هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوزم یکی توی پس کوچه ها داره عاشقیو سر میبره

خب من طرفدار صدای حسین زمان نبودم.  یعنی من کلا طرفدار صداهای بم و خش دار و اینام. اما این ترانه ی زندونیش به نطرم خیلی عجیبه. به قول یکی از دوستان انگار غم خودشو به شکل و شمایل صدای حسین زمان درآورده.‌ 

این پست داره مناسبتی میشه انگار. برای حسین زمان که دیگه از امروز تو این دنیا نیست. غمگینم؟ من هم مثل همه ی شما برای همه ی رفتنا، غمگین میشم. بعد غم و حال خالی بودنمم هیچ وقت  آزار دهندگیشو برام از دست نمیده. مثلا صاحب نونوایی سنگک محلمون یه پیرمرد خسته و فرتوت بود. معلوم بود که مغازه رو اجاره داده اما غروبای ماه رمضون که صف نونوایی میرفت تا ته خیابون میومد کمک. وایمیساد سر دخل. یه مدت طولانی من نبودم و غیبت داشتم . وقتی دوباره برگشتم عکسشو زده بودن اون بالا موازی تنور. یه روبان مشکیم کنارش. 

بعدها روزای تعطیل که میرفتم نونوایی یه آقای تپلی با زنجیر کارتیر به گردن و ساعت طلایی کنار دخل وایمیساد. لباسشم معلوم بود که اومده یه سر بزنه و بره. کفشای ورنی تر و تمیز و پیرن کلاسیک مردونه و شلوار جین تمیز میپوشید. کارگر نونوایی که نمیتونست این همه تر و تمیز باشه. بالاخره کار با آرد کارو بدجور خراب و سفید و کر و کثیف می کنه. 

بگذریم. فهمیدم این آقای نسبتا میانسال رو به جوونی پسر همون پیرمرد مرحوم و صاحب فعلی مغازه است. یه بارم از من پول نگرفت. به شاطرم گفت نون خانومو برشته کن. بعدم نونو با دقت به قطعات ۱۵ در ۱۵ سانت برش زد و گذاشت تو کیسه و با یه لبخند پت و پهن داد دستم. 

خیلی می رفت تو نقش یه جنتلمن و کسی که هوای خانومارو داره. فکر کنم بر اساس ساعت و زنجیر طلاییش، شاید یه بنگاه معاملات ملکی داشت. نمیدونم. در هر حال کرونا شد و هر و هیمه ی مریضی عجیب و مردنای عجیب. یه روز که رفتم نون بگیرم عکس این آقا هم با یه روبان مشکی رفت کنار باباش. بالای دیوار و موازی تنور سنگکی. 

حالا هربار که میرم نونوایی، اول به این پدر و پسر نگاه می کنم. هردوتاشون تو عکسا می خندن. حتی پسر همون از همون پیرن چارخونه های همیشگیش تنشه. زنجیرشم تو عکس دور گردنشه.‌ نگاه کردن بهشون یجوری ته دلمو خالی می کنه. مدام یاد اون حرف زدنای پرشور و حرارت پسر میفتم. این که تموم خانوما، آبجیاش بودن و به شاطر می گفت نون آبجیو برشته کن. 

حالا خب دیگه نیست. کجاست؟ هیشکی نمیدونه. هیشکیم واسه ما آبجیای محل دیگه تره هم خورد نمی کنه! 

میدونم دارم زیاد حرف میزنم. دلیلشم اینه که کماکان خلقم تنگه و مودم پایین. همه چی به نظرم مسخره میاد. همین قدر مسخره که  یهو تبدیل میشی به یه عکس با یه روبان مشکی. تازه تو ایران که قاب کردن  عکس خانوما زیادم متداول نیست. میشی کسی که دیگه هیچ مصداق بیرونیی نداری. 

دیروز یکی از دوستام از آشنای دورشون حرف میزد. این که چند روز پیش توی یه تصادف پدر و مادر و خواهر و زن و دخترش همه با هم فوت شدن. یعنی یهو پنج تا چاه عمیق تو قلبش حفر شده. خب حق دارم بگم زندگی مسخره است. 

اونیم که فکر می کنه این طور نیست خوش به حالش. موقع تقسیم پشن آو لایف، اسلایس بزرگه رسیده بهش. نوش جونش. 

افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم

عنوان پستم یه مصرع از غزل بی نهایت قشنگ حسین منزویه. تو مصرع بعدی میگه با بوسه ای از آن لبِ شیرین، شکرم کن...

دلم برای خوندن شعر تنگ شده بود. افتادم به جون غزلهای منزوی. خداوندا که چقدر عالین این غزلا. 

یه بار یه مطلبی میخوندم از سیمین بهبهانی گفته بود که دلم عاشق شدن نمیخواد اما برای عاشقانه نوشتن و از عشق گفتن دلتنگم.  منم انگار حال مشابهی دارم دلم برای خوندن غزلای عاشقانه تنگه. البته که بلاتشبیه.‌ایشون ادیب بودن و شاعر و گفتن این حرف یجور قیاس مع الفارقه به قول منطقیون:) 

بگذریم. امروز یکی از بی حاصل ترین و کسالت بارترین روزای زندگیمو گذروندم. از عصری هزار بار به خودم گفتم ببین چه هوای پس از بارون قشنگ و خَشیه! پاشو برو یه قدمی بزن  یه هوایی تازه کن! اما دریغ از یه تکون حتی! 

فقط عین جن زده های وسواسی جاروپارو و گردگیریم به راهه هر روز. امروز به جای ورزش از اسنپ سفارش پاستیل و پفک و تخمه و لواشک دادم و نشستم  چهار قسمت از یه سریال ترکی دیدم به اسم قضاوت! چهار قسمت که میگم هر کدوم  از قسمتا میانگین دوساعت طول می کشید. یا خدا! خیلی وقت بود این همه کش دادن یه موضوعو تو فیلم و سریال ندیده بودم. یادم رفته بود برو بچز ترکیه رو. 

تو سریالا فقط خیلی قشنگن و خیلی قشنگ لباس می پوشن :) خیلیم جادبه های توریستی استانبولو فرو می کنن تو چش و چالت!  نخندین بهم. باور کنین امتیاز آی ام دی بی سریاله هشت و شیش بود! یعنی خیلی چیز اخمخانه ای تماشا نکردم ولی خب امان از زیاد کردن آب آبگوشت!  یه جاهاییش دلم می خواست بگم بسه بسه جون مادرتون یه کیلومتر پیاده روی هنرپیشه رو با یه موسیقی جانگداز نشون ندین:)

نمیدونم حالا کی برگردم و بقیه شو ببینم. فعلا که از کرده ی خویش نادم و پشیمانم و دلم میخواد صورتمو شطرنجی کنن! نمیدونم چرا یهو دچار تنزل سلیقه میشم تو همه چی. یعنی بی حوصله که میشم دیگه آت و آشغال میخورم، آت و آشغال می بینم و گوش می کنم و آخ آخ نگم براتون از کارا و فکرای  عبثی که اینجور وقتا به سرم میزنه!

میدونین الان چی هی تو سرم وول میخوره؟ این که وقت مزوتراپی موهامو کنسل کنم! با خودم میگم چه فایده ای داره اصلا. بهتره نرم فردا این همه راه تو ترافیک بکوبم برم که چی. تازه پیش اینا بوتاکسم که کردم خیلی چنگی به دل نمیزد. مسلما مزوشونم بر همین سبک و سیاقه! 

