هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

نهم اردیبهشت شد و فرصت چون ابر می گذره!

چند روزیه درگیر گذر عمر و فرصت و این داستانام. میتونین بگین بیکاری لابد. بچسب به کار و زندگیت و فکرای عبثو بریز دور. اما خب  مشکل اینجاست که فکرای عبث منو دور نمیندازن وگرنه من که تلاشمو واسه کنار گذاشتنشون می کنم! 

بگذریم . دیشب وقتی داشتم بر می گشتم خونه گفتم برم یه بنزینی هم بزنم. بماند که حال خستگی عجیبیم داشتم. انگار واقعا بیستونو کندم و تو سنگا نقش یه شیرین حک کردم:) گفتم یخورده هم از صنعت ادبی تشبیه و استعاره استفاده کنم ولی فکر کنم بی ربط از آب درومد. در هر حال بضاعت من در این حده الان:) خلاصه با همون حال کوه کن خسته رفتم پمپ بنزین نزدیک خونه. یه پسر حدود 20 ساله ی خوش تیپیم اونجا مسئول بود. گفتم زحمت بنزین زدن به ماشینمو بکشه و بعد هر چی کیفمو نگاه کردم و اینها دیدم دریغ از یک قطعه اسکناس واسه انعام. گفتم شماره کارت بده برات واریز کنم اما نداد و خیلی مستغنی و اینها رفتار کرد. 

موضوع مهمی به نظر نمیاد اما دیشب یکی دوساعت ذهنم درگیر بود که هزینه ی زحمتشو ندادم و بعدم یجور عجیبی حالم گرفته بود. به گمونم همه ی این حال عجیب برمیگرده به ضعفم تو امر رانندگی و هر آنچه به ماشین مربوط میشه. یعنی اعتماد به نفسم قشنگ  دات زیرو زیرو زیرو یکه تو این زمینه. دلیلشم خب تمرین درست و حسابی نکردن و پشت ماشین ننشستنه. هرچند این  چندماه گذشته خیلی بهتر شدم و از اجتناب همیشگی دست برداشتم ولی کماکان موقع پارک کردن تو جاهای سخت و شلوغ، دهنم خشک میشه و احساس تلخی بدی تو گلوم  و اینا دارم. کلا حالم خوب نیست  با این کار. 

خیلیم خجالت می کشم که تو این سن و سال اینقدر تو رانندگی گل دستم! کلا انگار هم پیش خودم شرمنده میشم هم پیش تمام جهانیانی که منو می بینن. قشنگ موقع رانندگی همون پدیده ی نور افکن که تو روانشناسی میگن میاد سراغم. احساس می کنم  همه جا تاریکه و نور یه نورافکن افتاده درست رو من و ماشینم. بقیه هم نشستن به تماشا. هر نگاه و هر صدای بوق ماشینیو به خودم می گیرم و فکر می کنم فهمید من ناواردم. فهمید بلد نیستم و ... با وجودی که میدونم این به خاطر اضطرابه و واقعیت نداره اما کماکان اذیت میشم. 

ماجرای حال بد دیشب هم در واقع ناشی  از اینه. یعنی من هنوز با بنزین زدن هم حتی راحت نیستم. بعد چون راحت نیستم و کارو واگذار می کنم حالم بده. بعد با انعام دادن فکر می کنم خب اوکی حالا یه خدمتی گرفتم و در ازاش هزینه شو دادم. بعد این بار ناتوانی و حال بدمو کم می کنه. دیشب نتونستم این کارو بکنم و سرزنش اومد سراغم که چرا وقتی پول نقد نداری خودت پیاده نمیشی و بنزین نمیزنی ؟ آهان ازین کارم می ترسی! ای ترسوی بیچاره ی دست و پاچلفتی! 

یعنی دیشب این سرزنش در اصل حالمو خراب کرده بود نه انعام ندادن. حالا باید یه فکری به حال خودم بکنم. این کار با سرزنش درست نمیشه فقط بدتر میشه. تنها راهش اینه که مدام برم سراغ تمرین.  تمرین نکردن تهش میشه همین که هستم. 

بگذریم. این هفته بسیار هفته ی شلوغیه برام تا چهارشنبه. امیدوارم خوب پیش بره و تا آخرش انرژی داشته باشم. دیشبم خیلی بد خوابیدم و از پنج صبح بیدارم. خونه ی مادرم هم بد نیود. جفتشون حالشون خوب بود . تو خونه سوپ پختم و بردم براشون. خیلیم خوششون اومد و دست برقضا بازم  مهمون سرزده داشتن. البته که جمعه است و همه فرصت دارن که یه سری به بقیه بزنن. خلاصه که همین. آهان مبلم و کلاسمو پیگیری کردم سر صبحی و  در مجموع اوضاع خوبه. کارام انجام شد. 

میدونم سلیقه ایه

من میخوام امروز یه کمی هم مفید باشم و سریال خوب معرفی کنم. تدلاسو رو ببینین حتما.‌یعنی یجوریه که حالتونو خوب می کنه و در عین حال درس زندگی هم توش زیاده. 

تایم هم فقط سه تا اپیزود داره ولی مطمئنم یه چیزی تو ذهنتون تکون میخوره با دیدنش. 

خب بسه دیگه مفید بودن:) برم سراغ  روزمره نویسی  تین ایجرطورم!  ورزش کردم. اما یه جوری داشتم لباس می پوشیدم و آماده میشدم که اگه یه نفر تو اون حال والذاریات می دیدتم می گفت شما چرا خانوم با این حالتون؟! بهتره استراحت کنین. اصلا  گوربابای هر چی ورزشه!

 جدی چنان بی حال و نالان و افتان و خیزان آماده شدم که باورم نمیشد بتونم طبق برنامه جلو برم. اما طبق برنامه همه ی تمرینارو انجام دادم. همیشه تقریبا همین جوریه. موقع آماده شدن و رفتن همین قدر انرژی ندارم و بعدش تو عمل انجام شده قرار می گیرم. 

میدونستین یکی از راههای غلبه بر اهمال کاری همینه. یعنی اصلا توجه نکنین تو سرتون و بدنتون چی میگذره. چون تمام وجودتون یه صدا داره میگه نه نه ولش کن برو یه کار راحت انجام بده به جاش. این دقیقا وقتیه که شما اون کارو انجام بدین و این بندو پاره کنین. 

بعد دیگه خوب میشه. برای تموم کارایی که سخته انجام دادنشون، راه همین زدن تو دل کاره.  بی توجه به فکرا و احساساته اون موقع . بله خلاصه که من خیلی وقتا این کارو می کنم و خیلی وقتا هم نمی کنم. اما در کل جواب میده و رضایت بخشه. 

آدمی مثل منو با فکرا و احساساش رها کنی نه کاری می کنه نه جایی میره نه هیچی. در نتیجه من یاد گرفتم همش بر عکس فکر و احساسم عمل کنم:)) میدونم یه ذره به نظر مسخره است. اما خب همین جوریه. البته بعدش خوب میشه یعنی بعد از انجام اون کار هم حسام بهترن هم فکرام در مورد خودم و زندگیم. 

اکثر اوقات برمیگردم به تنظیمات کارخونه:) زینرو مدام و فعالانه باید دستکاری کنم به سمت بر عکس همه چیو! 

خب خب. ببینین چقدر پست مفیدی براتون نوشتم؟ هم دوتا سریال خوب معرفی کردم و هم یه تکنیک واسه کم نیاوردن در مقابل اهمال کاری:) کم نیاوردن در مقابل فکرای اتومات منفی که مدام میگن چه فایده ای داره و نمیشه و نمیتونی و کلی زمان میبره و .....

بیخود اسم وبلاگمو هنوز زندگی نذاشتم که. یعنی تا وقتی زنده ایم چاره ای نداریم جز پیدا کردن قلق کار و زندگی و قلق خودمون نداریم. 

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

چند وقتیه تو این پلتفرمای فیلم و سریال ایرانی یهو یه زیرخاکی توجهمو جلب می کنه. زیر خاکی که میگم مثلا یه فیلم سینمایی مال سال هفتاد و هفت.

 یه چیز بی ربط بگم ، شاید یادتون نیاد یا شایدم بیاد یه برنامه ای بود  به اسم نیم رخ تو گروه کودک و نوجوان که امیر حسین مدرس و  حسین رفیعی که تو برنامه اسمش فه فه بود اجراش میکردن. بعد این فه فه همش میومد میگفت ما برای هپت هپت هپتاد و هپت یه برنامه ویژه تدارک دیدیم. به مدرس هم می گفت امیر مو قشنگه:)) 

اون سالا من خیلی نوشکفته و نورسته بودم واسه خودم! آخ آخ سنین جاهلی عجیبی بود واقعا. یه دوستیم داشتم یکی دوسالی از من بزرگتر بود ولی تو همین نورستگی روز ازدواجش شد هفت هفت هفتادو هفت! باباش حاجی بازاری خفنی بود و زن پسر دوست باباش شد که اونم یه حاجی بازاری خفن دیگه بود. خلاصه در باب ضرب المثل کبوتر با کبوتر باز با باز ، اینا رسما مصداق بخش دومش بودن باز شکاری بچه بازاری با باز شکاری بچه بازاری دیگه:)

  در مورد سن و سال من خیلی فکرای عجیبی نکنین! دوستم سنی نداشت موقع ازدواج‌:))) من بعد سالها هنوز فکر می کردم باید ادامه تحصیل بدم و وقت ازدواجم نشده:)

بگذریم یکی از  فیلمای پر سر و صدای اون روزا فیلم قرمز بود. کلا اون روزا همه رو فروتن و هدیه تهرانی کراش داشتن. اوج جوونی این دوتاست اخرای دهه هفتاد و خود هشتاد. 

بازم اگه بگذریم می خواستم بگم امروز نشستم فیلم قرمزو دیدم. واقعا فیلم خوبیه برای نشون دادن احوالات یه پارانوییدی و نیز قوانین زیبای مملکتمون در مورد خانواده و حقوق زن و غیره. البته که باز تو این فیلم قاضی خیلی محترمانه با خانوم داستان برخورد می کنه و میتونیم حتی  بگیم واقعی نیست و تو فیلمه:)

چند روز پیشم فیلم سیاوشو دیدم بازم مال همین هفتاد و هشت و این حدودا. بازم هدیه تهرانی و آخ که چه همه جوونن. 

احساس خودم؟  به قول شهریار طفل بودم دزکی پیر و علیلم ساختن!  جدیا حس می کنم  یهو پرتاب شدم به این همه سال بعد. این همه گذشته و من نفهمیدم کی این همه به خانه سالمندان نزدیک تر شدم:)))

میتونم تا صبح در فردا همین موقع، مرثیه سرایی کنم در باب گذر عمر و این که  به قول شهریار آنچه  گردون می کند با ما نهانی می کند  و قس علیهذا. اما خب به گمونم بهتره دست از این حرفای باطل و بی ثمر بردارم و برم سراغ یه نمه ورزش. 

چرا میگم حرف باطل؟ چون که فکر می کنم این روزا شدم آونگ بین حسرت و آوخ روزای گذشته و یاس از روزای آینده. هی میگم چی شد و چه جوری مثل برق و باد گذشت و بعدم واسه خودم چیزی که می بینم یه خانه سالمندان درب و داغونه با یه مشت پرستار و خدماتی بداخلاق و کم سواد:) 

خب شما بگین خدایی اینا باطله دیگه. بهتره  برم ورزش کنم که واسه همین امروز و این ساعته. بعدشم یه کم دوپامین میاد و حالمو بهتر می کنه. بعدشم فکر کنم ببینم برم خونه مادرم یا نرم. هر چند واقعا باز از اونروزاست که دلم نمیخواد جایی برم و ترجیحم تو خونه موندن و طبق معمول آونگ شدنه. میگم که الهه ی خودآزاری و بست نشستن تو حال بدم من:)

چیه این آدمیزاد

صبح خیلی زود اومدم یه سر به گوشیم زدم. بعد یه چندجارو چک کردم و یه چیزایی دیدم که باعث شد  یه فکرایی بریزه تو سرم.‌

فکرای جالبی نبودن طبق معمول. نتیجه گیری هم مثل همیشه پاک کردن صورت مساله بود. این که وبلاگمو حذف کنم. 

ولی الان فکر می کنم مهم نیست کی میخونه اینجارو و تهش چی میشه یا نمیشه. در نتیجه کماکان اینجا فعال میمونه. 

یه راه واسه عبور از ترسام همین باشه شاید. 

بزرگوار دفتر دوست داشت:)

من ازونام که یه روزی اگه از دنیا برم و اطرافیان بخوان وسایلمو جمع و جور کنن، هی برمیخورن به دفتر‌. بله دفتر! بزرگ و کوچیک. جلد پارچه ای، جلد چرمی و جلد مقوایی! در هر قطع و اندازه ای. بعضیاشونم یکی دو صفحه اولش با خط خوش نوشته شده و بقیه صفحه ها سفیدن.

واقعا مرض دفتر خریدن دارم. همین که تصمیم میگیرم جدی باشم و کارای جدیدیو بیاغازم، اول یه دفتر نو میخرم!! خیلی بی ربط و بی محل واقعا:) 

از دیشب افتادم به جون دیجی کالا و دنبال یه دفتر خاص و شیکم. واسه کلاسی که تو خرداد ثبت کردم:) یعنی این سطح از علاقه به دفترجات به طور خاص و لوازم التحریر به طور عام! در من عجیبه.   امشب کلی تو دیجی کالا دفترای کلاسوری قشنگ پسندیدم و دیدم اووووه چه هزینه ارسال سنگینی هم دارن. فلذا رفتم اشتراک ارسال رایگان سه ماهه شونو به شکل جوگیرانه ای خریدم. 

البته من وسایل بهداشتی مثل شامپو و صابون و اینارم از دیجی کالا میخرم. در نتیجه برام به صرفه است این اشتراک.  اما خب امشب واسه خریدن دفتر جوگیر بودم در مجموع. 

تازگیا هم هی یه سری خرید اینترنتی می کنم و بعد پشیمون میشم. البته قبل از پرداخت نهایی:) ته اسکوروچی شدم واقعا. همش میگم نه بابا لازم ندارم که. ضروری نیست که! 

این که از این. خونه ی بالا هم نرفتم. در واقع کار مفیدیم نکردم. یه کم  کماکان حالم از خبر دیروز گرفته است .‌یه مینی سریال سه قسمتی به اسم time دیدم. الحق و الانصاف چیز بسیار خوب و جالب و عالیی بود‌.  خیلی خوب بود. تاثیر زندان و خشونت و دوراهیای عجیب اخلاق در برابر عشق. عشق در برابر قانون و... اینگونه امور خلاصه.  من دوسش داشتم بسیار زیاد. 

امروز عصری دلم می خواست یه سر برم بیرون و یه دورکی بزنم اما میخکوب این سریال شدم و سه اپیزودشو پشت سر هم دیدم و بعدم دیگه اتساعات جسمی اومد سراغم. گفتم بهتون دیگه من خیلی وقتا درگیر تالمات روحی و اتساعات جسمی همزمان یا تک به تکم:)) 

حالا این که چرا به زبان بیهقی حرف میزنمم، بماند! بیشتر میخوام مشکلات خز و خیلمو ، خیلی پیچیده و ثقیل عرضه کنم:)

امروز یکی دوتا کار دیگه هم کردم. مبلمو هنوز نیاوردن. زنگ زدم خانومه گفت شنبه تماس بگیر. نصف پول کلاس خردادماهمو دادم و کمرم رسما به دو بخش تقسیم شد. بس که سنگین و زیاد بود برام. به برادرم زنگ زدم به رسم احوالپرسی و رفع دلتنگی . کلی غیبت اعضای دیگه خونواده رو کردیم و محظوظ شدیم ازین نتیجه که چقدر فقط ما دوتا خوب و عاقل و آدم حسابییم :) بقیه همه یه مشت قاطی و کم عقل و جاهلن  که مادوتارو اسیر کردن!

به یه دوست قدیمی  پیام دادم برای احوالپرسی که طبق معمول مثل مدیر کلا جواب تلگرافی داد. به گمونم اکثر اوقات داره رو سمپلاش تو آزمایشگاه کار می کنه واسه تولید داروی ضد سرطان!  واسه همینم وقت نداره! بعد به من میگن تو چرا اینقدر اجتنابی و ال و بلی! خب بابا مخاطب صاحب سخن رو بر سر ذوق آورد. مخاطبای اینجوری سر ذوق که نمیارنت هیچ کلا توپوزین! 

خب من برم دیگه و تلاش کنم خودمو بخوابونم. خداروشکر وی پی انم از کار افتاده و اشتراک یه ساله ای که خریده بودم به فاک فنا رفته گویا. در نتیجه دیگه اینستاگرام و این چیزارم ندارم. فقط بلاگ اسکای  هست و بس . زینرو وقت و بی وقت در خدمتتونم:)


غم و ناکامی بخش دردناک زندگیه

تازه بعد ازین همه سال دارم یاد می گیرم( تاکید می کنم دارم یاد می گیرم نه این که یاد گرفته باشم:)) که ملغمه ی زندگیو بپذیرم. منظورم از ملغمه چیه؟ این که روزگار یه ترکیبی عجیبی میزنه! بخش شادی  و حال خوب خیلی کمه و خیلیم باید براش تلاش کرد مخصوصا اگه ژنتیکالی مثل من آدم مضطرب و وسواسیی به دنیا آمده باشی.  

بگذریم خبر بد دیروز رسما به همم ریخت. شبم نمیتونستم بخوابم بس که ناراحت بودم و گیر و گورام اومده بودن بالا. گیر و گور این که دیگه نمیتونم و دیگه این آخرشه و کاری از دستم برنمیاد و خلاصه که بدبخت شدم:)) 

صبحی نشستم یه چارچوب دهی مجددی کردم و یه کمی تاکید می کنم یه کمی:)) حالم بهتر از قبل شد. چارچوب دهی مجدد چیه؟ یعنی اومدم یجور دیگه مساله رو ارزیابی کردم. ازون فریم بدبختی و بیچارگی خارجش کردم. گفتم  خب شده دیگه. یه کمی هم خودم عجله کردم و بیگدار به آب زدم. همه چی سرجاشه. فکر کن تو یه آزمونی رد شدی. حالا خودتو آماده تر کن و برو دوباره سراغش. طوری نمیشه اونقدرا. چی؟ کار این مملکت حساب و کتاب نداره؟ اومدیم و دوباره قوانینو عوض کردن؟ خب حالا این دیگه بدترین پیامده. حالا اون موقع میشینیم یه فکر دیگه می کنیم. بله سخت میشه کار. بله میتونستم بهتر عمل کنم این بار که کار به اینجا نکشه. اما خب شده دیگه. 

بعدم یه کمی با خودم منصفانه و مشفقانه رفتار کردم و گفتم که من آدمیم که رابطه برام مهمه. به خاطر ناامنیایی که دارم مشکلات رابطه بیشتر از بقیه آدما اذیتم می کنه می برتم تو قعر اضطراب و افسردگی. در نتیجه عملکرد ضعیفم به حال روحی بدمم برمیگرده. رفت و برگشتاو دست آخر بریک آپم با دی لوییس خیلی انرژیمو گرفت. 

 اونقدرا مالتی فانکشنال نیستم. یعنی نمیتونم همه چیو موازی کنار هم پیش ببرم. از یه طرفم مدام میخوام کارارو راست و ریس کنم. خب کار خوب پیش نمیره با این حال. 

خلاصه که یه کمی تاکید می کنم یه کمی:)) بهترم. 

سریال آکتور رو دیدم. این قسمتش انصافا ضعیف بود از همه لحاظ. لیستی از کارایی که باید انجام بدمو نوشتم. ورزش مفصل و با دل و جونی کردم!  خلاصه که از عملکرد فعلیم راضیم. من از اونام که تو حال بد میمونم و دیگه هیچ کاری نمی کنم یهو. حالا این  الگوی همیشگیو امروز شکستم. زینرو راضیم. 

تنها کاری که کردم  طبق الگوی سابق، دیشب دعوت شام  بالااینارو رد کردم. گفتم خیلی گرفتارم. نمیدونم شاید اعلام ندامت کنم و پیام بدم که میام:) به نظرم یه کم زیاده رویه برام. یعنی واقعا اونقدر حوصله ندارم و اونقدرا حالم خوب نیست که جمع امشبو تحمل کنم. حالا اگه خود بالا و خانومش بود خیلی خوب بود. اما خب عده ی کثیریو دعوت کرده که به گمونم مغزم آمادگی هندل کردنشونو نداره! 

خلاصه همین دیگه. دلم میخواد کامنتارو باز کنم ببینم کسی حال کامنت گذاشتن داره آیا؟ شما که اینجارو میخونین چی مینویسین برام؟ مهربون باشین لطفا:)

طاقتم خیلی کم شده

یه بار یه جایی میخوندم  که وقتی حواست به چیزای ناراحت کننده نیست و داری میری که مثل آدم زندگی کنی یهو یه حفره ای تو زندگیت باز میشه. حالتو می گیره و مجبورت می کنه که حواستو جمع ناراحتیا بکنی و واسه خودت دل ای دل ای نچرخی!

امروز یعنی همین یکی دوساعت پیش با یه ناکامی مواجه شدم و چیزی که خیلی بهش دل بسته بودم و امیدوار بودم به انجام شدنش، انجام نشد و گفتن که رد شدم‌. من از لحظه ی شنیدن خبر، سردرد شدم و گیجم تا الان. تجربه ی عجیبیه. دهنم مدام خشک میشه و کلافم. هی میخوام درست کنم ببینم ایراد کجا بوده و  کار درست چیه و این حرفا. اما خب طبیعیه که با این حال مغزم درست کار نکنه.

خلاصه به یکی دوتا از دوستام پیام دادم اما آروم نشدم. اونا گفتن که باز فرصت هست و میشه دوباره درستش کرد اما هیچ فایده ای به حالم نداشت. فکرای اتومات هم برای خودشون فرصت بروز و ظهور پیدا کردن. اغلبم تو فاز ملامتن دیگه. این که بدشانسم و این که هول میشم و دقتم کمه. این که همش کارای باطل می کنم و یه کار درست از دستم بر نمیاد و ....

خلاصه که حالم خوب نیست واقعا. این فکرا لهم کردن. الان یه بریک به خودم دادم و گفتم یه ذره اینجا بنویسم شاید بهتر بشه حالم. 

از صبح سعی می کردم خیلی رو به راه و طبق برنامه برم جلو اما این اتفاق، قشنگ ته دلمو خالی کرده و حس ناتوانیمو به اوج رسونده. 

تنها کاری که باید بکنم اینه که بعدا باید برای درست کردنش فکر کنم . مثلا فردا که یه کمی رو به راه تر شدم. اما اصرار دارم راهکار پیدا کنم و خب میخورم به دیوار. 

طاقت ناکامیم در حد صفره. یعنی نمیتونم بپذیرم که زندگی همینه. آدم همیشه کاراش نتیجه نمیدن. همیشه کاراشو درست انجام نمیده. همیشه نمیتونه عاقل باشه و ... همین نپذیرفتن دخلمو آورده رسما. 

دیگه همین. برم یه مسکن بخورم و سعی کنم یه کمی ذهنمو آزاد کنم. آزاد ازین که چرا من اینقدر از قافله عقبم همیشه.

سه شنبه شلوغ

امروز و دیروز خیلی سخت کار کردم.  میتونم بگم روزای خوبی بودن. این هفته به لحاظ کاری بد نبود در مجموع. حتی به لحاظ بیرون رفتن و تفریح و این چیزا هم خوب بود. 

دقت کردین که هی خواستم فاز اینو داشته باشم که یعنی خیلی مثبت اندیش و مثبت بین شدم؟ خودم یجوری شدم پشت سر هم نوشتم خوب و خوبی :))) 

خبری هم نیست جز این که دی لوییس مجدد فیلش یاد هندوستان نموده گویا. زیرا به دلیل بلاک بودن در تمام نقاط ، شروع کرده به ایمیل زدن که خوابتو دیدم:)) یعنی به خدا ساقیش یکی از بهتریناست! منم که خب تکلیفم روشنه و بی خیالی طی می کنم و طی کردم و تمام. 

اهان این هفته حتی یک ثانیه هم ورزش نکردم. خیلی ناراحتم و روانم نژنده ازین امر:) ولی سوگند به همین بدکت وبلاگ که  از فردا شروع برنامه هامو آغاز می کنم. خیلی بده من از روتین میندازم امر مهمی مثل ورزشو. 

امروز یه سری خرید میوه و تنقلات و اینها هم کردم. سبزی خوردن فله خریدم و خیلی کوکب وار تمیز کردم و شستم . میوه هم الان فصل مسخره ایه براش. البته توت فرنگی و گوجه سبز و طالبی و هندونه اومدن تو کار. اما هم خیلی جرونن:) همم این که غیر از توت فرنگی به بقیه اش علاقه هم ندارم. 

هنوز مبلم نیومده. سفارش کادو تولد دوست نیز همچنان معلقه. باید یه دوره هم ثبت نام کنم. اینا یعنی این که پول کلانی باید آماده کنم و من هیچ من نگاه

این که دلت نیاد بخوابی!

من دیشب یه ناپروکسن با یه استامینوفن خوردم و خوابیدم. حالا بماند که ده شب واسه خرید این اقلام ضروری شال و کلاه کردم و رفتم داروخونه شبانه روزی! 

خلاصه خیلی خوب خوابیدم و امروز اینقدر حالم خوب بود و انرژی داشتم و سرحال بودم که الان هنوز خسته نیستم. با وجودی که ۴ ساعت کار جدی کردم. بعد در راستای آغوش گشوده به دعوتها:) رفتم با دوست آ اس پ و اوووووف نگم براتون که چه ناف اروپایی شده بود. تیپ ها و ظاهر بچه های پونزده تا بیست و پنج ساله یجوریه که باورت نمیشه اینجا ایرانه. خلاصه از هفت و نیم تا یازده غذا خوردیم و حرف زدیم. یازده و نیم در واقع. ماشینم بنزین نداشت اما اومدم خونه یعنی چراغ بنزینش هنوز روشن نشده. خلاصه رسیدم و کلی هم عکسای قشنگ قشنگ مهمونی  یکی از دوستامو دیدم و هنوز کلی انرژی دارم. 

در واقع دلم نمیخواد بخوابم که مبادا این حال تموم بشه. یه همچین موجود متغیر الاحوالیم:)) یه شب میخوابم که ایشالله فرداش بهتر باشم . یه شبم نمیخوام بخوابم مبادا حالم به خوبی الانم نباشه. 

بعدم میگم چشمم میزنن. خب همینقدر متلون و متغیر شگفت انگیزیم که  چشمم میزنن دیگه:))))

علف باید به دهن بزی شیرین بیاد:)

عنوان زرد پست امروز تقدیم به فکرای زرد تو سرم! جدیا امروز یه اتفاقی افتاد که فکرام خیلی به سمت و سوی زرد و نارنجی رفتن‌ هرچند ممکنه زیرش یه چیز علمی خیلی خفنیم نهفته باشه! 

اتفاقی که امروز افتاد برمیگرده به یکی از آشناها. این خانوم کلی از پارتنرش و تیپ و قیافه و جذابیتش برای من تعریف کرده بود. یعنی من تو ذهنم به یه موجودی شبیه دی کاپریو یا اصلا خیلی خفن ایرانی که خوشم میاد امیر آقایی مثلا فکرده بودم:) به خدا اگه باهام موافق نباشین ناراحت میشم. تازه هنرپیشه ی آخرین بازمانده از مارو بی خیال شدم. گفتم خیلی مد شده و کشته زیاد داره نگم!

بعد چی شد؟ هیچی ما پارتنر ایشونو دیدیم‌. ازون تیپ و قیافه ها که من کلا ناراحت میشم می بینمشون:) جدیا! یه قیافه های هستن و یه بدناییم دارن  که منو ناراحت میکنن. این گیر منه. اون بیچاره ها که از نظر خیلیا مثل همین خانوم آشنای من خیلیم خوش تیپ و خوش قیافه به نظر میان. این منم که یه دافعه عجیبی توشون حس می کنم. خلاصه از نظر من به شدت آدم ضایعی اومد و بعدم که باهاش حرف زدم به لحاظ شخصیتی هم جوری بود که میتونستم با مشت بکوبم تو صورتش! با اون افکار متحجر و پوسیده و ضد زنی که داشت. البته این افکارو با یه مشت حرفای چرت و پرت شوگر کت میکرد... بگذریم در کل ضایع بود. 

اما به دهن بزی قصه ی ما یعنی آشنای خانومی که گفتم به شدت شیرین بود طوری که این خانوم از جان و مال و خاندانش واسه این آدم داشت میگذشت و داره میگذره و اگه خدا به فریادش نرسه خواهد گذشت:/

یادم افتاد به دی لوییس که به دهن بزی بزرگواری که خودم باشم شیرین میومد و کماکان میاد به نظرم. یه بار تو یه جمعی که می شناختنش گفتم من از ادمای خوش تیپی مثل دی لوییس خوشم میاد که هیکلای ورزیده ورزشکاری دارن و ... یکی ازون وسط گفت خدایی فلانی جون! کجای دی لوییس خوش تیپه آخه؟ بعد همه خندیدن به نشانه تایید حرفش! فکر کن من اونجا تنها بزیی بودم که دی لوییس به دهنش شیرین بود و همه تو دلشون اه اه و پیف پیف میکردنش! 

یا یه بارم یکی از دوستای نزدیکم، عکس پارتنرشو برام فرستاد و نوشت خیلی دوسش داره و همونیه که همش می خواسته. حالا من تو عکس یک انسان چاقال میدیدم با یه شکم یکپارچه! شکم لایه لایه حتی به نظرم قابل تحمل تره:)))  خلاصه من در یک نگاه تلخی علفو حس کردم اما دوستم از شیرینیش قصه ها می گفت. 

زینرو نتیجه می گیریم که ما انسانها بزیهای طفلکی هستیم که به هر دلیلی که ممکنه تو ناخوداگاهمون ایجاد شده باشه، از یه مدل  علفهای به خصوصی خوشمون میاد:) حالا این دلایل میتونه تجربه های کودکی باشه یا هر چیز دیگه ای که  زبان علم روانشناسی از توصیف و تحلیلشون فعلا قاصره. 

اینو در مورد ظاهر و صورت گفتم. در مورد باطن و سیرت بحث علیحده ای وجود داره که خب تو روانشناسی میگن تکرار تجربه. یعنی ما دنبال تکرار کردن تجربه ی دلبستگیای دوران کودکیمون هستیم. همون اتچمنت به چهره اولیه دلبستگی که معمولا مادر و پدره. حالا هر جوری باشه امن یا ناامن معمولا کپی برابر اصل میاریم تو بزرگسالی و تجربه ی پارتنرشیپیمون!

بعد خلاصه همین دیگه. چون میخوام  بحثو خیلی پیچیده اش نکنم و در همون حد زرد علف و بزی نگه دارم از حد ظاهر و صورت جلوتر نمیرم. 

در نتیجه جونم براتون بگه، خانومی که شما باشی! خیلی دیدن پارتنر این آشنامون تو ذوقم زد ! آخ آخ نگم براتون:)))) موی سیاه و بازوی باریک و ریش نابود و ....آخ آخ:))))

حالا اون دوستامونم نباید تو جمع به سلیقه ی دی لوییس پسند من می خندیدن! هنوز بزی دلگیره ازشون. نه این که فکر کنین کینه ایم ها! نه... فکر می کنم داشتن حسادت میکردن به من رابطه زیبایی که داشتم:)))))

بازم ادامه بدم؟ یا زردی واسه امروز کافیه؟

آغوش گشوده:)

دیشب نوشتم که امروز دعوت صبحونه شدم از طرف یه دوست قدیمی. رفتم. بد نبود. تازه خیلیم لاتیشو پرکردم و بردم رسوندمش. حالا من هیچ وقت از رانندگیم حرفی نزدم زیاد. اما من ضعیفم تو این مهارت.‌چون واقعا هر جوری شده میخوام از زیرش در برم. خب معلومه پیشرفتیم تو کار نخواهد بود دیگه. حالا امروز این دوستمونو بردم تا سر خیابونشون. درست تو اون سر شهر. 

بقیه ی صبحونه رم که دست نخورده مونده بود پک کردم و دادم به یه زباله گرد. خیلی صبحونه ی درست درمونی بود. یه سینی صبحونه سفارش دادیم که همه چی داشت فینگرفودای بانمک و خوشمزه و چندجور املت و پنکیک و .... خلاصه برای پنج نفر بود رسما. تو سه تا ظرف یه بار مصرف بسته بندیشون کردم . آقای زباله گرد گفت دوتا دیگه هم اگه داری بده ما زیادیم:))

بگذریم ازین موضوع. ماشینمم بنزین نداشت ولی موقع برگشت حال بنزین زدن نداشتم و مستقیم اومدم خونه. موقع پارک کردن همسایه ساختمون روبرویی شروع کرد به فرمون دادن. گفت اونشبم از تو بالکن دیده که من چقدر سخت رفتم تو پارکینگ:)) یعنی بسی ضایع شدم و عالم و آدم فهمیدن من شوماخر محلم!

فکر کنم همین حالمو گرفت یا خسته بودم به خاطر کم خوابی یا هر چی که رسیدم خونه میخواستم دیوارارو ببوسم. انگار راحت شده بودم از تنش و فشار. 

یه ذره میوه خوردم و دعوت یه دوست دیگه رو واسه عصرونه رد کرد و کلا آغوشمو بستم و گفتم واسه امروز بسه. میخوام یه چیزی بگم. خودم روم نمیشه بنویسمش. اما مدام تو سرم میچرخه. این که من اعتقاد به چشم خوردن داشته باشم خیلی آکوارد و ضایست واسه خودم. اما خیلی تو کله ام نهادینه شده است. بعد یه سری اتفاقات تو مغزم ربط داده میشن به چشم خوردن. میدونم مسخره است اما وقتی یه سری اتفاقات بد پشت سر هم قطار میشن رسما میگم چشم خوردم! حالا کی چیه منو چشم کرده الله اعلم:)) آخه چیزیم ندارم به چشم بیاد تا چشم بهش بهش بخوره! 

این که از مشنگی مغزم. غیر ازون دیگه موردی نیست. سریال وراثتو نمیتونم ببینم. تمرکز لازم براشو ندارم. فصل پنجم خانوم میزل شگفت انگیز اومده. چهاراپیزودشو پشت سر هم دیدم. کلندر فردامو چیدم و دیگه همین. 

بازم افتادم تو قعر ناامیدی و بی حوصلگی. شاید اگه امشب بخوابم فردا بهتر باشم. 

کلی کار انجام شد

امروز رفتم دنبال مادرم و باهم رفتیم خونه برادر بزرگم. دوسالی میشد نرفته بودم. نمیدونم ازون گرفتاریای منه که کلا جایی نمیرم. حالا هی مناسبتای مختلف مثل روز مادر و پدر و بعضی عیدا میان خونه مادر م اینا و همونجا همدیگه رو می بینیموو تماااام.‌

حالا چون دعوتم کردن خونه شون موقع پاگشای بالا و نرفتم، گفتم  حالا دور از آداب معاشرته خودم برم. مادرمم بردم که دلش باز بشه مثلا:) 

بعدم یهو یادم افتاد که ای داد بیداد زیر گازو خامو نکردم و با سرعت جت خودمو رسوندم خونه. حالا اتفاق ویژه ای نیفتاده بود خداروشکر و  اوضاع امن و امان بود. بعد دوباره برگشتم تا مادرمو برسونم خونه شون. برادر زاده بزرگه هم  همراهمون اومد و باهاش ماکارونی و سالاد درست کردیم و خلاصه درست مثل هفته پیش دوباره مادرم اینا مهمون سرزده  پیدا کردن و شاممون خیلی قلیل و رژیمی شد! 

خود منم که کلا گشنه میمونم دیگه:) بعدم یه داستانایی و سیمای من قاطی کرد از دست مادرم و کلی کظم غیظ و اینا و برادر زاده رو رسوندم و برگشتم خونه. 

اووووف چقدر خونه خوبه واقعا. من واقعا نمیتونم خیلی این طرف و اونطرف برم! سرم به حال ترکیدن افتاده در حال حاضر. راستی ورزش مفید و مختصری هم کردم قبل از رفتن. 

دیگه این که همه چی خوبه. فردا یکی از همکلاسیای سابق پیام داده که بریم صبونه. گفتم اوکی. کلا آغوشمو گشودم به هر دعوت و دیداری:)

سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو

بعد ازین مصرع میفرماد ای بصر من میروم او می کشد قلاب را! اینو نوشتم واسه همه ی دلسوخته هایی که تو  رفت و برگشت رابطه های بد دارن از بین میرن:) بعدم رفقا که از دور دستی بر آتش دارن و ازون قلاب لعنتی بیخبرن، هی میگن به نظر میرسه عاقلانه نیست این رفتار! به نظر میرسه دلری خودتو کوچیک می کنی! به نظرمیرسه ولش کنی بهتره! به نظر میرسه خاک بر سرت که این همه لهی! به نظر میرسه که تو برای خودت اهمیتی قائل نیستی و .... 

خلاصه به این به نظر میرسه ها میگن حرف مفت زدن. بیرون گو نشستن و ندای لنگش کن سردادن. زینرو بهتره اینجور مواقع دوستان قلاب شده و آزار دیده مونو فقط بغل کنیم. چه کلامی چه فیزیکی. باهاش مهربون باشیم فقط. یه کاری کنیم راحت باهامون حرف بزنه و بعد خیلی یاواش و آروم بهش بگیم که چقدرررر خودش خوبه. چقدرررر دوست داشتنیه. این که بعد اگه دلتنگ اون آدم اشتباه شد به جاش به ما زنگ برنه و از دلتنگیش حرف بزنه. 

این جواب میده. چون وقت حرف زدن راحت از دلتنگی، آدم قلاب شده و گیر افتاده یادش میفته که چقدر نادیده گرفته شد. جور و جفاها میان تو حرفا و خلاصه این طور:))

یجوری نوشتم انگار الان مشکلم حرفای دوستامه در مورد رابطم با دی لوییس. در حالیکه واقعا نیست. چون در مجموع زیاد حرف نمیزنم که! کلا میریزم تو خودم. نزدیک دی لوییسم نمیشم البته. اونم دیگه هیچ جا نیست. فکر کنم مشعول  سینگ سام بادیه. خب باشه. انصافا دلم واسه اون سام بادی بدبختم میسوزه. امیدوارم مدل قلابش شبیه من دی لوییس خور نباشه و سریع بتونه خودشو بکنه از شرایط و اوضاع. من قلابم فیت آدمایی مثل دی لوییسه. اینو دیگه قشنگ با گوشت و پوستم فهمیدم. 

حالا قلابو نمیتونم زیاد دستکاری کنم ولی میتونم یه کاری کنم که دی لوییس طورها بهش گیر نکنن و بعدم نکشنش! 

یعنی سعدی اگه بفهمه تو روز اول اردیبهشت که روزشه من شعرشو اینجوری به خاک و خون کشیدم، پامیشه میاد این وبلاگ و متعلقاتشو میریزه تو جوب:)))

بگذریم بگذریم بگذریم. 

دیروز طبق برنامه و حتی فراتر از برنامه عمل کردم. گلدون باریک ماریکی  خریدم. یعنی در واقع گل خریدم حسن یوسف. اما خب چندتا شاخه کوچیک تا بذارم تو یه گلدون کوچیک چون جا کوچیک بود زیادی. منظورم جای آفتاب خور در کنار گلدونای دیگه است. بعد سر راه یه پیرن خریدم خیلی گل و گشاد و گل منگلی! فروشنده میگفت پیرن ساحلی بهش اما خدایی منو یاد لباس پیرزنای تو بچگیم میندازه. با این تفاوت که اونا لباسشون آستین داشت که  دکمه میخورد دور مچش یا کش! حالا این اینطوری نیست و آستین نداره. زینرو لابد ساحلیه:)) لباس مسخره ایه ولی من برای اینکه خودمو از تک و تا نندازم دیشب خیلی زیاد دوش و اینا گرفتم و پوشیدمش. جلوی آینه هم وایسادم دیدم واقعا بیش ازون چیزی که به نظر میومد، مضحک شدم. اما خب باز به رو خودم نیاوردم و خیلی حس تعطیلات و لب ساحل برداشتم و شروع کردم به انجام یه سری امور فیشال و نیز زدن لوسیون به بدن! لایف استایلمو بردم به سمت و سوی لاکچری بازی. 

قبل ازین امور سخیف ولی لازم! تو همون راه برگشت به خونه حسن یوسف و پیرن ساحلی به دست! پوشال کولر دیدم جلوی یه مغازه. رفتم تو و بسیار مسلط گفتم آقا ببخشید کسی هم هست که بیاد زحمت بکشه کولر مارو سرویس کنه. ایشونم گفتن بله با پوشال میشه ۳۰۰ تومن. گفتم دستت درد نکنه و قرار شد ده دقیقه دیگه بیاد. 

رسیدم خونه خیلی قشنگ با همون لباس بیرون شروع کردم به کاشتن حسن یوسف. چرا لباسمو درنیاوردم؟ چون خب سرویس کار کولر قرار بیاد و انتظار ندارین که با پیرن ساحلی جلوش ظاهر بشم. البته ساحلیه همچنان رو میز بود و من داشتم گلدون میکاشتم. 


تلفنم زنگ خورد برداشتم دیدم یه صدای پیر و خسته ای گفت خانوم کولرتون چندهزاره چون پوشالاشون فرق داره اینا. منم همینجوری واسه این که نفهمن چقدر تو این حوزه از بیخ عربم، گفتم هفت هزار! 

بعد نیم ساعت گذشت دوباره زنگ تلفن و صدای پیرو خسته که پلاک فلان تو این کوچه نیست. حالا پلاکو با یه صفر کمتر میگفت. کلی راهنماییش کردم و با خودم گفتم یا ضامن کارگاه گجت برس به داد این ناتوان! این بنده خدا صدا بالای هفتاد سال میخوره جهت یابی و آدرس خونیشم واویلاست، منم که کلا نمیدونم اندازه کولرمون چنده. چه ترکیبی درست کنیم باهم! 


بله درست حدس زده بودم یک انسان به غایت خسته و مسن با یه بغل پوشال  اومد جلوی در. حالا ما هم آسانسور نداریم. یعنی فکر این که این بنده خدا چه جوری با پله بره پشت بوم رسما داشت نابودم میکرد. هول شدم و گفتم منم همراهتون میام. حالا انگار همراهش برم و صدای از نفس افتادناشو بشنوم کمکی بهش میشه! کلا من هول که میشم دیگه رفتار منطقی ازم سر نمیزنه. رفتیم پشت بوم و خیلی هوشی فراستی یه کولرو نشون دادم و گفتم این کولر ماست. چرا واقعا کولرمونو نمیشناسم و نمیدونم چندهزاره؟ البته الان دیگه میدونم! 

خلاصه سرتونو درد نیارم آقای سرویس کار که واقعا از زمان بازنشستگیش سالها گذشته بود لهجه ی ترکی بسیار ضخیمی هم داشت. برگشت گفت با یه آدم واسواس!  طرف شدی و این کولر شناورش خراب شده و نیز جای گیر افتادن پوشالاشم پلاستیکیه و شکسته و نیز این چهارهزاره نه هفت هزار! پوشال اشتباه اوردم. 

هیچی دیگه. من به فاک فنا رفتم. یه کم همینجوری تو پشت بوم ول معطل واسه خودم چرخیدم. گفت شلنگ آب اگه بود راحت تر میشستم کولرو. واسه جبران مافات اصلا نفهمیدم چه جوری اون همه پله رو تا پارکینگ رفتم و دوباره شیلنگ به دست برگشتم پشت بوم. 

سرتونو درد نیارم حدود سه برابر هزینه ای که  آقای مغازه داربهم گفته بود، ازم گرفته شد ولی ولی به جاش دلتون نخواد جوری هوای خنک و مطبوع پیچید تو خونه که نگم براتون. 

بوی پوشال تازه کل ساختمونو گرفته بود اصلا. واسه همینم خیلی سرحال شدم و ماجرای دوش و پیرن ساحلی   فیشال و این چیزا هم پیش کشیده شد. حتی حتی سبزی پلو ماهی هم درست کردم و خوردم. این طور به خودم رسیدم. 

امروزم میرم خونه ی برادرم.  پس تا روده درازیی دیگر درود و دوصد بدرود:)))