-
هفده آبان و تلاش من برای تبدیل غم بزرگ به کار بزرگ
سهشنبه 17 آبان 1401 14:39
بعد از آنفلوآنزایی که ده دوازده روز پیش گرفتم و البته که بعد از چند روز خوب شدم انگار سیستم مغزم دست کاری شد. یاس و ناامیدی ، غم و غصه و دسترسی سریعم به خاطره های ناراحت کننده خیلی بیشتر از قبل شده. تا یک نفر می گوید ف ، تا فیهاخالدون تمام اتفاقات ناراحت کننده جلوی چشمم رژه می روند. اتفاقی که بیست سال پیش افتاده انگار...
-
آبان از نیمه گذشت و چقدر هم سخت...
یکشنبه 15 آبان 1401 15:21
حافظه ی آدمیزاد عجیب و غریب نشانه محور است. یعنی بی که اراده کنم برای یادآوری چیزی یا کسی یا واقعه ای همین که اسم آبان می آید خاطره است که خودش را به در و دیوار کله ام می کوبد. لامصب من هم که الهه ی تراژدیم و در نتیجه هر خاطره ای که توی نظرگاهم می نشیند قلبم را می فشارد و بغضم را به هق هق بدل می کند. از آن طرف هم بالا...
-
آخر مهر شد و من هنوز زنده ام.
شنبه 30 مهر 1401 16:50
عنوان پست سانسور شده ی جمله ی آخر مک کویین توی فیلم پاپیون است: " آهای حرومزاده ها من هنوز زنده ام!" البته کاری به فیلم و فیلم بازی ندارم که خودمان قشنگ در حال زندگی کردن توی ژانر ترکیبی وحشت و درام و کمدییم. بگذریم... دیروز سفرم یکروزه ام را رفتم و آخ که چه خوب بود و چه سخت. همراهی آرزو هم کلی درس برایم...
-
بیست و پنج مهر و میسوفونیا یا صدابیزاری حاد شده ی من
سهشنبه 26 مهر 1401 00:20
خب من کلا به صدا حساسم. حالا نسبت به بعصی صداهای مستمر و تکراری بیشتر! صدای تیک تیک ساعت، صدای موتور یخچال، صدای رد شدن ماشین و موتور ، صدای دستگاه سنگ بری و فرزکاری و ... امروز صداها بیشتر از همیشه اذیتم می کردند. وسط خیابان قشنگ گیج شده بودم. انگار ماشینها و موتورها دقیقا از وسط سر من رد می شدند. سردرد و چشم...
-
بیست و چهار مهر و ایده ی جدید و خام من
شنبه 23 مهر 1401 20:50
دیروز خوب بود. همه چیزش . هرچند من عادت توی فضای باز بودن را به طور کل از دست داده ام و پوست صورتم بعد از باد و آفتاب طولانی یک جری برافروخته و مشکل دار می شود اما در مجموع می ارزید. هشت ساعت کامل با دوستم حرف زدم و غذا خوردم و چایی. کلی هم با هم توی هوای خوب پاییزی راه رفتیم و امان از حرفهایی که تمام نمی شود. چرا...
-
بیست و چندم مهر و کلا از بالا تا پایین تو این مملکت توهم زدیم!
جمعه 22 مهر 1401 23:36
به گمانم طبیعی نیست. بعد از مدتها که هیچ کس کامنتی نمی گذاشت پست قبلی من دوتا کامنت داشت و که یکیش ترساندتم. نمی دانم یک جور آشناخوان هراسی دارم! نکند اشنا باشد که از پادردم خبر دارد و دقیق می داند که زانویم ناراحت است؟ بعد رفتم هر هیجده نوشته ام را خواندم و دیدم یک جایی خودم اشاراتی به این درد مزمن کرده ام. اما باز...
-
بیست و دوم مهر بین آرامش مطلق و بیقراری خالص تاب می خورم
جمعه 22 مهر 1401 01:53
توی این بیست و دو روز گذشته تجربه ی هزار جور احساسات متفاوت و متناقض را با هم داشتم. مثلا امشب یکی از عجیب ترین ها بود. خودم بعد از یک هفته و گفتن تمام حرفهای ناراحت کننده به دی لوییس ، امشب برایش چیزی نوشتم دری وری بود. این که وی پی ان خوب دارد یا نه ؟ بعد احساس کردم خیلی مسخره است. پاکش کردم. متوجه شده بود و بعد خب...
-
۲۱ مهر شد و من هنوز اسیر خشمم
پنجشنبه 21 مهر 1401 02:32
اوضاع چطور است؟ بد. وسواس من هم اوج گرفته و افتاده ام به جمع و جور کردن و مدام شستن و اتو کردن و جا دادن. یک سری را هم که میدهم خشکشویی. یک سری را هم راهی سطل زباله می کنم. یک جوری مرتب و منظم می پیچم و می گذارمشان جلوی در. شاید به درد کسی بخورد. سه روز است که ورزش نکردم و امروز بس که مرتب کاری کرده بودم جان نداشتم...
-
مهر به نیمه رسید و جان ما به لب
شنبه 16 مهر 1401 00:32
هر جوز که بخواهیم نگاه کنیم ، این روزها یکی از بدترین روزهای تاریخند. سال 1500 توی کتاب تاریخ مدرسه از وحشت و سرکوب و اختناق این روزها خواهند نوشت. اما چه کسی می تواند غم و خشم این روزها را توصیف کند. شک ندارم هیچ کس. بعد خواسته ها در چه حدی است؟ در حد این که بگذارید برای یک سری چیزهای خیلی اولیه و پیش پاافتاده خودمان...
-
نمیدونم چندم مهر: پول پودر کردن
جمعه 15 مهر 1401 00:00
خب خب. دوسه روزی می شود که حال و حوصله ی روزنگاری نداشتم. یعنی به بقیه ی کارها کمابیش به شکل نباتی و خیلی قلیل! رسیدگی کردم اما به نظرم خیلی مسخره می آمد که بخواهم اینجا بنویسمشان. یک مقداری هم کار مختوم به مزد کردم. در حد بخور و نمیر و گذراندن این روزهای شتاشت. البته که برج بیش از دخل بود و یک کمی هم زیاده روی در کار...
-
یازدهم مهر: دوباره میسازمت؟
دوشنبه 11 مهر 1401 14:15
این که بالا گذاشت رفت یا بهتر بگویم ، خواستم که برود تجربه ی عجیب و در عین حال دردناکی بود. دلم نمی خواست این طوری برود. اما خب شد یعنی می توانست این رفتن حتی بدتر باشد. اوضاع یکجوری پیش می رفت که کار مدام خراب و خرابتر می شد. نه من آنقدرها آرامش داشتم که سامانی به امور بدهم و نه بالا یک قدم برای سامان برمی داشت....
-
نهم و دهم مهر: صیدخونین خزیده به شکاف سنگم که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز
یکشنبه 10 مهر 1401 22:53
حرفی ندارم این روزها. یعنی حال حرف زدن و نوشتن هم دیگر ندارم. دیروز اوضاعم بهتر بود. حتی مهمان هم داشتم و بعد از هزار سال آزاده آمد اینجا. حرفهایمان تمام نمی شد لامصب. بعد که رفت دلم برای تنهایی خودم سوخت. خیلی هم سوخت. دوست داشتم یک نفر جایی منتظرم باشد. کار خاص و قابل عرضی نکردم. هنردرمان یالوم را گوش می کنم. خیلی...
-
هشت مهرماه: توی اتوبوس و ترافیک جاده ی شمال
جمعه 8 مهر 1401 20:28
یکی از آزاردهنده ترین موضوعات می تواند سفر پنج صبح باشد. یعنی باید چهار صبح بیدار شوی و جمع و جور کنی. من صبح در حال فحش و فترات خودم را از مبل کندم. چرا مبل؟ چون تا دو صبح کلنجار رفتم با خودم و نتوانستم بخوابم. بعد رفتم توی هال به زور خودم را روی مبل خوابوندم. تا چشمم گرم شد آلارم گوشی صدایش درآمد. خب دیگر تو خود...
-
هفتم مهرماه : نقش اذان در این روزهای من
پنجشنبه 7 مهر 1401 13:07
توی دو طرف کوچه دوتا مسجد بزرگ است. وسط کوچه هم یک حسینیه بزرگ. البته که حسینیه فقط دهه عاشورا نذری میدهد و بقیه سال تعطیل است. اما مسجدها فعالند. نماز جماعت برگزار می کنند و در روز سه بار اذان پخش می کنند. لاکی آس! اگر سنی بودیم می شد پنج بار. کاری ندارم به این حرفها. فقط این که من با اذان صبح می خوابم و با اذان ظهر...
-
پنجم و ششم مهرماه: سرگذشت ندیمه ، praise be, you survive an another day
چهارشنبه 6 مهر 1401 23:02
از کتاب های صوتی یالوم بیرون نکشیده تمام قد افتادم توی سریال پر طول و تفصیل سرگذشت ندیمه داستان ندیمه یا هرچی که ترجمه شده است. فکرش را بکن 5 فصل دارد. هر فصل هم حوالی 13 اپیزود. هر اپیزود هم میانگین یک ساعت. بعد من طی دوروزرسیدم به چهارمین اپیزود فصل سوم. زخم بستر نمی گیرم چون دیگر حوصله سربر شده و بی خیال پی در پی...
-
چهارم مهر: چرا ول نمی کنم؟
دوشنبه 4 مهر 1401 17:49
امروز توی گیج ترین و بی برنامه ترین حالت خودمم.ظهری همین طور و گیج و ویج و درمانده بودم . انگار یک نفر دستش را گذاشته باشد روی گلویم برای خفه کردن، نفس کشیدنم سخت شده بود. اول تصمیم گرفتم ماشین را بردارم و بروم جاده چالوس و برگردم. بعد گفتم نه کلبه ی شمالی گران و چیتان و فیتانی را که از قدیم می شناسم رزرو می کنم. بعد...
-
سوم مهر: سحر میشه این شب
یکشنبه 3 مهر 1401 22:10
هم چنان صبح و شب کتاب من چگونه یالوم شدم را گوش می کنم. امشب هر سی و دوفصلش تمام شد. آخر کتاب از قول نیچه می گوید این بود زندگی پس دوباره خواهم زیست. خدا می داند چقدر یالوم را دوست دارم و چقدر با او حس نزدیکی زیاد دارم. همه ی حرفهایش را جوری می فهمم انگار که حرف خود من باشد. جایی از کتاب می گوید هر چه حسرت در زندگی...
-
دوم مهرماه: قفسه ی سینه ام سنگین شده
شنبه 2 مهر 1401 20:18
نمی توانم حالی که دارم را بنویسم. همین جوری و در حالت معمولی هم شبهای تعطیل به خاطر عزاداریهای مذهبی دلگیر و دلتنگ کننده بود. حالا این روزها که شهر ناآرام است و اضطراب بلاتکلیفی و ترس از ابهام هم به آن اضافه شده. از آن طرف من هم استارت کارهای هرگز نکرده را زده ام و تصمیمات بنیان برافکنی گرفته ام. هرجا را نگاه می کنم...
-
یکم مهر: شروع تغییرات، تغییر ترسناک است.
جمعه 1 مهر 1401 13:29
خدا می داند از کی برای پاییز و رسیدنش لحظه شماری کردم. برای خنکیش و برای تغییراتی که دلم می خواست شروعشان از شش ماه دوم سال باشد. دیشب نمی توانستم بخوابم . چون استارت یکی از تغییرات رازده بودم و جان به لب رسیده یک سری حرفها را زده بودم که توان زدنشان را نداشتم. اما گفتم و خواستم. بعدش دل و روده ام آمد توی حلقم. حالم...
-
امروز
جمعه 4 شهریور 1401 15:46
از وسط هفته درگیرم و کماکان درگیرم. مدام حس مچاله شدن قلبم را دارم و انتظار می کشم. انگار این بار رفته ام توی یکجور انکار دیگر. منتظرم دستی از غیب بیاید و بگوید هی اینها همه اش خواب بود. اوضاع توی بیداری خیلی خوب است. خودم هم همه اش می خواهم اوضاع را بهتر کنم برای خودم. توان تحلیل پیچیدگی احساساتم را ندارم. اما به...
-
گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام...
جمعه 4 شهریور 1401 15:34
وسط هفته بود. روز قبلش سرشار بودم و انگار بنفشه داشت جوانه می زد. حس تنها بودنم رفته بود و یک جوری با انکار هم که شده خودم را لابلای ابر و ستاره می دیدم. فکر می کردم وای چقدر خوب. چه تغییرلامصبی واقعن. اول ماه بود ودوباره همان فیتیش شروع جدید و نیو پیج از نیومون! انکارو انکار و البته که کلی هم ادوات برای کمک به انکار....
-
کویری که منم
شنبه 29 مرداد 1401 16:10
نمی دانم آدمها در مقابل شنیدن دوستت دارم و رفتارهایی که نشان از دوست داشته شدن دارند، چطور می توانند بی تفاوت باشند؟ تراپیستم می گفت تو بنده ی محبتی . کافیست یک نفر به تو محبت کند آن وقت تو دیگر چشمهایت را به روی واقعیت می بندی و غرق خیال و رویا می شوی. این که فکر می کنی یک نفر دوستت دارد کار تمام می شود. حالا توی...
-
باز هم من. باز هم زندگی
شنبه 29 مرداد 1401 00:20
یک بیماریی هم هست که بیمار دلش میخواهد توی فضای عمومی بنویسد به جای دفتر و فایل شخصی. بعد همین که سر و کله ی یک آشنا پیدا می شود بیمار که از آشنا هراسی در رنج است، احساس خفگی می کند و از آن صفحه متواری می شود. چندوقتی هم با خودش می گوید خب فقط توی دفترم می نویسم. اما دوباره مرض عود می کند. درست مثل این لحظه که من باز...