هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

آبان از نیمه گذشت و چقدر هم سخت...

حافظه ی آدمیزاد عجیب و غریب نشانه محور است. یعنی بی که اراده کنم برای یادآوری چیزی یا کسی یا  واقعه ای همین که اسم آبان می آید خاطره است که خودش را به در و  دیوار کله ام می کوبد. لامصب من هم که  الهه ی تراژدیم و در نتیجه هر خاطره ای که توی نظرگاهم می نشیند قلبم را می فشارد و بغضم را به هق هق بدل می کند. از آن طرف هم بالا نه گذاشت نه برداشت مراسمش را توی همین آبان برگزار کرد. آن هم سالی شبیه 88  و آبانی که پرست از خون و وحشت و خشم. 

از وقتی برگشته ام ، همه ی انرژی روحی و جسمیم را از دست داده ام. دیروز را فقط به به یللی تللی گذراندم و بیقراری و قدم زدن و شام خوردن با دوست. شب هم باز خفت دادم به خودم . دلم نمی خواهد درباره اش زیاد حرف بزنم اما فقط نمی خواستم خانه باشم. از تنهایی  و  با خودم بودن فراری شده ام . امروز اما می خواهم کمی دست و پای این افسردگی و اضطراب پیشرونده را قیچی کنم و به هر شکلی که شده خودم را به زندگی برگردانم. مثلا بعد از نوشتن اینجا تصمیم دارم بروم سبزی خوردن و وسایل سالاد مفصل بخرم و ناهار  دیرهنگامی بخورم. به قول دی لوییس کارای ساده ی رو به زندگی انجام بدم. کلاس را باید شرکت کنم امروز و نمی دانم تمرین زبان را برای کی گذاشته ام اما باید برایش برنامه بریزم. نمی دانم چرا لارا جوابم را نداد. اما پیگیری کنم به هر حال. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد