هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

مهر به نیمه رسید و جان ما به لب

هر جوز که بخواهیم نگاه کنیم ، این روزها یکی از بدترین روزهای تاریخند. سال 1500 توی  کتاب تاریخ مدرسه از وحشت و سرکوب و اختناق این روزها خواهند نوشت. اما چه کسی می تواند غم و خشم این روزها را توصیف کند. شک ندارم هیچ کس. بعد خواسته ها در چه حدی است؟ در حد  این که بگذارید برای یک سری چیزهای خیلی اولیه و پیش پاافتاده خودمان تصمیم بگیریم. 

یالوم از قول یکی از بزرگان می گوید داستان تخیلی تاریخی است که احتمال داشت به واقعیت بپیوندد و تاریخ ، داستانی تخیلی است که به واقعیت پیوسته. داشتم داستان تخیلی سرگذشت ندیمه فکر می کردم. این که برای ما شده است تاریخ واقعی قلبم را به درد می آورد. خشم جون آزبورن شاید نصف خشمی نباشد که خیلی از ماها حسش  می کنیم.

 بگذریم... گفتم یالوم شاید بد نباشد که بنویسم آخرین کتابش را مشترکا با مریلین همسرش نوشته با عنوان زندگی و تجربه ی مرگ. چند فصل اولش را از اپلیکیشن نوار گوش دادم و دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گریه نمی گذاشت  درست بفهمم چی به چی است. با خودم گفتم شاید بهتر باشد از روزهای  آخر زندگی مریلین چیزی ندانم و وصفی از پیری و ناتوانی هشتاد و هشت سالگی یالوم نخوانم. برای احساسات رقیق شده ی این روزها و کم طاقتیم  این چیزها خیلی زیادند.  مرور خاطرات این دو توی کتاب، مرا  یاد زندگی نزیسته ی خودم می اندازدو عزیزانی که با  قساوت تمام زندگیشان را توی همین چند روز گذشته تمام کرده اند. توی اوج جوانی. حالم از جبر جغرافیایی که تویش گرفتاریم به هم می خورد و می افتم به پرخوری عصبی . می افتم به خودخوری و نابود کردن خودم. بعد توی ذهنم همه چیزهای بد به هم ربط داده می شوند و سرم به مرز ترکیدن می رسد. 

روزمره جات : دی لوییس این هفته برمی گردد. تصمیم گرفته ام تلفن خانه را از پریز بکشم. بالا هم کارش به خیر و خوشی تمام شد و من هنوز از جستن خودم راضی و خرسندم. معبسه دیروز همه ی انرژیم  را با خود برد. شب تقریبا بد خوابیدم و صبح هم دیر بیدار شدم. مهسو تماس حاصل کرده بود. بعد از برانچ و جیران  زنگ زدم و خیلی حال نداشت.  فبلم بلوندی را دیدم که درباره زندگی مریلین مونرو بود. هعی بدک نبود. قسمت جدید سرگذشت ندیمه و یک فیلم بانمک به اسم  bullet train. کلی انگور و هلو و گردو و تخمه آفتابگردان و نیز تخم مرغ از ولایت رسید و من هم خودم را با خوردن خفه کردم. از فریحل هم مدتی است خبری نیست. فردا شاید عکس برای لاتاری بگیرم و اگر شد کرم و اینها را از برو بچز. ورزش  که امروز اهمال کردم و فردا صبح اول وقت انجامش میدهم . خرید  سبزیجات و صیفی جات را هم باید بگذارم توی لیست. یک روز هم باید بروم بانک مسکن برای اقدامات لازم جهت فک رهن و  این قسم داستانها. اداره ی سابق را هم که سپردم به خدا. کارهای  مرتبطی دارم که یکشنبه میروم سراغش. پس بانک و اداره  و کرمیجات  بماند یک شنبه. فردا ورزش و خرید خشکشویی  و درس و مشق. دوشنبه هم به گمانم سه ساعتی کار جدی دارم و برای بقیه اش بعدا فکر می کنم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد