هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بازم اون بخش تاریک

ورزش پای خوبی کردم و بعدم دوش و آماده شدم برم بیرون. دیگه این روزا هرجا میخوام برم ماشین میبرم. توجهی هم به شلوغی و خلوتی و این داستانا ندارم. یه پارک دوبل تنگ و تُرُش هم استاد بشم دیگه کارم با رانندگی حله:))

خلاصه که رفتم و چه هوایی هم بود هزار الله اکبر و چقدرم مسیر پیاده روی شلوغ پلوغ بود. دوست هم رسید و کلی راه رفتیم و حرف زدیم. بعد دیگه وقت خوراکی شد. خودمونو انداختیم تو یه سالاد بار و خیلی با کلاس و ورزشکاری سالاد سفارش دادیم. 

بعد از سالاد دیدیم این ادا اصولا به مانیومده و از چهار جهت تو محاصره ی فست فودای خوش رنگ و روییم. زینرو گفتیم شایستگی احراز یک عدد هات داگ مشتیم داریم که خب احراز شد:))

حالا تا اینجای کار همه چی معمولی بود بعد یهو وسط خوردن هات داگ که نه در واقع ساندویچمون تموم شده بود و داشتیم با نی ته بطری نوشابه زیروهامونو هورت صدا دار می کشیدیم که یهو یه آقای بسیار خوش بر و رو اومد سر میز و رو به دوست گفت که میخواد باهاش آشنا بشه. میتونه بشینه سر میز ما؟ 

دوست هم گفت بله چرا که نه. خلاصه آشنا شد با دوست  و من هم که هیچ وقت تو یه همچین موقعیت بغرنجی قرار نگرفته بودم نمیدونستم چیکار کنم. شبیه این آدمایی شده بودم که خونواده های سنتی میفرستن تا دختر و پسر با هم تنها نباشن. 

حالا این یه بخش ماجرا بود. بخش دیگه این بود که لابد من خیلی سنم زیاده و لابد من خیلی نابودم که تا حالا همچین موقعیتی برام پیش نیومده و کسی نیومده بگه میخواد با من آشنا بشه. لااقل آدم به این جذابی امشب نیومده:)

جدی یه حال بدی داشتم. بلند شدنم از سر میز هم کار جالبی نبود. نشستنمم خیلی جالب نبود. یجورایی گیر کرده بودم رسما. جنتلمن هم بی نهایت در دوست و آشنایی باهاش ذوب شده بود. 

خلاصه اش این که تا آخرین وقتی که می شد نشستیم. حتی جنتلمن گفت بریم یه جایی که هنوز باز باشه و چایی بخوریم و معاشرتمونو ادامه بدیم. 

ولی باطری دوست ته کشیده بود و منم که نخودی بودم. پریدم تو ماشین و روندم تا خونه. دوست هم همین کارو کرد. 

یه نیم ساعتی هست که رسیدم. با وجودی که برای دوست خوشحالم چون به نظر طرف آدم حسابی میومد اما برای خودم یه حس بدی دارم. انگار دیگه سنم رفته بالا و از رده ی توجه خارج شدم. 

میدونم باز ازون فکرای باطله، اما در هر حال هست دیگه. کاریش نمیشه کرد.