هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

عوارض بیخوابی

یه دوستی داشتم خیلی سال پیش که شروع دوستیمونم با ابراز ارادت  اون به من شروع شد. دوره ی عجیبی بود اون موقع تو زندگیم. من اسمشو گذاشتم جاهلی و جوونی و روانپریشی:) بگذریم ایشون یه  چهار پنج سالی از من بزرگتر بود و به شدت مذهبی. یجوری حرف میزنم انگار طرف پسر بوده. نه دارم در مورد یه خانم صحبت می کنم که اتفاقا اون روزا شوهر و بچه هم داشت. 

چرا یادش افتادم؟ دیدم تو استوری واتساپ دعای روز ماه رمضونو گذاشته. به حالش رشک بردم. هنوز همونقدر مسلمونه که اون روزا بود. بی هیچ تزلزلی. خدابه سر شاهده من دین و ایمونم تو این مدت هزار بار شکل و شمایلش عوض شده. اما اون هنوز دعای روز ماه رمضون میخونه و دیگه تکنولوژی هم طوری شده که میتونه استوریش کنه. 

این دوستم از یه جایی به بعد دیگه جواب تلفن منو نداد. نمیدونم چی شد. اما یهو تصمیم گرفت ارتباطشو با من قطع کنه. منم که خب کلا آدم پیگیر و سمجی نیستم. سریع حس طرد میاد سراغم و حالم بد میشه و میرم پی کارم. در مورد نپو هم همین طور شد. 

فکر کنم یه دافعه ی ویژه ای دارم که ازش بیخبرم. یه کاری می کنم که آدما ازم دور میشن. حال توضیحم حتی براشون نمیمونه. دردناکه؟ خیلی. حالا اون دوست فوق الذکر مومن مذهبیم خیلی بهم فشار نیومد که بی خیالم شد. اما نپو و فاصله گرفتنش هنوز اذیتم میکنه. 

میدونی کاش لااقل به آدم بگن که چی شد و چی نشد. این که بیخبر ول می کنن یه کم پریشون کننده است. حالا خدا طاعات و عبادات دوست سابق و مومنمو قبول کنه . به نظرم اگه خدایی باشه واقعا این دوستم  بهش نزدیک بود. یجوری مستجاب الدعوه بود اصلا. 

دارم دری وری میگم؟ نه باور کنین یه چیزای خوب و عجیبی براش اتفاق می افتاد. یعنی چرخ روزگار خیلی خوب می چرخید براش. زیاد سر درنمیارم ازین چیزا. اما یه چیز عجیبی بود اون وسطا. از همون موارد سر درنمیارم ها!

نپو گویا غرق تو رابطه جدیدشه. غرق تو کار و بار نسبتا جدیدش. یه ذره هم غره به نظر میرسه. اما خب دیگه منو تحویل نمیگیره. اینم از عواقب تراپی های روانشناختی. فقط از این که جزو آدمای مشکل دار زندگیش از آب درومدم که باید کنار گذاشته بشن، هنوز عذابم میده. 

اما باید به انتخاب آدما احترام گذاشت دیگه. از یه جایی به بعد انتخابشون نبودن من بوده. نمیشه که زور کرد. 

بی خواب و کلافه نشستم اینجا و دارم گل شعر تفت میدم. بعد خدا به فریادم برسه تو ساعتای کاری امروز. به نظرم با این وضع خواب و استراحتی که داشتم، رسما نورونای پیش پیشانیم  کرکره رو بکشن پایین و کارو بسپارن به قضاو قدر:) 

همینجوریشم سر من با تهم تنیس بازی می کرد، حالا نمیدونم دیگه چی پیش میاد. به احتمال زیاد امروز عصر بعد از کار برم یه قرص خواب درست و درمون بگیرم از داروخونه. خوبی هردمبیلی مملکت اینه که داروخونه ها همه جور قرصی بدون نسخه میدن بهت. ترازودون رو امتحان می کنم این بار. از ملاتونین که جز سردرد خیری بهم نرسید.