هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

پنجم و ششم مهرماه: سرگذشت ندیمه ، praise be, you survive an another day

 از کتاب های صوتی یالوم بیرون نکشیده تمام قد افتادم توی سریال پر طول و تفصیل سرگذشت ندیمه داستان ندیمه یا هرچی که ترجمه شده است. فکرش را بکن 5 فصل دارد. هر فصل هم حوالی 13 اپیزود. هر اپیزود هم میانگین یک ساعت. بعد من طی دوروزرسیدم به چهارمین اپیزود فصل سوم. زخم بستر نمی گیرم چون  دیگر حوصله سربر شده و بی خیال پی در پی دیدنش شدم. فصل یکمش حرف نداشت . اما دیگر الکی کش دار شده. یاد سریالهای منوچهر هادی می افتم گاهی.  

انتخاب خوبی برای این روزها بود؟ البته که نه. یک جور اغراق شده ی خودمان است انگار. البته یک جاهاییش هم اصلا اغراق نیست. وضع و روزگار خودمان است. همانقدر سکوت و وحشت و خفقان و بی اعتمادی. دست آخر هم کم بهاترین چیز، جان آدمیزاد. 

چندتا چیز بانمک هم برای خودم اتفاق افتاد. مغزم گیر داده بود که این هنرپیشه نقش اول همان هنرپیشه خرم سلطان ترکیه ای است! البته که نبود! این الیزابیت ماس نامی بود آن بخت برگشته ی ترکیه مریم نمیدانم چی چی است. ولی  جل الخالق والمخلوق شباهتشان خیلی زیاد است و فکر نکنید مغز من زیر فشار این چند وقت به فاک فنا رفته! واقعا شبیهند. زیاد هم شبیهند. 

امروز بعد از چند روز یک بیرونکی هم رفتم و دوتا آمپول تقویتی هم خودم را مهمان کردم! ته شفقت و مهربانی به خود را درآوردم واقعا! بعد هم یک سری مکمل و ویتامین خریدم و میوه و شیر. آخرین بار یادم نمی آید کی بیرون از خانه رفته بودم. شاید جمعه شاید هم شنبه. سفرفردا هم افتاد به پس فردا. مقصد هم کامل عوض شد. گیرداده ام به این طبیعت گردی. یکی نیست بگوید خب اگر کنسل شد مثل بچه آدم پولت را پس بگیر. اما گفتم نه. الا و لابد مرا یک کوه و کمری ببرید جان مادرتان. گفتند خب جمعه پنج صبح بیا برویم یک جای دیگر و شب هم برگردیم.  من که فکر نمی کنم سفری که باید چهار صبح برایش بیدار شوم عاقبت خوبی داشته باشد. من تازه چهار تصمیم می گیرم بخوابم! اما خب فعلا گویا روی این موضوع قفلی زده ام. به احتمال زیاد جمعه ی بعد هم بروم یک سفر کمی طولانی تر. هنوز معلوم نیست. 

داشتم امروز به یک دوست قدیمی فکر می کردم. ماه صفر که تمام می شد کلی خوشحالی می کرد و می گفت شکر این ماه سنگین تمام شد. یک بار پرسیدم چرا می گوید سنگین؟ گفت تو سال بعد قشنگ توجه کن که چندتا خبر بد توی این ماه میشنوی. خبر مرگ و میر و مریضی و این چیزها. البته که من هیچ وقت توجه نکردم! غیر از این ماه گذشته. به گمانم یکی از کابوسناک ترین ماههای زندگی من بود. همه جوره. مرگ و میر آشنایان دور و نزدیک که یک جورهایی دوستشان داشتم هم کم نبود. خلاصه که شکر این ماه سنگین گذشت. هرچند هنوز نفس سنگین است...

حرف خوب اگر بخواهم بزنم این که ورزشها جواب داده و زانو دردم خیلی بهتر است. کلا احساس بهتری نسبت به بدنم دارم این روزها. می خواهم همین طور محکم و استوار ادامه بدهم. به گمانم شد یکماه و حداقل هفته ای سه روز هم بوده. روزهای دیگر هفته هم بالاخره یک پیاده رویی چیزی گذاشته ام. راضیم و به قول هنرپیشه های سریال ندیمه پِرِیز بی!

 از گلنار هیچ خبری نیست. شاید بیشتر از یکماه است که نه او خبری گرفته و نه من. دیگر خیلی بهش فکر نمی کنم.  به گمانم رابطه ها تاریخ انقضا دارند. تاریخ انقضای رابطه ی ما هم  دیگر رسیده بود. بی خود من کشش دادم. مهربان هم که هیچ. برای خودش یک دیوانه ی تمام عیار و بدون همدلی  است. فریماه بهتر است اسمش را بگذاریم فریحل. فریذوب. ذوب و حل شده است در امور روزمره و خانواده. برای خودش هیچ شخصیت مستقلی ندارد. مهسو این وسط خوب است. برای گاهی یک تماس و گاهی یک پیام و گاهی یک قهوه و چایی. همین. بالا هم که رفت و دیگر هیچ خبری ازش نیست. باناراحتی و دلخوری رفت؟ نمی دانم. من اما دلخور و ناراحتم. آخرش هم این طور شد که من گفتم برود. خودش فقط استخوان لای زخم را نگه داشته بود. هنوز نمی توانم راحت در موردش حرف بزنم. بد تمام شد. لامصب بد. 

بگذریم  ذهنم هزار تکه است و می شود ازین نوشته هم فهمید اما مهم نیست . این روزها مدام باید به خودم بگویم که ببین یو سوروایو ان انادر دی. یو کن بیبی. یو کن. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد