هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

جمعه ای که گذشت

با تفاسیری که دیشب از حال خودم کردم و اینجا نوشتم خب خیلی امیدی به داشتن روز فلان و بیسار نداشتم. یجوری میشم اینجور وقتها که به قول خیام جهان با این فراخی تنگم آیو:)) نفسم تنگ میشه اصلا و جلوم فقط دیوار می بینم و بس. 

صبحم طبق معمول دیر بیدار شدم. با این تفاوت که دیشب نه مسکن خوردم و نه قرص خواب. ساعت چهار صبح بود که رفتم بخوابم و گفتم کلا جهنم همه چیز. من که با قرص و بی قرص نمیتونم درست درمون بخوابم پس لااقل کبدم امشب یه نفسی بکشه. اما شاید باورتون نشه عمیق تر از هر شب خوابیدم. ممکنه به خاطر ماست و نعنایی باشه که خوردم؟ جل الخالق. در هر حال ده و نیم صبح هم بیدار شدم اما دلم نمیخواست بیام از رختخواب بیرون. در هر حال که  حال و روز خوبی نبود. ازون موقعای بدم بود. توصیفش میشه اینجوری که به نظرم یه ماشین کوکی میام با یه سری اعمال تکراری. بعد کلافه میشم از این تصویر و بگذریم از بعدش! 

صبحونه ناهاری خوردم و همش دلم می خواست یکی بهم زنگ بزنه. خب کی ممکن بود زنگ بزنه. هیچ کس. یه کم خونه رو جمع و جور کردم  و رفتم سراغ ورزش. بعد هم دوش گرفتم. اول می خواستم تا خونه مادرم اینا پیاده روی کنم اما دیدم با جعبه ی کفشا تو دستم  و اینا خیلی سخته تا اونجا. ازونطرفم دلم کوکوسبزی می خواست و گفتم شاید مامانم سبزی نداشته باشه از تو فریزر چند بسته هم سبزی  برداشتم که اونجا شام کوکوسبزی درست کنم:) دیدم با این بار و بنه بی ماشین چاک چاکم تا اونجا!  

خلاصه رسیدم اونجا و خداروشکر وضع و روزگارمادر پدرم خوبه این روزا. خوبن با هم تا حدودی  و در کل بدک نیستن. همین برای من کلی انرژی بخشه. حال بد یکیشون چنان به هم می ریزتم که داغان میشم رسما. حرف زدیم و میوه خوردیم و این صحبتا. بعد من رفتم سراغ شام که ازونطرف برادرم و خونوادش هم رسیدن. شام خیلی سبک و قلیلی شد با زیاد شدن حضار! خب چون من نمیدونستم ممکنه سر شام ۶ نفر باشیم و برای سه نفر البته خیلی پر و پیمون کوکو پخته بودم:) خوردیم ولی در هر حال  خیلی مهربون و صمیمانه و رژیمی ، با خیارشور و گوجه و بربری تازه:)))

بعد باز یخورده حرف زدیم ازین در و اون در و من حوالی ساعت ۱۲.۳۰ برگشتم خونه. کفشا هم خب طبق پیش بینیم برای پای مامانم کوچیک بود و نیز گفت رنگشونم تیره تر باشه بهتره. و نیز گفت که بهتره بیای خودمو ببری خرید تا همونجا خودم بپوشم و بپسندم!  دیگه رسما شدم لعنت بر دستی که بی موقع کفش بخرد چون کلی کار اضافه هم بهم خورد با این وضعیت:) البته اگه مادرم پادرد و کمردرد نداشت مشکلی نبود اما اصلا راه نمیتونه بره یجورایی و این کارو سخت می کنه واسه خرید. 

حالا یه جفت کفش رو دستم موند و باد کرد به عبارتی! فردا یه اقدام مذبوحانه ای واسه پس دادن می کنم ولی فکر نکنم نتیجه بده. دلم میخواد فردا برم بانک برای کاری که باید حضوری برم. یه کارتی هم دارم که رمزشو فراموش کردم بد نیست اونم درست کنم. هزار و یک ساله که واسه هیچ کار جدیی از خونه بیرون نرفتم. کار بیمه ام و نقل و انتقالاتشم همین جور پادرهوا مونده. اونو بذارم بعد از ماه رمضون تا یه کم اوضاع اداره ها و کارمندا ردیف بشه. بتونن علن و آشکار کافئین و قند مصرف کنن تا مغزشون درست کار کنه! 

دیگه کار واجبی ندارم جز این دوتا. یه کار دیگه هم دارم که نیاز به حضوری رفتن نداره و نمیدونم کارای اداریش که به شکل اینترنتی هست کی به نتیجه برسه. البته که جدی پیگیرم. 

دیگه مورد دیگه ای امروز نبود. همه چیزامن و امانه و مثل همیشه.