هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

چهارم مهر: چرا ول نمی کنم؟

امروز توی گیج ترین و بی برنامه ترین حالت خودمم.ظهری همین طور و گیج و ویج  و درمانده بودم . انگار یک نفر دستش را گذاشته باشد روی گلویم برای خفه کردن، نفس کشیدنم سخت  شده بود. اول تصمیم گرفتم ماشین را بردارم و بروم جاده چالوس و برگردم. بعد گفتم نه کلبه ی شمالی گران و چیتان و فیتانی را که از قدیم می شناسم رزرو می کنم. بعد از قیمتها زورم گرفت. شاید اگر دونفر بودیم باز یک چیزی برای یک نفر هزینه ی زیادی بود. خلاصه که رفتم سراغ توری که یک بار چهارده سال پیش باهاش سفر کرده بودم. تور یک روزه ای را خریدم برای پنج شنبه . 

طبق معمول این روزها که از شدت تنهایی به هر لجنی چنگ می زنم به همان ناامن همیشگی گفتم که پنج شنبه می روم سفر. طبق معمول خجستگی لج در آر همیشگیش  افتاد به به به و چه چه کردن و این که  خیلی خوب است و همین برایت تابوی سفرتنها را می شکند و ال و بل. با خواندن پیامش نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. اشکهایی که باز هم طبق معمول  زمان خشم و بعد درماندگی هیچ کاری از دستم برنیامدن پیدایشان می شود. خشم ازین که می دانستم انچوچک میانسالی که با این ناامن دوران در ارتباط هست این روزها مدام در حال با تور سفر کردن است و مدام برایش عکس ازماجراجوییهایش می فرستد و برای همین هم این یارو اینقدر برایش این کار آشنا و خشنود کننده است. خشنود کننده چون  که طرف دارد زندگیش را می کند و برای من مسئولیتی ندارد به من هم علاقه دارد و اشاره کنم هم توی خانه ام پیدایش می شود. خیلی حال به همزن است.

 اشکهایم به خاطر این بود که من هم حتما رفته ام در ردیف این انچوچکهای بیشمار. انچوچکهایی که این یارو را مثل من ول نمی کنند. هر کدام به یک بهانه ای لابد. به هق هق افتادم و رفتم شروع کردم به ظرف شستن و تند تند آب خوردن . از آنجا که  روزها  را قاطی کرده ام و  نیز به خاطر قطعی پیام رسانهاو  آنلاین بودن جلساتم همه اش از قبل  کنسل شد ه بود. فراموش کرده بودم  یکی از جلسات به خاطر اهمیتش قرار شده امروز و  به شکل تلفنی برگزار شود.تلفنم که زنگ خورد دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و ژست مسلطی به خودم گرفتم. راستش  نقطه ی پردازش مغزم کار نمی کرد. یک جور بدی درگیر دیالوگ ذهنی با خودم بودم. جلسه یک ساعت و خرده ای طول کشید و وقتی تلفن را قطع م یکردم با خودم گفتم مفید بودن پیشکش امیدوارم سوتی بدی نداده باشم و وخرابکاری نکرده باشم. 

بعدش هم سردرد شدم. خیلی بد. هر چه توی سرم می گذشت را برای یارو با لحن بدی نوشتم. اما جدی نگرفت استیکر شوخی و خنده گذاشت. بعد من بیشتر افتادم به سرزنش خودم که چرا ول نمی کنم و چرا این قدر این آدم هنوز توی زندگی من مهم است؟ کسی که جز خودش به هیچ کس دیگری فکر نمی کند و اصلا خودش رادرگیر کسی نمی کند که ناراحت یا خوشحال شود. بعد هم یک چیز ابلهانه ای شروع کرد توی سرم به چرخیدن که ای کاش روز پنج شنبه یک انسانی باشد که سرش به تنش بیرزد. آن وقت من هم از همان فوت کوزه گری چند ثانیه خیره شدن بهش استفاده می کنم  تا شاید طرح اولیه ی دوستی ریخته شود. تا شاید ول کنم ازین اتصالی روی این یاروی ناامن دربیاید. 

اینها را که می نویسم یاد حرف دکتر روانپزشکی میفتم که حدود چهارده سال پیش به من گفت تو یک مشکل جدی داری و آن هم این که باید از بغل این بروری توی بغل یکی دیگر. وگرنه نمی توانی زندگی کنی بیا روانکاویت کنم. البته که خیلی از حرفش آن هم جلسه ی اول رنجیدم. نمی دانم ساعت 9 صبح چرا اینقدر تند و بداخلاق بود. شاید من او را یاد زنی می انداختم که یک روزی ولش کرده بود، یا اذیتش کرده بود. 

در هر حال جوری ملامت بار و تحقیر آمیز با من حرف زد که قید هر نوع روان درمانیی را زدم. البته که بعد درمان گرفتم بارها و بارها. اما این اتصالی ول کن خیلی ریشه دار ازین حرفهاست. من خودم نمی توانم کسی را ول کنم  حالا هرچقدر هم به من بدی کند مگر این که یک نفر دیگر را پیدا کنم و بروم توی رابطه ی ریباند. اینطوری از شر قبلی راحت می شوم. 

البته که این یارو مدتهاست که دور شده اما اصرارش به برگشتن های گاه به گاه و مرا توی لیست زنان حرمسرایش نگه داشتن، باعث می شود سست شوم. چون این منم که نمی خواهم کنارش باشم. اگر به من بگوید برو دیگر نمی خواهمت مانند آن باری که فلانی گفت می روم و پشت سرم را هم نگاه نمی کنم. اما این گوساله همه اش می گوید می خواهمت و ال و بل . البته که علنی با زنان دیگر رابطه دارد اما می خواهد من هم باشم. فکرش را بکن؟ همه ی اینها را علن و آشکار می دانم و باز به او پیام می دهم. باز وقتی می گوید یک سفر با هم برویم دست و دلم میلرزد که کاش قبول کنم و بروم.

 این درد نیست. یک غده ی سرطانی است که هر بار جراحیش می کنم متاستاز می دهد و ازیک جای دیگر روانم سر در می آورد. تنها دارویش هم بودن یک نفر دیگر است. پیدا کردن یک آدم دیگر. البته که بزرگ شده ام . یا بهتر است بگویم پیر این کار شده ام . در نتیجه این بار باید ول کنم. حالا چه کسی باشد چه نباشد. این بار دیگر روانم زیر تمام شیمی درمانیها آنقدر ضعیف شده که فقط باید راحت باشد. کاری به کارش نداشته باشم. همین. 

به گمانم باید بروم و همین امروز این وسوسه های کوچک ذهن خیالبافم را دور بریزم و بدانم که ته کار درد بیشتر است و بس. بروم و یک بار برای همیشه تمام کنم. یک بار برای همیشه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد