هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

شاید همین ترانه که بر دوش باد رفت...

در جان خسته تاب و توانی بیاورد... 

اوضاع روح و روانم چندان چنگی به دل نمیزنه. البته که ازون حالت هیجان خشم و اینا درومدم. سوویچ کردم رو غم:) خشم یه چیز خوبی که داره یجورایی هیجان قدرته انگار. میزنم و میدرم و میبرم و میکوبم! البته که این رفتارا اسمشون پرخاشگریه و کارایین که در اثر بد مدیریت کردن خشم پیش میان:)) حالا خب منم تو ذهنم یه پرخاشگر ریزی شده بودم و همش به صورت ذهنی بود درواقع! 

غم اما هیجان عجیبیه. شل میشی  انگار. دیگه زیاد کاری با دور و برت نداری و...بگذریم کلاس آشنایی با هیجانها نداریم که! چرا رفتم بالای منبر؟:) 

امروز یه کمی عجیب بود.‌نمیدونم شاید من اسمشو عجیب میذارم. تا دیروقت خوابیدم. بعدش بیشتر ساعتارو با تلفن حرف زدم. یه بار با مسئولای تحویل مبلم. یه بار با جایی که دعوتم کردم مصاحبه کاری. چندین و چندبار هم با دوست. 

حرف زدن با دوست برام خیلی خوبه. یجوری حس زنده بودن دارم باهاش. سرزندگی منظورم نیست. بیشتر این که میتونم باهاش هر حرفیو بزنم برام خوبه و زندگی بخش. واقعا میشه باهاش در مورد دارک ترین و پنهان ترین و عجیب ترین حالتا و کارات حرف زد و پذیرفته شد. خلاصه من در حالت احتضار هم باشم اگه بگن دوست زنگ زده با ایما و اشاره از اطرافیان میخوام که گوشیو بذارن دم گوشم!

والدینمم فعلا تهران کر و کثیفو رها کردن و رفتن تو جایی مثل بهشت چهار پنج ماه بمونن. نمیدونم چرا امسال رفتنشون اینقدر باعث شد قلبم فشرده بشه. فرصت نکردم برم واسه خداحافظی آیا؟ یا این که یه کمی فیزیکی هر دوشون بی حال و سرماخورده بودن موقع رفتن؟ یا این که مادرم  مهربونی کرده بود و پس اندازشو ریخته بود به حساب من؟ نمیدونم واقعا. 

هر چی که بود هنوز با سفرشون سازگار نشدم. دلم به شدت می گیره. همش میگم واسه مادرم کفشم نگرفتم آخرش. دیدی میز عسلی می خواستن و من پیگیری نکردم و خلاصه عذاب وجدان پشت عذاب وجدان دارم. 

حالا میدونم هیچ کدومشونم معتبر نیستا. اما باز این ذهن زیبای بیمارم ول کن نیست.  امشبم که تلفنی باهاشون حرف زدم، حالشون خوب بود و از گردش توی در و دشت اردیبهشتی برگشته بودن. 

بالا هم رفته پیششون و فعلا دورشونم شلوغه . در مجموع اوضاعشون خداروشکر، از اوضاع من بهتره:)

یه لباسی سفارش داده بودم امشب پستچی برام آوردش. شلوارش خوبه اما شومیز یه کم زار میزنه. یه کمم امشب حس چاقی و درشتی دارم در کل! تو این لباسم یجوری بزرگ و درشت تر دیده میشدم انگار. 

مبلمم رسید.‌یه کمی رنگش با اون چیزی که فکر می کردم تفاوت داره. اما خب دیگه چاره ای نیست. میشه با یه شال مبل و اینا کاری کرد که بیشتر با وسایل دیگه ست بشه. 

دارم به ایام الله برگزاری کلاسمم نزدیک میشم. دیگه چیزی نمونده. منم همین طور کار رو کار انباشتم. دستشویی و تعمیر و نوسازیشو بی خیال شدم. فکر می کنم فقط به یکی بگم بیادلابلای درزای کاشیای کف دوغاب بریزه تا ازین حالت بیان بیرون. حالتشون اینجوریه که انگار همش کثیفن. در حالیکه اون ماده وسطشون به خاطر قدمت از بین رفته. 

یه کلاس منجوق دوزی هم ثبت نام کردم که اون  شروعش یه ماه دیگه است و فقط یه روزه. راستش از الان براش ذوق دارم و ازین ذوق هم خوشم نمیاد. چرا؟ نمیدونم این چه حکمتیه من هر بیشتر برای یه چیزی شور و شوق دارم و اینها معمولا چیز خوبی از آب در نمیاد. میدونم یه کم حرفم مضحک به نظر میاد. ولی واقعا همینجوریه. مثالش همین مبل گرونی که خریدم. بعد از این همه انتظار و ذوق واسه دیدنش، اصلا اون چیزی که دلم می خواست، نیست. 

در مورد لباس هم همین طوریم. یه لباسیو با کلی وسواس و پول زیادمی خرم و تو ذهنم ستش می کنم و اینها. ولی وقتی چند روز  بعد اون ستو می پوشم، کلی تو ذوقم میخوره و حالم گرفته میشه. حالابر عکس می بینی یه لباسیو همین جوری تو مترو بدون پرو کردن و ارزون خریدم کلیم فکر کردم که پولمو دور انداختم بعد چه چیز خوب و کاربردیی از آب درومده. 

به خاطر همینم هر چقدر به نظر خنده دار و غیر منطقی بیاد، اما واقعا دوست ندارم برای چیزی هیجان مثبت تجربه کنم و بگم به به فلان و چنان! ترجیحم اینه که خیلی خنثی و پوکر هارت و پوکر فیس به موضوعات نگاه کنم بلکم یه کمی منفی! چون اینجوری چیز بدی نمیشه معمولا:)

حالا اینجا یه چیزی مطرح میشه با عنوان این که شاید ذوق و شوقت انتظارتو از کار میبره بالا! زینرو با یه توقع زیاد مثلا میری کلاس یا لباستو میپوشی و بعد چون استانداردت خیلی بالا بوده، از کار راضی نیستی. شکاف بین انتظار و واقعیت برات پیش میاد و میفتی توش! شایدم این طور باشه. در هر حال بعد ازین میخوام مثل گلام تو کارتون گالیور باشم. برای هرچیزی بگم من مییییدونم خوب نمیشه! من مییییدونم به درد نمیخوره! من مییییدونم فایده ای نداره!

خب دیگه برای امشب بسه. برم تمهیدات و مناسک قبل از خوابو به جا بیارم و برای شما هم ساعتای فرحبخش و روح فزاییو آرزومندم:)))