هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

شانه ات را دیر آوردی، سرم را باد برد

حس تنهایی و دلتنگ شدن دارم. دلم میخواد اوضاع برمی گشت به پاییز نود و هشت . دی لوییس  و حضورش باعث شده بود، حس کنم زنده و مورد توجهم:)  البته باید به خودم خاطرنشان کنم که اون روزا خیلی از رد فلگا و نشانه هارو نادیده می گرفتم و می سپردم دست انکار و ایگنور! بدین سان بود که الکی خوش بودم در واقع! 

اما خب، ذهن زیبای این روزام همش میره میچرخه تو گذشته و مدام بهم  تنهاییمو یادآور میشه. تجربه ی این چند وقت به من نشون داده که اصلا تنهایی چیز بدی نیست. قرار نیست آدمی که میاد حال منو خوب کنه! همه ی این چیزارو فهمیدم. اما خب دلتنگی هست. حتی به فلانی سابق خیلی فکر می کنم این روزا. به تمام خندیدنامون با هم. یاد روزای خوبی که با هم داشتیم میفتم و یاد حمایتای بی دریغش. 

تموم شدن و باید بگم گود اولد دیز و پس ایز پس! اما اما امون از ذهن دراما دوست و دراماپرورم:) حالا یه حسنی که دارم پذیرفتن این دراماهاست. یجورایی فهمیدم اینا هستن و با منن. کاریشم نمیشه کرد جز این که به عنوان بخشی از زندگیم بپذیرمشون و ادامه بدم.  فی الواقع با این پذیرفتن، نذارم سیاهچاله بشن و بندازنم تو خودشون! 

تنهاییمم واقعا پذیرفتم. گذر عمرمم همین طور. این که دارم مراتب سنیو همین جور میرم بالا و گاهی خودمم باور نمیشم کی به این سن و سال رسیدم:) زندگی منم همینه. تلاشمم واقعا برای بهتر کردنش کردم. هر کاری از دستم برمیومده انجام دادم. 

خود خدا هم گفته، هر کسیو اندازه وسعش، تکلیف و مسئولیت ازش میخواد. اگه خیلی دین و ایمونی هم بخوام نگاه کنم واقعا قدر وسعم تلاش کردم. گاهی حتی به خودمم فشار آوردم بیشتر از تواناییم. در نتیجه بدهکار خودم نیستم واقعا. اینو باید مدام بلند بلند به خودم یادآوری کنم. 

نمیدونم چرا اینارو اینجا مینویسم؟ شاید یجورایی جزو همون مناسک یادآوری بلند بلند به خودم باشه. حالا شمارم در جریان این یاداوری قرار دادم:))

در هر حال این که امروز بیشتر به تخمه کدو خوردن و فکر کردن گذشته. سریال آکتورم دیدم البته. یعنی اگه بخوام صادقانه بگم خز و خیل هم بودم در کنار فکور و فاخر بودن. آهان اینم یکی ازون چیزاییه که تو خودم قبول کردم. من ترکیبی از فخر و فضاحت همزمانم! قبلنا بخش فضاحتمو دوست نداشتم و ازش شرمنده بودم. انگار که باید مطلق فاخر باشم و کامل و جامع و عالم و سالم و بالغ  :))  اما یاد گرفتم که این موجود مورد انتظار یه موجود "نیست در جهانه" . زینرو دست از سر طفلکم برداشتم و ترکیبی و نسبی بودن صفتامو تا حدودی پذیرفتم. 

هرچند گاهی به تنظیمات کارخونه برمیگردم و دوباره سرزنش خودم واسه کامل نبودن شروع میشه و فاصله بین خودی که انتظار دارم با خودی که در واقع هستم میشه یه چاه عمیق و تلپی میفتم توش!  اما تکرارش واقعا کمتر از قبل شده. 

دیگه خیلی دنبال چیز خاصی نیستم و دارم تمرین می کنم اندازه مو بشناسم و بدیامم بغل کنم!

واقعا امروز یه طوریم شده! همش دارم به این چیرا فکر می کنم و تند و تند هم می نویسمشون:) بگذریم. داشتم می گفتم که سریال دیدم و تخمه شکوندم و فکر کردم:) الانم میخوام برم ورزش کنم و بعد هم دوش و بعد هم تنظیم برنامه ی هفته ی بعد. 

خوب شد طبیعت گردی نرفتم. یه کمی دیروز و امروز که استراحت کردم بدنم حال اومده و جون گرفته. امروز مثل اکثر روزای گذشته خسته و کسل نیستم. 

مصاحبه ی کاری  داشتم که کنسل شد. البته بهتر چون آفر حقوقش خیلی بد و کم بود. صرفا می خواستم  یجورایی تو ارتباط با همکارام قرار بگیرم. به نظرم فرصتای بهتری برام پیش میاد. در نتیجه عجله نمی کنم . 

پاشم برم به ورزش و سایر امور زندگی روزمره برسم و میخوام بعد از ورزش آبگوشت بخورم. خیلی هم به قول دوستم، آدابی و با تشریفات. یعنی  همرا با کوبیدن گوشت و دیش ساید  ترشی بادمجون و پیاز:))