هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بیست و چندم مهر و کلا از بالا تا پایین تو این مملکت توهم زدیم!

به گمانم طبیعی نیست. بعد از مدتها که هیچ کس کامنتی نمی گذاشت پست قبلی من دوتا کامنت داشت و که یکیش ترساندتم. نمی دانم یک جور آشناخوان هراسی دارم! نکند اشنا باشد که از پادردم خبر دارد و دقیق می داند که زانویم ناراحت است؟ بعد رفتم هر هیجده نوشته ام را خواندم و دیدم یک جایی خودم اشاراتی به این درد مزمن کرده ام. اما باز هم آرام نشدم. حالا از چه چیزی می ترسم هم خدا می داند:)

بعد خودم را مقایسه کردم با مارشا لینهان. روانشناس معروفی که خالق یکی از بهترین رویکردهای درمانی در روانشناسی است و کتابی نوشته در مورد خودش. اسم کتاب را هم گذاشته ساختن زندگی که ارزش زیستن دارد. توی کتاب فیها خالدون زندگیش را ریخته بیرون. این که چطور خودش اختلال شخصیت داشته و چه مصیبتهایی کشیده و ... همه چیز را نوشته. یا همین یالوم توی کتاب من چگونه یالوم شدمش رب و رُب خودش و زندگیش را ریخته روی دایره . اینها دوتا آدم معروفی هستند که شهرتشان جهانی است ان وقت من که کلا یک آدم معمولیم این جا و در حال خوردن ماستم، ازین که چند تا سوتی و چند تا دیالوگ ذهنیم را نوشته ام می ترسم . می ترسم که نکند آشنایی اینجا را بخواند. 

یکی نیست به من بگوید که چرا این قدر متوهمی ومثل بزرگ مملکتت مغزت پارسنگ برمیدارد؟! لابد همان قدر که سلام فرمانده کشورهای دنیا را درنوردیده، خوانده شدن اینجا توسط آشنا هم مرا تیره روز و نگون بخت خواهد ساخت! 

خدایا پناه میبرم به خودت!

بیست و دوم مهر بین آرامش مطلق و بیقراری خالص تاب می خورم

توی این بیست و دو روز گذشته تجربه ی هزار جور احساسات متفاوت  و متناقض را با هم داشتم. مثلا امشب یکی از عجیب ترین ها بود. خودم  بعد از یک هفته  و گفتن تمام حرفهای ناراحت کننده به دی لوییس ، امشب برایش چیزی نوشتم  دری وری بود. این که وی پی ان خوب دارد یا نه ؟ بعد احساس کردم خیلی مسخره است. پاکش کردم.  متوجه شده بود و بعد خب خیلی  سرد و خنثی دو سه جمله ای نوشت.  از سرد و بی تفاوت بودنش  به هم ریختم.  خب اگر گرم هم  می گرفت مسلم یک جور دیگری اعصابم به هم می ریخت. خلاصه که از هرجهتی می روم یا به اره می خورم یا به تبر! (این تشبیه مسخره  را از خودم ساختم  که یعنی خیلی اذیتم و سردرگم!)

بگذریم بعدش هم طبق معمول روحیه تین ایجیری زدم از همه جا پاکش کردم. مهسو هم که گفته فردا برویم گشت و گل گشت. از الان عزایش را گرفته ام و دلم نمی خواهد بروم. اصلا هم دلم نمی خواهد. صبح ها به خاطر دیرخوابی و بدخوابی سخت از رختخواب می کنم و دو سه ساعتی طول می کشد تا ویندوزم بالا بیاید و اپهای ویروسی شده ام کج دار و مریز شروع به کار کنند. قرار صبحانه کمی برایم زیادی است به گمانم. نمی شود به همش هم زد یعنی دیگر خیلی دیروقت است و مهسو هم مثل تمام انسانهای سالم و نرمال در حال دیدن خواب هفت پادشاه است. شرایط اره و تبری  باز هم برقرار است گویا!

با بدبختی هرچه تمام تر و بی حالی در حالیکه بند بند تنم زار میزد ورزش کردم و سعی کردم روتین رها شده را دوباره روتین کنم! کارهای مضحک دیگری هم کردم که درین مقال نگنجند بس که یکجوری اند و می ترسم  همان یک نفری که اینجا را می خواند و لایک میزند معرفی ام کند به مهرگان یا میمنت! 

یک فصل دیگر از کتاب مامان و معنای زندگی را گوش کردم و فیلم مسخره ای هم دیدم به اسم د لاکیست گرل این د ورد و اینها که بول شت محض بود به نظرم. برای کار هفته ی بعد هم یک برنامه ریزی نصف و نیمه ای کردم  و باید تا حدودی بروم توی کار جدیت. طبق نظر بندورا من باید ده مهر چندسال پیش را به یادم بیاورم و این که چقدر کارآمدم و دیسیپلین مدار و کلا آدم حسابی. این که اگر بخواهم می توانم کاری کنم کارستان. احساس می کنم یک جورهایی دارم به این حال و هوا نزدیک می شوم. معمولا شروعش  با یک پاکسازی محیطی اتفاق می افتد و بعد داستان  سمت و سوی خوبی می گیرد. پاکسازی محیطی دمار از روزگارم درآورده. به گمانم تا آخر مهر اوضاع را ردیف می کنم و بعد هم بووووم!


۲۱ مهر شد و من هنوز اسیر خشمم

 اوضاع چطور است؟ بد. وسواس من هم اوج گرفته و افتاده ام به جمع و جور کردن و مدام شستن و اتو کردن و جا دادن. یک سری را هم که میدهم خشکشویی. یک سری را هم راهی سطل زباله می کنم. یک جوری مرتب و منظم می پیچم و می گذارمشان جلوی در. شاید به درد کسی بخورد. 

سه روز است که ورزش نکردم و امروز بس که مرتب کاری کرده بودم جان نداشتم حتی حرف بزنم. قشنگ وسواسم برگشته با شدت و حدت. دلم میخواهد همه جا را سانت به سانت تمیز کنم و دوباره بچینم. بعضی از وسایل مثل مبلها را دلم میخواهد عوض کنم و یک سری وسیله جدید بخرم. چند روزی باید به خودم امان بدهم تا بعد ببینم اوضاع عادی می شود یا نه. 

شعر ماه مهر و جای خالیت در کلاس هیلا صدیقی را با صدای خود شاعر گوش کردم و زدم زیر گریه. من اسیر خشم خودمم. 

توی هفته گذشته یک روز کار کردم فقط. دی لوییس هم رفته بود توی فاز شرمنده سازی همیشگیش هرچند این بار جواب نداد و زنگ نزدم که تشکر کنم. مهسو قرارست جمعه بیاید اینجا. می خواهم لازانیا درست کنم و سوفله مرغ و قارچ. صبح میروم خرید اساسی. 

هنوز هم کتاب صوتی یالوم گوش میدهم این بار مامان و معنی زندگی. دیگر به ساچوریشن رسیده ام! خداوکیلی یالوم بدجوری چیرها را در کتابهایش تکرار می کند. اشتراک یک سایت زبان را هم برای سه ماه خریدم. شااااید که آینده از آن ما!

سریال سرگذشت ندیمه قسمت جدیدش را دیدم. سریال پیشنت را هم تا قسمت آخری که آمده یعنی اپیزود هفت دیدم. سریال اناتومی آو اسکندل را نیز همین طور. حوصله ی عوض کردن زبان کیبورد  را ندارم و به شکل مسخره ای اسمشان را می نویسم. فیلم ایرانی هم هت تریک و عنکبوت را دیدم. سریال هم بی گناه و روزی روزگاری مریخ. بی گناه رسما چرت است امل روزی روزگاری مریخ ظرایفی دارد که دل بسته ات می کند. 

دی لوییس بعد از شنبه دیگر رفت که رفت. بهتر بدتریش را نمی دانم. بالا هم خیلی زده به دل جاده و نومزدنگ بازی و داستان. به من هم نمی گوید اصلا. جایزه ی خود را نیز از کرمیجات دریافت کردم .

اگر وسواسم آرام بگیرد اوضاع کمی بهتر می شود ...

مهر به نیمه رسید و جان ما به لب

هر جوز که بخواهیم نگاه کنیم ، این روزها یکی از بدترین روزهای تاریخند. سال 1500 توی  کتاب تاریخ مدرسه از وحشت و سرکوب و اختناق این روزها خواهند نوشت. اما چه کسی می تواند غم و خشم این روزها را توصیف کند. شک ندارم هیچ کس. بعد خواسته ها در چه حدی است؟ در حد  این که بگذارید برای یک سری چیزهای خیلی اولیه و پیش پاافتاده خودمان تصمیم بگیریم. 

یالوم از قول یکی از بزرگان می گوید داستان تخیلی تاریخی است که احتمال داشت به واقعیت بپیوندد و تاریخ ، داستانی تخیلی است که به واقعیت پیوسته. داشتم داستان تخیلی سرگذشت ندیمه فکر می کردم. این که برای ما شده است تاریخ واقعی قلبم را به درد می آورد. خشم جون آزبورن شاید نصف خشمی نباشد که خیلی از ماها حسش  می کنیم.

 بگذریم... گفتم یالوم شاید بد نباشد که بنویسم آخرین کتابش را مشترکا با مریلین همسرش نوشته با عنوان زندگی و تجربه ی مرگ. چند فصل اولش را از اپلیکیشن نوار گوش دادم و دیگر نتوانستم ادامه بدهم. گریه نمی گذاشت  درست بفهمم چی به چی است. با خودم گفتم شاید بهتر باشد از روزهای  آخر زندگی مریلین چیزی ندانم و وصفی از پیری و ناتوانی هشتاد و هشت سالگی یالوم نخوانم. برای احساسات رقیق شده ی این روزها و کم طاقتیم  این چیزها خیلی زیادند.  مرور خاطرات این دو توی کتاب، مرا  یاد زندگی نزیسته ی خودم می اندازدو عزیزانی که با  قساوت تمام زندگیشان را توی همین چند روز گذشته تمام کرده اند. توی اوج جوانی. حالم از جبر جغرافیایی که تویش گرفتاریم به هم می خورد و می افتم به پرخوری عصبی . می افتم به خودخوری و نابود کردن خودم. بعد توی ذهنم همه چیزهای بد به هم ربط داده می شوند و سرم به مرز ترکیدن می رسد. 

روزمره جات : دی لوییس این هفته برمی گردد. تصمیم گرفته ام تلفن خانه را از پریز بکشم. بالا هم کارش به خیر و خوشی تمام شد و من هنوز از جستن خودم راضی و خرسندم. معبسه دیروز همه ی انرژیم  را با خود برد. شب تقریبا بد خوابیدم و صبح هم دیر بیدار شدم. مهسو تماس حاصل کرده بود. بعد از برانچ و جیران  زنگ زدم و خیلی حال نداشت.  فبلم بلوندی را دیدم که درباره زندگی مریلین مونرو بود. هعی بدک نبود. قسمت جدید سرگذشت ندیمه و یک فیلم بانمک به اسم  bullet train. کلی انگور و هلو و گردو و تخمه آفتابگردان و نیز تخم مرغ از ولایت رسید و من هم خودم را با خوردن خفه کردم. از فریحل هم مدتی است خبری نیست. فردا شاید عکس برای لاتاری بگیرم و اگر شد کرم و اینها را از برو بچز. ورزش  که امروز اهمال کردم و فردا صبح اول وقت انجامش میدهم . خرید  سبزیجات و صیفی جات را هم باید بگذارم توی لیست. یک روز هم باید بروم بانک مسکن برای اقدامات لازم جهت فک رهن و  این قسم داستانها. اداره ی سابق را هم که سپردم به خدا. کارهای  مرتبطی دارم که یکشنبه میروم سراغش. پس بانک و اداره  و کرمیجات  بماند یک شنبه. فردا ورزش و خرید خشکشویی  و درس و مشق. دوشنبه هم به گمانم سه ساعتی کار جدی دارم و برای بقیه اش بعدا فکر می کنم. 


نمیدونم چندم مهر: پول پودر کردن

خب خب. دوسه روزی می شود که حال و حوصله ی روزنگاری نداشتم. یعنی به بقیه ی کارها کمابیش به شکل نباتی و خیلی قلیل! رسیدگی کردم اما به نظرم خیلی مسخره می آمد که بخواهم اینجا بنویسمشان. یک مقداری هم کار مختوم به مزد کردم. در حد بخور و نمیر و گذراندن این روزهای شتاشت. البته که برج بیش از دخل بود و یک کمی هم زیاده روی در کار بود سر خرید و کافی شاپ کذایی. 

 بالا هم بی که به من بگوید رفت و مشغول سامان گرفتن شد. امروز قرار بود جلسه ی معارفه باشد و این قسم داستانها. دو سه روزی است به یک بینش جدید رسیده ام و حس می کنم عدو سبب خیر شده و به شکل زیبایی از کلی دردسر جسته ام. چه جور هم جسته ام! و نیز زندگی به این شکل بسیار هم دل انگیز شده:)

 به مناطق شمالی شهر هم سر زدم و دیداری تازه شد.هر چند یک شکل کج دار و مریزی بود و هست همه چیز اما باز هم  دیدن معبسه خوب است در هر حال.  ورزش کمافی السابق بین سه تا چهار روز در هفته برقرار بوده و سریال سرگذشت ندیمه را هم تا آخرین اپیزود منتشر شده دیدم . فصل چهارم واقعا اوضاع بهتر شده بود و یک جوری بود که دلت می خواست بلافاصله قسمت قبلی را ببینی. 

کمی رسیدگی به اوضاع چیتان فیتانی هم داشتم که گویا زیاده روی کرده ام در بعضی جاها. رفقای با کلاس شمال شهری هم گفتند امروز نمی توانند مرا بپذیرند و نشد که بروم و جایزه ی پوستی ام را بگیرم و ماند برای شنبه. توی راه یک جایی شالم را برداشتم اما هر خانمی می دیدم حجاب داشت. حتی توی اتوبوس یک خانم چادری ازین که چرا اعتراضها ادامه پیدا نکرده گله می کرد و می گفت خوشحال بوده که راه برای برداشتن حجابش باز می شود. چون خانواده اش  اجبار کرده اند و اگر جامعه به سمت وسویی برود که اکثر افراد حجاب نداشته باشند خانواده ی او هم به ناچار کنار می آیند. جل الخالق و المخلوق!


یازدهم مهر: دوباره میسازمت؟

این که بالا گذاشت رفت یا بهتر بگویم ، خواستم که برود تجربه ی عجیب و در عین حال دردناکی بود. دلم نمی خواست این طوری برود. اما خب شد یعنی می توانست این رفتن حتی بدتر باشد. اوضاع یکجوری پیش می رفت که کار مدام خراب و خرابتر می شد. نه من آنقدرها آرامش داشتم که سامانی به امور بدهم و نه بالا یک قدم برای سامان برمی داشت. خلاصه که شیرتوشیر بدی شده بود. کار درستی کردم و درد این روزها را باید تحمل کنم. می توانم؟ چاره ی دیگری ندارم. 

از آن طرف دی لوییس و اذیتهایش را هم باید اضافه کرد. یک جور بودن و نبودن. تعلیق بین خواستن و نخواستن. تعلق داشتن و نداشتن. آونگی بین عشق و نفرت. محبت و خشم. روزهای گرفتاری به پی ام اس دلتنگ می شدم و هیجانهایم به اوج می رسید. به هم ریختگی هورمونها، زمام کار را دست میگرفت و یک جوری نرم میشدم. این بار تصمیم گرفته ام جلوی همه ی سندرومها و به هم ریختگی ها مقاومت کنم . از وسط بودن کنار بکشم و بروم طرفی که منطق می گوید. می توانم؟  چاره ی دیگری نمی شناسم. 

بیکاری  این روزهاو بی پولی بعدش هم هست. مشکل اینترنت و قطعی پیام رسانها، دست مرا هم مثل خیلیها توی پوست گردو گذاشته. بدجوری هم  گرفتارم کرده. یک هفته ی دیگر می شود یک ماه که هیچ درآمدی نداشته ام. باید استارت زبان خواندن و نوشتن مقاله را بزنم. دست و بالم را جمع کنم و چهارصد و دو برای ثبت نام دانشگاه ، حالا هر جا که شد، کارهای اولیه را انجام بدهم. می توانم؟ تنها راهی است که شاید کورسویی از امید در آن باشد. 

زانودردم و بالا رفتن سن هم هست. متابولیسم بدن پایین می آید و وزن  زیاد و زیادتر می شود. استارت ورزش را یک ماهی می شود که زده ام. روغن و  شکر و کربوهیدرات را هم تا جایی که بشود کنترل می کنم. وزنم را به حدنصاب می رسانم جوری که فشار زیادی روی زانوهایم نباشد و تا جایی که بشود بدنم را فیت نگه می دارم. می توانم؟ به گمانم این یکی را بهتر از هر کار دیگری می توانم و البته که باز هم چاره ی دیگری غیر از آن  ندارم. 

انزوا و نداشتن رابطه ی اجتماعی هم هست. دوهفته یک بار با تور طبیعت گردی سفر یک روزه بروم، تا حدودی این مشکل  برطرف می شود. استارتش را هم جمعه ی گذشته زدم. تجربه ی بدی نبود خدایی. باز هم می روم؟ تلاش می کنم که بروم و چاره ای هم نیست. 

نهم و دهم مهر: صیدخونین خزیده به شکاف سنگم که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز

حرفی ندارم این روزها. یعنی حال حرف زدن و نوشتن هم دیگر ندارم. دیروز اوضاعم بهتر بود. حتی مهمان هم داشتم و بعد از هزار سال آزاده آمد اینجا. حرفهایمان تمام نمی شد لامصب. بعد که رفت دلم برای تنهایی خودم سوخت. خیلی هم سوخت. دوست داشتم یک نفر جایی منتظرم باشد. 

کار خاص و قابل عرضی نکردم. هنردرمان یالوم را گوش می کنم. خیلی خوب و به دردبخور. کار هم که خب متاسفانه تعطیل شده. ورزش هم نکردم. بیشتر به خاطر این که ناهار زیادی خوردم و هنوز هم احساس سنگینی دارم. تنبلی هم بود البته. کلی  وقتم صرف این شد که بتوانم یک وی پی ان خوب روی گوشیم بریزم. خب تلاش مذبوحانه ای بود و دست آخر فقط سردرد ماند و هدر دادن کلی زمان و انرژی. 

هیچ خبر خوبی این روزها نیست و من هر روز حالم بدتر می شود. 

هشت مهرماه: توی اتوبوس و ترافیک جاده ی شمال

یکی از آزاردهنده ترین موضوعات می تواند سفر پنج صبح باشد. یعنی باید چهار صبح بیدار  شوی و جمع و جور کنی. من صبح در حال فحش و فترات خودم را از مبل کندم. چرا مبل؟ چون تا دو صبح کلنجار رفتم با خودم و  نتوانستم بخوابم. بعد رفتم توی هال  به زور خودم را روی مبل خوابوندم.  تا چشمم گرم شد آلارم گوشی صدایش درآمد. خب دیگر تو خود بخوان حدیث مفصل ازین مجمل!

سفر خوبی بود. البته هنوز ادامه دارد و کماکان با سختی توی راهیم. یک چیزهایی در مورد خودم فهمیدم این که زیاد حوصله ندارم. البته که غیر طبیعی نیست. امروز تنها روزی بود که به بالا فکر نکردم  این حسن کار بود. یک چیزی در من هست که اجازه قاطی شدن و صمیمی  نه به خودم میدهم و نه به بقیه. 

خلاصه که عجیبم خیلی عجیب. 

توی جنگل بودن خوب بود. مه و شبنم و باران. عالی بود. 

هفتم مهرماه : نقش اذان در این روزهای من

توی دو طرف کوچه دوتا مسجد بزرگ است. وسط کوچه هم یک حسینیه بزرگ. البته که حسینیه فقط دهه عاشورا نذری میدهد و بقیه سال تعطیل است. اما مسجدها فعالند. نماز جماعت برگزار می کنند و در روز سه بار اذان پخش می کنند. لاکی آس! اگر سنی بودیم می شد پنج بار. کاری ندارم به این حرفها. فقط این که من با اذان صبح می خوابم و با اذان ظهر بیدار می شوم. سنگین و تب کرده. انگار از جنگ برگشته باشم تمام تنم درد می کند. فک و دندانهایم از فشار زیاد تیر می کشند. 

سریال ندیمه را هم بی خیال شدم. به جایش نشستم و داستان سریال و این که چه می شود را خواندم. نفس راحتی کشیدم و بی خیال ادامه دادن. فردا هم که قرار است بروم سفر. خب این هم از این. آهان امروز روز ورزش است. ورزش سخت! 

به بالا پیام دادم که چطوری؟ یک هفته گذشته. خیلی تلگرافی جواب داده : میگذره. شکر. تو چطوری؟ . این همه نقطه توی یک پیام عادیست آیا؟ نه خب این روزها چیزی عادی نیست. این که آرش عاشوری نیا خیلی یهویی از دنیا برود چی؟ این که من ده سال باشد عکسهایش و زندگیش را پیگیری کنم چه؟ این که سوگوار این همه آشنای غریبه ام عجیب نیست آِیا؟ لعنت به عصر اطلاعات. 



پنجم و ششم مهرماه: سرگذشت ندیمه ، praise be, you survive an another day

 از کتاب های صوتی یالوم بیرون نکشیده تمام قد افتادم توی سریال پر طول و تفصیل سرگذشت ندیمه داستان ندیمه یا هرچی که ترجمه شده است. فکرش را بکن 5 فصل دارد. هر فصل هم حوالی 13 اپیزود. هر اپیزود هم میانگین یک ساعت. بعد من طی دوروزرسیدم به چهارمین اپیزود فصل سوم. زخم بستر نمی گیرم چون  دیگر حوصله سربر شده و بی خیال پی در پی دیدنش شدم. فصل یکمش حرف نداشت . اما دیگر الکی کش دار شده. یاد سریالهای منوچهر هادی می افتم گاهی.  

انتخاب خوبی برای این روزها بود؟ البته که نه. یک جور اغراق شده ی خودمان است انگار. البته یک جاهاییش هم اصلا اغراق نیست. وضع و روزگار خودمان است. همانقدر سکوت و وحشت و خفقان و بی اعتمادی. دست آخر هم کم بهاترین چیز، جان آدمیزاد. 

چندتا چیز بانمک هم برای خودم اتفاق افتاد. مغزم گیر داده بود که این هنرپیشه نقش اول همان هنرپیشه خرم سلطان ترکیه ای است! البته که نبود! این الیزابیت ماس نامی بود آن بخت برگشته ی ترکیه مریم نمیدانم چی چی است. ولی  جل الخالق والمخلوق شباهتشان خیلی زیاد است و فکر نکنید مغز من زیر فشار این چند وقت به فاک فنا رفته! واقعا شبیهند. زیاد هم شبیهند. 

امروز بعد از چند روز یک بیرونکی هم رفتم و دوتا آمپول تقویتی هم خودم را مهمان کردم! ته شفقت و مهربانی به خود را درآوردم واقعا! بعد هم یک سری مکمل و ویتامین خریدم و میوه و شیر. آخرین بار یادم نمی آید کی بیرون از خانه رفته بودم. شاید جمعه شاید هم شنبه. سفرفردا هم افتاد به پس فردا. مقصد هم کامل عوض شد. گیرداده ام به این طبیعت گردی. یکی نیست بگوید خب اگر کنسل شد مثل بچه آدم پولت را پس بگیر. اما گفتم نه. الا و لابد مرا یک کوه و کمری ببرید جان مادرتان. گفتند خب جمعه پنج صبح بیا برویم یک جای دیگر و شب هم برگردیم.  من که فکر نمی کنم سفری که باید چهار صبح برایش بیدار شوم عاقبت خوبی داشته باشد. من تازه چهار تصمیم می گیرم بخوابم! اما خب فعلا گویا روی این موضوع قفلی زده ام. به احتمال زیاد جمعه ی بعد هم بروم یک سفر کمی طولانی تر. هنوز معلوم نیست. 

داشتم امروز به یک دوست قدیمی فکر می کردم. ماه صفر که تمام می شد کلی خوشحالی می کرد و می گفت شکر این ماه سنگین تمام شد. یک بار پرسیدم چرا می گوید سنگین؟ گفت تو سال بعد قشنگ توجه کن که چندتا خبر بد توی این ماه میشنوی. خبر مرگ و میر و مریضی و این چیزها. البته که من هیچ وقت توجه نکردم! غیر از این ماه گذشته. به گمانم یکی از کابوسناک ترین ماههای زندگی من بود. همه جوره. مرگ و میر آشنایان دور و نزدیک که یک جورهایی دوستشان داشتم هم کم نبود. خلاصه که شکر این ماه سنگین گذشت. هرچند هنوز نفس سنگین است...

حرف خوب اگر بخواهم بزنم این که ورزشها جواب داده و زانو دردم خیلی بهتر است. کلا احساس بهتری نسبت به بدنم دارم این روزها. می خواهم همین طور محکم و استوار ادامه بدهم. به گمانم شد یکماه و حداقل هفته ای سه روز هم بوده. روزهای دیگر هفته هم بالاخره یک پیاده رویی چیزی گذاشته ام. راضیم و به قول هنرپیشه های سریال ندیمه پِرِیز بی!

 از گلنار هیچ خبری نیست. شاید بیشتر از یکماه است که نه او خبری گرفته و نه من. دیگر خیلی بهش فکر نمی کنم.  به گمانم رابطه ها تاریخ انقضا دارند. تاریخ انقضای رابطه ی ما هم  دیگر رسیده بود. بی خود من کشش دادم. مهربان هم که هیچ. برای خودش یک دیوانه ی تمام عیار و بدون همدلی  است. فریماه بهتر است اسمش را بگذاریم فریحل. فریذوب. ذوب و حل شده است در امور روزمره و خانواده. برای خودش هیچ شخصیت مستقلی ندارد. مهسو این وسط خوب است. برای گاهی یک تماس و گاهی یک پیام و گاهی یک قهوه و چایی. همین. بالا هم که رفت و دیگر هیچ خبری ازش نیست. باناراحتی و دلخوری رفت؟ نمی دانم. من اما دلخور و ناراحتم. آخرش هم این طور شد که من گفتم برود. خودش فقط استخوان لای زخم را نگه داشته بود. هنوز نمی توانم راحت در موردش حرف بزنم. بد تمام شد. لامصب بد. 

بگذریم  ذهنم هزار تکه است و می شود ازین نوشته هم فهمید اما مهم نیست . این روزها مدام باید به خودم بگویم که ببین یو سوروایو ان انادر دی. یو کن بیبی. یو کن. 

چهارم مهر: چرا ول نمی کنم؟

امروز توی گیج ترین و بی برنامه ترین حالت خودمم.ظهری همین طور و گیج و ویج  و درمانده بودم . انگار یک نفر دستش را گذاشته باشد روی گلویم برای خفه کردن، نفس کشیدنم سخت  شده بود. اول تصمیم گرفتم ماشین را بردارم و بروم جاده چالوس و برگردم. بعد گفتم نه کلبه ی شمالی گران و چیتان و فیتانی را که از قدیم می شناسم رزرو می کنم. بعد از قیمتها زورم گرفت. شاید اگر دونفر بودیم باز یک چیزی برای یک نفر هزینه ی زیادی بود. خلاصه که رفتم سراغ توری که یک بار چهارده سال پیش باهاش سفر کرده بودم. تور یک روزه ای را خریدم برای پنج شنبه . 

طبق معمول این روزها که از شدت تنهایی به هر لجنی چنگ می زنم به همان ناامن همیشگی گفتم که پنج شنبه می روم سفر. طبق معمول خجستگی لج در آر همیشگیش  افتاد به به به و چه چه کردن و این که  خیلی خوب است و همین برایت تابوی سفرتنها را می شکند و ال و بل. با خواندن پیامش نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. اشکهایی که باز هم طبق معمول  زمان خشم و بعد درماندگی هیچ کاری از دستم برنیامدن پیدایشان می شود. خشم ازین که می دانستم انچوچک میانسالی که با این ناامن دوران در ارتباط هست این روزها مدام در حال با تور سفر کردن است و مدام برایش عکس ازماجراجوییهایش می فرستد و برای همین هم این یارو اینقدر برایش این کار آشنا و خشنود کننده است. خشنود کننده چون  که طرف دارد زندگیش را می کند و برای من مسئولیتی ندارد به من هم علاقه دارد و اشاره کنم هم توی خانه ام پیدایش می شود. خیلی حال به همزن است.

 اشکهایم به خاطر این بود که من هم حتما رفته ام در ردیف این انچوچکهای بیشمار. انچوچکهایی که این یارو را مثل من ول نمی کنند. هر کدام به یک بهانه ای لابد. به هق هق افتادم و رفتم شروع کردم به ظرف شستن و تند تند آب خوردن . از آنجا که  روزها  را قاطی کرده ام و  نیز به خاطر قطعی پیام رسانهاو  آنلاین بودن جلساتم همه اش از قبل  کنسل شد ه بود. فراموش کرده بودم  یکی از جلسات به خاطر اهمیتش قرار شده امروز و  به شکل تلفنی برگزار شود.تلفنم که زنگ خورد دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و ژست مسلطی به خودم گرفتم. راستش  نقطه ی پردازش مغزم کار نمی کرد. یک جور بدی درگیر دیالوگ ذهنی با خودم بودم. جلسه یک ساعت و خرده ای طول کشید و وقتی تلفن را قطع م یکردم با خودم گفتم مفید بودن پیشکش امیدوارم سوتی بدی نداده باشم و وخرابکاری نکرده باشم. 

بعدش هم سردرد شدم. خیلی بد. هر چه توی سرم می گذشت را برای یارو با لحن بدی نوشتم. اما جدی نگرفت استیکر شوخی و خنده گذاشت. بعد من بیشتر افتادم به سرزنش خودم که چرا ول نمی کنم و چرا این قدر این آدم هنوز توی زندگی من مهم است؟ کسی که جز خودش به هیچ کس دیگری فکر نمی کند و اصلا خودش رادرگیر کسی نمی کند که ناراحت یا خوشحال شود. بعد هم یک چیز ابلهانه ای شروع کرد توی سرم به چرخیدن که ای کاش روز پنج شنبه یک انسانی باشد که سرش به تنش بیرزد. آن وقت من هم از همان فوت کوزه گری چند ثانیه خیره شدن بهش استفاده می کنم  تا شاید طرح اولیه ی دوستی ریخته شود. تا شاید ول کنم ازین اتصالی روی این یاروی ناامن دربیاید. 

اینها را که می نویسم یاد حرف دکتر روانپزشکی میفتم که حدود چهارده سال پیش به من گفت تو یک مشکل جدی داری و آن هم این که باید از بغل این بروری توی بغل یکی دیگر. وگرنه نمی توانی زندگی کنی بیا روانکاویت کنم. البته که خیلی از حرفش آن هم جلسه ی اول رنجیدم. نمی دانم ساعت 9 صبح چرا اینقدر تند و بداخلاق بود. شاید من او را یاد زنی می انداختم که یک روزی ولش کرده بود، یا اذیتش کرده بود. 

در هر حال جوری ملامت بار و تحقیر آمیز با من حرف زد که قید هر نوع روان درمانیی را زدم. البته که بعد درمان گرفتم بارها و بارها. اما این اتصالی ول کن خیلی ریشه دار ازین حرفهاست. من خودم نمی توانم کسی را ول کنم  حالا هرچقدر هم به من بدی کند مگر این که یک نفر دیگر را پیدا کنم و بروم توی رابطه ی ریباند. اینطوری از شر قبلی راحت می شوم. 

البته که این یارو مدتهاست که دور شده اما اصرارش به برگشتن های گاه به گاه و مرا توی لیست زنان حرمسرایش نگه داشتن، باعث می شود سست شوم. چون این منم که نمی خواهم کنارش باشم. اگر به من بگوید برو دیگر نمی خواهمت مانند آن باری که فلانی گفت می روم و پشت سرم را هم نگاه نمی کنم. اما این گوساله همه اش می گوید می خواهمت و ال و بل . البته که علنی با زنان دیگر رابطه دارد اما می خواهد من هم باشم. فکرش را بکن؟ همه ی اینها را علن و آشکار می دانم و باز به او پیام می دهم. باز وقتی می گوید یک سفر با هم برویم دست و دلم میلرزد که کاش قبول کنم و بروم.

 این درد نیست. یک غده ی سرطانی است که هر بار جراحیش می کنم متاستاز می دهد و ازیک جای دیگر روانم سر در می آورد. تنها دارویش هم بودن یک نفر دیگر است. پیدا کردن یک آدم دیگر. البته که بزرگ شده ام . یا بهتر است بگویم پیر این کار شده ام . در نتیجه این بار باید ول کنم. حالا چه کسی باشد چه نباشد. این بار دیگر روانم زیر تمام شیمی درمانیها آنقدر ضعیف شده که فقط باید راحت باشد. کاری به کارش نداشته باشم. همین. 

به گمانم باید بروم و همین امروز این وسوسه های کوچک ذهن خیالبافم را دور بریزم و بدانم که ته کار درد بیشتر است و بس. بروم و یک بار برای همیشه تمام کنم. یک بار برای همیشه. 

سوم مهر: سحر میشه این شب

هم چنان صبح و شب کتاب من چگونه یالوم شدم را گوش می کنم. امشب هر سی و دوفصلش تمام شد. آخر کتاب از قول نیچه می گوید این بود زندگی پس دوباره خواهم زیست. 

خدا می داند چقدر یالوم را دوست دارم و چقدر با او حس نزدیکی زیاد دارم. همه ی حرفهایش را جوری می فهمم انگار که حرف خود من باشد. جایی از کتاب می گوید هر چه حسرت در زندگی کمتر، پذیرش مرگ راحت تر. به  بزرگترین حسرتهای زندگیم فکر کردم. دیدم بیشتر از فقدانها و نداشته هایم نالانم. چیزهایی که کوچکترین دخالتی درآنها نداشتم. فقدان والدینی همراه و راهنما. این که مجبور بوده ام والد والدینم باشم به جای این که فرزندشان. چاره ای نبوده. یا خیلی چیزهای دیگر. 

اماچیزهایی که دست من است و می شود تغییرشان داد. هنوز دیر نشده و نباید بشوند جزو حسرتهای همیشگی. نباید بشوند بخشی از زندگی نزیسته. این که جایی  آزاد و امن زندگی کنم. به گمانم می شود این را عملی کرد. 

خلاصه که همین.

امروز به خودم گفتم شرایطت غیر معمول است از خودت انتظار رفتارمعمولی نداشته باش. کمی آرام شدم . با مهسو هم حرف زدم و خیلی خوب بود. ورزش را هم با اپلیکیشن و توی خانه پیش میبرم و از خودم راضیم. 

همه ی  پیام رسانها قطع شده اند و خیلی از سایتهای کاملا معمولی هم باز نمی شوند. 

با خودم زمزمه می کنم : تموم میشه این شب ....

دوم مهرماه: قفسه ی سینه ام سنگین شده

نمی توانم حالی که دارم را بنویسم. همین جوری و در حالت معمولی هم شبهای تعطیل به خاطر عزاداریهای مذهبی دلگیر و دلتنگ کننده بود. حالا این روزها که شهر ناآرام است و اضطراب بلاتکلیفی و ترس از ابهام هم به آن اضافه شده. از آن طرف من هم استارت کارهای هرگز نکرده را زده ام و تصمیمات بنیان برافکنی گرفته ام. هرجا را نگاه می کنم جای خالیش را می بینم و کلافه می شوم. گاهی خوشحالم ازین که دیگر نیست و گاهی هم به شدت می ترسم از همه چیز. دلتنگی می شوم و حال خودم را نمی فهمم. امروز سایت داشنگاهی که می خواستم باز نشد. عجیب است که سایت دانشگاه هم برایشان تهدید شده و قطعش کرده اند. 

