هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

راف تاف ماندی

الان که دوساعت از  روز جدیدو  هم رد کردیم دیدم نمیشه در مورد دوشنبه ننویسم. بس که روز سخت و عجیبی بود. اول که خب دیشب نشستم اینجا به سبزی پاک کردن و خیلی سکینه رخشوری در مورد آدما حرف زدن. بعدشم تا چهار صبح خوابم نمیبرد به هیچ عنوان و به زور خوابیدم. از استرس خواب موندن هم هی یه ساعت یه ساعت بیدار میشدم و ساعتو نگاه می کردم. 

خلاصه شب به این زیبایی و روز به چه شلوغیی داشتم. حالا گذشت. بعد یه تلفنی بهم شد که کلا سیستم روانمو متحول یا شایدم متهور یا اصلا متغیر! کرد. در مورد فلانی و اطلاعات جدید در مورد ارتباطاش. 

وای خدایا سرم سوت کشید وقتی فهمیدم کیان. واقعنا. تلفن یک ساعت و نیم طول کشید. رسما بعدش منگ بودم. یعنی هنوزم باور نکردم . 

بگذریم. خلاصه که روز واقعا غریبی بود و عجیب هم تموم شد و به شب رسید. 

فقط این که احساس کردم چقدر پاک و پاکیزه است کل زندگیم و چقدر آدما اون چیزی نیستن که نشون میدن.