هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

یکم مهر: شروع تغییرات، تغییر ترسناک است.

خدا می داند از کی برای پاییز و رسیدنش لحظه شماری کردم. برای خنکیش و برای تغییراتی که دلم می خواست شروعشان از شش ماه دوم سال باشد. دیشب نمی توانستم بخوابم . چون استارت یکی از تغییرات رازده بودم و جان به لب رسیده یک سری حرفها را زده بودم که توان زدنشان را نداشتم. اما گفتم و خواستم. بعدش دل و روده ام آمد توی حلقم. حالم بد شده بود. اضطراب و دلهره داشت به قلبم چنگ  میزد. مگر نه این که هر تغییری لازمه اش دلهره است. خب منم داشتم خرق عادت می کردم و دچار هیجانهای پیچیده شده بودم. 

هزار تا هیجان منفی که نامگذاری و تنظیمشان اصلا برایم راحت نبود. ترکیب توامان غم و ترس و نفرت و شرم و خشم . آن وسطها گاهی هم عشق سرک می کشید و کار را بدتر می کرد. طاقتم  طاق شده بود. به کسی که نباید پیام دادم و شروع کردم حرف زدن. دلم می خواست برای یک نفر حرف بزنم. هرچند می دانستم این یک نفر آدم امن زندگی من نیست دیگر. قبلش هم مهسو حرف زده بودم. مهسو خوب است این جور مواقع می فهمد چه می گویم و چه می خواهم. اما دلم حرف زدن بیشتر می خواست. همراهی بیشتر. موقع نوشتن پیامها اشک امانم نمی داد. شاید چون می دانستم برای آدم اشتباهی حرف میزنم. شاید چون خود این آدم بدترین حسهای تنهایی و ترس دنیا را توی دلم ریخته بود. در هرحال کلی پیام رد و بدل شد. حالم بهتر شد؟ اصلا. 

یک هفته ای می شود که افتاده ام به خواندن دوباره کتابهای یالوم. این بار با اپلیکیشن نوار . در واقع گوش می کنم به جای خواندن. وقتی نیچه گریست. دروغگویی روی مبل، درمان شوپنهاور و از دیشب هم من چگونه یالوم شدم. نمی دانم یک جورهایی آرامم می کند. احساس نزدیکی عجیبی به حال و روز یالوم دارم و از این که این همه راحت از خودش و حسهایش می نویسد برایم  پرست از یادگیری. 

دیشب همان اوایل فصل اول کتاب شروع کردم به چرت زدن و بعد هم  گوشی خاموش و خواب. توی خواب هم کلی گریه کردم اما خوابم یادم نمی آید فقط می دانم ساعت 5 صبح که بیدار شدم بالشم از اشک خیس شده بود. 

امروز نتیجه حرفهای دیشب شروع اولین تغییر بود و رفتن کسی که باید می رفت. یک بخشی از قلبم از جا کنده شده. مخصوصا وقتی با دسته گلی برگشت تا سویچ ماشین  و کلیدهایش راپس بدهد. تغییر ترسناک است. من ماندم و تنهایی. هرچند تنها بودم اما این بار انگار فیزیکی هم تنها شدم. می دانم که از عهده اش برمیایم. از عهده مابقی تغییرات هم برمی آیم و یک روزی به خودم افتخار می کنم باز. می گویم شد. خواستم و شد. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد