. در هر حال که گفتن قبولش نمی کنن. حالا من موندم یک عدد دستگاه باد کرده رو دستم. 

حتی بخش خرافاتی مغزمم یاری نمی کنه، اسم بذارم روش. بگم قضا بلاست مثلا. اما خب هیچ رقمه تو کتم نمیره. حالا یه فکری به ذهنم رسیده این که به همه ی دوستان و آشنایان با والدین پیر و فشارخون دار پیام بدم و بگم یه همچین چیزی شده و اگه تمایل داشتن بدمش به اونا. 

البت که اینم خود حوصله می طلبه در حد زیاد. دیگه کاریش نمیتونم بکنم. تقصیر خودمه  که رفتم تو فاز نیکی بدون این که حالا یه صحبتی با مخاطب نیکی داشته باشم:) 

امروز درس خوندم یه ساعت  و میخوام بعد ازینجا هم برم دنبال ادامه اش.

به نظرم طبیعی نیست:)

جدی طبیعی نیست که هر سه تا سریال مورد علاقم با هم تو یکی دو روز تموم بشن. آخ تد لاسوی عزیزم چه لحظه هایی برام ساختی. ممنون مربی:) حتی میس میزل شگفت انگیزم تموم شد. میگم تموم شد یعنی فصل پنجم قشمت نهمش پایان نهایی این سریال بود. تدلاسو هم کلا تموم شد. سریال وراثت حتی اونم تموم شد. 

با خودم تصمیم گرفتم تا آخر تابستون سریالی نبینم. به جاش برم سراغ درس و کتاب. خیلی حس نیاز دارم این روزا به خوندن بیشتر. چند ماه گذشته اندازه ی ده نفر فیلم و سریال دیدم و به گمونم کافیه دیگه. یعنی به خاطر داستانای دی لوییس و اینا یه کمی به هم ریخته بودم و زینرو همش دنبال سرگرمیجات بودم. حالا یه سه ماه جدیو میخوام شروع کنم به یاری ایزد یگانه:)

اگه شد و از حوصله ی این فضا خارج نبود راجع به چیزایی که میخونم هم می نویسم حتما.

آهان آهان سه روزه ورزش نکردم یعنی حتی انگشتامم تکون ندادم محض رضای خدا. یجوری بی خیالش شدم انگار. البته که نشدم اما خب  کاری هم صورت ندادم. شکر پروردگار فردا شنبه است و خلاصه که موعد انجام کارای سخت و تحقق وعده ی از شنبه ایشالله:))

یه مورد دیگه هم اتفاق افتاده. اومدم برم تو نقش فرزند نیک و خلف! یه دستگاه فشارسنج از دیجی کالا واسه مادرم خریدم. امروز آوردنش و منم سریع  از جعبه درش آوردم و سخنگو بودنشو به چالش کشیدم! خیلیم از خریدم راضی و خرسند بودم و یک جوری رفته بودم تو این قالب که اوووه  بالوالدین احسانا رو تا کردم گذاشتم تو جیبم. 

اما این شادی دیری نپایید! با مادرم پای تلفن حرف میزدیم که فرمودن برادر کوچیکه نیز شیرین عسل بازی درآورده و به عنوان فرزند نیک تر! نه تنها فشارسنج خریده بلکه اصلا رفته و دودستی هم تو این تعطیلات تقدیم خانوم والده کردتش!  آه از نهادم برومد. یعنی چه کنم چه کار کنمی به جونم افتاد که اون سرش ناپیدا سریع قطع کردم و با سر رفتم تو سطل زباله آشپزخونه. چرا؟ چون میخواستم رپ رویی کارتن فشارسنجو که انداخته بودم دور و کد مخصوص دیجی کالا روش بودو  از بین تفاله های چای و  پوست خیار و بقایای سبزیای پاک شده ی دیروزی بکشم بیرون!  همه ی اینکارا واسه این بود که ببینم میشه مرجوع کنم این مزقونو یا میمونه رو دستم اونم تو این واویلای بی پولیم!

سرتونو درد نیارم از من گشتن  و آشغالارا تفحص کردن همانا و پیدا نشدن روکش کارتن و برچسب نارنجی هم همان! 

دست آخر مثل یه زباله گرد ناامید زباله هارو دوباره ریحتم تو سطل و آشپزخونه رو شستم. چون رسما به فناش داده بودم . بعد برگشتم دیدم ای بابا اون کد مخصوص چسبونده شده رو خود کارتنه و من رسما داشتم به رزومه ی کارای باطلم اضافه می کردم!

خلاصه رفتم تو سایت و درخواست مرجوعی دادم. هنوز که خبری از پذیرفته شدن درخواستم نشده. اما واقعا برام دعا کنین چون  میشه آینه دقم و هی غصه میخورم که آه و واویلا پولم رفت:)

دیگه اینا دسته گلای اخیرم بودن که خدارو شکر اینجا ریختم رو دایره. کلا بی رودرواسیم اینجا! تصویری که از خودم براتون ساختم یه بامزی کلامزی طفلک و غر غروعه ! دوست دارم این تصویرو. 

دقت کردین یجوری حرف زدم که انگار اینا همه الکین و خودم اوووف یه زرنگیم که نگو و نپرس! 


گیرد دست من در پریشان حالی و درماندگی

خدا میدونه که دوست چقدر تو این سالای سگی، دستمو گرفته. واقعا حال پریشونمو خیلی وقتا سامون داده و چاره بوده واسه بیچارگیم. ماجرای صحبت تلفنیم با دی لوییسو براش تعریف نکرده بودم. چون این روزا خودش به اندازه کافی درگیر و گرفتاره و جز احوالپرسیای کوتاه باهم معاشرتی نداشتیم. 

امروز ولی فرصتی شد که با هم حرف بزنیم. وقتی در مورد جزییات مکالمه ام با دی لوییس حرف زدم،  خیلی مهربانانه مثل همیشه رفتار کرد. اصلا نگفت چرا دوباره این کارو کردی و نرفت تو فاز سرزنش. یه حرف خوبی زد ولی که آروم شدم. گفت خوبی این مکالمه هات اینه که دیگه فهمیدی اون آدم، چیز جدید و حرف جدیدی واسه ارایه نداره. در واقع یجورایی هی واقعیت برات شفاف تر و روشن تر میشه درباره دی لوییس و کارا و حرفاش. 

دیدم چقدر خوب تونست یه تهدیدو تو ذهن من تبدیل به فرصت کنه. یعنی من میدونستم که دوست، هیچ وقت با من سرزنشگرانه حرف نمیرنه اما بس که حالم از کار خودم بد بود که با کلی مقدمه چینی براش تعریف کردم. اون وقت اون بهم گفت نه تنها ایرادی نداشته بلکه کمک کننده هم میتونه باشه. 

خلاصه که خیلی زاویه نگاهش برام کمک کننده بود. درست هم می گفت. بعد از جدایی جدیم از دی لوییس این دو سه باری که باهاش حرف زدم هی بیشتر ازش ناامید و مایوس شدم. این یه چیز خوبه. مخصوصا این بار یجورایی تیر خلاص بود انگار. هر چی بود و نبود تو ذهنم کم فروغ تر شد. بیشتر ازش بدم اومد. 

بله میگم بدم اومد. یعنی واقعا یه حال بیزاریی داره توم نسبت بهش قوت می گیره. استقبال می کنم ازین حال جدید. 

این که از این. دیشب هم طبق معمول به شدت بد خوابیدم. صبحم دیر بیدار شدم و از صبح در حال کسالت و رخوت و خمودگی و رکودم:) البته که آرایه های ادبیو در هیچ حالی فراموش نمی کنم:)  ناهار که از همون ماکارونی دیروزی خوردم با این تفاوت که امروز سالاد کاهو و خیار و گوجه و هویج و پیاز و لیموترش تازه داشتم کنارش و نیز سبزی خوردن!  

