هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

سی ام فرودین خود را چگونه گذراندیم

به خاطر همون تاف ماندییی که ذکر خیرش تو پست قبلی شد، دو روز گذشته ی من رسما عذاب بود و سخت گذشت. لامصب یه چیزای آزاردهنده ای زنده شده بودن و دوباره مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شدن. زندگی کردن سخت شده بود در مجموع. 

دیروز یه چند ساعتی کار کردم البته . اما شبش باز افتاده بودم به گریه و پریشونی.  یادآوری بعضی چیزا،جوری رو دلم خنج می کشیدن که انگار همین الان اتفاق افتادن. تا ساعت پنج صبح کلافگی  عجیبیو تجربه کردم. رفتم تو اینستاگرام و شروع کردم  فیلم نحوه ی  میکاپ فوری و فوتی نگاه کردن. بعد هم رفتم تو نخ ایرینا شایک و پیشونی بلندش! البته که مدله و قد بلند و هیکل ردیفی داره اما خب یه مدت رونالدو بعد بردلی کوپر بعدم آخه لعنتی الان دی کاپریو!  عجیبه دیگه. خلاصه دیشبم به این چیزا گذشت. البته که اسم این میشه اجتناب از موضوع اصلی. 

اما واقعا موضوع اصلی پیچیده تر ازون چیزی بود که بخوام هیجانمو تنظیم کنم. تنها راه تو فرار بود و  راضیم . بعد دیگه از زور خستگی چشام باز نمیشد . یه چند ساعت اشک و آه و بعدم چند ساعت یادگیری سایه چشم زدن و به ایرینا شایک حسودی کردن دیگه چشم برام نذاشته بود. رفتم بخوابم یه کلاغی انگار چوب توی جاییش بکنن شروع کردن به یه قار قار عجیب ناله طور! یعنی هر بار این می گفت قار! ته دل من جوری خالی میشد انگار دارم بدترین خبر دنیارو می شنوم.  حالا دیگه هر چی بود خوابم برد. اما زنگ در توسط مامور آب جوری زده شد که هشتصد متر پریدم رو هوا.  زنگ همه ی طبقاتو پشت سرهم میزنه هربار میاد! دوباره غش کردم تا ظهر. 

با سردرد مخوفی بیدار شدم. دیدم نون ندارم  نمیتونم برانچ یا فی الواقع همون لانچ بخورم. اسنپ اکسپرس واقعا اسپرسه. یعنی از زمان سفارش من تا رسیدن پیک اینقدر سریع بود که با این سرعت من حتی نمیتونستم لباس بپوشم و واسه بیرون رفتن آماده بشم!  در نتیجه نیمروی مفصلی خوردم با چایی و خرما همراه با یه فیلم پر از خون و خونریزی و کشت و کشتار به اسم هفت پادشاه باید بمیرن! در مورد  قرون وسطای اروپا و شکل گرفتن انگلند و این داستانا. 

بدترین انتخابی که یه نفر میتونه داشته باشه. بعدم گفتم خب خب! حالا که واسه گوشی جدیدم شارژر خریدم وقتشه افتتاحش کنم. نشون به اون نشون که از زمان ورود سیم کارت معززم به داخل گوشی جدید تا همین چند دقیقه پیش درگیرش بودم! داستانه این نقل و انتقالات و فعل و انفعالات گوشی به گوشی! البته که همه چی خیلی اسمارت شده و همش ازت میپرسه میخوای یا نه و تو کار خاصی جز فشار دادن آیکون اگری و یس انجام نمیدی ولی خب بازم لامصب زمانبره! 

رفتم براش کاورم بخرم. دنبال کاور مشکیم. همه جا پره از کارای گل منگلی و رنگی پنگی. نخریدم و برگشتم خونه. با دو تا نون سنگک کنجدی و سبزی خوردن. هوا خیلی خوبه ولی من واقعا ردیف نبودم. از شدت بی حوصلگی میتونستم  بشینم یه گوشه و ده ساعت تکون نخورم. خلاصه بعد از برگشتن هم غذا خوردم و قسمت آخر پوست شیرو تماشا کردم. 

امروز ورزش هم نکردم. حالا فردا حتما خودمو به برنامه میرسونم. گوشیمم دیگه همه چیش حل و ردیفه. خودمم به گمونم بهتر شدم و بهترم بشم فردا پس فردا. دیگه میدونم گاهی ازین حالای عجیب میاد سراغ آدم. اشتباه کردم نباید موقع تلفنی حرف زدن با اون آشنای قدیمی اینقدر کنجکاوانه برخورد می کردم. نباید خودمو درگیر مسایلی میکردم که در حال حاضر به من مربوط نیست. اما منو وصل می کنه به آدم و آدمایی که یه روزی باهاشون مرتبط بودم. 

احساس تنهایی زیادی داشتم دیروز و امروز. احساس این که نمیتونم از پس زندگی بربیام. یه حالی که درمونده ترینم کرده بود. وقتایی که اینجوری میشم حتی نوشتن تو هنوز زندگی هم برام سخت میشه. همه چی برام سخت میشه.