هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هفده آبان و تلاش من برای تبدیل غم بزرگ به کار بزرگ

بعد از آنفلوآنزایی که ده  دوازده روز پیش گرفتم و البته که بعد از چند روز خوب شدم انگار سیستم مغزم دست کاری شد. یاس و ناامیدی ، غم و غصه و دسترسی سریعم به خاطره های ناراحت کننده خیلی بیشتر از قبل شده. تا یک نفر می گوید ف ، تا فیهاخالدون تمام اتفاقات ناراحت کننده جلوی چشمم رژه می روند. اتفاقی که بیست سال پیش افتاده انگار همین دیروز بوده. 

یاد عموی بیچاره ام افتادم و مرور خاطرات ازدواج و طلاقش. جوری حرف میزد انگار نه انگار پنجاه سال گذشته. آنقدر برایش زنده بود برایشان غمگین و خشمناک می شد که فکر می کردی همه ی ماجراها پنج روز هم نیست که اتفاق افتاده. من هم همین طوری شده ام. با این تفاوت که می دانم نباید برای کسی حرف بزنم و اینها  فقط برای من این همه زنده و دردناکند. می دانم که خلق منفی چنین بازیی را سر آدم در می آورد و خاطره ی بد است که نبش قبر می شود.  درنتیجه کسی بشنود ممکن است فکر کند مشاعرم را از دست داده ام و زده به سرم. البته که زده به سرم اما مشاعرم سرجای خودش است و واقعیت سنجیم مثل بنز کار می کند. چیزی که عمویم یواش یواش از دست داد و بیشتر توی چاه ویل افسردگی غرق و گم شد. 

این روزها مدام به حرفهای  بانو توران میرهادی فکر می کنم و  نقل قولی که  از مادرش   کرد؛ این  که باید غم بزرگ را به کارهای بزرگ تبدیل کرد. می خواهم من هم غمهایم را بریزم توی یک کیسه و به آنها به چشم سوخت نگاه کنم. سوخت برای انجام کاری بزرگ. حالا در حد وسع و توانایی خودم. می خواهم نگذارم این کیسه و سنگینی اش توی مرداب نامیدی غرقم کند. خلاصه که با هر شکل و شمایلی که شده خودم را با زندگی مواجه می کنم و با کارهایی که از عهده شان برمی آیم. 

کار روتین هفتگیم به خاطر تمرکز نداشتن و به هم ریختگی و کلافگیم این روزها خوب پیش نرفته. یعنی انجام شده اما با کیفیت پایین. اما یادگرفته ام به جای سرزنش خودم  این جور وقتها بگویم باز هم دمت گرم دختر. نزدی زیر چیزی و کارت را با هر جان کندنی بود انجام دادی. گاهی همین بودن کم و ناقص بهتر از هیچ بودن است. اینها را تازگیها روی خودم پیاده می کنم و می بینم چقدر خوب است. چقدر همین مهربانیهای ریز ریز و ساده می شود نور و می تابد به قلب تاریکم. 

می خواهم از بین تمام ناامیدیها یک نیمچه امیدی برای خودم بسازم و جلو بروم. این نیمچه امید هم فقط برای مهربانی با خود و لاغیر. می دانم که می شود. می دانم که هر چقدر حواشی آزاردهنده را از زندگیم برانم ممکن است در کوتاه مدت به خاطر شکستن عادتها اذیت بشوم اما نتیجه ی طولانی مدتش صد درصد خوب خواهد شد. 

با دوست در مورد این حرف زدیم که گاهی باید بپذیریم دست و پایی شکسته داریم به هزار و یک دلیل و بعد ببینیم با این دست و پای شکسته چه کارهایی می شود کرد. این که هی باعث و بانی شکستگی را لعن و نفرین کردن و مرور روزهای شکستگی  و  نامیدی  از ترمیم شکستیگی بشود برنامه ی  روزانه چیزی درست نمی شود. این که هی خودم را با آدمهای دست و پادار سالم مقایسه کنم  هم باعث نمی شود اوضاع درست بشود. 

نظرات 1 + ارسال نظر
سید حمید حوائجی چهارشنبه 18 آبان 1401 ساعت 19:09 https://seyedhamidhavaeji.blogsky.com

سلام. ای‌کاش نوشته‌های وبلاگتون رو هم‌تراز نکنید، چون خوندنشون یه‌کم سخت میشه. راست‌چین کنید تا بشه راحت‌تر خوند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد