هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام...

وسط هفته بود. روز قبلش سرشار بودم و انگار بنفشه داشت جوانه می زد. حس تنها بودنم رفته بود و یک جوری با انکار هم که شده خودم را لابلای ابر و ستاره می دیدم. فکر می کردم وای چقدر خوب. چه تغییرلامصبی واقعن. اول ماه بود ودوباره همان فیتیش شروع جدید و نیو پیج از نیومون! انکارو انکار و البته که کلی هم ادوات  برای کمک به انکار. مثل گرفتن وقت دکتر مثل زودتر از من رسیدن به آن مطب شلوغ و جلوی آن همه انسان کنجکاو و دردمند توی سالن انتظار نگاههای عاشقانه و نوازشهایی که خب بهتر است نگویم برایتان. من؟ اصلن همین را می خواستم انگار فارغ از تمام واقعیتهایی که هر پنج ثانیه مغزم می کوبید توی صورتم. 

بعد هم همراهی و قهوه و ناهار و داروخانه و پرس و جوی فلان کوچ و فلان فیزیوتراپ  از تمام آدمهای این کاره... من؟ توی ابرها. من؟ اصلن همین را می خواستم بعد از تمام بی پناهیها و سیاهی ها. 

فردایش اما یک جور بدی واقعیت آوار شد روی سرم. بنفشه هنوز جوانه درستی نداشت که گلدانش شکست و ریشه اش پاره شد. بازهم دستم میلزید . معده ام به هم ریخت و حرفهایی که شنیدم تیر خلاص را زد. گریه ام قطع نمی شد و نمی دانستم چکار باید بکنم. منم تحمل هیجانهای پیچیده را ندارم. اصلن ندارم. البته که کار عجیبی نمی کنم اما توانایی انجام هر کاری را توی همچین موقعیتهایی دارم. جوری به هم میریزم که خودم از خودم می ترسم. همه ی هیجانهای اصلی و فرعی با هم قاطی می شوند و نمی فهمم برایشان چه کنم. خلاصه که شد آنچه نباید می شد. افتادم توی سیاهچاله ای که هرچه تلاش می کنم از آن بیرون نمی آیم. البته که جدید نیست و تنها چیزی که یاد گرفتم این است که تحمل کنم تا بگذرد. همین. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد