هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

یه پیام خوشحال کننده داشتم

نمیدونم چی تو این پیام خصوصی بود که این همه منو خوشحال کرد و یجوری شدم که تند و تند اینجا بنویسم:) یه آدم نازنینی با اسم رضوان برام پیام گذاشته بود و کلی ناز و نوازش کلامی تو پیامش بود:)) رضوان جان اگه باز اینجارو میخونی واقعا ممنونم ازت. 

خب بریم سراغ امروز. نمیتونم بگم خوب بود که واقعا نبود. معده درد دارم و یه بارم به شدت گلاب به روتون بالا آوردم‌. نمیدونمم عاملش چی بود یا چی هست.

 مهمونی خونه ی برادرمم شب رفتم و کاسه رم هدیه دادم. به نظرم که خیلی هدیه خار و خفیفی بود. حالا باید با خودم بگم بابا من رفتم و یه چیزی براشون خریدم این کلی ارزشمنده. اما چون موقع خرید اسکوروچ بازی دراورده بودم فکر می کردم چیز ارزشمندی نیست و این داستانا. البته که این باگ منه. فکر می کنم هدیه باید حتما گرون و خاص باشه تا ارزش داشته باشه. مادرم اینا هم که قشنگ بدون هیچ دغدغه ای اومدن و شامشونو خوردن. بالا هم یه جعبه شیرینی خریده بود. منم همش میگفتم کاش کادومو باز نکنن. که خب کردن . 

بگذریم. تهران که رسما شلوغ شده دوباره. شبی که داشتم برمیگشتم قشنگ خیابونا شلوغ بود. تو کوچه ما که انگار نه صبح. امون نمیدادن در پارکینگو باز کنم و کلی ترافیک شد.

حالم  جسمیم خوب نیست و خیلی جون ندارم.  ورزشم نکردم .‌یه چیز دیگه هم هست که بعدا مفصل در موردش حرف میزنم.‌فعلا برم ببینم میتونم بخوابم یا باز مثل شبای قبل داستان دارم. 

برنامه خواب

هنوز نتونستم برنامه خوابمو منظم کنم. امروز کل روز خسته و خوابالود بودم و الان که نصف شبه اصلا خوابم نمیاد. کلی هم پیاده روی کردم. یعنی ازین گشتنای جلوی مغازه ها داشتم. میخواستم یه چیزی واسه عروسمون بخرم. دست آخرم یه میوه خوری گرفتم که خودمم خیلی ازش راضی نیستم. 

اما همون موقعیم که تو خیابون بودم گیج و خسته بودم. این همه هم راه رفتم و هی فکر و فکر فکر که چی بگیرم. نمی خواستم فردا شب دست خالی برم خونه شون. یعنی چند روز پیش  عروسمون زنگ زد و گفت که میخوان بالا و خانومشو پاگشا کنن و منم اگه میتونم برم. خلاصه واسه همین دنبال هدیه براشون می گشتم. گفتم بهتون چیزیم که خریدم خیلی به دلم نیست اما کاچی به از هیچیه در واقع. 

یه ذره ای اسکوروچیمم اوج گرفته این روزا. خیلی پول خرج کردن برام سخت شده. البته که خب میزان دخلمم پایینه و باید که حواسم به خرجم باشه. اما قشنگ اذیت میشم. منی که اهمیت نمی دادم و زیاد قیمتارو نگاه نمی کردم و هرچی لازمم بود رو میگرفتم، تازگیا مدام حساب کتاب می کنم . امیدوارم این حال خیلی طولانی نشه و من بتونم یه کمی اوضاع درآمدمو سامون بدم. 

داشتم می گفتم که باوجود خستگی خوابم نمیاد اصلا. فکر همه چی ریخته تو سرم و دوباره شدم یه گوله فکر و خیال که دست و پا درآورده. اخبار ناخوشایند این روزا بی تاثیر نیست صد درصد. این که در مورد حجاب گفته شده که واجب شرعی و سیاسیه و هی دارن فروشگاه پلمپ می کنن. مرگ کیومرث پوراحمد اونم به اون شکل و شرایط اقتصادی ناجور مملکت و خودم... کلی چیزی هست که به لحاظ محیطی حالمو خراب می کنه. 

دوست هم همش فشار میاره که تو الی و بلی و پتانسیل فلان کار و بهمان کارو داری و این همه اجتنابت از کاری کردنو بذار کنار و شروع کن. خودمم میخوام ولی واقعا تو مرز امید و ناامیدی دست و پا میزنم. نمیخوام گل ناله کنم اما از ته دلم میخوام استارت یه سری کارارو بزنم.‌اون چیزی که نمیذاره ناامیدیمه و یاسم از همه چی. 

بگذریم یه چیز جالبم امروز دیدم اونم این که یکی ازین اینفلوئنسرای اینستاگرامی، توییتری که سالهاست میشناسمش اومده گفته که با رضایت شوهرش تصمیم داره رابطه بازو تجربه کنه و میخواد عاشق بیشتر لز یه نفر باشه. کلی سر و صدا شده بود و داستان و این حرفا. با خودم گفتم حداقلش خوبه که میتونه به عشق و عاشقی فکر بکنه. آدمی مثل من که رسما داره به نقطه ای میرسه که گشنگی عاشقیو از یادش ببره. 

جدی میگم اینو. اونقدر حس ناتوانی دارم تو هندل کردن زندگیم که مدام به خودم میگم ببین اول از هرچیزی باید اوضاع کار و بارت ردیف بشه. یعنی ترس از پیری و بیپولی تو پیری میاد یقه مو میگیره. نمیدونمم چرا همش یاد پوزخند مادرم میفتم. این که یه دونه ازون لبخنداشو بزنه و بگه عه همین بود همه ی اون اولدورم بولدورمت!  این تلخ تر از هر زهریه برام. 

چقدر دوباره رفتم تو فاز غصه. انگار دو روزم نمیتونم بی خیالی طی کنم. 

شونزدهم فروردین

چند روزیه حالم خوبه. رسما از دی لوییس موو آن کردم انگار. یه جور حس خوب رهایی و سبکی دارم و خلاصه  که خیلی خوبه. دیروز و پریروز به شدت شلوغ بودم و روزی هفت هشت ساعت کار مداوم داشتم. یه بخشی از پرکاری به خاطر کفگیری بود که ته دیگ خورده بود یه بخشی هم به خاطر انرژی خوبی که داشتم و دارم. امروز هم ورزش کردم . به خاطر خستگی و کم خوابی یا هرچی اونقدر انرژی نداشتم.  با وجودی که دوروزم بود هیچ کار فیزیکی خاصی نکرده بودم اما ورزش امروز بهم فشار اومد. حالا امشب زود می خوابم. 

دلیل کم خوابی هم دیدن سریال بود. دیگه این تریتمنت  که تموم شد خیلی جسته و گریخته فیلم و سریال میدیدم. چند قسمت تدلسو دیدم و یه مینی  سریالی هم بود که نمیدونم چرا اسمش یادم نمیاد طرف از رو حرفای آدما می فهمید دروغ  میگن یا راست. آهان پوکرفیس بود اسمش. اما دو سه شب گذشته سریال ایرانی دیدم. یه سریالی که خیلیم معروف شده پوست شیر. انصافنم سریال خیلی خیلی خوب و خوش ساختیه. یعنی ده سر و گردن از سریالای ایرانی بالاتره چه تو فیلمنامه و چه تو بازیا و کارگردانی. 

یجوری توقع منو برد از سریالای ایرانی بالا که امروز یه قسمت از سرگیجه رو دیدم رسما حالم بد شد. در حالیکه سرگیجه اصلا سریال بدی نیست. اما نمی شد تحملش کرد بعد از پوست شیر. 

خلاصه که خوب بود خیلی. از اونطرفم هر جا را نگاه می کنی امروز زده کیومرث پوراحمد خودکشی کرد و ال و بل. اینجور وقتا از شبکه های اجتماعی بیزار میشم. انگار هی مدام نیشتر میزنن به قلبت که آره کارگردان شب یلدا دیگه نیست. دیگه نخواسته که باشه. سخته؟ آره برای من خیلی سخته. برای منی که هنر هفتم بخش مهمی از زندگیمه خیلی سخته. برای منی که هنوز وقتای دلتنگی و تنهایی زیاد، یاد حامد شب یلدا میفتم. برای منی که هر وقت جایی میگو می بینم یاد مجید و وسواسش سر فسفر میگو و میگو خوردن میفتم  در حالی که  غذای بی بی  کالاجوش بود.... خلاصه که امروز باز خیلی سختم شد . 

 یه جا  یه نقل قولی خوندم از دانیل  دی لوییس  بازیگر که اکس من شباهت زیادی بهش داشت و به خاطر همینم من اینجا اسمشو گذاشتم دی لوییس. دی لوییس اصلی بعد از این که تو اوج، بازیگریو ول  می کنه و میره یه گوشه تو سرزمین مادریش ایرلند،شروع می کنه به نجاری، ازش میپرسن آخه چرا؟ میدونین چی جواب میده ؟ میگه : no more race to play. 

نمیدونم چرا الان یاد این نقل قول افتادم. شاید دلم می خواست پور احمد هم حتی اگه همه چی براش  پوچ وتکراری و بد شده بود، می رفت نجف آباد اصفهان و  نجاری می کرد. اما هنوز بود. واقعا نمیدونم. هرچند هیچ وقت نمیشه در مورد این چیزا حرف زد. اون هم با این فاصله‌. در حالی که نمیدونم این آدم چه رنجیو داشته تحمل می کرده که گفته وایسا دنیا میخوام پیاده شم. 


آخ چهارده فروردین آخ روز نجات میهن

من بر عکس تمام ملت ایران در حال حاضر عاشق چهارده فروردینم. یعنی قشنگ تو اقصی نقاطم عروسیه که این تعطیلات احمقانه تموم شد. میدونی از پونزده اسفند تا به امروز یه حال عجیبین همه که واسه من قابل هضم نیست. بدو بدو بدوی دیوونه وار دوهفته آخر سال .بعد هم انگار بادکنکی که ترکیده باشه، روز اول فروردین یهو همه چی شل میشه. بعد سیزده روز  دیگه تعطیلی مطلقه. من دیروز و امروز حتی نتونستم نون بخرم از نونوایی:) واقعا خدا روشکر که اوضاع به حالت عادی و وضعیت سفید برگشت.

خب این که از این. یه دزدیم نمیدونم چه جوری قفل در ساختمون مارو باز می کنه و هی گاه و بیگاه به کفشای همسایه ها شبیخون میزنه. امشبم یه خش خشی شنیدم چراغ بیرونو که زدم دوید از پله ها رفت پایین. حالا خدا کنه کفشای هیشکیو نبرده باشه. سری قبل دو جفت کتونی نازنین منو از تو جاکفشی برداشت با خودش برد. بعد از اون گویا کفشای مهمونای طبقه چهارمیو برده بود. خلاصه اوضاع جالبی نیست. باید بگم بیان قفل درو عوض کنن. 

خودمم کماکان کیفم کوکه چون حس می کنم دی لوییس خیلی ناراحت شده و اذیته. به همه کارامم رسیدم و امشبم میخوام مثل یک انسان شریف و نظیف و منظم زود بخوابم. تا فردا زندگیو یه ریفرش قشنگی بکنم. 


گزارش لحظه به لحظه:)

در راستای حرفای پست قبلی و پارچ آب تمیز و این صوبتا! سریع پاشدم و یه ورزش اساسی زدم بر بدن. اونم چی با آهنگای دلکم دلبرکم دلبر بانمکم طور:) عالی بود خدایی. بعد الانم میخوام یه ماکارونی خیلی مشتی و پر ملاط واسه خودم درست کنم  و تا اماده میشه هم کلندر فردارو خیلی زیبا بچینم. 

حالا خدایی از حق نگذریم که بیشتر حال خوبمو مدیون دوباره بلاک شدن توسط دی لوییس میدونم و بس. این که از سر استیصال و عصبانیت در عین دلتنگی و نیاز، مجبور شد راه تماسو بر من ببنده. آخ آخ واقعا جیگرم حال اومد. خیلی سکینه رخشوری دارم رفتار می کنم؟ خب چه عیبی داره خب حس تلافی داشتم و یه کم این حس ارضا شد:) یه کمی بزرگونگی رفتارم کم رنگه ولی خب عیبی نداره باز. بذار منم یه کم بچگونه فکر کنم و حرف بزنم. 

به قول خاله جان، قرآن خدا که غلط نمیشه. والا!

یعنی رسما مشعوفم این بار که حال دی لوییس اینقدر شدید گرفته شد. قضیه هم ازین قراره که من براتون گفتم تو باشگاه انقلاب سوتی دادم و بهش پیام دادم. واقعنم دلم میخواست بیاد اونجا مثل قدیما یه راهی باهم بریم و یه قهوه ای چیزی بخوریم. حالا که این همه میگه دلش تنگ شده و من براش خیلی مهمم و این حرفا یه بار ببینیم همدیگه رو. حالا حتی به غلط! 

اما خب دیدین که نیومد و گفت تو بیا خونه ام. حس بدی گرفتم هم از سردی رفتارش هم ازین که نمیخواد به خودش زحمت دوقدم راهو بده واسه دیدنم و هم این که چرا بعد ازین همه وقت باز داره خونه قرار میذاره و خودتون میدونین چی میخوام بگم. 

من نرفتم و گذشت شد دیشب. دیشب منو پیام بارون کرد که میخوام بیام پیشت و بسته ای که اینجاست رو برات بیارم و ازین حرفا. منم چندتا پیامشو جواب ندادم. تا آخرش نوشت لطفا بگو بیااااام  یا نه. منم نوشتم نه و نمیخوامم دوباره دلایلمو برات توضیح بدم. بعدش حالش به شدت بد شد و یجوری فکر کرد من با کسی آشنا شدم و لابد و ... یعنی به شکل مسخره ای خودش برید و دوخت و بلاک کرد. 

خب اینا دل منو خنک کرد بسیاااار. لطفا از من نخواین که براش آرزوهای خوب داشته باشم و ببخشم و ال و بل. واقعا از ناراحتیش خوشحال شدم و این حالمم می پسندم خیلی:)

خلاصه که امروز  درسته تا ظهر خوابیدم:) اما بقیه اش خیلی مفید داره میگذره و اساسی دارم سیزده رو به در می کنم. 


دلم نمی خواست از تو رختخواب بیام بیرون. حتی صدای اذون ظهرم اومد و من به روی خودم نیاوردم. این نشونه خوبی نیست اصلا. شایدم به خاطر چیزای دیگه باشه. مثلا بدنم احتیاج به استراحت بیشتر داشته. کلا نیمه پر دیدن طور!

یه کلیپی تو اینستاگرام دیدم که یه خانوم خیلی زیبای خارجی یه لیوان پر از اب گذاشت روی میز و گفت تصور کنین زندگی شما این لیوان پر از آبه. بعد اتفاقایی براتون میفته که زندگیتونو به گند می کشه. بعد دو قاشق خاک و کود و این چیزا از تو باغچه برداشت ریخت تو لیوان. گفت اینم اون گندکاریه که زندگیتونو پر کرده. 

بعدگفت حالا اگه شما سعی کنین هی این گندارو از تو زندگیتون بیرون کنین رسما اتلاف وقت و انرژیه. بعد هی قاشقو میزد تو آب گل آلود لیوان و یه چیزاییو پرت می کرد بیرون. اما چیزی تمیز نمی شد و آب کماکان تیره و کدر بود.  اما اگه به جاش بیاین به جای تمرکز رو این خرابکاریا و کر د کثیفیا ، برین سراغ کارای خوب و حال خوب کن ،  این کثیف کاریا خیلی نقششون کمتر میشه. بعد یه پارچ آب تمیزو برداشت و ریخت تو لیوان و لیوان سر رفت و کلی آبش تمیزتر از قبل شد. 

به نظرم تشبیه و مثال جالبی بود. اینو قبول دارم که چسبیدنم به دی لوییسم حتی به خاطر این بود که چیز جالب و باحال و خوبی وارد زندگیم نمی کردم و نمی کنم. یعنی خالیم از هر چیز خوبی و هی میخوام با قاشق تمام  کثافت کاریارو از تو لیوان زندگیم بریزم بیرون. خب شدنی نیست دیگه. کلی وقت و انرژی و اعصاب هدر رفته میمونه و کر و کثیفی آبم سرجاشه.

حالا امیدوارم بتونم زندگیمو یه کمی پر بکنم از کار و حال خوب. یه جوری که دیگه نیفتم به نشخوار اتفاقای گذشته. یه استارتی از همین امروز بزنم هرچند پر از رخوت و کسلی و خوابم. تازه از همه بدتر این که نونم ندارم تو خونه. من وقتی نون ندارم انگار همش گرسنه م. نونواییا دیروز عصری تعطیل بودن. برو بچز این دو سه روزو رفتن واسه بودن پیش خانه و خانواده احتمالا.  اما این گشنگی امروز من گردنشونه. چی؟ نون بسته بندی بگیرم از سوپری؟ هیهات و هرگز:)) من نمیتونم جز نون سنگک نون دیگه ایو تحمل کنم . نون بسته بندی که رسما فحش و بد و بیراه برام به حساب میاد:))))

بگذریم ازین حرفا و برم بچسبم به زندگی و این که چیا مثل پارچ پراز آب زلال میتونن اب کدر لیوانمو شفاف کنن. 

خدایی کیف می کنین چقدر مطالب فلسفی، روانشناختی عمیقیو تو روزانه نویسیم می گنجونم؟ کلا  هر ورق این وبلاگ دفتریست معرفت کردگار:)))


اندر محاسن روزانه نویسی توی وبلاگ

یه ساعت پیش یه بحثی پیش اومد که دی لوییس دوباره بلاکم کرد. خیلی عصبانی تر از قبل حتی. بعد من افتادم به خوندن شرح وقایعی که تو وبلاگم نوشتم. اصلا از همون اول شروع کردم و واقعا دلم برای خودم سوخت. 

یکجوری افتادم به ناز و نوازش خودم که در باور نگنجد! خلاصه که فکر می کنم به احتمال نود و نه درصد دفتر رابطه من با دی لوییس به طور کامل بسته و بایگانی شد امشب. اون یه درصدم میذارم واسه عجیب و غریبی آدمیزاد وگرنه که می گفتم صد درصد. 

چقدر این رابطه الکی کش دار و اذیت کننده شده بود  تو یک سال اخیر. به قول دوست منم که قشنگ اون وسط آماده ام هزینه روانی بدم و خودمو خوار و خفیف کنم. البته اینارو که میگم اصلا  حال خود سرزنشی ندارم امشب و صرفا می نویسم که بمونن برام. 

مرور نوشته های اینجا هم البته خیلی کمکم کرد تا دیگه خودمو ملامت نکنم و یه کم مهربونتر و مشفق تر باشم با خودم. واسه همینم میگم چقدر روزانه نویسی  میتونه کمک کننده باشه. چه موقعی که مینویسی و ذهنت منظم میشه چه بعد که میخونی و در جریان ریز موضوعات فراموش شده قرار می گیری. هر دوشقش عالیه.‌

برم بخوابم که فردا همه قراره  خود آن سیزدهی بشیم که از همه عالم به دریم! امروز که غیر از تمیزکاری هیچ کاری نکردم. جتی ورزش و برنامه ریزی هم به بوته اهمال کاری سپرده شد. حالا فردا یوم الحساب و یوم الجبرانه به حول و قوه ی الهی. (عربیمم خوبه ها!)

دوازده روز از سال جدید گذشت

چه عنوان استرس زایی گذاشتم رو پست امروز! خب شما میتونین بگین گذشت که گذشت به کتفمون. خودمم یجورایی همینو میگم اما یهو وسط حواله به کتف، دنیا رو سرم خراب میشه که ای وای تو برنامت بالاخره واسه زندگی چیه. پیر شدی رفت و همین چندوقت که بگذره دیگه باید از خاطرات خانه سالمندانت بنویسی. حالا نمیدونم اونجا گوشی موبایل اصلا اجازه دارم استفاده کنم یا نه. یعنی  با این شکلی که من روزگارم میگذره نمیتونم خانه سالمندان درست درمونی برم که. احتمالا یه جاییه که اینترنت مینترنت نداره. 

خب خب! می بینم دوباره میسیز امید تو وجودم حلول کرده! یعنی خداوکیلی حتی تو تصورمم یه ذره امیدوار نیستم. شاید یه خانه سالمندان شبیه همونی که تو سریال آکتور بود برم.‌خب میتونم خیال کنم که! اما انگار حتی خیالشم برام سخته! الله اکبر!

بگذریم رسما دارم دری وری میگم در حالیکه واقعا امروز حالم بد نیست اصلا. یعنی خوبم. بعد از طبیعت گردی پریروز و پیاده روی طولانی دیروز و دیدن فمیلی و کلی پرت و پلا گفتن و خندیدن احساس می کنم یه نموره انرژیم بیشتر شده. در نتیجه بهتره حرفای حال خوب کن بزنم اگه خدا بخواد!

دیروز بعد از باشگاه انقلاب رفتم خونه مادرم اینا . گشنه و تشنه بودم اما خب اونجا از شام خبری نبود. یه کم میوه و آجیل خوردم و بچه ها اومدن و الکی پرت و پلا گفتیم و خندیدیم. دوازده شبم اومدم خونه. 

شب همسایه ها مهمون داشتن تا سه صبح صدای حرف و خنده نذاشت بخوابم. خانوم همسایه خیلی ماشالله صدای بلندی داره و بیشترم تو مهمونا صدای اون میومد. در هر حال که دیر خوابیدم و دیرم بیدار شدم بالتبع. 

دیروز یه سوتی  بزرگ دادم که خداروشکر رفتار خشک و سرد دی لوییس باعث شد عواقب ناراحت کننده ای نداشته باشه. تو باشگاه انقلاب که بودم، یهو غم دنیا ریخت تو دلم. احساس دلتنگی و تنهایی شدید کردم و خیلی ایمپالسیو پیام دادم به دی لوییس که آره اومدم دارم پیاده روی می کنم. چون روز قبلش برام نوشته بود برگشته ایران.  اونم بعد از چند دقیقه نوشت تنهایی؟ گفتم آره. یجورایی دلم می خواست بیاد اونجا. یعنی خونه اش خیلی نزدیکه اونجاست و قبلنا هم با هم می رفتیم. 

بعد از یه ساعت نوشت اگه ماشین داری سر راهت بیا  خونه من. یه بسته داری تحویلش بگیر. خیلی خشک. بعد باز نوشت البته اگه دوس داری بیای، بیا.  منم که فکر می کردم اوووه اونم حتما مثل من خیلی دلتنگه و حتما وقتی میفهمه من نزدیکشم، به سر دوان میاد پیشم، خیلی  خورد تو پرم! یعنی نه تنها نیومد بلکه یجورایی هم با شرط و شروط دعوتم کرد خونه ش. 

منم نوشتم نه دارم میرم خونه مادرم. جواب داد حالا تا شب وقت داری سر رات میتونی یه سر بیای اینجا. من دیگه جواب ندادم و وقتی رسیدم بهش گفتم من رسیدم خونه مادرم‌. نوشت خوش بگذره و یه علامت دست به نشونه خدافظیم گذاشت. 

هم خیلی ناراحت بودم که اصلا تحویلم نگرفت و هم خوشحال که دوباره کاری نکرد که مثل بوشوگ تو کارتون لوک خوش شانس عمل کنم! آدمیزاد موجود غریبیه به خدا. 

آخر شب پیام داده بود که همه خوب بودن آیا؟ جواب ندادم دیگه. یعنی انگار یه نفس راحتی کشیدم از به خیر گذشتن سوتی عظمام. زیادم خودمو سرزنش نکردم. به نظرم خیلی قشنگ همه چی داره به یه نقطه ای میرسه که من کمتر به لحاظ هیجانی درگیر بشم. یعنی دی لوییس هی بیشتر خودشو نشون میده و این برای من خیلی خوبه. برای منی که مدام تو انکارم و هی میخوام بگم ایشالله گربه است و بی خیال بشم. 

 این سوتیموحتی  نتونستم به دوست بگم. گفتم الان میاد از پنحره پرتم می کنه بیرون که بعد از این همه پاره پوره شدن باز به دی لوییس پیام دادم! جرات نکردم بگم راستش.

آخیششش! اعتراف جانانه ای کردما. این که ازین. برنامم واسه امروز هم اینه که اول ورزش کنم بعد هم بشینم برای چهاردهم کلندرمو منظم کنم. فعلا همین. سریال تدلسو هم خدایی خیلی قشنگه و می بینمش. یه کمدی عجیب غریب و جالبیه. 

سفرنامه:)

مورچه چیه که کله پاچش چی باشه و خلاصه از سفر یه روزه که سفرنامه درنمیاد. البته درمیادا اگه بیفتم رو اون ور تعریفی و تفصیلیم میتونم ده تا پست سفرنامه ای بنویسم از گردش دیروز! اما خب شانس باهاتون یاره و من رو ور ایجازم امروز. خیلی مختصر و مفیدش میشه این که از رفتن تا خودش و تا برگشتن چاک چاک شدم و تمام:))) 

جدی میگم با کاردک خودمو  ساعت چهار و نیم صبح جمع کردم و رسوندم به اتوبوس. اتوبوس هم خیلی صندلیاشو فشرده کرده بودن واسه این که تعداد بیشتریو تو خودش جا بده در نتیجه استاندارد که نبود هییییچ، یه کمی شب اول قبر طور بود از تنگی ! شب اول قبر یه کمی تشبیه سخت و جانکاهیه ولی من واقعا خوابم میومد و تحت فشار عصبی بودم. ازونطرفم انگار پاهام زیادی بودن و جایی براشون نداشتم. حالا من نه قدبلندی دارم و نه تپلم. فکر کن اون بنده خداهای درشت مرشت تو چه عذابی بودن. 

بگذریم. این از وسیله ایابمون! خب بقیه اشم راه رفتن تو شیبه دیگه تو جنگل و  سنگ و خاک  هی باید بری بالا بری بالا. یعنی اگر بدنت آماده نباشه به چند قسمت مساوی تقسیم میشی. حالا من غیر از خواب کم مشکل دیگه ای نداشتم اما همسفرا رسما به فاک فنا رفتن. 

یعنی بیچاره ها به قول خودشون سفر اولی طبیعت گردی بودن. اومده بودن که تعطیلی عیدشون بگذره و نابوداوغلی ویرانف شدن. چون این سفرا خوشگذرونی نیست اصلا و باید طبیعت دوست داشته باشی  تا چاک خوردن به چشمت نیاد. فکر کنم پشت دستشونو داغ کردن:)

بعدم که وسیله ذهابمون همون ایابیه بود و همونقدر سخت با این تفاوت که جاده ترافیییییک بود و ما خسته تر! 

بازم بگذریم. جنگلی که رفتیم واقعا قشنگ بود و درختا و زمین و گیاها داشتن کیف میکردن از هوای بهار. منم البته کم کیف نکردم  و نشئه نشدم از هوا و آسمون و شکوفه و درخت و دماوند که همه جا دورمون بودن. براتون عکسشم گذاشتم. 

الانم نشئگی تموم شده و من خمارم. زینرو میخوام خمارشکن بزنم و ماشینو بردارم برم باشگاه انقلاب تا لااقل یه نیمچه دار و درختی ببینم.  خونه مادرینام نمیرم و بهونه میارم.  چون اصلا تحمل دود سیگار بابام و فصای بسته ی خونه و داستانای فامیلو ندارم. 

این بود انشای سفرنامه ای موجز من. تا درودی دیگر بدرود:))))


اولین سفر یکروزه امسال

فردا صبح قراره دوباره با همون توری که میرفتم طبیعت گردی دوباره برم سفر. یه روزه است البته و کلنم علاقمند به سفرای چند روزه نیستم. یعنی هنوز تو خودم انرژیشو حس نمی کنم و از طرف دیگه هم به گمونم تنهایی کار راحتی نباشه. 

امروزم فقط با رفقا حرف زدم اونم تلفنی و بسیار طویل! خوب بود. دوست داشتم. دی لوییس ویدیو فرستاده از پنجره اتاق هتلش که خیلی ویو قشنگی داشت. توضیحیم نداده.‌منم فقط سبن کردم . بی  کلام. 

بعدم گفتم نکنه فیلم برادران لیلارو ندیده از دنیا برم در نتیجه عصری  با یه کیفیت نازلی دیدمش. خب داستان بدبختیه مثل همه ی کارای سعید روستایی. یه بدبختی خیلی بدبختی. انصافنم بازیا فوق العاده بود و فیلمو دوست داشتم در کل. 

این روزا زیاد حوصله فیلم و سریال ندارم. عملا نه چیزی میخونم نه چیزی می بینم.‌خیلی نباتی زندگی می کنم در واقع. 

الانم پاشم برم یه ساندویچ مرغ و قارچ با مقادیری میوه آماده کنم فردا ظهر ناهارم بشه. صبحم خودمو میسپارم دست خدا واقعا بس که زوده و نمیدونم چه جوری باید از خواب پاشم. باید چهار و چهل و پنج  دقیقه بیدار بشم. پنجم راه بیفتم. پنج و نیم هم حرکت توره. میرسم دیگه. 

دیگه همین اوضاع مثل همیشه است و من مدام فکر می کنم کاش یکی بیاد دستشوییو نوسازی کنه برام. ولی خب واقعا نه حالشو دارم و نه در حال حاضر پولشو:/

هشت روز از دفتر امسال

دوست یه پستی تو اینستاگرام فرستاده بود برام که طرف گفته من به ۶ روز از روزای دفتر امسال گند زدم تو چطور؟ مردم از خنده. براش نوشتم ببین دیگه الان من هشت روزشو تقریبا خط خطی و پاره  پوره کردم، واسه سیصد و چهل و خرده ای بعدی  هم به گمونم برنامه همین باشه! 

همین قدر امیدوار و پر از انگیزم:) بگذریم. امروز افتاده بودم به مسخره کردن دی لوییس . یعنی هیچ حسی نداشتم جز این که بخوام اذیتش کنم. برام نوشته بود تو استانبول بیا نیستی من دارم دوباره واسه اروپا بلیط می گیرم.  تو جوابش نوشتم حالا که به من شرح سفر میدی،  به نظرم اول یه سر برو اقیانوسیه بعدم آفریقا. با کلی شکلک خنده‌. نمیدونم اصلا تو مغزم چه فرایندی داره طی میشه. خیلی عجیب بود کارم. البته که اصلا جوابمو نداد:)

خب این از بچه بازیای این روزا. از بزرگ بازیا اگه بخوام براتون بگم، باید بگم خیلی تکانشی  و به عبارت واضح تر ایمپالسیو خودمو انداختم وسط یه کار گنده. تو اولین قدم هم واسه  مخاطب کلی خالی بستم. دروغ نگفتم اما یه کمی در مورد خودم اغراق آمیز حرف زدم! الله اکبر. از من بعید بود واقعا. 

حالا قرار شده نتیجه فکرا و مشورتش با همکاراشو بهم بگه و اگه مثبت بود جوابشون، استارت کارو بزنیم. 

راستش دلم میخواد بگن نه قبول نکردیم. البته که من نباید ول کنم و با یه گروه دیگه باید صحبت کنم اما خب ترسام باعث میشن هی بگم ول کن همه چیو. کاش کسی قبول نکنه و ازین داستانا! 

اینم بزرگ بازی امروز که قشنگ استرسمو رسونده به سقف. حس عجز دارم قشنگ. انگار تو کله ام یه چیز دیگه است اما به آدما بر عکسشو میگم. البته که کل زندگیم همین طور بوده. همش تو وجودم پر بوده از ترس و نتونستن و ظاهرم یه آدم مستقل و قویو نمایش میداده. همون جبران افراطی دیگه. 

حالا چندوقتیه انگار مکانیسمم شده بود تسلیم. تسلیم حال عجزم شده بودم و دوباره میخوام بکنمش جبران افراطی. مشکل آدمایی مثل من همینه دیگه. تعادل نداریم. یا فلج گوشه خونه میفتیم هیچ کار نمی کنیم. یا یهو مثل بتمن ظاهر میشیم و رستم وار میریم به میدون! 

تو جمله قبلی خواستم سنت و مدرنیته رو براتون ترکیب کنم. وگرنه میدونم نباید بگم ظاهر شدن مثل بتمن و میدون رفتن مثل رستم! 

خلاصه که  این بود زندگانی  ما در روزی که گذشت. آهان اینم یادم رفت بگم که رفتم از قهوه فروشی سر خیابونمون قهوه آسیاب شده بخرم، جوگیر شدم تمپر و مت و ناک باکسم خریدم واسه اسپرسوسازم. تقریبا هرچی تو کارتم بود خالی شد. رسیدم خونه دیدم یا جل جلاله! تمپر که چوبش قشنگ تخته ی جعبه های میوه است بس که زبره. مت هم بویی شبیه پلاستیک سوخته میداد و ناک باکسم که صد درصد پلاستیک بازیافتی بود. حالا پولی که بابتشون داده بودم قشنگ پول نمونه خارجی مثل گتر و اینا بود. 

چرا یه همچین کارابلهانه ای کردم؟ فقط خدا میدونه و نورونای پیش پیشانیم که معلوم نیست اون لحظه ی خرید چرا تعطیل بودن. خلاصه به سرزنان و حال خراب شال و کلاه کردم که ببرم این اباطیلو پس بدم. حالا کارتن تمپرو انداخته بودم تو سطل زباله و روشم  پاکت شیر افتاده بود و ازش چند قطره شیر چکیده بود رو کارتن. کیسه ناک باکس و تمپرم زیر تفاله های چای مدفون شده بودن! 

فکر می کنین چی کار کردم؟ هیچی. خودمو از تک و تا ننداختم و کارتنو گرفتم زیر شیر آب شستم. پلاستیکارم همین طور. بعد با سشولر خشک کردم کارتنو و پلاستیکو با دستمال. 

با هر لطایف الحیلی که بود که کارو به سرانجام رسوندم و پریدم از خونه بیرون. فکر می کنین چی شد؟ هیچی. قهوه فروشیه تعطیل بود! از مغازه کناریش پرسیدم آقا اینا دیگه نمیان؟ گفت چرا آبجی! نیم ساعت دیگه برمیگرده. گفتم خب بسیار نیکو. چقدرم هوای خوبیه بهتره یه پیاده روی ریزی بکنم تا ایشون برگردن. 

اما خب نمیتونستم که. همش یاد پول بینوام میفتادم که پای یه مشت چیز ضایع خاکستر و پودر کرده بودم. با خودم میگفتم میتونه پس نگیره ازم. و بعد دوباره بیشتر حالم بد میشد. حالا نه این که خیلی پولکی باشم یا اسکوروچ.  نه خدایی این روزا بی پولم و گاهی یادم میره. یادم میره که پول ندارم و همون خاصه خرجیای قدیممو انجام میدم. بعد با دیلی یادم میفته که نباید اینکارو بکنم. بعد وقتی یادم میفته حال مرگ دارم. یعنی هم حس بدبختی میاد سراغم هم حس بی فکری و اینکه چرا سرم با تهم گلف بازی می کنه. خلاصه بد وضعی بودم.‌

یه کمی راه رفتم و یه ربع نشده دوباره برگشتم سراغ مغازه  که خداروشکر باز کرده بود. گفتم آقا من اینارو پس میدم به جاش بهم قهوه بدین:/ یعنی حتی صبر نکردم ببینم اون چی میگه. شاید اصلا پولمو پس میداد. هیچی دیگه به خودم اومدم دیدم خروارها قهوه دستمه و تو راه خونه هستم. 

حالم بهتر بود. چون بالاخره قهوه ها رو یاواش یاواش میخورم اما اون خز و خیلایی که خریده بودم هر روز میشدن خار میرفتن تو چشمم. 

به به چه روز پرباری داشتم واقعا :)

دور خودم می چرخم

یعنی رسما دور خودم می چرخم و کار به درد بخوری نمی کنم. امروز قبضای ساختمونو حساب کتاب کردم زدم روی برد. پول بیمه مو پرداخت کردم. سوپ پختم که تقریبا هیچی ازش نخوردم. یه کار دیگه ای هم که کردم ظرف آشغال خالی شد روی کفپوش آشپزخونه و کلی بساط کار گل داشتم اونجا. 

ورزشم کردم اما درس و مشق و کار هیچی به هیچی. 

قشنگ دارم از یه ذره جیره ی باقیموندم میخورم و کار و کاسبیم تعطیله. تازه چشم روشنی خونه بالا هم خرج رو دستم گذاشت اونو از رو کارت هدیه عیدی بابا اینا دادم که خب کمتر بهم فشار اومد. اما اگه کار کنم واقعا واسه این چیزای روزمره نگرانی ندارم. امان از وقتی که خودمو میزنم به از زیر کار دررویی. امان از دست خودم. 

دی لوییس خیلی بانمک پیام داده که من دارم از فلان جا میام ترکیه تو هم سه چهار روز بیا. جوری پیام داده انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. تو دلم گفتم باشه حتما که میام حتما. بعد ازین همه چاک خوردن و دو نیم شدن فقط مونده که دوباره با تو شروع کنم:/

دوست میگه باید خیلی برنامه ی پری برای خودت درست کنی. جوری که اصلا فرصت فکر کردن به هیچیو پیدا نکنی. اما راستش نمیتونم خودمو گت توگدر کنم اصلا. بیشتر دلم میخواد بخوابم. حتی دیگه حال و حوصله سریال و فیلمم ندارم دیگه. هرچند امروز یه فیلم دیدم بر اساس داستان واقعی چندتا سرباز آمریکایی تو خاک افعانستان. اسمشم یه چیزی تو مایه های تنها بازمانده و اینا بود به گمونم. دلخراش و جانگداز بود واقعا. چون واقعیم بود بیشتر حال آدم گرفته میشد. 

دیگه همین. هی میخوام پیج اینستاگراممو سرو سامونی بدم و ببرمش به سمت و سوی یه پیج کاری. اما اصلا و ابدا نمیتونم برم تو قالب و دیسیپلین. دیسیپلین هم نباشه همه چه به فاک فنا میره. دقیقا مثل سال گذشته من که بی برنامه ترین ک بی انضباطترین شکل ممکن گذروندم. هیچ سالی تو زندگیم اینجوری نبودم واقعا.‌

الانم احتیاج به نظم و نظام فکری دارم خیلی. کار و بارم اینجوری پیش برم رسما نابود میشه. اما نه حال خوندن دارم نه حال نوشتن نه حال حرف زدن. یه جور تن آسایی ذهن آسایی مفرط اومده سراغم. 

تنها کاری که کردم ول نکردن ورزشه. اونم امروز به قدری بدنم کم آورد که مگو و مپرس. دلیلشم میدونم. تغذیه و خواب خیلی مهمن تو ورزش مستمر. من خوابم ساعتش زیاده اما خب کیفیتش خیلی پایینه و مدام تو عالم خواب و بیداریم. تغذیه هم پروتئینم کمه و باید بیشتر پروتئین بخورم. 

مهمونی امشبو کنسل کردم و خرسندم اما از یه طرف دیگه رسما دارم منزوی می کنم خودمو. اینم بده. نه این که تنهاییم اذیتم کنه . نه. ولی میدونم اینقدر تنهایی طبیعی نیست و بالاخره تقش از جایی درمیره.  شایدم نره:)


ششم فروردین

صبح ازین که اینقدر بی خیالم از دست خودم کلافه بودم.‌این که این هفته هم کارو تعطیل کردم و فقط می خوابم ، رو مغزم  یورتمه میرفت. من قبلنا بلد بودم الکی از هیچ واسه خودم انگیزه درست کنم اما انگار این قابلیتم به مرور زمان دچار استهلاک شده. رسما دلم نمیخواد هیچ کاری بکنم و بعدم ازین که هیچ کاری نمی کنم از دست خودم عصبانی میشم. 

کلا اوضاع قر و قاطی دارم این روزا. اما خب بریم نیمه پر لیوانو ببینیم. ورزش کردم و راضیم بودم از عملکردم. با دوست رفتم قرار پیاده روی و کافی شاپی که ازونم به شدت و حدت راضیم. هوا یه چیزی تو مایه های هوای بهشت بود و دیدن دوست هم بهشت در بهشت. 

یعنی دوست همون کسیه که میتونم کنارش گذر ساعتو حس نکنم. از هفت و نیم تا یازده و نیم شب مثل برق و باد گذشت کنارش. حالم خوبه باهاش اکثر اوقات. نمیدونم  راجع به چی حرف میزنیم اما هیچ وقتم حرفامون تموم نمیشه. یجور سیال ذهن طوریم عمل می کنیم. هر کی هر چی در لحظه به فکرش میرسه رو میگه و همینجوری ساعتها کیف می کنیم از معاشرت. 

واقعا میتونم بگم از معدود معاشرتای با کیفیتمه که بعدش رسما روانشادم:) با نپو هم همین طوری بود یجورایی. نمیدونم چی شد که همه چیز خراب شد. یهویی هم به هم ریخت اوضاع. دوست میگه به خاطر شرایط روحی خود نپوعه و ربطی به تو نداره. اما من واقعا ازین دوری غمگینم. حتی حس تقصیر و گناه دارم. یه وقتایی طرد و دوست نداشته شدنم حتی میاد سراغم. 

بگذریم این هم نیمه پر و حرفای قشنگ قشنگ که البته آخرش باز تبدیل به گل ناله شد. خدایی قابلیت تبدیل کمدیترین موضوعاتو به دراما دارم. یعنی چشم تیزی دارم واسه نیمه خالی لیوان که در واقع از نظرم نیمه نیست خالی بودنش خیلی بیشتره ! 

دیگه این که امروز یه تکنیکی یاد گرفتم در مورد رهایی از افکار مرتبط با دی لوییس و دلتنگی و این جور داستانا. اونم این که تصور کن پنج سال بعدتو با این آدم. ببین چه چیز فاجعه ای از آب درمیاد بر اساس تجارب گذشته. 

امشب دوست یه مثالی زد از یه رابطه ی همینجوری استخون لای زخمی یکی از آشناهاش. می گفت هیجده سال آزگار همین جور لنگ در هوا و معلق و دردناک این استخونو لای زخم نگه داشتن. دوتاشونم پیر شدن و عادتاشون به همم زیادتر شده ولی به قدری خستن که دیگه نه نایی واسه رفتن دارن دارن نه واسه کندن از هم. 

دیدم شهریور که بیاد چهارساله من با دی لوییس درگیرم. فکرشو بکن چشم رو هم بذارم میتونه این چهار سال بشه هشت سال بشه دوازده بشه شونزده و .... اون وقت مغبون اصلی منم. اونی که بیشتر باخته منم. پس بهتره قیچیش کنم.‌قرار نیست همه ی دوست داشتنای ما، همه ی دلتنگیای ما جواب داده بشن. اصل بر مراقبت از خوده. مثل بچه ای که میری واکسنش میزنی دردش میاد و تبم می کنه اما بعدش فلج اطفال نمیگیره. در مورد منم جدایی ازین آدم همین واکسنه است.  فقط خیلی سخت و دردناکه. باید تحمل کنم. 