خلاصه که چنان دلیل تراشیایی برای نرفتن می کنم که بهتره زبان در کام بگیرم و بیشتر ازین درباره شون حرف نزنم! چند روزی میشه که این حال توم شدت گرفته.  یعنی قبلنم همین ذهن زیبایی که الان  دارمو داشتم فقط یه کم زیباتر شده گویا:))

امروزم یه نفر پای تلفن باهام در مورد قانون جذب حرف زد و این که حرفای تلخ باعث جذب امور تلخ میشن! فقط شانس آورد پای تلفن بود وگرنه صد درصد خونش میفتاد گردن خودش! این چه حرف ابلهانه ایه واقعا! اصلا وقتی یکی در مورد قانون جذب، کارما و این قسم اباطیل حرف میزنه خون جلو چشامو می گیره و قاتل و  جانی درونم میگه بکشش تا یه جهان از دستش نفس بکشن!!  


این پست فقط غرولند و ناسزاست.

فکر کنم تا دو سه روز مدام بیام اینجا و چیزاییو بنویسم که اصلا دلم نمیخواد.هرکاری کردم با وجودی که خیلی خسته بودم و روز چاکلز کننده ای داشتم ، خوابم نبرد. یجورایی با هجوم نگتیو مموری مواجه شدم. هجوم و حمله و شبیخون. اصلا شما بگو سونامی. کلا قتل عامم کردن! 

از زمان نوزادیم تا حالا هر چی برام  شر ، پیش اومده بود، از جلوی چشام رد می شد. بعد لرز کردم و کلی لباس پوشیدم و پتو دور خودم پیچیدم. خب نتیجه معلومه دیگه بعد از پنج دقیقه حال خفه شدن داشتم. خلاصه که اوضاع شتاشت بدی دارم. 

بعد همین لحظه که دارم اینارو می نویسم، یهو متوجه شدم بعد از باز کردن کامنتا، دست به عصاترم انگار. فاز تا حدودی بچه مثبت خوشالم برداشتم گمون کنم.  در نتیجه از امشب کامنتارو مثل قبل می بندم تا وسواسم اوج نگیره سر حرفا و نوشته های اینجا. فکر نکنم باید پاسخی در خور داشته باشم. هر چند چندتا اسم نازنین برام کامنت گذاشتن که یجورایی نادیده بهشون علاقمند شدم. 

در هر حال همین دیگه. خلقم  زیادی گل مرغیه. احساس می کنم حبس شدم یه جایی که امکان نفس کشیدنو دارن ازم می گیرن. میدونم خودم. میدونم که با حال الانم خیلی صلاحیت حرف زدن در مورد خیلی چیزارو ندارم. چون سیاهتر و بدتر به نظرم می رسه. اما خب حرفم نزنم خفه میشم .‌زینرو بذارین بگم که چقدر از همه چیز بدم میاد. به معنای واقعی کلمه حس می کنم همه چی برام سخت شده. 

حس می کنم‌بی عرضه ترینم که واسه تغییر شرایط زندگیم کاری نمی کنم. واسخ این که از مهاجرت می ترسم. از همه چیز می ترسم. حتی در حال حاضر از خودمم که اینقدر ترسناک شدم می ترسم. 

شبی از سر بی تابی و بی حوصلگی پناه بردم به فیلم دیدن. یه فیلمی به اسم ۵۰۰ روز با سامر یه همچین چیزی. بعد این فیلم با وجودی که فان بود کلافم کرد. یه جاهاییش مدام می زدم جلو ! 

یه سری مسئولیتای کاری جدید قبول کردم که حس می کنم شدن یه تریلی آهن و افتادن رو گرده هام. یجورایی اصلا نمی فهمم روزام چه جوری شب میشن. بس که درگیر و مشغولم. دست آخرم هشتم گرو نهمه. واسه خریدن یه چیزی هزار بار باید بالا و پایین کنم جدول دخل و خرجمو. 

بعد تو این مملکت گل مرغی اسفندماه سفارش یه مبل تک دادم. قرار بوده یکم اردیبهشت تحویل بدن. این همه تاخیر داشتن بعد گوسفندا، یه عذرخواهیم نمی کنن. این همه پول گرفتن و دوماهه معطلم کردن الانم هی ازین هفته به هفته ی بعد پاسم میدن. 

یه پرونده ای داشتم تو محل کار سابقم که الان به شدت واسه سابقه کاری و بیمه ام لازم دارم. وضعیت اینقدر گل الاغیه که پروندمو گم کردن. هیچ جام ازش کپی ندارن. 

باور کنین اینارو دارم می نویسم از شدت خشم کم مونده بترکم.

حس تنهایی و بی پناهی داره خفم می کنه. هر کی حرف از انگیزه و این چیزا میزنه میتونم یه نارنجک پرتاب کنم طرفش.

احساس می کنم مملکت هر روز داره از آدمایی که تو کله شون مغز هست خالی میشه و میفته دست آدمایی که جای نورون پشگل تو کله هاشونه. 

زیادی کلافم و شاید بهتر باشه این جور وقتا چیزی ننویسم و بذارم این حال بگذره که حتما هم میگذره. 


لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

امروز یه مقدار بار کارمو کمتر کردم. البته طبق تصمیم و برنامه قبلی هم نبود. اما خوب شد واقعا. دلم می خواست ازین فرصت به دست اومده استفاده کنم و برم یه کمی راه برم و ویندوشاپینگ مفصلی هم داشته باشم:) خب با این گرونی انتظار شاپینگ واقعی که ازم ندارین. من چندوقتیه فقط ویترینارو نگاه می کنم و اگه فروشنده خیلی اصرار کنه یه تن بزنین حالا و این داستانا! یه تنی به لباساشون میزنم و میام بیرون!

خدایی این جمله ی" یه تن بزنین " مسخره نیست به نظرتون؟ حالا کاری نداریم با این حرفا چون هیچ کدوم این کارارو نکردم. یه مقدار سردرد و گیجی دارم که فکر کنم  ادامه ی همون سندروم پی امه! یه کمی هم بی اعصابم که باز برمیگرده به گزینه ی قبلی! یه مقداریم بی طاقتم و بیقرار که باز به گزینه ی قبلی باید ایضا بزنم!

کارای امروز نسبتا خوب پیش رفت. ورزش هم کردم هم دیروز هم امروز. خوراک لوبیا با قارچ خوردم در راستای پروتئین خواری! بقیه مواردم رعایت کردم. حتی با خودم فکر کردم برم  این مرکزی که دستگاه ترواسکالپ داره واسه چربی سوزی. هرچند خودم میدونم این وسواس خاص هم مال سندروم پی امه. زینرو نباید وقعی بهش بنهم! 

اما خب مزوتراپی مو رو باید بیارم جزو برنامه. چون این طوری که بوش بیاد دارم به سمت یه بی مویی و طاسی زیبایی حرکت می کنم. این دیگه ربطی به هیچ سندرومی نداره. هرچند تنبلی می کنم تو وقت گرفتن و پیگیری. یه دکتر غدد هم وقت گرفتم برای شنبه. 

یه کم یجوریم. فراتر از پی ام اس و این حرفها. همین ریختن موهام و بی حالیم و بدخوابی و این چیزام مسلما یه علتی باید داشته باشه. یه چیزی کم و زیاده در هرحال. حالا شنبه میرم و احتمالا باید آزمایش خون بدم. بعدش معلوم میشه تا حدودی چی به چیه. کجا گیس کشیه! 

ویر یه چیز دیگه هم بدجور افتاده به جونم. دلم میخواد منجوق بافی یادبگیرم. ازینایی که دستبند و گوشواره و اینا درست می کنن و یجور نقشه خونی داره و خلاصه به نظرم خیلی جذابه. فکر می کنم جای یه سرگرمی جدی  تو زندگیم بدجور خالیه. ازینایی  که تو پروسه ی سرگرم شدن، یه چیزی خلق کنی و عینی نتیجه کارو ببینی  و کیف کنی. 

یه جاییم میشناسم که دوره شو داره و خوبم یاد میده. شاید تو همین چندصباح آینده بیام  اینجا  با کارِدستم کلی پز بدم و اینها. بعدم هی بنویسم این هنر یکی از انگشتامه تازه. اون نه تای دیگه کلی هنرای متنوع ازشون سرریز می کنه و تازه انگشتای پامو فاکتور گرفتم و نخواستم خیلی ریا بشه!!

امشب در سر غُری دارم! باز امشب در اوج نک و نالم:))

خیارشور وجودم نمیذاره یه خورده با خیال راحت بیام اینجا گل ناله تفت بدم و  بعدسر راحت بر بالین بذارم!  میدونین دیگه!  این یه جور مکانیسم دفاعیه. یعنی شما با خیارشور شدن و به ماجرا تم طنز و شوخی دادن، میخوای اضطرابتو کم کنی و به اصطلاح فضای سنگینی که واست ایجاد شده رو یجورایی سبک کنی:))

با این مقدمه نمیدونم چجوری برسم به این که از دست مادرم عصبانیم؟!  ماجرا ازینجا شروع میشه که ما یه فامیلی داریم که از من پنج سال بزرگتره. وقتی من بچه و نوجوون بودم جوری خودشو برای ما می گرفت که بیا و ببین. کلی تیکه بار من بینوا میکرد و خلاصه همش تو فاز تحقیر و سرزنش من بود! که چی؟ که این که اون بچه تهرونه و ما شهرستانییم:) این که اون قشنگه و ما نیستیم. این که باباش پولداره و بابای من نیست. 

تابستونا که میومدن ولایت واسه ییلاق! لباسایی می پوشید که خب واقعا واسه بچه هایی مثل من داشتنشون رویا بود( دارین کیف می کنین دارم از خودم یه چهره ی کودک کار  میسازم؟!) . گذشته از شوخی واقعا خیلی با من متفاوت بود و خب همونطوری که گفتم خیلیم این تفاوتو به رخ می کشید. 

 ایشون بعد از دیپلم دنبال قر و فر و این داستاناشون بودن و منم اگه آدلری نگاه کنیم لابد به خاطر عقده ی حقارتم، جوری کنکور داده بودم که رتبم دو رقمی شده بود و قس علیهذا!  

مابقی داستانم اینجوریه که پدر ایشون یه جوری مال و منالشو بر باد داد. سرچند تا سرمایه گذاری اشتباه و این قسم داستانا. البته که هنوزم خیلی وضع مالیشون بهتر از مابود. من با هر تیره روزیی بود درس خوندم و کار و این چیزا و ایشونم خوش میگذروندن! 

خلاصه کنیم همه چیز گذشته و ما رسیدیم به امروز. پدر و مادر این خانوم فوت شدن و ایشون تنهان. یعنی کلی خواستگار داشت تو عنفوان جوونی و همه رو رد میکرد چون  لابد فکر میکرد هیچ کس  لیاقتشو نداره یا هرچی.  بعدم خب هیچ کار و کسبی هم که نداره این بچه ی شهر. صبح تا شب تو خونه است و میناله از سرنوشت و تقدیر و اینها.

برای کی می ناله؟ پای تلفن برای مادرمن:))) یعنی این دیگه ازون گردشای عجیب روزگاره. بعد مادرمم به من میگه آخی! فلانی تنهاست. امروزم به مادرم گفته بود که خونه تکونی عید نکردم و خیلی تنهایی سختمه انجام یه سری کارا! بعد مادرمم با یه غصه ی عمیقی اینو برای من تعریف می کرد و می گفت هی روزگار کج مدار غدار! چقدر این بچه سختی می کشه و ...!! 

به مادرم گفتم والا اون موقعی که ایشون مشغول دیش دان داران بودن و کلا مارو به عنوان موف بینیشونم قبول نداشتن، ما داشتیم جون می کندیم درس و کار و اینا! هنوزم داریم جون می کنیم. بعدم مادرمن خونه تکونی منو ندیمه ها و عمله اکره هام انجام دادن آیا؟ 

چرا جدا پدر مادر من اینقدر غریب دوست و خودی سوزن؟ جدیا. یه بارم من نشنیدم مامانم با دل رحمی در مورد من حرف بزنه. کارم که واسه سرگرمیمه و تفریح:) چون خب لابد فکر می کنه، نیاز به ارتزاق ویژه ای ندارم و از راه فتوسنتز به زیست خودم ادامه میدم! هیچ هزینه  و مشکل دیگه ایم ندارم. فقط این علیا حضرتن که دارن رنج می کشن! 

مادر من میشینه یه ساعت با این حضرت علیه حرف میزنه و دل به دلش میده و برای تنهایی بانو  اشک می فشانه،  بعد به من که میرسه در مورد درد زانو و کمرش، گز گز نوک انگشت  شستش ، پریدن پلک چپش، خاریدن کف دستش، خشکی مزاجش و   این که  بابام صبحا در دستشوییو محکم می بنده و مادرجان بدخواب میشن، مرثیه سرایی می کنه!

خلاصه خیلی زورم گرفت:) تمامی زخمهایی که تو بچگیم و نوجوونیم ازین آدم خورده بودمم شروع به خونریزی کرد! حالا یه ذره پیاز داغ ماجرارو زیاد کردم اما خدایی ناراحت شدم. اونم بعد از یه روز کاری مرد افکن و زن انداز و بچه کش:) 


رها کردن

قشنگ دچار یه حال عجیبیم:)) استحاله در معبود طور! عارفانه و اینا نیستا ولی یه بی خیالی عمیقیم دارم در حال حاضر. یجوری که میتونم خیلی بی ملاحظه همه ی برنامه ی فردامو دایورت کنم به شونه ام مثلا:)  یا هیچ کاری نکنم و تا صبح بشینم یللی تللی و فیلم و سریال ببینم. یا زنگ بزنم به دی لوییس بگم  چطوری قشنگ مشنگ بلا!  

رد دادم؟ نه به نظر خودم که یجور رهایی و رستگاری عجیب تو وجودم حلول کرده:)))) فقط نمیدونم چرا این رستگاری ربط مستقیمی به اتساعات جسمیم داره! یعنی همش میخوام کار خاصی نکنم و راحت باشم!

بگذریم . امروزم با ضرب و زور دگنگ کارمو به سرانجام رسوندم. طبق برنامه! ایطور انسان مقید و مسئولیم. اما خدایی فکر فردارو که می کنم که برنامه از امروز پرتر و شلوغ تره ، دنبال در دسترس ترین جلیقه ی انتحاری می گردم:) نمیدونم چرا یه همچین چیزی گفتم و چرا جلیقه ی انتحاری! در مجموع منظورم انتحار و راحت شدن از سختی  پیش رو بود.‌

برم بخوابم که خودم می فهمم رسما دارم پرت و پلا می نویسم. آهان اینم بگم که امروز ورزش نکردم. غذای سالم خوردم. قرصای تقویتیم هم مثل یه انسان شریف میل کردم. مصرف مسکن و اینها هم نداشتم. سعی کردم تو خوردن قهوه هم زیاده روی نکنم. آب هم تا میتونستم خوردم . خداوکیلی زندگی تا این حد پاستوریزه و استریلیزه و هموژنیزه دیده بودین تا به حال؟ 

تازه بعد از کار برای این که مغزم یه نفسی بکشه خونه رو جارو و تی کشیدم. آشغالارو بردم بیرون . یعنی  النظافت من الایمان  هم سرلوحه ام بود .علاوه بر این کار جوهر مرده یه سر لوحه ی دیگم بود علاوه بر این عقل سالم در بدن سالم  هم مد نظرم بود و نیز به من بگو چه میخوری تا به تو بگویم که هستی نیز!!!

اینم بگم و واقعا دیگه میرم. قول میدم! یکی از همکارای قدیمیم زنگ زده بود. احوال هر آقای همکاریو پرسیدم یا سرطان گرفته و مرده بود یا سکته کرده و مرده بود یا تصادف کرده و مرده بود یا قهوه ای که متادون توش بوده خورده بود و مرده بود ... در کل همه رفته بودن اون دنیا تو همین پنج سال گذشته. فقط خداروشکر خانوما همه سرحال و قبراق بودن گویا. عجیب نیست به نظرتون؟ 

دیگه رفتم واقعا و بدرود منو پذیرا باشین:)))


 

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی

از عنوان پستمم معلومه که هنوز خلقم به شدت پایینه. البته من جزو اون دسته آدمام که بای دیفالت خلقشون پایینه. حالا به هر دلیل ژنتیکی  که مسلما محیط بهش دامن زده، جزو اونام که از کمبود سروتونین و دوپامین رنج میبرن. مثل آدمایی که ژنتیکی مثلا انسولینشون تنظیم نیست. منم اینجوریم که در مورد این دوتا نوروترنسمیتر دچار مضیقه و کمبودم:))

کیف کردین چه گل ناله ی علمیی براتون کردم؟ در عین حال که دلاتونو بردم صحرای کربلا اما خیلی آخ و واویلایی هم تو کارنبود:))

بگذریم. وسط کار یه بریک به خودم دادم و یه چایی خوردم. گفتم یه چند خطیم اینجا بنویسم تا لال از دنیا نرم ایشالله! 

چرا اینو میگم چون واقعا نه حوصله ی حرف زدن دارم نه اصلا چیزی به نظرم جالب میاد که بخوام درباره اش حرف بزنم. (چه می کنن لامصب این هورمونا!) خیلیم دلم می خواست این هفته کلا کار نکنم. حتی دیروز صبح وسوسه شدم واسه یه تعطیلی خویش فرما! اما بعد  با خودم گفتم، این هم جزو مواردی میشه که زمان سختی میخوام همه چیو ول کنم. در نتیجه اتفاقا این بار برعکس رفتار می کنم و خیلی جدی می چسبم به کار. 

حالا شاید مفصل تر در مورد این براتون بنویسم که چی باعث میشه بعضی از ما درست سر بزنگاه سختیا، رها کنیم همه چیو و واینستیم. اما راهکار فائق اومدن به این حال رفتار برعکسشو انجام دادنه. یعنی با هر بدبختیی چسبیدن و ول نکردن. 

صفر و صد دیدن کارا خیلی وقتا باعث این موضوع میشه. فکر می کنیم نمیتونیم اون نتیجه ی فوق العاده رو کسب کنیم در نتیجه ول کنیم بهتره:))

حالا من تازگیا دیگه ول نمی کنم. می چسبم و ادامه میدم. حالا واقعا نتیجه اون چیزی که باید نمیشه به خاطر کیفیت پایین عملکردم، اما خب صفر صفرم نیست و همینم بعد خوشحالم می کنه. 

من برم به ادامه ی کار و زندگی کج دار و مریزم برسم کلی باز برای بالای منبر رفتنای آتی، مصدع اوقاتتون میشم:))))

شانس و این حرفا

امروز نتیجه ی لاتاری گرین کارت آمریکارو اعلام کردن. از شما چه پنهون یجورایی خیلی زیرپوستی و عمیق امیدوار بودم امسال شانسم بزنه و تو قرعه کشی برنده شم. هرچند کلا من ازون خوش شانسا نیستم. تا حالا تو هیچ قرعه کشییم برنده نشدم. 

بعد عصری یجوری شده بود که نمی خواستم زود این امیدم، ناامید بشه و هی واسه چک کردن سایت لاتاری دست دست می کردم. چه خبر؟ هیچی دیگه طبق معمول زد نات سلکتد و  منم دست از پا درازتر لپ تاپو بستم و اومدم نشستم یه گوشه. 

حالا چرا اینقدر امیدوار بودمم نمیدونم دلیلشو. اما حالم گرفته شد رسما. 

بعدم دو قسمت از سریال خانم میزل شگفت انگیزو دیدم. فصل پنجشم اومده و من دوست دارم سریالشو. اما انگار خیلی تو حال و هوای کمدی و خنده نبودم. چون زیادم نفهمیدم چی به چی شد و هی با خودم گفتم چه قسمتای لوسیو دیدم. 

بگذریم. امروز یه تصمیم کبرایی گرفتم واسه کم کردن وزنم و اینها. یعنی یه کم که ظهر زیاده روی کردم تو غذا خوردن، گفتم دیگه میرم تو فستینگ و اینها. بعد از ورزش کوتاهیم که کردم خیلی گرسنه بودم اما خیار و هویج خوردم به جای غذا. 

امروز قرصای ویتامین هم خریدم و شروع کردم .‌البته ممکنه بی حالیم به خاطر پی ام اس باشه. همین طور بی حوصلگیم. اما در هر حال خوردن مولتی ویتامینم واجبه به نظرم‌ . 

مغزمم دو سه روزه درست کار نمی کنه و تمرکز همیشه رو ندارم. حالا اونم ربطش دادم به همین داستان هورمونا و اینها. امیدوارم زود بر طرف بشن. 

در حال حاضر هم یجوریم انگار از یه کارزار دعوا و کتک کاری اومدم بیرون:) هم کلافه ام هم بدنم درد می کنه و کوفته است. این برنده نشدن لاتاری هم  مثل هر سال تو ذوقم زد. برای دوستم نوشتم بابا من ازین شانسا ندارم که. واسه هر کاری باید به هزار قسمت مساوی تقسیم بشم و پاره پوره تا چیزی دستم بیاد! چیز مفت هیچ وقت گیرم نیومده تو این زندگی. حتی برای ساده ترین چیزا هم من هزینه دادم تا تو این نقطه ای که هستم وایسم. 

امشب  افتادم رو دور گل ناله گویا و تا صدای گریه و شیون حضارو نشنوم هم راضی نمیشم انگار:) اما خب میدونم که درست میشه. یعنی درستش می کنم. درستش می کنیم:))


تفریحای پشت سر هم

سه روز چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه رفتم دیدن دوستام. نمیتونم بگم خوب بود. بد هم نبود. نمیدونم چرا اینقدر بیرون بودم خسته ام می کنه؟  یعنی در کل این چندوقت خیلی خسته و بی رمقم. حالا فردا میرم چندتا مکمل ویتامین و اینا از داروخونه می گیرم. دو هفته ای میشه که قرص مولتی ویتامینم تموم شده. 

غیر از این خستگی ، مابقی چیزا خوب بوده. البته خب اعصابمم ضعیف میشه مواقع خستگیای مفرطی که این چندوقت داشتم و زیاد حوصله ندارم واسه چیزی. 

حتی میتونم بگم این بیرون رفتنا هم خیلی با طیب خاطر و میل قلبی نبود. ترجیح میدادم بگیرم بخوابم! این طور بی حالم:)

خلاصه سرتونو درد نیارم دوباره رسیدیم به آغاز هفته و تعطیلی و گشت و گلگشت دورانش سر اومد. دوباره کار شروع میشه و من چقدر دلم میخواد که شروع نشه:))) 

میدونی بلوک چقدر گران شده؟!

به قول چهرازیا سر صپی! نشستم پای تماشای فیلم تی تی.  عنوان مطلبم که یکی از دلنشین ترین جمله های همین فیلمه. البته اونقدرم سر صبح نبود و من دیر بیدار شدم. فیلم تی تی یه ذره منو یاد یه فیلم خارجی انداخت که هر چی فکر می کنم اسمش یادم نمیاد. دختره تو فیلم یه کمی ساده دل بود مثل تی تی و عاشق یه ملوان شد. ملوانه سفر می رفت و این روزها انتظار می کشید تا این که یه بار ملوانه به شدت زخمی شد و گفتن که فلج شده و این داستانا. ملوانه مدام تو گوش دختره میخوند که تو اگه بری و خوش بگذرونی من حالم بهتر میشه . چون دیگه از من برات شوهر در نمیاد و خلاصه که این دختر فقط با نیت کمک کردن به شوهر فلجش  یجورایی افتاد به تن فروشی و تو این راهم جونشو داد و جالبیش به این بود که همون شبی که  دختره مرد حال شوهرش خیلی بهتر شد و ...!

ببینین فیلمه خیلی خیلی قشنگه. هرچند اسمش یادم نمیاد اما فکر کنم خیلیم خز و خیل تعریفش کردم اما خود فیلم بسیار جذابه. حالا تی تی هم یه مشابهتهایی داشت با اون فیلم. خیلیم خوش ساخت بود و حالا کاریم با پارسا پیروزفر نداریم  که واقعا می شد براش مرد. چرا واقعا؟ این موجود که الان دیگه نزدیک پنجاه سالشه چرا باید اینقدر خفن و جذاب باشه آخه؟ فکر کنم یه سی سالی هست که ملت روش کراش میزنن و داستان!

خلاصه که این فیلمو دیدم و همون کافه دیروزی با دوست قرار گذاشتم. میخوام یه زنگی به مادرم و اگر بشه یه چندتا ورزش پا هم این وسط داشته باشم. هرچند بالا گفته میخواد بیاد و یه سری چیز میز که مادرم داده برام بیاره و اومدنش یه کم این وسط  اینتراپشنه:) ولی خب دیگه چاره ای نیست. 

دیگه این که مورد خاصی نیست و همه چیز امن و امانه. 

من از کسانی که نسلایشان میدادم غمگین تر بودم

نمیدونم اینو که تو عنوان مطلب نوشتم، کی گفته،  ولی گاهی فکر می کنم  واقعا من همین طورم. امروز که رفتم دیدن دوست قدیمیم، اونقدر  حال و اوضاعش به هم ریخته بود که حد نداشت. حالا همه چیز این دوستم علی الظاهر خیلی خوبه. یعنی یجوری شاید خیلیا حسرت زندگیشو داشته باشن اما خودش گوله ی غم و دراماست. 

همیشه هم همین طوره و هروقت همدیگه رو می بینیم انگار من یه رسالتی دارم واسه گرم کردن جنع دو نفره مون. اونقدر انرژی میذارم که بعدش احتیاج به تنفس مصنوعی پیدا می کنم:) چه چیز چرتی گفتم. چرا تنفس مصنوعی؟ بگذریم. خلاصه که امروز عصرمون هم این طوری گذشت. کافه ای که رفتیم خیلی خیلی خوب و قشنگ بود. محیطش فوق العاده است به نظرم. غذاشم خوب بود انصافا. 

این دوستمم خیلی به من محبت داره ولی متاسفانه حال خودش خوب نیست. از قبل هم یه کمی بدتر شده بود به نظرم. کلی حرف زدیم و کلی هم من مسخره بازی درآوردم و اینها تا شاید یه کم خلقش بالا بیاد. به نظرمم بهتر شد. بعدم بردم رسوندمش در خونه شون و برگشتم خونه. 

فردا هم قرار بدم دوست رو ببینم. حالا ذوق این قرارو دارم خیلی و نیز این که کادوی تولدشم خیلی به نظرم چیز ماه و تو دل بروییه. یعنی خودم هیجان دارم بهش کادوشو بدم. اول قرار صبونه داشتیم که به دلیل اتساعات جسمی موکولش کردیم به عصر:) 

نمیدونم اینا که قرار صبونه میذارن واقعا منظورشون چیه. صبونه واسه قرار چندان جالب نیست به نظرم:) نمیدونم بازم این نظر منه که صبحا خیلی خوابم میاد و شب دیر و بد می خوابم:) یک انسانهای شریفی هم هستن که خیلی فاخر زندگی می کنن و سحر خیزن و این داستانا! من  جزوشون نیستم خدایی:))

ازونطرفم فردا روز والدین و صله ی رحمه! اما گویا والد سرما خوردن شدید و حالشون به طرز خیلی بدی خرابه و کلی دارو و مسکن و این چیزا مصرف کردن. خانوم والده هم شبی پای تلفن  گفتن که یه کم گلوشون میخاره و سردرد دارن و احتمال این که واگرفته باشن زیاده.  خود خانوم والده گفتن تو خیلی جون نازکی و کلا به مویی بندی! در نتیجه فردا نیا اینجا چون  ممکنه مریض بشی و میری تک و تنها میفتی تو اون خونه:)) منم ازین همه توجه ایشون قند تو دلم آب شد هرچند صفت جون نازکیو به هیچ عنوان نمی پذیرم:) فلذا فردا دیگه خونه ی والدین رفتنی در کار نیست. 

بالا هم خیلی طاقچه بالا میذاره این چندوقت. فکر کنم ازین که خونه شون نرفتم یه کم دلگیره. اما خب ما ازین دلگیریا بی شمار دیدیم و به قول شاعر انسان ساخته شده واسه دلگیر کردن و دلگیر شدن:) شاعرشم نمیدونم کیه:))))))

منم برم یاواش یاواش مهیای خواب بشم. اهان راستی امروز ورزشم کردم. بعد از دو روز استراحت بدنم اصلا یاری نمی کرد. باز پروتئین رژیم غذاییم کم شده به نظرم. آت و آشغال خوردم این چندوقت. دیروز و امروزم که غذای بیرون خوردم:/

وصیت من:)

خب خب. اول یه چوب نازک بردارین  و بشکنینش. خب  بعد دوتا بردارین ... اهان دیدین ده تا که شد نمیشه شکستشون. پس با هم مهربون و متحد باشین:)) 

با این مقدمه که نشون دهنده ی خیارشور بودن نویسنده است بریم سراغ اصل مطلب:) اول برین شیر آب حمومو باز کنین. خب فشار آب چطوره؟ قشنگ از دوش آب به میزانی که کف سر و بدنتون رو بشوره میاد؟ 

اگه جوابتون بله هست که برین پی کار و زندگیتون و ادامه ندین خوندنو ولی اگر قشنگای من پاسخ شما" نه نمیاد" هست، میخوام یه توصیه خیلی جدی بکنم.  این توصیه طوری خلاقانه است  که ممکنه اصلا به ذهن خودتون نرسیده باشه .  در واقع به نحوی نشون دهنده ویژگی دیگه ی نویسنده یعنی نبوغشه:) 

قشنگای دلبندم اگه فشار اب منزل پایینه ،هیچ وقت قبل ازین که برین حموم ماشین لباسشوییتونو روشن نکنین چون تو حموم به وضعیتی اسف بار روبه رو میشین. وضعیتی که نه راه پس میذاره براتون چون شامپو رو سرتونه و نه راه پیش چون باز شامپو رو سرتونه:))) 

نگین خودمون میدونستیم که واقعا ناراحت میشم چون بعد از یه جدال ناجوانمردانه با اب قطره ای و کف و مو و داستان تازه تونستم به این راهکار پر از خلاقیت و نبوغ برسم‌:)


کاچی به از هیچی

یه تمرینیو چندوقتیه سفت و محکم انجام میدم. اونم این که آخر روز دنبال گیر دادن به خودم و پیدا کردن کم کاریا نباشم. مثلا اگه نتونستم کل برنامه های اون روزو انجام بدم میگم که خب حالا چندتا که انجام شده. همونا خوبه‌:) 

مثلا امروز یه به دلیل حس بی حالی زیادم که فکر می کنم نیاز به مکملای ویتامینی باعث و بانیشه، نذاشت یه بخشی از برنامه هام عملی بشه. به جاش رفتم یکی از دوستامو دیدم. کل شرایط جوری بود که نرم. راه دور بود. ترافیک عصر خیابونا هم بود. اما خب ماشینو برداشتم و زدم به چاک جعده. 

الان داشتم با خودم فکر می کردم اوضاع جهت یابی و آدرس یابیمم خیلی بهتر شده و ازون حال منگ و گیج همیشگی خارج شدم. اینا به خاطر کنار گذاشتن اجتنابم از رانندگیه. امروز بازم در حالیکه تمام نیروهای وجودم میگفتن اگرم میخوای بری با اسنپ برو، اما ماشین بردم. 

شاید به نظر شما که اینجارو میخونین خیلی خنده دار بیاد که من چقدر موضوع رانندگیمو پررنگ می کنم. اما واقعا این مساله برای من خیلی مهمه و تبدیل شده بود به یه گره ی کور. به هزار بهونه از زیرش در میرفتم و بعدم مدام تو سر خودم میزدم که یه رانندگی نمیتونی بکنی‌. چی میگی واسه خودت؟!

خلاصه همین قدر حیاتی و اذیت کننده بود و هست این داستان. واسه همینم خیلی دربارش حرف میزنم. 

دیگه همین.از وقتیم برگشتم، بعد از سی کیلومتر رانندگی رفت و برگشت تو شلوغی حالیم چه حالی:) خسته و کوفته و داغان.‌ چرا اینقدر قرارای تو دوردست میذارم من:/

اما خب میرزید واقعا. اینم جزو اون کاراست که باید یاد بگیرم انجام بدم. زندگی کردن تو شهر بزرگ و شلوغ، حواشی و ملزومات خودشو داره. نمیشه که همش بری تا سر کوچه و برگردی و بگی چون فلان جا دوره یا خیلی خیابونا شلوغه تکون نخوری از جات که. 

تبدیل میشی به یه یاکریم یواش یواش:))) همون قدر شوت و ملنگ و خنگ و خل و کند و پر ازدیلی ادراکی و احساسی:)))

با هر گاز موتوری، دل تو دلم میلرزه!

 با این عنوان ، فکر می کنین میخوام از پدیده ی شوم و همه گیر کیف قاپی و موبایل قاپی حرف بزنم ؟  فکر می کنین فاز احتیاط برداشتم و میخوام بگم بچه ها مباظب باشین! نه دیگه فکراتون کاملا اشتباهه. زینرو که من امروز منتظر رسیدن دفترام بودم و در نتیجه صدای هر موتوری که از تو کوچه میومد می گفتم عه! خودشه آخجون پیک دیجی کالاست! اما خب  کلی انتظار خون به جیگرم کرد تا بالاخره الان دفترام رسیدن. 

دفتر ازون اقلام ضروریه برای من ولو این که ازش استفاده نکنم:)  در حال حاضر تو این بی پولی و گرونی و وانفسا خدا تومن پول دفتراییو دادم که یکیشون بوی گونی زباله گردارو میده اونم دقیقا وسط ظهر مردادماه . لامصب چرا باید اینقدر یه دفتر و جلدش باید بدبو باشن آخه؟ بگذریم حتی فکر مرجوع کردن به سرم زد اما بس که حال و حوصله انتظار دوباره واسه پیک و این داستانارو ندارم گذاشتم جلوی پنجره تا بلکم تندی بوش کمتربشه.   اون یکی خریدا قابل قبول بودن. 

این که از این. دیگه این که امروزو تو مرخصیم و قصد هیچ نوع کاریو ندارم. اینقدر خوبه آدم خودش به خودش مرخصی بده:) یه مدت با دوست تلفنی حرف زدیم و واسه جمعه قرار لهو و لعب گذاشتیم با هم.  فریحلم قراره فردا بریم همدیگه رو ببینیم. البته اگه باز براش کاری پیش نیاد:) 

یه چیزیم هی میاد نوک زبونم واسه اعتراف اما اینقدر از قضاوت شدن میترسم که جراتشو ندارم بنویسم. جدیا میترسم با خودتون بگین ای بابا! تو هم؟ حالا اگه بگین مشکلی نداره اونقدرا. اما واقعا یه ذره هم  کار خزیه و یجوریم از این که انجامش دادم. هرچند از نتیجه  واقعا راضی بودم اما خود کار فی نفسه خیلی کار زرد و خز و خیلیه:)  کنجکاو  شدین؟ خب سخته خدایی گفتنش. حالا شاید بعدها اومدم درباره اش نوشتم. 





یاکریم لب پنجره

عنوانو یه جوری نوشتم انگار میخوام یه قطعه ی ادبی بنویسم و خیلیم حال و هوای روحانی و معنوی بدم به فضا. خیر . دقیقا برعکس. یه یاکریم صبحا ساعت ۶ میاد پشت پنجره اتاق خواب من و شروع می کنه آواز خوندن. حالا نمیدونم اون صدایی که درمیاره اسمش آوازه یا هرچی. 

نمیدونم واقعا برنامش چیه که خواب من طفلکو به هم می ریزه. در هر حال اومدم اینجا بگم که واقعا این آخرین باری بود که کظم غیظ کردم و صبح روز بعد ممکنه دستم به خونش آلوده بشه:)) 

والا این همه پنجره! چرا این پنجره آخه؟ زیر گوش منِ بدخواب طفلک که به زور خودمو دم دمای صبح خوابوندم. 

واقعا چرا ؟  چرا من یاکریم جان!  که تو شناسنامه اسمت گویا فاخته است و باباتم بهت میگه قمری و مامانت به خاطر دایی بزرگت که تو جوونی عمرشو داد به شما و اسمش کریم بود بهت میگه یاکریم:) 

ادای فریضه و انجام وظیفه ول نمی کنه:)

یعنی جوری مغزم خسته است که کلا نمی فهمم دارم چی میگم. اما اصرار دارم حتما چیزی بنویسم. اگه این ادای فریضه  نیست پس چیه خدایی:)

امروز سخت بود انصافا. هم کلی خرید و شست و شو و پخت و پز عیالواری داشتم هم کلی هم ساعتای کاری طولانی. ورزشم نکردم. خیلی به خودم سخت نگرفتم تو زمینه ی ورزش چون که برای فردا برنامه مفصلی دارم. کار هم با ضرب و زور قهوه ی فراوون انجام شد. احتیاج به هوشیاری و تمرکز بالا دارم و در نتیجه وقتی میگم هفت ساعت کار یعنی هفت ساعتی که هر ثانیه اش باید دقیق و متمرکز باشم. 

