هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

این بیت از سعدی بزرگ، قشنگ وصف حال منه تو این شبا. انگار که تو ریشه ی موهام  نوک نیشتر فرو کنن، تو عذابم. امروز و امشب بیشتر از همیشه تو عذاب بودم  و هستم انگار. 

یه چیز عجیبی که میخوام بگم در مورد پیام دی لوییسه. قبلنا در مورد بریک آپ یه جایی خونده بودم هر پیام و قراری تو دو سه ماه اول جدایی، شمارو برمیگردونه خونه اول. حالا من به خونه اول برنگشتم، اما خب حالم بد شده. مورد خنده دار این که از حال بد زیاد، من امروز دی لوییسو بلاک کردم. نمیدونم برای بار چندم. اما فکر می کنم این آخرین بار بود. 

حالا چیزی که میدونم اینه  که رابطه نمیخوام به هیچ عنوان. از هیچ نوعی. امروز نشستم در مورد حال بدم فکر کردم. دیدم پیام دادن دی لوییس، برام خاطره اذیت شدنامو زنده می کنه. یادآوریم می کنه که چقدر ازار دادم خودمو. این که نبینم و هیچ جایی نباشه، کمکم می کنه این آزارا یواش یواش دردشون کمتر بشه. 

البته پیترسون که یه روانشناس خیلی خفنه میگه خاطره های بدتونو یادآوری کنین و سعی کنین دیگه تو موقعیتی خودتونو قرار ندین که مشابهشون تکرار بشن. و این که خاطره ی بد در هر حال بده و تلخ. مرور زمان فقط میفرستتش تو بایگانی .خیلی کاری نمی کنه. حالا این حرفا واقعا برام مهم نیست. مهم اینه که هنوز تو دلم رخت میشورن و یجور بی تابیم. 

بالا و خانومشم عصری اومدن اینجا. شاید انتظاری که واسه اومدنشون کشیدم هم مزید بر علت بی تابی شد. این که نگفتن حوالی چه ساعتی میان، باعث شد نتونم بیرون برم. چون هوا خیلی خوب بود و دلم می خواست برم پارک راه برم. همینم کلافم کرد. 

مورد بعدی این که برداشتم یه هنزفیری سیمی خریدم در حالی که گوشی جدیدم اصلا هنزفیری نمی خوره. یعنی باید هنزفیری بی سیم استفاده کنم براش. یه جفت کفشم واسه مادرم گرفتم تا فردا براش ببرم‌. اونام به نظرم کوچیک میان. یعنی کلا و رسما و قطعا پول خاکستر کردم و نیز وقت. 

امروز ورزش که کردم آخراش به حال غش افتاده بودم. در حالی که واقعا نه تایم طولانی کار کردم و نه فشار خاصی آوردم. بدنم افت کرده. این چندبار آخر مدام اینجوری میشم. 

مطلبیم که می خواستم بخونم، هیچی نخوندم عملا. نمیدونم چند وقته که کاری در راستای جلو بردن امور انجام ندادم. حالا جلو بردن امور پیشکش، یه مورد خوابمو نتونستم تنظیم کنم. 

همه ی این چیزایی که گفتم، دی لوییس، انتظار و علافی برای اومدن بالااینا، خریدای بیخود و به دردنخور، ورزش ناقص، اهمال کاری و یاس از خودم، باعث شدن یه همچین حالیو امروز و امشب تجربه نکنم. یه مورد دیگه  هم  هست. احساس می کنم دوست، از من فاصله گرفته. احساس می کنم هر وقت کاراش رو غلتکه و اوضاعش نسبتاخوبه، سراغی از من نمی گیره. بر عکس وقتی اصطرابش زیاده و نمیتونه کاری بکنه روزی ده بار با من تماس می گیره. 

ممکنه همه ی اینا فکرای اشتباه من باشه که بخش زیادیش احتمالا هست. اما اون ده درصدی که ممکنه فرضیه ام درست باشه آزاردهنده است و بهم حس تنهایی میده. البته که وقتی خوب فکرشو می کنم ، بهش حق میدم. به این که حواسش پی زندگی خودش باشه شیش دنگ. اما دله دیگه میگیره. باید سطح توقعمو ازش بیارم پایین. 

نمیدونم چرا اینقدر گشنمه ساعت ۱۲ شب؟ البته تا حدودی میدونم چون حوالی ساعت پنج عصر ناهار خوردم و اونقدرام نبود مقدارش. واسه همین بعد از هفت ساعت گرسنه شدم دیگه. طبیعیه. حالا یه سیب میخورم و امیدوارم اوضاع رفع و رجوع بشه. 

می خواستم فردا عصری برم مادرمو بردارم بریم خونه برادر بزرگم. براشون یه کادوی کوچیک آجیل خوری و میوه خوری هم خریدم. اما با این حال و هوایی که در حال حاضر توخودم می بینم به گمونم فردا خونه مادرم اینا بتونم برم خودش قدم بزرگیه. صله ی رحم اضافی پیشکش. قشنگ میفهمم رخشویی تو دل که میگن یعنی چی. بازار مسگرای تو سر نیز. یعنی الان جفتشونم دارم.  

یه فیلم هم امروز دیدم به اسم یه آدم خوب. حوصله شو نداشتم. یه جاهاییش زیادی شعارزده بود به نظرم.‌نمیدونم من امروز الهه ی ایرادگیریم و خیلی صلاحیت نظر دادن ندارم.‌اما در کل خوشم نیومد. از ده دو میدم بهش. هر چند ملت ۷.۵ داده بودن. 

امشب شب قدرم هست. گویا همون شب قدر اصلی از بین این سه شب، همین امشبه. یه زمانی، نیمچه اعتقادی داشتم و یه کارایی میکردم. اما در حال حاضر، چون بیرونم زیاد نمیرم، ماه رمضون با ماهای دیگه برام فرقی نداشت هیییچ. این بده. یعنی بی اعتقادی و یا همون چیزی که من دچارشم لاادری گری و ندانم گویی یا هر چی که بهش میگن ،باعث میشه هیچی واسه چنگ زدن تو این دنیای عجیب و پوچ و باطل نداشته باشی. 

اگه بود مثلا می گفتم امشب هر چی واسه سال بعدم می خواستم ازخدا خواستم و اونم اینقدر بزرگواره که حتما یه سرنوشت خوبیو برام تو این یه سال رقم میزنه. فارغ ازین که من کیم و چیم. بعد حس از سر نوشتن سرنوشت بهم دست میداد به خاطر لابه و تضرعی که به درگاه احدیت می کردم و انگار دنیا تو مشتم طور، با امید ادامه می دادم. قبلنا تا یه مدت طولانیی این طوری بودم. اما الان قشنگ داغانم.‌دستم به هیچی بند نیست. هیچی. 

در حال حاضر که حوصله ی زندگیو هیچ رقمه ندارم. نه میتونم تحملش کنم. نه میتونم دایورتش کنم و نه میتونم جدیش بگیرم. یه جایی این وسطا دارم تقلا می کنم. موهام ازین تقلاها یه دست داره سفید میشه و میریزه. خودمم هر روز لاجون تر از قبل میشم به نظرم. حالا گل ناله نکنم اما واقعا وضعیت دردناک و ترسناک و سهمناک و و همناک و خوفناکیه شرایطم.