هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

چندتا موضوع گیج کننده

خب برم سراغ اصل مطلب و بیخود با مقدمه چینی خودم و شمارو معطل نکنم. جونم براتون بگه که دیروز ساعتای کاری نسبتا خوب پیش رفت و  سفر امروزمم که طبق نشانه های الهی! و صد البته با همیاری فراخ السطنگی کنسل کرده بودم. در نتیجه خیلی خوش خوشان  چون خیلی گرمم بود گفتم برم هندونه بخرم و بذارم تو فریزر به جای بستنی هندونه یخی بخورم. بماند که رفتم میوه فروشی و آخ که قیمت هندونه هم سر به فلک کشیده و آه از نهاد من و ریال آخر از توی کارتم بیرون کشیده شد و به جاش یه هندونه هفت کیلویی زدم زیر بغل و آوردم خونه. 

حالا براتون نمیگم که تو کارتم پول نداشتم و برگشتم خونه چون گوشیمم نبرده بودم و از همراه بانک به کارتم پول واریز کردم و خلاصه که کلا هندونه ی سخت و دشواریو خریدم! وقتی برگشتم  واسه واریز پول گوشیمو که برداشتم دیدم عه اخوی پیام داده میخوام بیام امانتیتو برات بیارم. گفتم یا جل جلاله. من چه امانتی سپرده بودم که خودم یادم نیست. در هرحال  پیامشو جواب دادم و گفتم تشریف بیارین . 

هندونه را قاچ کردم و اونقدرام  کیفیتش چنگی به دل نمیزد اما در هر حال گذاشتم که خنک و تگری بشه. با خودم گفتم خانم اخوی هم آیا میاد؟ آخ ازین رودرواسیای عروس خارشوهری!  خب وسایل پذیراییم کامل نبود و غیر از هندونه چیزی نداشتم واسه پذیرایی. اما خودمو زدم به بی خیالی و گفتم حالا هر چه بادا باد. یه ساعت بعد برادر و برادرزاده اومدن. خانوم برادرم نیومده بود. بگذریم. نشستیم به حال و احوال و اینها. بعد هم پاکتی که برادرم گذاشته بود رو صندلیو برداشتم و گفتم این امانتی چی میتونه باشه. توی یه جعبه بسیار قشنگ و شکیل هدیه یه گوشی موبایل بود. یعنی قشنگ فریز شده بودم از شدت شگفتی. 

برادرم برام بدون هیچ مناسبت خاصی هدیه گرفته بود اونم چه هدیه گرون و البته برای من واجب و لازمی. چون گوشیم چند وقتیه بازی درمیاورد و منم یه بخش زیادی از کارم با موبایلمه. خلاصه که قشنگ شوکه شدم. داستان بعد از این گیج کننده تر میشه. چون  یهو  شگفت زده و سورپرایز شدن جاشو داد به شرمندگی و خجالت زدگی. 

همش با خودم  می گفتم درسته وضع مالی برادرم نسبتا خوبه  اما دلیلی نداره یه چیز به این گرونی برام بخره. خودمو مستحق این هدیه نمیدونستم انگار. بعد هی یاد خودم میفتادم که جمعه ای موقع رفتن خونه ش ، چقدر دودوتا چهارتا کردم که یه هدیه بخرم. بعدم یه میوه خوری نسبتا ارزون خریدم. بعد همینم باعث خجالت زدگی بیشترم شده بود. 

گفتم بهش که خجالت کشیدم و نباید این قدر تو خرج  مینداختی خودتو. گفت تو کلی به ما و بچه مون محبت داری و هرسال مدام کادو تولد  و عیدی به  دخترمون میدی.  خیلی وقتا بدون مناسبت واسه دخترمون لباس گرفتی و خلاصه مام خواستیم هم جبران کنیم هم یه چیزی باشه که خوشحالت کنه. اما من باز دلم آروم نشد. حتی بعد از این که رفتن هم یه جوری بودم و حس خوشحالی نداشتم. حتی گریه مم گرفت از درموندگی و نفهمیدن حالم. یه عالمه هیجان ضد و نقیض ریخته بود تو وجودم که نمیتونستم هندلشون کنم. الانم نمیتونم. اصلا حرف زدن با خودم و معنادهی مجدد و اینا برام کا رنمی کنه و همش ته دلم خالی میشه. یعنی اضطراب میاد سراغم. 

خلاصه این از موضوع گیج کننده ی اول. موضوع بعدی که اونم رو اعصابم یورتمه رفت و میره اینه که دی لوییس آنبلاکم کرده و عذرخواهی کرده  به خاطر عصبانی حرف زدن بار آخرش. گفته که از بی تصمیمی و بلاتکلیفی خودش عصبی بوده اون موقع و کماکان هست و به خاطر همینم کنترلشو از دست داده. 

من واقعا حسمو نسبت به دی لوییس تقریبا از دست دادم. حتی تو روزای گذشته شاید معدود مواردی پیش میومد که بهش فکر کنم یا چیزی باعث بشه که به یادش بیفتم. هر چی هم بیشتر میگذره بیشتر مطمین میشم که با تنهایی خودم راحت ترم و تمرکزم رو اموراتم بیشتره. اما این پیاما دچار یه حالیم کردن که براش توضیحی ندارم. همونجوری که واسه حال بدم از هدیه گرفتنم هیچ توضیحی ندارم و نمیتونم رتق و فتقش کنم. 

در مورد دی لوییس بیشتر اینجوریه که چون وضع مالیش خیلی خوبه وقتی بود حس میکردم پشتم گرمه. خیلی احمقانه و سطحیه فکرم میدونم. اما خب این طوری بودم دیگه. یعنی درسته که آروم آروم متوجه شدم  که اسکوروچ تر از اونه که این وضع خوب مالیش، کیفیت زندگی منو ببره بالا. اما انگار بازم  یه امیدی داشتم که یه روزی اگه به یه کمک مالی گنده ای احتیاج داشتم یکی هست که میتونم بهش بگم. یعنی میدونم که از عهده اش برمیاد. یجور پناه ناتوانیم انگار کرده بودمش. دی لوییسم خب یه نارسیس موفقه. یعنی  شخصیتش کاملا خودشیفته است و تو کار و بار و زندگی مالیشم به شدت موفق. رسما جزو اون دسته آدماست که فکرش برای امور مالی مثل فرفره کار می کنه و بلده از آب کره بگیره. چیزی که خب من ندارم. 

خلاصه که حاشیه نرم این دوتا موضوع به شدت حالمو بد کردن. یجوری گیج و ویجم قشنگ. برنامه ام اینه که اول ورزش کنم و  خونه رو تمیز کنم و بعد دوش بگیرم و بشینم یه کمی مطلب بخونم واسه کار جدیدی که میخوام شروع کنم. البته که هنوز تو قبلی اونقدر اکسپرت نشدم و احتیاج به یادگیری بیشتر دارم. اما حالا یه ذره هم این کار جدیدو پیش ببرم فکر کنم حالم بهتر بشه. به دوست هم پیام دادم که یه ذره باهاش تلفنی حرف بزنم اگر بتونه. فعلا جوابی نداده.  یه زنگم به خانم برادرم بزنم و ازش بابت هدیه تشکر کنم. میدونم که بسته بندی و کادو کردن کار اون بود. این  جعبه ی قشنگ و اینها. دلیلی که دیشب نیومد میدونم به خاطر شب قدر بود. اهل روزه و شب زنده داری قدر و اینهاست. 

فعلنم یکی از رفقا زنگ زد و دارم تو تلفن به حرفاش گوش  و اینجام تایپ می کنم:}