این روزا وقتی می رسم به شب، حالم اینجوریه که میگم خب امروزم کاراتو کردی. امروزم زنده بودی و جا نزدی! همین خوبه و دمت گرم:) یعنی سقف خواسته هام از زندگی شده همین. 

فکر کنم دارم پرت و پلا میگم. چون واقعا لوب پیش پیشانیم از کار افتاده و همه چیو سپرده دست قضا و قدر! در نتیجه تا اینجا نیفتادم به سوتی دادن بهتره از خدمتتون مرخص شم. هرچند واقعا از حضورتون سیر نمیشم اما چاره ای جز خداحافظی ندارم:))))

دوازده اردیبهشت و هنوز زندگی

امروز یجوریه برنامه که کارم از ساعت دو شروع میشه و تا ده شبم ادامه داره. یعنی از همین الان به خاطر این ماراتن نفس گیر چندساعته ی کار دلشوره دارم. چرا دلشوره؟ کلا دلشوره عضو لاینفک وجود منه! دیگه عادت کردیم و کنار هم یجوری با هم مسالمت آمیز گذران امور می کنیم. 

خونه بازم شده بیافرا. انصافا بیافرا از شعب ابیطالب بهتره به نظرم واسه این که ته کشیدن خوراکیجاتو تو خونه ی من به تصویر بکشه. تو شعب ابیطالب لااقل یه خرمایی بود که دهان به دهان بچرخوننش و به خاطر دین و ایمونی که داشتن سنگ به شکمشون ببندن و دم نزنن! اما خب الان در حال حاضر اینجا نه خبری از اون یه دونه خرماهست و نه متاسفانه خبری از دین و ایمون! 

زینرو باید برم خرید کنم. از همه مهمتر خرید سبزی و میوه است. شیر و خرما و پنیر هم در کنارش ضروریه. برای ناهار هم کباب دیگی و پلو داریم. بازم زینرو که میخواستم پلو بخورم نون صبحونه رو حذف کردم! الله اکبر به این همه برنامه ی تندرستی و کربو هیدرات کم کنی! البته که چند تا بیسکویت ترد نمکی نوش جان کردم و همچینم بدون کارب زندگیو نگذروندم!

برم خرید کنم و اگه فرصتی هم بود یه ورزش ام پی تیری و فشرده ای بکنم و بعد هم شروع برنامه ی کارو آغاز کنم! هر وقتم میگم شروع برنامه ایو آغاز کنم صدای ابی تو اون کنسرت به یادموندنیش می پیچه تو گوشم و تصویرش که لول و پاتیله بس که الکل ریخته تو معدش! آخ ابی ابی.  تموم نوجوونی و جوونیم و حتی میانسالی و کهنسالیم با تو میگذره و  خدا میدونه چقدر با تو همخوانی کردم تو خونه و ماشین و مهمونی و .... جالبه اولین آهنگیم که دی لویییس اوایل آشنایی برام فرستاده بود آهنگ حناخانوم تو بود! اونم بی که من اشاره ای بکنم فهمیده بود چقدر کیف می کنم از شنیدن صدات و...

بگذریم گفتم دی لوییس اینم براتون تعریف کنم که چند روز پیش تو فولدرای عکس دو سه سال پیش دنبال یه اسکرین شات از روی یه گواهی شرکت تو  دوره می گشتم که چند تا عکس دونفره از خودم و دی لوییس دیدم. سفر بودیم و قشنگ یادمه که اون روزا حس خوبی داشتم کنار دی لوییس. البته که خدا قوت بده به انکار! یعنی همون موقع هم هزار و یک نشونه بود اما من انکارشون میکردم!  خلاصه عکسارو که دیدم به نظرم قیافه ی دی لوییس خیلی از معمولی پایین تر اومد. بعد رفتم عکس دی لوییس واقعیو سرچ کردم! دیدم یاخدا واقعا چشم من زیبایی می دیده سراسر! حالا یه تم کلی شباهت هست اما دی لوییس واقعی خیلی جذاب و خوش قیافه است و دی لوییس ساخته و پرداخته ی ذهن من ،خیلی خیلی شباهت کمی به اصلیه داره. 

بعد با خودم فکر کردم واقعا دوست داشتن و علاقه یه کوری عجیببی میاره انگار. حالا که این دوست داشتن کمرنگ شده انگار چشم بند از جلوی چشمام کنار رفته. بعد فهمیدم چرا دوستام باهام شوخی می کردن و می گفتن بابا اینقدرام که تو فکر می کنی این آدم خوش تیپ نیست! خوب شد بهشون نگفتم که فکر می کنم شبیه دی لوییسه دیگه رسما می فرستاندم میمنت و یه معاینه عمومی کلی روان! 

اوووه  چقدر آسمون ریسمون بافتم به هم. خب پس حالا اینم بگم و برم واسه خرید و خارج کردن منزل از بیافرایی. کویین آو دراما بودن تو خونه ی ما ژنتیکیه. یعنی مادرم میتونه از بهترین موضوع و اتفاق جهان یه چیزی دربیاره واسه غصه خوردن. ببینین امروز پای تلفن برای من چی تعریف می کرد. می گفت یکی از برادرام که مسافرت بوده، دیشب مستقیم از سفر همراه زن و بچه اش میره خونه مادرم اینا. ازونطرف برادر دیگه امم واسه سرزدن میاد اونم همراه بچه اش. ساعت نه شبم بوده و اینا. خلاصه مامانم شام نداشته  و این موضوع شام نداشتن با پنج شیش نفر مهمون سرزده  رو-که البته بچه هاشن و غریبه نیستن  که آدم باهاشون تو رودرواسی گیر کنه -تبدیل کرده بود به یه چیزی که شب تا صبح نتونسته به خاطرش بخوابه. حالا از بیرون غذا گرفتن و شام خوردن و کسی هم از گشنگی جان به جان آفرین تسلیم نکرده ولی مامان من کماکان ناراحت که چرا خبر ندادن و چرا من غذا نداشتم و چرا چرا....

میگم خب ایرادی نداره . دلشون تنگ شده بوده گفتن زودتر بیان ببیننتون. برادرمم همینم گفته. گفته دیگه دیدیم بریم خونه فردا باید بریم سرکار و دیگه ممکنه فرصت نشه بیایم پیشتون به این زودیا. قاعدتا باید مادرم از این همه اشتیاق و محبت بچه هاش خوشحال بشه. اما سوزنش گیر کرده رو بخش شام نداشتنش و بیخبر اومدنشون. انگار که چندتا غریبه واسه تست کوکب خانومیش اومدن و اون رد شده و معلوم شده بعضی شبا شام هم نداره یا شامش کمه یا هرچی! 

خلاصه که من  در یک همچین خانواده  ی دراما ساز و دراما پسندی ،  دیده به جهان گشودم و واقعا پیشرفتم بد نبوده تو  ایجاد  یه سری اصلاحات . برم کاهو و سبزی خوردن و اینا بخرم و تو راه هم به خودم و پیشرفتام افتخار کنم:)))

ادای فریضه:))

یه ویری افتاده تو جونم که هر روز بیام اینجا و یه گزارش از اوضاع خودم بدم. جالبی کار اینجاست که کلنم روزام شبیه همن و موردیم واسه گزارش دادن وجود نداره ولی بازم از رو نمیرم:)

امروز داشتم فکر می کردم کاش جمعه یه طبیعت گردیی برم و یه هوایی تو اردیبهشت تازه کنم. هرچند این آخر هفته ای تولد دوسته و میخوام خیلی تحویلش بگیرم !

بعدم این که فکر می کنم قبل از شروع کلاسم تو خرداد کارای حاشیه ایمو انجام بدم و خیلی با فراغ بال برم سراغ کلاس و تکالیفش! یجوری استرسی شدم واسش. البته میدونمم چرا. چون اولش می خواستم خیلی خودخوان برم جلو و شهریه عجیب غریب کلاسو ندم اما عملا این کارو نکردم و به جاش فقط حرص خوردم که چرا انجامش نمیدم. حالا که میخوام با کلاس پیش برم میخوام خیلی خوب برم جلو:)) واسه همینم میخوام تنها تمرکزم تو چندماه آینده باشه. 

یه چندتا کار اداریه که پشت گوش انداختم همش اونارو به سرانجام برسونم یه کم خیالم راحت میشه. هوا هم لامصب خیلی خوبه و من  همش دارم کار می کنم و هیچ استفاده ای ازش نمیبرم. 

دیگه این که امروز روز بسیار شلوغ و پرکاری بود. فردا هم همین قدر شلوغه.در حال حاضرم از خستگی مغزم درست کار نمی کنه ولی فکر کردم بیام فریضه ی به روز رسانی وبلاگو به جا بیارم بعد برم سراغ استراحت و این چیزا:) این طور انسان مقیدیم. 

مبلمم نمیارن بی معرفتا. هدیه دوستمم همین جور معلقه و با وجود تسویه حساب هنوز برام نفرستادنش. دفترامم از دیجی کالا هنوز نرسیده؛) خلاصه کلی بسته ی پستی در جا مانده و فرستاده نشده دارم. 

آهان امروز وسط کار و بار یه ساعتم ورزش کردم. غذام سالم نبود زیاد یعنی هله هوله های دیشب و شبم سیب زمینی سرخ کرده خوردم! یه کم دارم قواعدو می شکنم. اما از فردا باز میرم تو تندرستی:)


روزای روشن سلامنلیکم:)

صناعت ادبیو تو عنوان داشتین؟ اومدم  بخشی  از ترانه ی بانو هایده رو خیلی مثبت نگرانه عوض کردم به جای خداحافظی از روزای روشن بهش سلام کردم. البته ایشون یه ترانه ی دیگه ایم دارن که خیلی سلام می کنن توش. سلام سلام زندگی سلام و این داستانا:)) بعد باز کوتاه نمیان و میگن همگی سلام همگی سلام!  کلا خیلی سلام می کنن!

نمیدونم چرا اینارو گفتم و میخوام به کجا برسم اصلا. زینرو شما بی توجه به مقدمه بقیه ی پستو بخونین‌ . هر چند بقیه ای هم تو کار نیست در واقع:) 

امروز مجبور بودم ساعتهای بیشماریو کار کنم.‌ازون مدل کار کردنا که نمیتونستم حتی پلک بزنم. وسطشم کلی چیز میز خوردم و بعد از تموم شدن کارمم رفتم هله هوله خریدم . چیپس و پفک و پاستیل و این قسم اسباب لهو و لعب. البته که جوهرنمک و ربم خریدم. اما خب ما بقی همه خوراکیای مضر و ضد تندرستی و اینا بودن.  حالا این وسط چرا جوهر نمک خریدم واقعا نمیدونم. یه کوزت کوکبی در من لونه داره که وقت خرید لهو و لعبم به شستشو فکر می کنه:)  رب گوجه فرنگیم  یه کم حضورش تو خریدا آکوارد و عجیبه.

 در هر حال این که یه مشت چیزای داغان، وارد معدم کردم در حال حاضر و از خستگی نمی تونم چشامو باز کنم. با مادرمم تلفنی حرف زدم و یه چندتا فیلمم گذاشتم تو لیست فیلمایی که باید ببینم. 

اگرم مشتاقین بدونین حال خوش دیروز و دیشب پایدار و مستدام بود یا خیر، باید به حضور انورتون عارض شم که بدکی نیست. یعنی با اون کیفیت جاری و ساری نیست اما خب به تنظیمات کارخانه ای یک کویین آو دراما هم برنگشتم:) یه چیز میون دو حالیم  در واقع:))))



به طور مشکوکی داره بهم خوش میگذره!

فامیل دورو که یادتونه تو مجموعه کلاه قرمزی! تو یه قسمتی گفت به طور مشکوکی داره بهم خوش میگذره ، فکر کنم دارم می میرم:) حالا منم خیلی مشکوک از غروب حالم خوبه! عادت ندارم به خدا. هی میگم شاید مردم خبر ندارم شاید اون دنیام خدا خواسته غریبیم نکنه فضارو مثل خونه خودم شبیه سازی کرده! خلاصه تا این حدمشکوک می زنم! 

در واقع اینجوری شد که من یه ورزشی کردم و بعد برگشتم به میادین آشپزی و ماکارونی پر از تفصیلی خوردم! سالاد هم واقعا ثقیل بود. به نظرم مصرف یه هفته ی  سبزیجات محلو ریخته بودم تو کاسه ای عظیم!  بگذریم. اینارو با همین گستردگی و وسعتی که شرح دادم! خوردم.  بعد هم چایی و مویز که بشوره ببره:))

کارامم تموم شده بود و گفتم یه خواب بعد از ناهاری هم بزنم و عیشم تکمیل بشه. از پنج صبحم بیدار بودم و واقعا شایستگی و صلاحیت احراز  یه خواب نیمروز با کیفیتو داشتم! 

جونم براتون بگه که خوابیدم و یک ساعت بعد طوری بیدار شدم انگار ده ساعت عمیق خوابیده باشم. خیلی فرش و اینها. اول باورم نمی شد خودمم و زندم و دارم این حال بدون رخوت و کسالتو تجربه می کنم. زینرو یه نیشگون خیلی دردناکی از دستم گرفتم. با این عمل مازوخیستی فهمیدم نه کالبد خودمه و زندم و خود بزرگوارمم. 

بعد دوباره یه چایی هل دار با یه مقدار مویز دیگه خوردم. یه جارو برقی خونه رو کشیدم و ظرفارو شستم و آشپزخونه رو برق انداختم. دیدم نه! حالم کماکان به شکل  غیر قابل باوری خوبه. گفتم برم یه دسته لسینتوس بخرم و خونه رو رنگارنگش کنم با گل و زیبایی و اینها. 

یه شمعی هم حتی روشن کردم و نشستم به کار. برنامه تا آخر آذرمو چیدم:)) اینطور خفن کار کردم. بعدم کلندر فردا و حواشیشو انجام دادم و ... خلاصه من یه طوریم شده و این حال طبیعی و همیشگی من نیست:) به هیچ عنوان عادت ندارم. من کویین آو درامام. میتونم  به خاطر پوسته پوسته شدن کشوی میز، ساعتها حرص بخورم و ناراحت باشم.  مسایل دیگه که بماند. بعد از خبری که پنج شنبه بهم دادن، طبق سوابق گذشته!من باید چند ماهی حالم بد باشه!  حالا چی شده که  داره بهم خوش میگذره؟ مشکوکم مشکوکم:))))

کامنتدونیم باز کردم و فهمیدم چقدر خواننده های خفنی دارم. واقعا انتظارشو نداشتم. یعنی حتی اینم فراتر از انتظارم ظاهر شده. خدایی دیگه همه چی داره مشکوک میزنه. بدی خوبی دیدین حلال کنین و بخوان سوره الحمد تا کنی شادم:)))