هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بازی غیر منصفانه ی هورمونا

ساعت پنج و نیم صبح بیدار شدم. یعنی قشنگ تو خواب معذب بودم . یادم نیست چی خواب می دیدم اما هر چی بود تن وبدنم درد می کرد قشنگ. بیدار که شدم اول تصمیم گرفتم بیام تو هال، کاناپه رو باز کنم و دوباره بخوابم. این کارم کردم یعنی همه ی دردسرشو  تا ملافه انداختن و جابه جا کردن بالش و پتوم  و آوردنشون به هالو کشیدم اما دریغ از پلک روی هم گذاشتن. کماکان بیقرار و کلافه بودم و خوابم نمیومد. بدترین فکرایی که میشه در مورد گذشته و حال و آینده ی زندگی داشت ریخته بود تو سرم. دسترسی به نگتیو مموری شده بود مثل آب خوردن و  همین طور فاجعه بود که سکانس به سکانس میومد جلوی چشمم. 

همسایه طبقه پایینمون بنده خدا قشنگ جالیز و خرشو فروخته و اومده شهر. به قدری بلند بلند حرف میزنه و با سر صدا چیز میز جابه جا می کنه که نمیتونم توصیفش کنم. صبح ساعت 6 صبح توی راه پله با موبایل هوار هوار راه انداخته بود. پارکینگ که رفت نمیدونم چه غلطی میکرد که هر پنج دقیقه صدای بوق  ماشینش میومد. قشنگ شده بودم عین اون سکانس نوید محمدزاده تو فیلم من عصبانی نیستم که تو خیاطی صداهای چرخا و آدما مخشو می خراشیدن. 

هیچ راهی نداشتم پاشدم چایسازو روشن کردم . انگار صدای چایساز کمک می کرد سر و صداهای همسایه کمتر اذیتم کنه. بعد چایی درست کردم و چندتا غنچه گل محمدی هم ریختم توی قوری. همش با خودم فکر می کردم این همه بیخوابی من برای چیه. من که این همه خودمو خسته می کنم تا بتونم بخوابم اما به جواب درستی نمی رسیدم. امروز به گمونم به خاطر پی ام اس اینجوریم.  یعنی حساسیت به نور و صدا و بو و همه چی. بدخوابم میشه البته تو این دوره. ازونطرف خیلی اتفاقی پیج اینستاگرام چند تا آشنای قدیمیو دیدم. ازونا که پیجشون پابلیکه. بعد دیدم هیچ کدومشون اولا ایران نموندن و ثانیا علی الظاهر چه زندگی خونوادگی درست و درمونیم دارن. یکیشون که قشنگ  زندگیش تو مرحله بعد از پیشرفت  و رسیدن به یه رفاه  متوسط رو به بالا بود. کار خوب و خونه و زندگی  مشترک خوب. به قدری که رفته بود  و با همسرش یه بچه رو آداپت کرده بود. اونم کجا؟ استرالیا. 

خب بالتبع ذهنم افتاد تو مقایسه. احساس کردم انگار تو یه نقطه وایسادم و مدام درجا زدم. بعد اینا نه به خاطر توانایی خاصشون بلکه به خاطر پشتکار و رهانکردشون چه تونستن خودشون و زندگیشونو جمع و جور کنن.  چقدر خوب جلو رفتن و قشنگ الان تو مرحله اریکسونی مولد بودنن. اون وقت من هنوز درگیرم با صمیمیت و پیدا کردن پارتنر، درگیرم با این که هویت کاریمو شکل و شمایل درستی بدم. کاری که آدما توی دهه بیست به یه سرانجامی رسوندن. 

خلاصه که یه بخشی از پی ام اس هم همینه. تو مورد من، گیر دادن به خودم شدت می گیره. اصلنم نمیفهمم کی اوج گرفته. وقتی که خسته و خونین و کبود ناک اوت شدم می فهمم  گوشه رینگ خودمو گیر انداخته بودم و تا میتونستم خودزنی کردم. امروز از ساعت سه تا هشت عصر باید هوشیار و بیدار باشم. حتی هوشیارتر از آدمای معمولی ولی مغز من از الان رفته تو خلسه و کما. چیزای ساده رم درست نمی فهمم. نمیدونم چطوری قراره امروزو بگذرونم. 

صبح موقع صبحانه خوردن گذاشتم یه ریالیتی شویی به اسم دست به مهره برام پخش بشه.دلم می خواست یه چیزی جدام کنه از فکرای تو سرم. واقعنم خوب بود و یه جاهاییش از ته دل خندم گرفت. بعد باز گیر دادم به مجری این برنامه که اشکان خطیبیه. با خودم فکر کردم تو این چندسال گذشته چه خطیبی پیشرفت خوبی داشت. چه تیپی و بدنی که واقعا هیکل ساخته شده ی خوبی پیدا کرده و چه به لحاظ حرفه ای. یادمه چند سال پیش تو برنامه ای که به تقلید از بفرمایید شام منو تو ساخته بودن به اسم شام ایرانی ، میزبان یکی از قسمتها بود و به قدری اعتماد به نفسش کف پاش بود که دلم براش سوخت اون موقع. اما الان بعد از چند سال کلا کوبیده از نو ساخته. دوباره با خودم فکر کردم ملت دایم در حال بهتر شدنن. اون وقت پس من چی. البته زیاد تو این حال نموندم  و خودمو سپردم به مسخره بازیای علی اوجی تو این برنامه. به نظرم خیلی موجود با نمکیه و واقعنم بداهه های قشنگی می گفت. 

چند قسمت از این برنامه رو دیدم و وسطش برنامه ی دوست یابیو که رو گوشیم نصب کرده بودم پاک کردم. یعنی اول اکانتمو دیلیت کردم و بعد خود برنامه رو. چند وقت پیش که حس خوبی نداشتم و فکر می کردم واویلا دیگه تنهای تنها شدم این برنامه رو نصب کردم. با یکی دونفرم چت کردم و تلفنی حرف زدم. اما یا واقعا معیارای من بالاست یا این که تو این رنج سنیی که من مشخص کردم ، آدم حسابیارو جدا کردن و سینگلا همه یه مشت شاسکول عجیب غریبن. آدمایی که انگار هیچ ویژگی خوبی نداشتن تا یه خانومی به همون ویژگی بچسبه و باهاشون بمونه. 

طرف زده فوق لیسانس  و دکترا داره و ال و بل و ده سال کانادا بوده و بعد به خاطر خونواده  و پدر و مادرش اومده ایران ، بعد وقتی باهاش حرف میزنی می بینی  برجعلی ولایت ما ذهن بازتر و مغز اکتیوتری داره تا این بنده خدا. خلاصه که کلافه بودم زدم از بیس همه چیزو پوکوندم.  حتی با یکیشون قرار ملاقات حضوری گذاشته بودم روز چهارشنبه که فرم پیام دادنش قشنگ رو اعصابم یورتمه رفت. ازش عذرخواهی کردم  که دارم قرارمونو کنسل می کنم و بهش گفتم که با هم خیلی فرق داریم و به درد هم نمی خوریم. 

 هر چی میگذره می بینم واقعا ترجیحم تنهاییه و حتی خیلی وقتا حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به آدمای عجیب.  حالا حتی اگه عجیبم نباشه باز من تحملشو ندارم. با خودم فکر می کنم چه حال و انرژیی داشتم واقعا وقتی با دی لوییس آشنا شدم.  در حال حاضر واسه این که برم چایی درست کنم کلی با خودم چانه زنی می کنم و نیاز به متقاعد شدن دارم که ضروریه الان این کار.برای دست و رو شدن شستن حتی. در نتیجه واقعا بهتره شمد تنهاییمو قشنگ بغل کنم و بی خیال این کارا بشم. 

الانم فکر می کنم بهترین کار برای این که بتونم ادامه روزو تاب بیارم اینه که اول سعی کنم یه  چرت کوچولو بزنم. بعدم قهوه ی مشتیی درست کنم و برم سراغ کار که این کارا برا فاطی تنبون نمیشه. نمیدونمم چرا تو این ضرب المثل فاطی تنبون نداشته.  یه کم بحث میره سمت عکس نود و صحنه های فلانو گرافی.  ولی در هر حال همین دیگه. در مثل مناقشه نیست و بهتره کاری به این نداشته باشیم که چرا فاطی دنیال چیزی می گشته که براش تنبون بشه و آیا تو اون فاصله ی بی تنبونی پوشش دیگه ای مثل دامن یا حتی مایو دوتیکه ای چیزی داشته یا نه.