هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

پونزده خرداده

یه تقویم فارسی رو گوشیم نصب کردم خیلی متشخصه:) همون لحظه ی نصب و اجرا یه نوار اومد بالای صفحه ی گوشی  که با توضیحات مبسوط تاریخو اعلام می کرد. پونزده خرداده و ارتحاله. پنجم جونه  بیست بیست و سه هست و شونزده ذی القعده ی هزار و چهارصد و چهل و چهار قمری. نمیدونم چرا وقتی رقم سال قمریو دیدم جا خوردم‌. شاید به خاطر این که سال شمسی هم  بهش شباهت پیدا کرده. خیلی وقت بود تاریخ قمری توجهمو جلب نکرده بود. 

بگذریم. قبل از امضای مرخصی استحقاقی و استعلاجی  این هفته، دوساعت کار واسه امروز تعریف کرده بودم که به هیچ نحوی از انحاء نمی شد از زیرش در رفت. زینرو از ساعت یارده صبح تا همین چند دقیقه پیش درگیرش بودم. حالا نکته ی غم انگیز ماجرا اینجاست که ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم. البته که به نظرم خیلی خوب خوابیدم هر چند دیر. 

دلیل دیر خوابیدنم هم یکیش این بود که ساعت دوازده شب یهو اصلا خوابم نمیومد. یه کم تو وبلاگا چرخیدم که خب اکثرا که گیر و گورای عجیبی پیدا کردن. خودشون باز نمیشن یا کامنتدونیشون مشکل داره و این داستانا. یه کمی تو اینستاگرام و دو قسمت هم  از یه مینی سریال هفت قسمتی اسم عشق و مرگو دیدم‌ . 

قسمت اولو که دیدم به نظرم همه چی آشنا بود. ولی میدونستم که من هیچ وقت همچین اسمی به گوشم نخورده و با معرفی یکی از دوستام تصمیم گرفتم ببینمش. بعد قسمت دومشو که دیدم یادم افتاد یه مینی سریالی دیدم قبلنا با همین داستان به اسم کندی. یعنی این جدیده رو یه کارگردان دیگه با یه سری هنرپیشه ی متفاوت ساخته. عجیب نیست؟ آخه داستان همونه لعنتی.‌چرا دوبار باید بسازنش؟

درهر حال تا دو طول کشید و یعدم به زور خودمو خوابوندم. چون خیار و آلبالو ی مبسوطی خورده بودم یه ذره نبات داغ هم برای خودم درست کردم که واقعا آبی است بر آتش پیچ و واپیچ دل و روده:)

خوابیدن همانا و ده و نیم بیدار شدن همان. سریع یه صبونه خوردم و نشستم پای کار. کار که تموم شد هر چند کوتاه اما بعدش نسبتا حال خوبی دارم. یه ذره حس مفید بودن طور. 

ناهار بقیه پلو مرغ دیروزیو میخورم و برنامه از خونه بیرون رفتنم ندارم. هرچند این باقیمونده سبزیای پاک شده، تو آشپزخونه رو مخن و باید ببرمشون بیرون. 

یه خبریم از فشارسنجم بدم. پولشم گرفتم حتی و یه نفس راحتی کشیدم در مجموع:)) ولی چون این هفته کار نمی کنم عملا باید از سرمایه بخورم. یه کمی پشیمونم انگار از مرخصی . یعنی بعد مالیشو که در نظر می گیرم کلافه میشم. اما خب واقعا برای جمع و جور کردن مغزم به این فاصله گرفتن احتیاج داشتم. 

برای چهارشنبه ساعت ۳ از یه  متخصص غدد وقت گرفتم و اگر بشه پنج شنبه هم میرم برای مزوی موهام. یه ویریم افتاده تو جونم که برم لیفت شقیقه و گونه و اینا انجام بدم. یه جراحی مخوفیم داره. یکی از دوستای دورم که این کارو کرد دو هفته ی اول بعد از جراحی  هم درد زیادی داشت همراه با کبودی ترسناک. ولی خب بعد از چندماه ازینرو به اون رو شده بود صورتش. حداقل ده سال جوونتر میزد و البته اعضای صورتشم میزونتر به نظر میرسیدن بدون این که بفهمی کاری کرده اصلا.  

این داستان جراحی دردش به کنار پول عظیمیم میخواد و این که چندوقت نباید کار کنی و واقعا استعلاجی لازمی. حالا اینو داشته باشین براتون از ویر دیگه ام بگم.  لیپوماتیک شکم! بله اینم خیلی دلم میخواد. یعنی دلم میخواد تا جون و جسمی دارم و به قول آقا اصلانی تا پوست به استخونه، شکمم صاف و تخت بشه:) 

برای این دوتا کار بین صد تا صد و پنجاه تومن پول لازمه. پرستار میخوام تا یه هفته واسه هر کدوم و نیز  درد و نقاهت و ایناشم که خود داستانی  است پر آب چشم!

فکر می کنم این بار وسواس اومده صورت و بدنمو نشونه گرفته. انگار دیگه از فاز خونه و تغییراتش اومدم بیرون افتادم به جون خودم. البته که کاری نمی کنم مسلما. اما خب فکراش ولم نمی کنه و همین طور تو سرم میچرخه.

وسواسای اینجوریم مربوط میشن به بخش خز و خیل وجودم که میشونتم پای سریال ترکی یا سریال سرگیجه! تنها کاری که یاد گرفتم انجام بدم سرزنش نکردن خودمه. من یه بخش خز و خیل سکینه رخشوری دارم. همیشه هست با من:)

دیگه همینا. مورد دیگه ای واسه گفتن ندارم. خیلیم خوابم میاد و دلم میخواد برگردم خوابیو که ساعت ده و نیم با هول و ولا قطع کردم، ادامه بدم:)