احساس می کنم توی یک انفرادی آشنا زندانی شده ام. غروبی زدم بیرون و کمی راه رفتم اما راه نفسم باز نشد. کمی خرید کردم وبرگشتم. یارو هم که نیست و رفته فرنگ. راه ارتباطی هم خدارا شکر از دیروز قطع شده و دیگر نمی شود از هیچ پیامرسانی استفاده کرد. نوشته بود تب و لرز شده. به نظرم از اضطراب زیاد سفر  ایمنی بدنش پایین می آید. یک بار هم قبلن این طور شد و سرمای بدی  خورد. کاری ندارم در هر حال راه ارتباط بسته شده . 

از رفته هم خبری نیست. مدام یاد کارهای این اواخرش می افتم و اعصابم خورد می شود. بعد هم یادم می افتد که در کل هیچ کدام از ما محبت کردن را بلد نیستیم. توی فیلم مرگ ماهی ریما رامین فر به شوهرش می گفت : بیست ساله که عروس این خونوادم هنوز نفهمیدم دوسم دارین یا ندارین؟ ما هم  همین طوریم. معلوم نیست هممدیگر را دوست داریم یا نداریم. مصداق در دروازه و سوراخ سوزن می شود گاهی وقتها. یک وقتهایی برای هم می میریم و یک وقتهایی هم نمی توانیم یک دقیقه همدیگر را تحمل کنیم. به گمانم که تفکر دو قطبی بدجوری در ما ریشه  دارد. بدها، خوبها. یا بدبد یا خوب خوب.  یک بدی کافی است تا طرف سیاه و نابود شود. هر چه خوبی هم کرده می رود توی چاه توالت. این طورییم. چندوقتی است تمرین کرده ام این طور نباشم. همین هم گرفتارم کرده و شده ام آونگ عشق و نفرت. آرام نمی گیرم یک جایی آن وسط که. مدام بی قرارم. 

خلاصه که همین دیگر. 

یکم مهر: شروع تغییرات، تغییر ترسناک است.

خدا می داند از کی برای پاییز و رسیدنش لحظه شماری کردم. برای خنکیش و برای تغییراتی که دلم می خواست شروعشان از شش ماه دوم سال باشد. دیشب نمی توانستم بخوابم . چون استارت یکی از تغییرات رازده بودم و جان به لب رسیده یک سری حرفها را زده بودم که توان زدنشان را نداشتم. اما گفتم و خواستم. بعدش دل و روده ام آمد توی حلقم. حالم بد شده بود. اضطراب و دلهره داشت به قلبم چنگ  میزد. مگر نه این که هر تغییری لازمه اش دلهره است. خب منم داشتم خرق عادت می کردم و دچار هیجانهای پیچیده شده بودم. 

هزار تا هیجان منفی که نامگذاری و تنظیمشان اصلا برایم راحت نبود. ترکیب توامان غم و ترس و نفرت و شرم و خشم . آن وسطها گاهی هم عشق سرک می کشید و کار را بدتر می کرد. طاقتم  طاق شده بود. به کسی که نباید پیام دادم و شروع کردم حرف زدن. دلم می خواست برای یک نفر حرف بزنم. هرچند می دانستم این یک نفر آدم امن زندگی من نیست دیگر. قبلش هم مهسو حرف زده بودم. مهسو خوب است این جور مواقع می فهمد چه می گویم و چه می خواهم. اما دلم حرف زدن بیشتر می خواست. همراهی بیشتر. موقع نوشتن پیامها اشک امانم نمی داد. شاید چون می دانستم برای آدم اشتباهی حرف میزنم. شاید چون خود این آدم بدترین حسهای تنهایی و ترس دنیا را توی دلم ریخته بود. در هرحال کلی پیام رد و بدل شد. حالم بهتر شد؟ اصلا. 

یک هفته ای می شود که افتاده ام به خواندن دوباره کتابهای یالوم. این بار با اپلیکیشن نوار . در واقع گوش می کنم به جای خواندن. وقتی نیچه گریست. دروغگویی روی مبل، درمان شوپنهاور و از دیشب هم من چگونه یالوم شدم. نمی دانم یک جورهایی آرامم می کند. احساس نزدیکی عجیبی به حال و روز یالوم دارم و از این که این همه راحت از خودش و حسهایش می نویسد برایم  پرست از یادگیری. 

دیشب همان اوایل فصل اول کتاب شروع کردم به چرت زدن و بعد هم  گوشی خاموش و خواب. توی خواب هم کلی گریه کردم اما خوابم یادم نمی آید فقط می دانم ساعت 5 صبح که بیدار شدم بالشم از اشک خیس شده بود. 

امروز نتیجه حرفهای دیشب شروع اولین تغییر بود و رفتن کسی که باید می رفت. یک بخشی از قلبم از جا کنده شده. مخصوصا وقتی با دسته گلی برگشت تا سویچ ماشین  و کلیدهایش راپس بدهد. تغییر ترسناک است. من ماندم و تنهایی. هرچند تنها بودم اما این بار انگار فیزیکی هم تنها شدم. می دانم که از عهده اش برمیایم. از عهده مابقی تغییرات هم برمی آیم و یک روزی به خودم افتخار می کنم باز. می گویم شد. خواستم و شد. 

امروز

از وسط هفته درگیرم و کماکان درگیرم. مدام حس مچاله شدن قلبم را دارم و انتظار می کشم. انگار این بار رفته ام توی یکجور انکار دیگر. منتظرم دستی از غیب بیاید و بگوید هی اینها همه اش خواب بود. اوضاع توی بیداری خیلی خوب است. 

خودم هم همه اش می خواهم اوضاع را بهتر کنم برای خودم. توان تحلیل  پیچیدگی احساساتم را ندارم. اما به تجربه یاد گرفته ام اینجور وقتها با چنگ و دندان هم که شده کیفیت امور روزمره ام را پایین نیاورم. خوب غذا بخورم نه زیاد و نه کم. یعنی شش دانگ حواسم را جمع می کنم. هرچقدر دلم پرخوری و هله هوله می خواهد این جور وقتها، مثل یک انسان استوار تلاش می کنم زیاده روی نکنم. چون می دانم عاقبت این زیاده روی یعنی خشم بیشتر از خودم و سرزنش و پیچیده تر کردن اوضاع.

 دلم نمی خواهد از رختخواب بیرون بیایم مثل همیشه ی این جور وقتها. هر جوری شده به هوای هر چیز مزخرفی حتی شده دیدن یک قسمت از یک سریال خودم را از تخت بیرون می کشم. موقع شستن دست و صورتم گریه ام می گیرد. ولش می کنم که تا وقتی اشک هست بیایدو ... خلاصه که تلاش می کنم اوضاع را مدیریت کنم هرجوری که شده و البته که فکرهای عجیبی توی سرم مدام در حال چرخیدنند. دریا و دریا و چند ساعت بعد که مهم نیست در کدام ساحل و کی پیدایت می کند. بعدش مهم نیست. 

گاهی چنان بدم که مبادا ببینی ام...

وسط هفته بود. روز قبلش سرشار بودم و انگار بنفشه داشت جوانه می زد. حس تنها بودنم رفته بود و یک جوری با انکار هم که شده خودم را لابلای ابر و ستاره می دیدم. فکر می کردم وای چقدر خوب. چه تغییرلامصبی واقعن. اول ماه بود ودوباره همان فیتیش شروع جدید و نیو پیج از نیومون! انکارو انکار و البته که کلی هم ادوات  برای کمک به انکار. مثل گرفتن وقت دکتر مثل زودتر از من رسیدن به آن مطب شلوغ و جلوی آن همه انسان کنجکاو و دردمند توی سالن انتظار نگاههای عاشقانه و نوازشهایی که خب بهتر است نگویم برایتان. من؟ اصلن همین را می خواستم انگار فارغ از تمام واقعیتهایی که هر پنج ثانیه مغزم می کوبید توی صورتم. 

بعد هم همراهی و قهوه و ناهار و داروخانه و پرس و جوی فلان کوچ و فلان فیزیوتراپ  از تمام آدمهای این کاره... من؟ توی ابرها. من؟ اصلن همین را می خواستم بعد از تمام بی پناهیها و سیاهی ها. 

فردایش اما یک جور بدی واقعیت آوار شد روی سرم. بنفشه هنوز جوانه درستی نداشت که گلدانش شکست و ریشه اش پاره شد. بازهم دستم میلزید . معده ام به هم ریخت و حرفهایی که شنیدم تیر خلاص را زد. گریه ام قطع نمی شد و نمی دانستم چکار باید بکنم. منم تحمل هیجانهای پیچیده را ندارم. اصلن ندارم. البته که کار عجیبی نمی کنم اما توانایی انجام هر کاری را توی همچین موقعیتهایی دارم. جوری به هم میریزم که خودم از خودم می ترسم. همه ی هیجانهای اصلی و فرعی با هم قاطی می شوند و نمی فهمم برایشان چه کنم. خلاصه که شد آنچه نباید می شد. افتادم توی سیاهچاله ای که هرچه تلاش می کنم از آن بیرون نمی آیم. البته که جدید نیست و تنها چیزی که یاد گرفتم این است که تحمل کنم تا بگذرد. همین. 

کویری که منم

نمی دانم آدمها در مقابل  شنیدن دوستت دارم  و رفتارهایی که نشان از دوست داشته شدن دارند، چطور می توانند بی تفاوت باشند؟ تراپیستم می گفت تو بنده ی محبتی . کافیست یک نفر به تو محبت کند آن وقت تو دیگر چشمهایت را به روی واقعیت می بندی و غرق خیال و رویا می شوی. این که فکر می کنی یک نفر دوستت دارد کار تمام می شود. حالا توی واقعیت هزار بار هم بی مهری ببینی همان خیال مهر اول نگهت می دارد. کاملا درست می گفت. 

من کویریم که با یکبار بارش محبت  در من بنفشه می روید و سخت می شود این بنفشه ها را خشکاند. بگذار روانشناسها اسمش را بگذارند مکانیسم دفاعی انکار. بگذار اسمش را بگذارند توجیه کردن . هر چه دلشان می خواهد بگویند. من با این بنفشه زار مدتی خوشم و بعد مانند تمام رابطه های دیگر که گلش خشک می شود بنفشه های منم خشک می شوند. عذاب می کشم؟ خیلی. اما مدتی روییدن گل به باغ خشکم برایم کافیست. من همین را هم غنیمت می دانم. 

حمید مصدق شعری دارد که می گوید ابر محبت اگر در کویر می بارید به جای خار بیابان بنفشه می رویید. من همان کویرم. 

باز هم من. باز هم زندگی

یک بیماریی هم هست که بیمار دلش میخواهد توی فضای عمومی بنویسد  به جای دفتر و فایل شخصی. بعد همین که سر و کله ی یک آشنا پیدا می شود بیمار که از آشنا هراسی در رنج است، احساس خفگی می کند و از آن صفحه متواری می شود. چندوقتی هم با خودش می گوید خب فقط توی دفترم می نویسم. اما دوباره مرض عود می کند. 

درست مثل این لحظه که من باز تصمیم گرفتم جایی برای نوشتن و آرمیدن خیال و واقعیت در آن داشته باشم. هنوز زندگی را ساختم تا باز هم از خودم و روزمره ی نه چندان شگفت انگیزم بنویسم. نمی دانم تا کی ادامه بدهم . اما ایرادی ندارد من عادت دارم دفترهایم را هم تا نصفه می نویسم حتی. بعد میروم سراغ دفتر نو. برای همه چیز همین طورم. کارها را ادامه نمی دهم در کل. اول هر چیزی حسی از تازگی برایم دارد که مدام دلم می خواهد فقط شروع کنم. بعد که ملال و خب که چی به سراغم آمد دوباره  از اول یک چیز دیگر را شروع کنم.

 البته که کار سالمی نیست. انسان نرمال آهسته و پیوسته جلو می رود و کار می کند. من اما گهی تندم و گهی هم خوابیده. گههای دیگر هم کلا راهم را عوض کرده ام و دوباره  توی نقطه ی استارت ایستاده ام. شروعم همراه تب تندی است که زود عرق سرد می کند.

 خب دیگر همه که قرار نیست سالم باشند. جهان به انسانهایی شبیه من هم احتیاج دارد:)