بالنگ همون ترنجه!

دیشب سوغات شمال یه دونه دقت کنین یه دونه بالنگ نصیبم شد. البته که من تا به حال فقط مربای بالنگ خورده بودم و هیچ وقت میوه شو از نزدیک زیارت نکرده بودم. انگار یه لیموترش که هورمون رشدش زیادی بوده. جدیا لیموترشو بزرگ کنی میشه بالنگ. 

بعد امروز فهمیدم همون ترنجی که شاعرا گاهی ازش اسم میبرن و با نارنج قافیه سازی می کنن همین لیموترش غول پیکره. 

حالا این که چرا اینقدر درگیرش شدم شاید از بیخوابی باشه شایدم از بیکاری ! هر چی که هست تا به خودم اومدم دیدم  ساعت ۶ صبحه و من در حال تماشای ویدیوی آموزشی درست کردن مربای بالنگم. 

مشکل ازونجایی شروع شد که من خیلی قلیل و محدود ماده اولیه داشتم!  مشکل بعدی هم این بود که بعد از در اوردن اون دل ترش، یه پوست نسبتا نازکی موند رو دستم. 

حالا تو ویدیویی که دیدم پوسته پاشالا خیلی کت و کلفت بود به نحوی که میشد پوست تلخ روییو ازش جدا کرد و یه چیز اساسی سفید هم ازش به جا بمونه. اما بالنگ طفلک من خیلی پوست ظریف مریفی داشت. زینرو ناچار شدم  تا اونجایی که میشه لایه روییو نازک ببرم. 

نتیجه هم خب شد یه مربای تلخ چون پوست روییو باید بیشتر می کندم گویا. ولی اگرم می کندم نتیجه میشد ظرف خالی آب و شکر! چون اصلا دیگه چیزی نمیموند. خلاصه که از صبح علی الطلوع مشغول کار بی حاصلیم. 

تنها کار مفیدم ریختن زیتونا تووظرفای شیشه ای بوده و لاغیر. ما بقی اتلاف وقت و انرژی واسه یه پیاله چیز تلخ:) 

نتیجه اخلاقی هم این که بهتره انسان خیلی با برنامه اش جلو بره و خودشو علاف یه تک بالنگ نکنه. حالا خوابشم نمیومد نمیومد میتونه بره یه کار مفیدتری بکنه تا یادگیری مربای بالنگ اونم با یه پوست نازک و ریقوی بی گوشتش!

 یه نتیجه دیگه هم این برای قشنگاییه که میرن شمال. دلبندای نازم یا کلا بی خیال سوغاتی دادن بشین یا این که حداقل یه کیلویی بالنگ بیارین واسه طرف تا بفهمه چه گلی به سرش بگیره! ممنونم.‌ 

اسیر شدیم به خدا

جمعه است. تعطیلیای عیده. ماه رمضونم هست اون پس و پشت. دوتا سریال جفنگ ایرانی دیدم  توشون همه مردن. همش گریه آلود بود اوضاع و قبرستون و داستان و روضه خونی. 

از صبح مدام به نپو فکر می کنم که به راحتی آب خوردن و بدون نیاز به صحبت درباره چرایی و چگونگی کار،  منو گذاشت کنار.

 دی لوییس  دو روز پیش گویا انبلاکم کرده و عکس از مجلس طربی فرستاده که اونور آب توش شرکت داشته. بعد دوباره بلاک کرده. خدا شفای عاجل عنایت کناد. هرچند خودمم دیگه شدم الهه بلاک انبلاک و سست عنصری در فضای مجازی! دلم به شدت تنگه. 

بالاجبار باید برم خونه مادرم اینا. ازین که دارم میرم ناراحتم. ازین که ناراحتم از رفتنم اونجا، ناراحتم و حس گناه دارم.
حدود دوساعت لوله ی گازیو که وصل میشه به اجاق گاز سابیدم بدون دستکش. پوست انگشت شستم شده مثل سمباده.
هی ته دلمم خالی میشه و حال آدماییو دارم که میخوان دچار پنیک اتک بشن.
به گمونم در حال حاضر اسکار ریدمانی ترین حال ممکن تعلق میگیره به بزرگواری که خودمم.

سوم فروردین و تسکین ما زجرعه ی مینای دیگر است...

یه کار جدیدی که بهش عادت کردم اینه که قبل از رفتن تو صفحه ی خودم میرم سراغ وبلاگای آپدیت شده. اونایی که تو صفحه هوم بلاگ اسکای لینکاشون بالا اومده. خیلیم بده خدایی. چون تو بگوحتی  یه مطلب درست و درمون توشون خونده باشم تا حالا. حتی روزانه نویسیا هم زیادی خز شدن انگار. این که طرف در مورد جرک آف روزانه اش مدام مطلب می نویسه طبیعیه واقعا؟ یه کمی هم شرمنده میشم از خودم  و خود ملامت گریم زیاد میشه. یعنی سوپر ایگوی سخت گیرم میگه دای چیکار می کنی اینجا. بین تبلیغ سیمان و آهن و روزانه های درتی بعضیا.  وای از غلطای املایی و انشایی که رسما به خاک فنام میده. بس که حالمو بد می کنه. 

البته که بعضی از وبلاگا و روزانه هاشونو دوست دارم. نباید بی انصافی کنم اما خب کمالگراییم  باعث میشه  بازم  کمال و یه جای کامل  بخوام، حتی تو همین روزانه نویسی.  اماخب تو واقعیت هیچ مدیای کاملی وجود نداره و د رکل  دنیای ما دنیای همه چیز درهمه. سوا  و جدا کردن نداریم. برای همه چیز همینجوره.  خودمم همین طورم. یعنی یه پکیجم از خوبی و بدی. از توانمندی و ضعف.  یکی ازون کارای سخت، کنار اومدن با خاکستریاس و دنبال سفید نبودنه. اونم آدمی  با کمالگرایی و کامل خواهی من. ولی حتی تمرین خاکستری خواهی هم باعث نمیشه بپذیرم یکی  نوشته هاش حول محور خودارضاییش بچرخه فقط و فقط. یجوری انگار آدمیزاد برام میره زیر سوال. 

بگذریم. کارای خونه تموم شده و خونه مثل کارتونا تو سکانسایی که میخواستن تمیزی نشون بدن،  ستاره برق دار  پیدا کرده و مرتب و منظمه. حالا دیگه نوبت رسیدگی به بقیه برنامه هاست.  اول میرم واسه خرید کردن  میوه و پروتیین جات. 

 نگفتم بهتون ؟ امسالو سال "بکش به هم سالم بخور و تکون بده" نامگذاری کردم. البته این اسمیه که توخونه صداش می کنم! اسم شناسنامه ایش هست سال " حرفه و کارتو بذار رو تخم چشات"!   فامیلی چیه ؟  سال" متمرکز و مستمر برو دنبال یادگیری یه چیز". 

خدایی میدونم کیف کردین ازین نام و نام خانوادگی فاخر امسالم.  خودمم خیلی واقعا محظوظم ازین انتخابام. به خاطر همینم خوراکی نقش مهمی داره در کنار برنامه صحیح ورزش  و  یادگیری و نیز جدیت تو کار .

 امروز خوراکیو تنظیم می کنم و استارت زده میشه با استعانت از درگاه باریتعالی:) هرچند ماه رمضونه و خوراکی جایگاهشو نزد حق تعالی از دست داده و نمیدونم یاریم کنه یا نه! اما به هر حال رفتم که خرید مرید کنم! 

دوم فروردین خود را چگونه گذراندم

واقعا این به نظر طبیعی نمیاد که من دیشب در راستای تمیز کاری و جمع و جور سازی لباس گرمارو بذارم طبقه بالای کمد که صندلی لازمه و امروز انقدر هوا سرد بشه!  حالا بارون و پنجره و شیشه های تمیزو میگیم خب بهاره. اما این حجم از سرمای هوا خدایی زیادیه واسه بهار. در هر حال مجبور شدم یه بلوز و شلوار آستین و پاچه دار  از بین لباسای بالای کمد  بکشم بیرون  و بکشم به تنم! 

این که از این. چون انسان یک بعدیی هستم و فقط میتونم یه کار انجام بدم و تا تموم نشه کلا مغزم هنگه یه هفته است دارم گازوری می کنم و لاغیر. بشور و بساب و اینها. یه وجب خونه کاراش تموم نمیشه.  امروز آفیشالی با شستن پادریا گفتم دیگه  ایناف ایز ایناف. اما راستش سه تا کار گنده هست که باید خودمو راضی کنم از فکرشون بیام بیرون. کاغذ دیواری کردن اتاق خواب  که اصلا منطقی نیست چون کلی دردسر داره اما مثل خوره افتاده تو جونم. بنایی سرویس بهداشتی و کاشی  و روشویی جدید و این داستانا که ضروریه اما خیلی دردسر داره. حداقل سه چهار روز تو یه گله جا باید بریز و بپاش تحمل کنم که خب باز باید فکرشو از سرم بیرون کنم و شستن فرشا.  براشون باید قالیشویی خوب پیدا کنم. البته که خیلی ضروری نیست این کار اما در راستای وسواس تمیزی که افتاده به جونم بهتره انجام بدم البته که ایشالله ایشالله بعدا. 

یه نفرم از آچاره اومد و راه پله ها و پارکینگو شست. تازه علاوه بر حساب کتاب  اسکوروچیو گذاشتم کنا ر و بهش عیدیم دادم. بس که انسان با شخصیت و  محجوبی به نظرم اومد. در واقع ازش خوشم اومد. حالا کارشم بد نبود اما آدم حسابی بود بیشتر. خودمم کماکان در حال شستن و رفتن بودم تا عصر. بعد ازون رفتم دوش مفصلی گرفتم و اگر خدا بخواد میخوام امشب یه ذره زودتر بخوابم  تا فردا رو زودتر شروع کنم. 

خونه واقعا تمیز شده . این خیلی خوبه. یه سری خرید دارم که باید انجامشون بدم و هی پشت گوش انداختم. مثل خرید گوشت و مرغ و این چیزا. فردا میرم سراغش. بیرون اصلا نرفتم و با وجودی که اینقدر هوا تو دل برو شده از جام تکون نخوردم. حتی یه سری شوینده هم اسنپی سفارش دادم که چه پیک  پرروییم آوردشون. گیر داده بود عیدی بده و اینا. منم گفتم پولی در بساط ندارم. راستش ازش خوشم نیومد. خیلی  یجوری بود. کلا پر رویی میره رو مخم. 

دیگه جونم براتون بگه که  امروز داشتم فکر می کردم دی لوییس حتما با دوست دختر جدیدش رفته سفر و داره خوش میگذرونه. حالا همراه داشتنشو نمیدونم اما سفر رفتنشو مطمینم. کلنم سفرای داخلی تو شلوغی نمیره و مسلما ترکیه ای جاییه. راستش یه ذره زورم گرفت  که  کلا دنیا اینقدر باهاش میسازه. در واقع حسودیم شد دیگه.  بعد پاشدم بازم خونه رو سابیدم تا  یه کمی بار فکریش کم بشه! عجب بریک آپی شده خدایی. ملت دراگ و الکل و خواب و اینجور چیزارو تو بریک آپ تجربه می کنن من افتادم به تر و تمیز کاری. آهان یه هفته است از ورزش هم خبری نیست. یعنی به قدری تو تمیزی کاری از کت و کول میفتادم و جونی برام نمیموند که دیگه هیچ کاری نمیتونستم بکنم.  حالا از فردا ردیفش می کنم.  


که محزون در انتظار بهاریم...

سخت میگذره خیلی. یکی از قواعد سوگ همینه سر بزنگاها بیشتر یقه تو میگیره. یکی از بزنگاها شادیای جمعیه. میدونی عیده ولی تو دلت از غصه داره می پوکه. صدای جشن و شادی میاد ولی تو سرت شروه خونیه. اینا حالو خراب و خرابتر می کنن. 

امشب زل زده بودم به گوشیم. شاید دی لوییس خبری بگیره. خنده داره میدونم. اما خب عین واقعیته. آخرین باری که تو این هفت سین چیدم پنج سال پیش بود. چه عیدی هم شد. آخرین باری که فلانیو اینجا و از نزدیک دیدم. یادم میفته تو دلم آشوب به پا میشه. می بینی حتی سوگای قدیمی هم مثل زخمی که سرش کنده شده دوباره خونریزی می کنن‌ چه برسه به اونایی که تازن. انگار اینجور وقتا رو زخمی که تازست نمک پاشیده باشی. همونقدر بیشتر میسوزی و حالت بده. 

خدا پدر بساب و بشور اینروزارو بیامرزه وگرنه نمیدونم چه جوری سر میکردم با اوضاع. فردا هم کار شستن و سابیدن دارم. میتونم تا خود چهارصد و سه تو این خونه کار یدی بکنم و بازم کاراش تموم نشه. نمیدونمم چرا اینطوریه. اما خیلی بدم نیست. لااقل یجور پر کردن ساعتای سخته. ساعتایی که میدونی عذابن فقط. 

توی بشور و بساب دوتا درسگفتار هم گوش کردم. یکی کتاب مردان بد نوشته دیوید باس که دکتر مکری چکیده شو تو سه ساعت ویس گفت.‌یکی هم کتاب پرورش انسانیت مال یه خانومی که نمیدونم چرا اسمش الان یادم نمیاد.   ریان اسلیر بود به گمونم. که خب محتوای این دوتا کتاب ، دوتا جریان غالب تو بحثای ریشه یابی خشونت تو ادماست. اولی رو تکاملی بودن این موضوع تاکید داره و این که کلا جنس نر خشونت طلب تر و تسلط طلب تره و تو ژنوم آدمیزاد جا گرفته این چیزا و دومی هم روی موضوع فرهنگ و یادگیری مانور میده. 

چیز جدیدی به دانشم اضافه نشد راستش تو این پنج ساعتی که این ویسارو گوش کردم. شاید ذهنم  به یه جمع بندی و طبقه بندی کوچیکی تو زمینه مورد بحث رسید. اما فقط در همین حد. 

پنجره و شیشه می سابیدم و این چیزارم گوش میکردم. شاید یه کمی آرومتر بشم. شدم؟ آره در کل بد نبود. فقط این که خیلی هنوز نخوابیدم و بیدارم. بدنم از کار زیاد درد می کنه. چشام میسوزه اما نمیتونم بخوابم.  غمگین تر از اونم که خستگی بتونه بخوابونتم.