حرفی ندارم این روزها. یعنی حال حرف زدن و نوشتن هم دیگر ندارم. دیروز اوضاعم بهتر بود. حتی مهمان هم داشتم و بعد از هزار سال آزاده آمد اینجا. حرفهایمان تمام نمی شد لامصب. بعد که رفت دلم برای تنهایی خودم سوخت. خیلی هم سوخت. دوست داشتم یک نفر جایی منتظرم باشد.
کار خاص و قابل عرضی نکردم. هنردرمان یالوم را گوش می کنم. خیلی خوب و به دردبخور. کار هم که خب متاسفانه تعطیل شده. ورزش هم نکردم. بیشتر به خاطر این که ناهار زیادی خوردم و هنوز هم احساس سنگینی دارم. تنبلی هم بود البته. کلی وقتم صرف این شد که بتوانم یک وی پی ان خوب روی گوشیم بریزم. خب تلاش مذبوحانه ای بود و دست آخر فقط سردرد ماند و هدر دادن کلی زمان و انرژی.
هیچ خبر خوبی این روزها نیست و من هر روز حالم بدتر می شود.