یه کمی آشپزخونه رو جمع و جور کردم. دوتا مانتو شستم که میخوام اتوشون کنم. تصمیم کبری و عظمامم اینه که امسال تا جایی که میشه لباس نخرم. تو این سه ماه دوتا پیرن توخونه ای خریدم و یه شومیز و شلوار بیرون. میشه ماهی یکی. البته که زیاده. اون پیرن تو خونه ایا که پنکه سرخودن و  خیلیم قیمتی نداشتن. شومیز شلواره ولی خریدش بنکل اشتباه بود به نظرم. تلاش می کنم واقعا واقعا چیزی نخرم و تابستونو با همینا سر کنم:))

حالا که صحبت از خرید لباس شد اینم بگم براتون. یه پیجی تو اکسپلورر اینستاگرام برام اومد که یه پیج یه خانوم خوشگل بود با دوتا دختر و همسرش. پر فالوور. نزدیک پونصد هزار تا اگه اشتباه نکنم. این خانومم بلاگر معرفی لباس و اینا شده گویا. تو استوری آخرش یه سری مانتو کتی بسیار ناناز پوشیده بود واسه تبلیغ و معرفی  اون آدمی که این نانازارو در اصل میدوزه و میفروشه. 

جونم براتون بگه منم که فیتیش مانتو کتی دارم خیلی بی اراده رفتم سراغ پیج صاب نانازا.  بعد از معرفی این خانوم هم یهو تعداد فالوورش رفت بالا و بعد اومد دونه دونه قیمت دادن واسه لباساش! هر لباسیو حول و حوش چهارتومن و این طورا قیمت داد و داستان. 

خب نتیجه معلومه دیگه خیلی بی صدا رامو کشیدم اومدم اینور. یعنی یهو فیتیش از سرم کلا پرید و بازم یهو یاد عهدم با خودم افتادم مبنی بر عدم خرید:) اصلا میشه این طور نتیجه گرفت تا زمانی که سلیقه ام با جیبم همخوانی پیدا نکرده بهین این باشد که سراغ هیچ نوع خریدی نرم. خیلیم زیبا به خودم بگم چون دلم میخواد مینی مال زندگی کنم و اینها با خودم پیمان نه به هر خرید جدیدی بستم:))

بگذریم...کلاس فردامم که خورده به بین تعطیلی و تعطیل شده:) جلسه ی اولشم که نشد برم. یعنی خیلی پیچیده شد تاریخ برگزاریش :) حالا ازونور یه دلی میگه با همین استاد یه کلاس کوتاه مدت بردارم  که آخرای ماه تشکیل میشه. درست یه روز قبل از کلاس منجوق دوزی. خدایی میخوام قربون خودم  که مبحث منجوقدوزیو قاطی  کلاسای اینقدر جدی و خفن کردم !  واقعا چیه  این آدمیزاد:)

ازونطرف یه دلی هم میگه جوگیر نشو و فعلا همینارو که زاییدی بزرگ کن. فی الواقع بزرگ کردن پیشکش، آغوز خوروندن به بچه فراموشت نشه:))


کارای یدیتونو به من بسپارین:)

عصری رفتم بیرون که خریدامو بکنم و بعد بیام مثل یک انسان فاخر و فخیم ورزش کنم و درس بخونم! 

 سوپرمارکت دستمال و لوبیا و  تخم مرغ و یدونه پاستیل میوه ای خریدم‌. تو میوه فروشیم سبزی خوردن و زردآلو و آلو سیاه و پیاز و کاهو و گوجه و خیار! خب تا اینجای کار خیلیم اوکی و طبق برنامه بودم. 

از در خونه که اومدم تو گفتم برم دمبل پنج کیلوییا که تو ماشینن بیارم بالا. داستانشونم مفصله. قدیما که تو پردیسان ورزش می کردم این دمبلارو با خودم میبردم پارک. فلذا اکثر اوقات تو ماشین بودن.   یه بار که ماشین دست بالا بود، برشون داشته بود برای خودش:))  

این بار که رفتم خونه شون دمبلای سه کیلوییو که دو سری ازشون داشتمو بردم و با این پنج کیلوییا تاخت زدم. حالا ممکنه براتون این سوال پیش بیاد که چرا دو سری سه کیلویی داشتم:) سوال نیکویی هم هست. من تا همین یه سال پیش مثل یه دوره گرد یا نه بهتره بگم کولی زندگی می کردم و مدام بین خونه خودم و دی لوییس در تردد بودم. زینرو یه سری هم وسایل ورزشی منزل ایشون داشتم. فی المثل یکیشون همین دمبلا! 

خلاصه کاری نداریم به این داستانا. رفتم که دمبلای تو ماشینو بیارم بالا. موقع پایین رفتن گفتم کاش یه دستیم به سر و روی ماشینم بکشم حالا که همسایه ها نیستن و پارکینگ خلوته. جونم براتون بگه این دستی به سر و روی ماشین کشیدن همانا و دقیق سه ساعت و چهل دقیقه ماشین و پارکینگ و پله هارو سابوندن همان:))

ولم می کردی میرفتم تو کوچه و در خونه همسایه هارو میزدم که اگه نیروی خدماتی واسه پارکینگ و راه پله هاشون میخوان به شکل مجانی در خدمتم:)) موقع کارای اینجوری، یجور عجیبی ذهنم آزاد و خالی میشه.  خلاصه الان ماشین و پارکینگ برق میزنن! 

بعد که کارم تموم شد از گرما و خستگی، در حال تبخیر و تصعید! بودم. لباسامو انداختم تو ماشین لباسشویی و خودمو تو حموم! بعد که بیرون اومدم تازه شروع کردم به رتق و فتق خریدام. جا دادن و تمیز کردن و شستن و این داستانا. 

موقع پاک کردن سبزیا هم برنامه مهمونی ایرج طهماسبو تماشا کردم .‌اه اه چقدر این یکتا ناصر نچسب و تو دل نروعه! این حرفم ربطی به فضای  سبزی پاک کنی نداره خدایی. زن و شوهر کلا رو مخمن. 

فلش تو ماشینمو آوردم تا یه سری آهنگای قشنگ روش بریزم. تازه آب رادیاتور و نیز آب شیشه شور ماشینم چک کرده و مخزناشونو پر کردم. قشنگ ویژنم راننده هیژده چرخ شدنه به یاری باریتعالی. حالا در حد این قدمای کوچیک بر میدارم تا بعد. 

دیگه هیچ چیز مهمی وجود نداره  که بخوام تعریف کنم.  همیناست کلش.  

نوشتن درمانی

یکی از تکنیکای خالی کردن ذهن اینه که روزانه نویسی کنیم. حالا اگه تو این روزانه نویسی به مسایلی هم توجه کنیم که حالا به یه نحوی از انحا باعث نگرانیمون شدن و حالمونو بد کردن، دیگه نور علی نوره. در واقع می خوام بگم که چقدر نوشتن پست قبلی برام خوب بود. یجور دسته بندی کردن نگرانیام بود. حالا باید تو این دسته بندی بگردم ببینم کدومارو میشه کم کرد یا از بین برد و کدوما رو نمیشه و باید  با هر بدبختیی که شده:) پذیرفتشون و باهاشون همزیستی مسالمت آمیز داشت! مثلا داستان سن دیگه یه چیز غیر قابل دستکاریه. حالا شاید بشه یه کمی با کارای جوانسازانه شوگر کوتش کرد اما  واقعیت سر جاشه. حالا این مثال بود دیگه برای مابقی نگرانیامم باید همین کارو بکنم که خب تا حدود زیادی هم کردم و راضیم. 

خب این که از این. امروزم یه کم دیربیدار شدم . دلیلشم  طبق معمول دیر خوابیدن و در عین حال بد خوابی بود. البته که نسبت به شبای دیگه به نظرم بهتر خوابیدم. یه کمی با دوستم تلفنی حرف زدم و ناهار ماکارونی درست کردم و خوردم. یه کمی هم درس خوندم. نقطه ی عطف امروز تا به اینجا تماشای آخرین قسمت سریال تدلاسو بوده. یعنی  این سریال برای من واقعا هر اپیزودش یجورایی انگیزه بخش بوده. حالا با حال و هوای کمدی و یه کمی غیر واقعیش کاری ندارم که همونم بی نهایت خلاقانه و هوشمندانه است برای من یجورایی درس رها کردن و نچسبیدن به موارد ناخوشایندو داشت. به قول خود تد لاسو بهتره تو انی جور موارد آدم گلد فیش باشه. همون ماهی گلی خودمون. بی حافظه و بی خاطره ی بد!  سخته میدونم . اونم واسه آدمی مثل من یه هیپوکامپ دارم اندازه ی ده نفر تو قدرت حافظه:)

امروز خرید پرید هم دارم. سبزیجاتم ته کشیده. میوه هم ندارم. ماکارونیمم با ترشی خوردم و چیزی واسه سالاد نداشتم. زینرو مجبورم برم بیرون! خدایی اگه این اجبارا نبود احتمالا من پامو بیرون نمیذاشتم. تو یه هفته ی گذشته به گمونم فقط یه بار رفتم بیرون. یاشایدم دوبار. این اصلا خوب نیست. ب البته گرم شدن هوا هم تو این موضوع بی تاثیر نیست. من  در مجموع فصل گرما، کمترین تردد بیرون از خونه رو دارم. 

بعد از تعطیلات نسبتا طولانی پیش رو،  یادم باشه هم وقت جدید مزو برای موهام بگیرم و هم این که نتیجه آزمایشمو ببرم واسه دکتر. 

امرو ز  بعد از تلفن دوستم ،یه فکر جدیدی هم به سرم  زد. حالا  اگه خواستم عملیش بکنم و شدنی  بود در بارش می نویسم. فعلا برم خریدامو بکنم و ورزشم دو روزه پیچوندم. برگردم  یه ورزشکی هم بکنم محض رضای پروردگار:)



ای دل تو در خیال به دنبال کیستی در آب عکس ماه مگر صید کردنی ست

چه غزل قشنگی بود بیت بعدیش میگه فرق است بین جست پلنگانه سوی ماه   با چنگ روی آب که خرچنگ می زند

هم چنان حال کلافگی بدی بر من مستولیه. یعنی قشنگ حال اسارت دارم. حال خرچنگی که روی آب چنگ میزنه به عکس ماه! 

جدی همینقدر کلافه ام و همینقدر حس پوچی دارم. امروز یه نفر بهم گفت چه شغل سختی داری. انگار هیچ وقت مغزت استراحت نمی کنه. کاملا درست می گفت. 

بگذریم حتی حوصله ی زنجموره هم ندارم. 

بعد از این که حس کردم تو مغزم همه چی گوریده شده به هم و حالم بده گفتم به جای فرار کردن و خودمو یا صدف بیوتی و ولاگ تولد مامانش! سرگرم کردن بیام ببینم چی شده.چی شده که من هفته ی گذشته حالم از همیشه بدتر بوده. بیقرارتر و مضطرب تر بودم؟ اصلا تریگر و ماشه چکان تموم این حالای بد چی بوده و دقیقا از کی این طوری شدم؟

دیدم عوامل مختلفی تو این موضوع دخیلن. اولیش این که چند مورد پیش اومد که یادآور سنم بود. بله سنم. این که دیگه سن و سالی ازم گذشته و دیگه ازون طراوت جوونی خبری نیست. سه مورد خیلی کوبنده. یجورایی واقعیت مشت شد خورد تو پک و پوزم:) 

دومیش، طبیعت گردی خستگی افزای اخیرم بود. یجورایی از سفر کردن با شکل و شمایل همیشگی ناامیدترم کرد. راستش حس کردم تو این سفرا یه مشت لوزر ازینجا مونده و ازونجا رونده دور هم جمع میشیم. حس کردم آدم حسابیای تو سن و سال من گروه معاشرتی هم سنخ خودشونو دارن و نیز ماشینایی که باهاش راحت بزنن تو کوه و کمر و کمپ. ماهایی که اینجوری میریم سفر هم به لحاظ ارتباطی لوزریم هم به لحاظ مالی. نتیجه ی دردناکیه. نمیگمم صد درصد نتیجه ی درستیه. ولی حدود هفتاد هشتاد درصد بهش اعتقاد پیدا کردم. 

سومیش، یجورایی تو دل همون دومیه. انگار هر چی دویدم کمتر رسیدم. بنای گل ناله ندارم. اما خب به عنوان کسی که از هیجده سالگی کار کرده، شرایط مالی مناسبی ندارم. توی این سن و سال،  کمترین انتظاری که از شرایط مالیم داشتم یه خونه و ماشین خوب، در کنار یه امنیت نسبی مالی بود. مع الاسف هیچ کدومو هنوز ندارم و با این شرایط مملکت باید خیلی خوش بینانه فکر کنم که بعد ازین میرسم بهشون. 

چهارمی هم باز تو دل همون دومیه. بحث ارتباط. نه این که دوستای خوبی نداشته باشم. نه. اتفاقا آدماییو که باهاشون معاشرت می کنم رو دوست دارم و باهاشون کیف می کنم. اما خب تو حوزه ی ورزش و رفتن تو دل طبیعت و سفر کردن باهم زیاد با هم وجه مشترک نداریم‌. دوستام سفرای لاکچری پسندن اکثرا. هتل و ریلکس کردن تو جاهایی مثل آنتالیا و پوکت. البته که منم اینو دوست دارم ولی طبیعت و در و دشتو ترجیح میدم. 

پنجمی، نداشتن یه رابطه ی عاطفی خوب تو این سن و ساله که باز یهو برام پر رنگ شده. یعنی  چندوقتی با خودم گفتم تنهایی و سینگلیو ترجیح میدم اما تو این هفته ی اخیر فیلم یاد هندوستان کرده. فی الواقع هم طاووسو میخوام و قشنگیشو هم تحمل پای زشتشو ندارم. زینرو نمیخوام جور هندوستانو بکشم. ملغمه ایه برای خودش:)

شیشمی که باز تو دل پنجمیه اما یخورده خاصتر اینه که تو این کلافگیای گذشته، دی لوییس ایمیل داد که میتونه به شماره خونه زنگ بزنه؟ گفتم اوکی بزن. نباید عهدمو با خودم میشکستم. اما شکستم و جوابشو دادم. بعد از مدل حرف زدنش و حق به جانب بودنش و یادآوری مسایلی که سعی تو رتق و فتقشون داشتم، حالم خیلی بد شد. 

میدونین انگار دوباره واقعیت خورد تو صورتم این بار لگد زد نه مشت. خیلی جا خوردم از حرفاش و بماند که چی گفتیم و چی شنیدیم. هر چی بود بعد از چهار ماه پاکی ازین رابطه ی مزخرف،  اون چیزی نبود که باید اتفاق می افتاد. خلقم پایین بود، پایین ترم اومد. 

هفتمی که در واقع برآیند کلی اون شیش تای قبلیه، احساس ناتوانی و بدبختی و کم دانی تو  کار و شغلمه. تو این ده روز گذشته به نظرم خیلی بد کار کردم. به نظرم میاد همه فهمیدن انگار که من هیچی بلد نیستم. میدونم اینا فقط فکرای منفی و ناشی از حال بدمن ولی هستن اونم با شدت و حدت. بعد عین  خرافاتیا، از دست دادن کلاسمو گذاشتم پای این که دیدی چقدر ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارن که تو پیشرفت نکنی! انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک بیکارن:))

خلاصه که این هفت تا عامل نه چندان جدید اما بولد و پررنگ شده ی اخیر، حالمو گرفتن اساسی. بعد نه غمگینم نه عصبانی و نه می ترسم. بلکه ترکیبی از همه ی ایناست. یه هیجان پیچیده ی منفی. بعد چون بلد نیستم هیجانای پیچیده مو  درست مدیریت کنم تبدیل شدن به اضطراب و بیقراری و کلافگی. 

 امشب یه کم مدیتیشن کردم. اما به قدری تو سرم جنگ بود که نمیتونستم متمرکز باشم. اما در هر حال مدیتیشن خوب بود. اینقدر خوب بود که بیام و اینارو با دیتیل اینجا بنویسم. 


لب بستم و از پای نشستم امااین رانتون که آرزویت نکنم

هم چنان که از عنوان غمگین طور این پست برمیاد، در حال حاضر دلتنگم. البته چند تا حالم با هم قاطی شده. بر عکس دیروز که خیلی نایس و مهربون گذشت، امروز واقعا سخت بود. ساعت آخر دیگه داشتم جهان و هر چه در آنست رو به جهاندار می بخشیدم که ولم کنه:) البته کاش جهان و هر چه در آنست مال من بود و رابطه امم با جهاندار همین قدر نزدیک!

بگذریم .‌داشتم می گفتم روز سختی بود و خسته شدم. در نتیجه الان یه خستگی آغشته به دلتنگی دارم. بعد که کارم تموم شد گفتم برم بیرون و هم آشغالارو ببرم هم یه هوایی به سرم بخوره. اما از وقتی نیت کردم تا این لحظه فقط اتساعات جسمی برمن مستولی بوده و بس:) یعنی از جام تکون نخوردم. 

برنامم هم اینه که به مادرم زنگ بزنم و بعدم یه ژلوفن بخورم و بخوابم. قشنگ تو سرم دیگ و کاسه مسی به هم میکوبن! حالا خداروشکر فردا به نسبت روز کاری سبکیه. اما خب از الان حس می کنم جون ندارم براش. 

یه تعطیلات عریض و طویل هم تو راهه. یعنی شنبه رو که بین التعطیلین به حساب میاد بزنی قدش، رسما پنج روز تعطیلیه. اندازه تعطیلات رسمی نوروز!  چرا اینارو میگم چون جلسه دوم کلاس پر داستان و حاشیه ام! خورده به بین التعطیلی و خلاصه شنبه هم کلاس بی کلاس. 

به احتمال زیاد تهران هم  خوب و خلوت بشه. میشه رفت پیاده روی. هرچند هوا دیگه واسه قرتی بازیای پیاده روی و این چیزا گرمه و اذیت می کنه. 

دیگه همین. به گمونم خستگی پلاس دلتنگی مساوی شده با بی حوصلگی فعلی من. حال نوشتن و تعریف ندارم. فی الواقع شانس آوردین که امشب از آسمون ریسمون بافتنای همیشگیم خبری نیست و میخوام شمارو به ایزد منان بسپارم:))

دوشنبه ی مهربونی بود:)

بعد از یکی دو روز یللی تللی، انتظار داشتم امروز خیلی بهم سخت بگذره به خاطر فشار کاری. اما در کل بد نبود. یعنی راضیم. 

حتی ورزشم کردم هرچند قلیل و خفیف:) ولی خب همین که  تو شلوغی امروز براش وقت جدا کردم جیغ و دست و هورا داره!

خلاصه که تموم شد و فردا برنامه ی فشرده تری دارم.

این که از این. در حال حاضر هم سریال مسخره ی سرگیجه رو دیدم. خدایا! مگه میشه این همه هنرپیشه ی خوب جمع بشن و یه سریال اینقدر چرت و آبگوشتی ساخته بشه؟ میتونین بگین خب تو چرا نگاه می کنی؟ سوال نیکوییه. باید بگم بزرگوار از جواب درماند، لبخند تلخی زد و خیره به افق چپقشو کشید:))

در همین اثنی دیدم از دی لوییس ایمیل دارم. ازینرو که همه جا بلاکه حتی تو ایمیلا، تو بخش اسپم بود داستان! با خودم گفتم چقدر موجود عجیبیه این بشر و روش واقعا یه سور زده به سنگ پای قزوین ! جل الخالق ماشالله :)

حالا چی نوشته بود؟ هیچ چیز جدیدی نبود واقعا. همون حرفای تکراری. در کل ولی این کاراش خیلی عجیب و غریبن به نظرم. رابطه ای که تموم شده دیگه تموم شده. یه بار یه بزرگی می گفت برگشتن به رابطه ی تموم شده مثل این میمونه که غذای بالا آورده تو دوباره بخوری! 

حالتونو به هم زدم میدونم:)) ولی واقعا منم نظرم همینه. یعنی اگه دوطرف یه رابطه حالشون با هم خوب باشه حتی تا حدودی، اون رابطه اصلا تموم نمیشه که بخواد دوباره برگشت و رفع و رجوع و رفو لازم داشته باشه. 

زینرو من اصلا جوابشم ندادم هر چند به شدت هرچه تمام تر مشتاق بودم که یه چیزی بگم و دوباره باب مراوده باز بشه. مثل معتادی که تو ترکه و یهو جنس اصل میرسه دستش!  به زور جلوی خودمو گرفتم  و اومدم شروع کردم اینجا نوشتن:))  کمپ ترک اعتیاد طور با وبلاگ برخورد می کنم!

الانم بهتره برم بخوابم‌. یا کریما ی محلمون ساعتهاست مشغول استراحتن تا هوا روشن نشده با حنجره ای پر قوت بیان پشت پنجره اتاق خواب! هی بگن کریم کو تقی و بدینسان دخل منو بیارن!

نور از زخمهایمان وارد می شود

عنوانی که واسه پستم گذاشتم در واقع اسم یه کتاب خود یاری روانشناسیه.‌ من نخوندمش ولی تو توضیح کتاب نوشته بود رو درمان روانشناختی  مبتنی بر تعهد و پذیرش تاکید داره. همون که به اختصار بهش میگن اکت. اکسپتنس اند کامیتیمنت تریتمنت. 

شاید یه روزی  همین نزدیکیا بخونمش. مولفشم یه خانوم ایرانی بود.‌

بگذریم. امروز سفارش گوشت دادم به اسنپ . بعدم قشنگ شستم و بسته بندیشون کردم و فرستادمشون تو فریزر. غروبی هم خیلی دست به نقد یه تیکه ماهی خوردم:) آشغالارم حتی بردم بیرون از خونه و خلاصه خیلی تیز و بز کارامو کردم!

ورزش خوبی کردم و انصافنم ناجیم شد ازون حال والذاریاتی که داشتم. قبلش هم خوابم میومد هم سرم درد می کرد ولی خیلی تاف گای طور:) زدم تو دل تمربن ورزشی. بعد واقعا بهتر شدم. در غیر اینصورت احتمالا رو مبل می خوابیدم و بعدم باز شب داستان داشتم واسه خوابیدن.  

بعد از ورزش و دوش، یهو گفتم برم موهامو کوتاه کنم .‌ازون دو سانتیا! به گمونم از ریختنشون خسته شدم خیلی. زنگ زدم به آرایشگاه که خب مع الاسف گفتن گل گفتی اما دیر گفتی و بمونه واسه یه روز دیگه. منم که خب تصمیمم تکانشی بود . بازم تکانشی ناراحت شدم از اجرایی نشدنش:) اما بعدش خیلی معقول  خوشحال شدم که این اتفاق نیفتاد و هنوز موهام بلنده.))

یجوری با تعجب نگاه می کنین انگار خودتون هیچ وقت ازین تصمیم یهوییا نگرفتین! خب گاهی پیش میاد دیگه. 

کاش امشب بتونم بخوابم. هرچقدر کیفیت خوابم بهتر بشه، میزان تکانش هم پایین میاد:) 

راستی درس نخوندم. یعنی مابقی ویسای کلاسو گوش نکردم. مغزم یاری چنین کاریو نمیکرد و نمی کنه. تا همین جاشم خوب جلو رفتم خدایی.‌ با اون حال صبحم هیچ امیدی به انجام کار مفید نداشتم. به نسبت بد نبود. 

تعطیلی نطلبیده:)

امروز به دلیل اشتباهی که تو تاریخ کلاسم انجام دادم، انجام دادیم! خالیه. یعنی قرار بود امروز کلاس داشته باشم و در نتیجه برنامه ای براش نذاشتم. زینرو امروز بیکارم.‌البته که سردرد دارم و بسیار خواب آلودم.‌دلیلشم بدخوابی یا بهتره بگم بی خوابی دیشبه. 

کارایی که امروز تا الان انجامشون دادم یکیش برنامه ریزی واسه سه روز آینده بوده‌. یعنی کارارو بر اساس ساعت مشخص کردم . بعد یه کمی با دوست حرف زدم سر مشکل اخیر دوست که البته در حال رفع و رجوعه. 

میخوام با اسنپ گوشت مرغ و ماهی سفارش بدم و یه کمی هم غذا خوردنم از روتین خارج شده و سامون دادن میخواد. مخصوصا اینکه  یه کمی هم وزنم زیاد شده.  موهام کماکان با همون شدت و حدت قبلی میریزن و البته من دیگه زیاد حرص نمیخورم بابت ریزششون. انگار تن دادم به قضا و قدر. درمانشم پیگیری می کنم و دیگه کاری از دستم بر نمیاد‌. 

به خاطر بی خوابی و بدخوابیای اخیر، یه کمی هم اوضاع سر و صورت و پوستم به هم ریخته. متاسفانه  نتونستم هنوز خوابمو تنظیم کنم. 

دیروز ورزش نکردم و لی امروز میخوام یه کمی ورزش شکم و پشت  انجام بدم. بقیه ی ویسای کلاس دیروزم امروز باید پیاده کنم و بنویسمشون. فردا و پسفردا  روزای خیلی شلوغین. امروز فرصت خوبیه تا جلسه دیروزو خوب و قشنگ یاد بگیرم و به گوش جان نیوش کنم:)) 

تمام تلاشمو می کنم که نرم سراغ خوابیدن بعد از ظهر. چون واقعا دارم از خواب میفتم.  فی الواقع میخوام شب یه کمی زودتر بخوابم اگه خدا بخواد.  

دیگه همین. خبری نیست. آهان راستی اینم بگم که مبادا لال از دنیا برم! دلم به شدت برای دی لوییس تنگ شده. به شدت. یعنی اینجوریم که دلم میخواد بهم زنگ بزنه و خبری ازش داشته باشم. ولی خداروشکر به این بلوغ رسیدم که بفهمم دلم برای تصویر دی لوییس توی ذهنم تنگ شده. یعنی دی لوییس واقعی، دلتنگی خاصی نداره. من برای اون تصویری که ازش ساخته بودم و در واقع دلم میخواست، دلتنگم. ازون دروغ گنده ها که آدم به خودش میگه و بعد با انکار واقعیت هی توش غرق میشه. 

واقعا رابطه با دی لوییس اینجوری بود. تا این که بالاخره زور واقعیت چربید و سپر انکار منو پرت کرد یه گوشه. انداختتم گوشخ رینگ و تا میتونست چک و لگد زد بهم و گفت عزیزم چشاتو واکن. واقعیت اینه:))

خوشتون اومد چه تصویر سازیی براتون کردم. کلا الهه ی تشبیه و استعاره و ساختن تصویرم:) قدرمو بدونین. خلاصه که به دلتنگیم وقعی نمی نهم و باهاش زندگی مسالمت آمیز دارم. یعنی همیشه هست. گاهی کم رنگ گاهیم پررنگ‌. غمشم هست. شونه به شونه ی هم میریم جلو و نمیخوام درستش کنم. نمیخوام نباشه. نمیخوام ازش فرار کنم. دیگه این بخشی از زندگی منه. سخته؟ آره خیلی. قرارم نبود و نیست که راحت باشه. 

تازه دلتنگیم و غم نبودن فلانی سابق هم هست. همیشه هست. اونم کم رنگ و پررنگ میشه. یه وقتایی برای یه چیزایی دلم تنگ میشه که حتی گفتنشونم خنده داره. بس که ریز و کوچولو بودن. برای جوری که همدیگه رو صدا می کردیم تو تنهایی ، برای خنده های از ته دل که اشک جفتمون درمیومدو ....

دیگه زندگی همینه. یه چیزی میده، یه چیزی میگیره. من اینو با گوشت و پوست و استخونم فهمیدم. هر چقدر چیزی که ازش میگیری بهتر و باارزش تر باشه بهاشم بیشتره. بگذریم. نمیخوام اینجا به جای روزمره نویسی بیفتم تو فلسفه بافی. فقط خواستم یه کمی دلم آروم بشه با یادآوری این نکته ها:))

فعلا برم ببینم چه کاراییو میشه پیش برد امروز. 

کلاسم امروز بوده:))

یادتونه هی می گفتم یه کلاسی ثبت نام کردم و کلی شهریه شه و داغان شدم  واسه پولش و خیلی کلاس مهمیه و باید قبلش کارامو بکنم و ال و بل؟  فکر کنین من تو کلندرم تاریخ شروعشو نوشتم یکشنبه هفت خرداد. تازه تمام یکشنبه هامو تا آذر خالی گذاشتم! ولی ولی کلاس شنبه شیشم شروع میشده! من نمیدونستم! اولین جلسه رو از دست دادم. 

غروبی مثل دیوونه ها شده بودم بس که اعصابم سر این موصوع ریخته بود به هم. به منشی آموزشگاه پیام دادم واقعا فازت چیه؟ من پنج شنبه هم برای محکم کاری تاریخو باهات چک کردم. میدونین چی گفت؟ گفت عزیزم هفتم شروع یه دوره دیگه است خب! خدایا خدایا! حالم دیدنی بود فقط:))

اما خب گذشت و شروع کردم به چارچوب دهی مجدد. ازین حرفای خنگولانه زدم به خودم که حتما خیریتی توش بوده. جوری که ابر وباد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادن تا من این کلاسو نرم حتما یه خیری برام داره که خودم نمی فهمم:) لابد اگه میرفتم تصادف می کردم مثلا:))  یه ذره حالم بهتر شد با همین خنگولیجات گول زنک:))

الان ولی نشستم ویس کلاسو پیاده کنم. کلا رفتم تو فاز یه تاف گای واقعی! همون که نمیدونم فارسیش چی میشه:)) تسلیم نشم بهتره دیگه. حالا شنبه ی بعدی میرم. برنامه ی کارمم از اول می چینم . طوری نمیشه که! سخت نگیرم بهتره در مجموع!

این که از این. راستی روانپزشک هم بهم دارو داده واسه خواب. هرچند دیشب یکیشو خوردم امروز تو فاز یاسمنگولیا بودم کلا:) البته نمیتونه فقط تاثیر اون قرص به خصوص باشه. یحتمل خستگی طبیعت گردی نه چندان رضایت بخشمم تو یاسمنگولیاییم اثر داشته. در هر حال ادامه میدم داروهای جدیدشو. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. دیگه نمیشه اینجوری که هستم ادامه داد. یعنی میشه ها خیلی جون کندنیه! 

دکتر غدد جدیدم هنوز وقت نگرفتم تا آزمایشامو دوباره ببینه و نظر بده. میخوام از شیوه ی تواتر اسناد کارو پیش ببرم:)) حالا تواتر اسنادو خودتون گوگل کنین تا من زیاد طول و تفصیل ندم.

 دیگه این که همسایه بالا بالاییمون تو پشت بوم بساط کباب راه انداخته و کولر ما همه ی دود مزخرف زغالو وارد منزلمون کرده، بی که حواسمون باشه! فلذا الان تو خونه چشم چشمو نمی بینه اولا و ثانیا هم اینکه ممکنه من از بی اکسیژنی جان به جان آفرین تسلیم کنم و برم به دیدار ایزد یگانه. 

خودمم عصری پلو با ماهیچه خوردم و سالاد مفصل. اما میزان ظرف کثیف شده که شستم به این سادگی و خلاصگی نبوداصلا. انگار شیش نفر غذا خورده باشن، ظرف داشتیم. البته که شستم و در اثنای شستن هم برنامه مهمونی ایرج طهماسبو  تماشا کردم. عاشق اونجاییم که کته تو خوابش، اسب از اومدن به اینور برکه امتناع می کنه:) کلا وقتی میگه امتناع من غش می کنم از کیف و خوشی!  خب هر کس یه دیوونگیای ویژه ای داره. اینم مدل منه:)) یه جاییم هست که قیمه میگه عزیز بی پناهم! اینم خیلی دوست دارم. یه نوک خرابی هم تازگیا وارد برنامه شده که یهو خنگ میشه و زل میزنه به افق! آخ آخ این تیکه عشق منه. 

خب دیگه همینا. آهان سریال تدلاسو رم دیدم. خدایا من یه تد میخوام که همین نزدیکیا باشه. همین قدر رقیق و خوش قلب و کول و باهوش و شوخ .  تو این قسمت یه چیزی گفت من رسما مردم براش. گفت میترسه خیلی با پسرش صمیمی بشه چون میدونه یه روز می میره و نمیخواد بچه اش خیلی از دوریش عذاب بکشه. آخه میشه نمرد واسه این آدم؟ 

حالا چون شما کلا در جریان نیستین  ممکنه به نظرتون خیلی لوس بیاد این حرفا، ولی وقتی تو بطن داستانشین خیلی کیف می کنین. جدی میگم. این سریالو ببینین حتما. واسه تحمل شرایط بهتون انگیزه میده یجورایی. یه انگیزه ی زیر پوستی و ریز. 

و دست آخر این که خودم به اشد وضع امروز رقیق بودم. یک ساعت با مادرم حرف میزدم تا شاید یه کمی حالش بهتر بشه. بعد با بابام حرف زدم و هی سعی کردم الکی بخندونمش. بعد تو خیابون یه خانومی که نمیدونم چه مشکلی داشت نمیتونست کلیدشو از تو جیب مانتوش دربیاره. به من گفت کمکش کردم. یه چیزی تو نگاهش بود که بعد از چند ساعت هنوزم که یادش میفتم قلبم فشرده میشه. تو نگاهش یه چیزی شبیه درموندگی و ترس توامان بود. این که نتونی ساده ترین کارو که بیرون آوردن کلیدته انجام بدی و این که نتونی به آدما اعتماد کنی و بترسی که مثلا موبایلتو برداره ببره. این نگاه منو نابود کرد قشنگ‌. 

یه خانوم  پیر دیگه ای هم تو میوه فروشی به خاطر من واسه ردشدن  عجله کرد آرنجش خورد به میله ی در. می خواستم برم وسایلشو بگیرم و تا در خونه برسونمش بس که حالم بد شده بود.‌ حالم بد بود از دستپاچگیش، از هول بودن و اضطرابی که داشت و کمر و پای دردناکش. 

نمیدونم چم شده. اینجوری ادامه بدم کم کم میرسم به نزدیکترین ایستگاه مترو و پرت کردن خودم زیر قطار:)) چه زندگیی برای خودم ساختم آخه با این رقت قلب پیشرفته:)

فعلا برم یه نیم ساعتی درس کلاسو گوش کنم و مابقیشم فردا ایشالله. 


قشنگم! طبیعت گردی مناسک داره:)

می بینم بعد از خوندن عنوان پستم یه تکبیر بلند بالا نثار کردین و خیلی با من موافقین:)) حالا منظورم از مناسک چیه؟ این که باباجانم وقتی میای تو طبیعت، چرا اسپیکر میاری آخه؟ مگه ما نیومدیم صدای پیچیدن باد  لای شاخه هارو بشنویم؟ مگه این همه سختی نکشیدیم که برسیم به صدای پرنده و باد و علف و درخت ؟  خب حامد پهلان و گرشا رضایی و مابقی دوستانو که تو هر چاردیواریی بهشون گوش کرد. 

معلوم شد چرا شاکیم از گروه دیروزی؟ بله دوستان جنگلو با دیسکو اشتباه گرفته بودن. البته کاری ندارم که ما تو مملکتمون جاییو نداریم آدما هیجانات تخلیه شونده با قر کمرو، ابراز کنن. ولی خب خدایی جنگل و در و دشتم جای مناسب این کارا نیست. 

خلاصه دوستان دیروزی اکثرشون  طبیعت دوست نبودن و اومده بودن اوقات خوشی با رفقا و الکل و حمید هیراد برای خودشون بسازن!  یه کمی تو ذوقم میخوره اینجور وقتا. رگ خودشیفتیگمم متورم میشه که فلانی در شانت نیست همراهی کردن با اینا. 

حالا انتظار ندارم محمدعلی اینانلوطورها! همراهم باشن. اما دیگه اینقدرم خز و خیل بودن آدما تو اینجور سفرا، از رفتن نادم و پشیمونم می کنه. چون مجبورم ساعتها توی راه چه تو ماشین چه تو مسیر پیاده روی تنگاتنگشون بشینم و حرکت کنم، کلافم می کنن. یجور عجیبی هم به نظرم های میان این آدما. انگار بالان. یا میخوان بالا باشن. نمیدونم واقعا. منو اذیت می کنه کنارشون بودن. 

اینجور آدما، علاوه بر رعایت نکردن مناسک خاص این سفرا، انگار کلا تو آداب معاشرت و حفظ حریم بقیه هم  مشکل دارن. با صدای بلند حرف زدن و خندیدن اونم به مدت طولانی مسلما بقیه همسفرارو ناراحت می کنه. حالا انسانهایی مثل منو بیشتر! ...

 میتونم تا فردا صبح براتون حرف بزنم از آداب سفرهای این چنینی که به نظرم رعایت کردنشون از اوجب واجباته. اما خب دیگه همین جا  بی خیالش میشم. 

بهتره به جای صدور دکترین ویژه ی طبیعت گردی! برم یه کم  برای خونه خرید کنم تا از گشنگی جان به جان آفرین تسلیم نکردم. موجودی میوه و سبزی خونه صفره.فقط نون داریم و برنج و سیب زمینی. تازه گوشت مرغ و ماهی  هم تموم کردم:) یه مقدار قلیلی گوشت قرمز هست  و لاغیر. آجیل ماجیلم که هچ! در حال حاضر واقعا با فتوسنتز زندم و به جای رسیدگی به نیازهای اولیه نشستم در مورد گروه و باید و نبایداش تز میدم:)))

یه عکس از آبشار ببینین تا اینجا اومدین!

دو روزه انجام رسالتم به تعویق افتاده:)

کلا یه چیزی تو همه ی شبکه های اجتماعی، مخصوصا وبلاگای با کامنتدونی بسته وحود داره. اونم اینه که کسی پیگیر نبودنت نمیشه. یعنی تویی که همش هر شبم وبلاگتو به روز میکردی، اگه یه ماهم پیدا نشه، کسی نمیگه خرت به چند؟ یعنی کلا راهی نذاشتی که بگه خرت به چند. همه چیو بستی و خیلی در خفا و یواشکی میای یه چیزی می نویسی و میری. 

خب تا اینجای کار که یه چیز بدیهی بود با یه پیامد بدیهی و طبیعی. نمیخوای معاشرت کنی حتی در حد یه کامنت. خب پیامدشم اینه که بود و نبودت خیلی به چشم نمیاد. اگرم بیاد به دلیل همون معاشرت نخواهیت، ازش مطلع نمیشی. 

حالا اونجای کار یه کم غیر طبیعی میشه که با وضعیت مذکور و مشروح! دلخور بشی که هیشکی نیومده برات تو بخش پیامها بنویسه وای تو که نیستی آسمون بلاگ اسکای آفتاب نداره:)) کجایی عزیزم بی تو زندگی هیچه اصلا!  

خیلی انتظار و توقع عجیب و غیر عادییه . میدونم خودم. حالا سوال براتون پیش اومده که کی یه همچین انتظاری داره؟ در پاسخ باید با شرمندگی عرض کنم که خودم:))) امروز اومدم  بنویسم تا صفحه وبلاگو باز کردم با خودم گفتم چرا می نویسی اینجا؟ برای کی  آخه. یه نفر نگفته دو روزه کجایی؟:)))) جدیا! واقعا میخوام اسممو به جای هنوز زندگی بذارم  شگفتانه ی زندگی!  بذارم متوقع الممالک اصلا!  نمیدونم خودمم شگفت زده شدم آخه. 

بگذریم:) من دیروز طبیعت گردی رفتم و براتون عکس پونه های کوهیی که چیدمم گذاشتم. حیف نمیشه بو رو گذاشت اینجا. یعنی عطرشون یجوریه که مسحورت می کنه. لااقل من خیلی علاقمندم بهشون.  

اگه خاطر عاطرتون باشه من شب قبل از طبیعت گردی مهمون بودم و خلاصه بدون خواب شب ساعت ۴ راه افتادم به سمت در و دشت! خیلی حالت تاف گای به خودم گرفته بودم فی الواقع. نمیدونم فارسیش چی میشه:)) 

خلاصه که با همون اتوبوسای عهد عتیق همیشگی رفتیم و بعدم سوار یه سری مینی بوسای عهد عتیق تر شدیم و رسیدیم به جایی که پیاده رویمون تو جنگل شروع میشد. خب شیب بدیم داشت و اول کار که شیب به سمت پایین بود من زانوم اذیت کرد. بی خوابی  هم مزید بر علت بود و نیز البته هوای شرجی داخل جنگل. من لباس مخصوص دویدن  نایکی پوشیده بودم. به هوای این که تهویه مناسبی واسه گرما و تعریق داره. اما چشمتون روز بد نبینه اصلا مناسب هوای دم کرده و شرجی نبود. 

نمیدونم شایدم هر چیز دیگه ای می پوشیدم همین قدر اذیت می شدم. در هر حال هوای مناسبی واسه هایکینگ نبود اصلا. 

بعدم مقصد یه سری آبشار بود. بله هفت تا آبشار که کنار هم و طبیعت عجیب و فوق العاده ای ساخته بودن . اگر هوا گرم و شرجی نبود احتمالا بیشتر کیف می کردم. هرچند اولین کارم این بود که کفشامو دربیارم و پاهامو بذارم تو آب :) 

گروهی که همراهشون بودمو دوست نداشتم. یعنی میانگین  کاراکتر ی گروه ، مورد پسندم نبود. حالا در موردشون دوست دارم توی یه پست جداگونه بنویسم. 

فعلا این شما و اینم پونه های کوهی بسیار معطر که سوغات سفرم بودن:))

و این گونه نباشد که چهارشنبه بگذرد و اینجا به روز نباشد:))

خدایی خیلی خوابالود و خسته ام واسه نوشتن. اما چون رسالت هر روز اینحا نوشتن رو دوشم سنگینی می کنه و نیز نوشتن و گزارش روزانه دادن، باعث میشه ذهن خالی بشه و راحت تر بخوابم، ناگزیم فی الواقع!  جمله ای که نوشتم ازون جمله طولانیای نفس گیر شد:)

امروز دنبال کار اداریم رفتم. خیلی هم مدیر اونجا تحویلم گرفت و هی من هندونه زیر بغل اون دادم و اون هی برام نوشابه باز کرد. خلاصه وضعیت کمدیی راه انداخته بودیم. کارم انجام شد و حالا باید بشینم منتظر تا پت پستچی محموله رو برسونه به مقصد:) گفتم پت پستچی یادم افتاد به پستچی بی اعصاب محله مون. جدی اعصاب نداره ها. میگه درو بزن تا بسته تو بندازم تو! هیچ وقتم صبر نمی کنه تا گیرنده رو رویت کنه. اصلا براش مهم نیست که گیرنده بگیره نگیره!  بسته رو پرت می کنه و فی الفور گاز موتورشو تا ته می گیره و میره. حالا امیدوارم این بار که هشتاد تومن پول پست ازم کسر کردن یه کمی برخورد انسانیتری با محموله ی با ارزشی من داشته باشه‌. همون که دو روز براش تو گرما کوبیدم رفتم اون سر شهر:) حالا اون سر شهرم نبود خدایی ولی برای من یکجا نشین! دور بود خب!

این که از این. کار هم دو ساعت بیشتر حادث نشد! کار حادث میشه مگه؟ در هرحال دو ساعت کار کردم امروز. یعنی برنامه همین بود. ورزشم  کردم و بدک نبود. دیگه این که سر راه برگشتن به خونه یه پیرهن تو خونه ای نرم و نازک هم ابتیاع کردم! بلافاصله هم تا رسیدم پوشیدمش‌ . تو تنمم بد نبود. حالا خیلی واو نیست ولی بد هم نیست. 

اینقدر که پوشاک گرون شده دیگه وقتی یه چیز زپرتی پیژامه ای هم میخرم احساس می کنم ورشکسته شدم و اینها:) واقعا با این گرونی قراره چیکار کنیم؟ تا کی میشه اینجوری ادامه داد؟ نمیدونم واقعا. 

بگذریم. فردا وقت روانپزشک دارم بالاخره ! تصمیم دارم مهمونی شامم برم. حالا مهم نیست چون من در هرحال شبایی که فرداش قراره برم طبیعت گردی نمی خوابم. لااقل خیلی کم می خوابم. در نتیجه حالا این بار با بهونه مهمونی کم میخوابم:) البته الان دارم اینارو می نویسم. نمیدونم فردا چه حال و احوالی داشته باشم!

اینم بگم که مبادا لال از دنیا برم:) به شدت احساس تنهایی می کنم و دلم برای دی لوییس تنگ میشه. اما بلافاصله ذهنم فلاش بک میزنه به داستانا ناراحت کننده ای که برام تو ارتباط با دی لوییس پیش اومده و  روی آتیش دلتنگی خاکستر ریخته میشه. نمیگم آب چون واقعا خاموش نمیشه. فقط موقت میره اون زیر. 

چیه این آدمیزاد؟

بالا و پایین شدن خلق

حدود دوساعتی میشه که دارم خودمو به خاطر ثبت نام و پول دادن برای طبیعت گردی جمعه سرزنش می کنم!  چرا؟ چون واقعا اتساعات جسمیم از حد گذشته. فکر این که چهارصبح سوار اتوبوس بشم از الان خلم می کنه:) اما واقعا نرمم غصه میخورم ازین که هوا و فضارو به دلیل عدم انقباض! از دست دادم! در کل بشر موجود پیچیده ایه و تمام!

ازونطرف آخه پنج شنبه شبم یه مهمونی دعوتم که بسیار دلم میخواد برم. یعنی اگه نرم هم میزبان ازم دلخور میشه هم خودم از خودم‌. بعد به نظرتون کسی که مهمونی شام دعوت بوده فردا صبحش ساعت ۴ صبح کوله بسته و آماده است واسه یه کار بدنی سخت؟ مسلما جواب هر انسان عاقلی به این سوال خیر است و لاغیر:) 

خب از دغدغه هام براتون گفتم. امروزم زیاد کار کردم  و سرم درد می کنه. جوری که حس می کنم صداها، فرقی نمی کنه هر صدایی، چه صدای موتور یخچال، چه صدای آب حموم همسایه و چه موتوریی تو کوچه! همشون انگار رو ناحیه ی گیجگاهی مغز سوارن و مثل هیلتی تو کلم فرو میرن! چه مثالی زدم! 

ورزش نکردم و به جاش دوتا بستنی خوردم. یه کمی از کرده ی خویش نادمم الان. البته یادم نبود اصلا. همین که نوشتم ورزش نکردم، ذهن زیبام رفت سراغ عمل متضاد سالم زیستی! خب بستنی خوری همون عمل بود. اونم دوتا. خدایی ظهر فشار کارم زیاد شده بود. یجوری که حتی به انقباض و انبساط دندونامم رحم نکردم. یه قهوه ی داغ خوردم. بعدشم دوتا بستنی یکی عروسکی یکیم قیفی. 

واقعا ناگزیر بودم از خوردنشون. تو اون برهه ی حساس و پرفشار!  گلوکز تنها چیزی بود که میتونستم به نورونام برسونم! چون واقعا داشتن مثل موتور مشکل دار، ریپ میزدن! یه بار که درست وسط کار قشنگ مغزم از کار افتاد. جوری سرم خالی شده بود که رسما ترسیدم از همه چی. 

خب بستنی خوردنمو به اندازه ی کافی توجیه کردم و با این چارچوب دهی  جدید و دلیل تراشی، یه کم بار ملامت از رو دوشم برداشته شد:) وقت روانپزشکم هنوز قطعی رسمی نشده. فردا باید ردیفش کنم دیگه. منشی  دکتره قشنگ با یاکریم نسبت نسبی و خونی داره. بگذریم! 

دکتر غدد جدید میخوام پیدا کنم چون انگار اعتمادمو نسبت به دکترا از دست دادم و باید از روش  جمع کردن آرا استفاده کنم! چند نفر دکتر اگر نظر مشابه دادن اون وقت می پذیرم. بله من همین قدر سختگیر و وسواسم:)

فردا صبحم باید برم سراغ همون کار اداری و بانکی. یعنی سراغ ادامش. امروزم کلی پول براش کارت به کارت کردم! کلی هم پول بیمه دادم. پول طبیعت گردی هم که بود. تازه باید کلاس منجوق دوزیم تسویه کنم. یه قسطیم داشتم اونم دادم. کف گیر کجای دیگه؟ ته دیگو سوراخ کرده و الان مشغول حفر چاه عمیقه:) 

نمیدونم چه جوریاست واقعا.‌سلیقه و خواسته هام مثل یه پولدار شیکه اما جیبم جیب یه کارتن خواب! شپش توش ملق میزنه، قاب میندازه و یه قل دوقل بازی می کنه. کلا  شپش توش داره شیرین کاری می کنه به عبارتی:)

خب این پارادوکس  خواسته های پولدار با سلیقه و خوش استایل با جیب یه کارتن خوابو به کجا برم من؟ جدیا خیلی چاکلز کننده است:)

مادرمم یه مبلغی پول به عنوان کمک هزینه بهم داده بود که شده چون داغی بر دل! یعنی خواسته های پولداری  و جیب کارتن خوابیمو بذار کنار غرور کاذبم:))) دیگه ترکیب سمی تر و خطرناک تر ازین نداریم. یجوری غرورم اجازه نمیده بگم خب دستتون درد نکنه و خرجش می کنم و نوش جونم! افتادم به این که چون مادرم تو اون خونه شون تشک تخت مناسبی نداره براش یه تشک بخرم و بفرستم:) فی الواقع باید چیزی هم از جیب بذارم رو پولی که بهم داده! کلیم دردسر خرید و هماهنگی فرستادن و تحویل گرفتن بکشم:))

خودمو بندازم زیر واگنای مترو و راحت بشم از دست خودم:))) اخه این چه انسانیه که من هستم؟ شوخی می کنم خیلیم با خودم حال می کنم:)))

دیگه خیلی سرتونو درد نیازم و چشتونو خسته نکنم. برم بگیرم بخوابم که فردا روزگار خواب جدیدی برام دیده. یا شایدم من براش خواب جدیدی دیدم

نمیشه که دوشنبه تموم بشه و من ازش ننویسم که:))

جونم براتون بگه که همه چی طبق معمول و روتین همیشه بود. یعنی الان یجوریه که میتونم بگم یه دوشنبه شبیه تموم دوشنبه هایی که از عمرم خرج شد! 

ورزش کردم. ساعتهای متمادی کار کردم. جدیت درخوری ازخودم نشون دادم در همه ی امور:) با مادرم حرف زدم که دچار افسردگی ناشی از خلوت ییلاقاتیش شده! یه کمی کارای فردارو به سامون و برنامه کردم. یه ایمیل خیلی ناخوشایند به دی لوییس  زدم و بعدم آدرس ایمیلشو بلاک کردم:)) یکی از جدیتهای درخورم همین بود! 

تصمیم گرفتم دیگه عجز و لابه نکنم. خیلی مصمم و پرغرور و فخیم و فاخر و ضخیم و علیم و  بصیر به زندگانی نباتیم ادامه بدم. تصمیم کبراییه برای خودش:))

دیگه همین. آهان همین نیم ساعت پیش قسمت جدید سریال سرگیجه رو دیدم. کلا پلیسا تو سریالای ایرانی یجوری خنگ و خل و یاکریم وار عمل می کنن که آدم تشویق میشه بره خلاف کنه. جدیا چرا اینقدر تو سریالا پلیس مشنگه؟!  یه مشت چاقال بی مصرف نشونشون میدن که قد جلبکم تحلیل ندارن:)))

یه سریال طور دیگه ای هم هست مثل جوکرکه چندتا بازیگر جمع شدن توش.‌اسمشم دست به مهره است! به گمونم این برنامه رو ساختن اشکان خطیبیو به رخ بکشن. یعنی واقعا نوم خدا الله اکبر! هرچی میره جلوتر این آدم خوش تیپ تر و خوش استایل تر میشه:) کلا یه سری از هنرپیشه های مرد ایرانی تو جوونی مالی نبودن اما تو میانسالی نابود کننده شدن. یکیشون همین امیر آقایی! کراش المومنات الایران:)) لامصب کی اینجوری شد آخه؟  حالا با پارسا پیروزفر کاری ندارم که جوونیش پشته پشته کشته داشت الانم که دیگه جذابیتو از حد و مرز گذرونده! 

چیه؟ خز و خیل شدم؟ شما فقط فیلم و سریال خارجی می بینین و کراشتون هم فرنگیه؟ اوووووه نگم براتون که من دوجانبه کار می کنم و یه لیست بلندبالا از کراشای خارجیمم باید براتون بذارم! 

کلا  ام المومنات کراش دار  لقبمه:) 

خب واقعا دارم پرت و پلا میگم. زینرو  بهتره برم بخوابم:))