-
روز بیستوپنجم از چله نویسی: خاطرات عمر رفته در نظرگاهم نشسته
چهارشنبه 25 بهمن 1402 17:17
عنوان جیگر شرحهکن پستو داشته باشین که ادامه بدیم ای خدای بینصیبان طاقتم ده و داستان:) بانو مرضیه میخونن و با گفتن ای خدای بینصیبان قشنگ دلارو میبرن صحرای کربلا تو این روز عزیز. نمیخوام زیاد وارد جزییات بشم فقط اینکه هرکی خرس و شکلات و این قسم جلفیجات تو زندگیش گرفته از مانیست و در دایرهی بیوتیان فی الواقع جایی...
-
بگم روز بیستوچهارم از چله نویسی بهتره:)
سهشنبه 24 بهمن 1402 01:40
تجربهی این یکی دو روز هیچ کاری نکردن، داره کم کم عجیب، غریب میشه. امشب احساس میکردم قلبم، ذهنم ، جانم یا هرچیزی که میشه روش اسم گذاشت، کاملا بدون محافظ شده. هر چیزی میخونم یا میشنوم انگار مستقیم میخوره به هستهی مرکزی. نمیتونم توصیف کنم چه حالیم. یک جوری انگار بی گارد و سپرم. بعد دسترسیم به خاطرههای دور، زیادتر...
-
ادامهی روز بیست و سوم: خود را چشم نزنید:)
دوشنبه 23 بهمن 1402 20:58
اومدم تو پست قبلی گفتم ال و بلم و حالم اوووف، اوووهه:) رفتم دوش گرفتم و بعدش فهمیدم حال کاریو ندارم. یه ذره هم انگار خوابم میاد. از توی یه پیجی رسپی سوفلهی شیره انگور برداشتم. حالا نوشته بودموقع هم زدن دیر پف میکنه و اینا ولی کار ازین حرفا گذشت. من و همزن جفتمونم از نفس اومدیم اما مایع پف نمیکرد. دست آخر همین جوری...
-
روز بیست و سوم از چلهنویسی: وی خانهنشین و کیفور بود:)
دوشنبه 23 بهمن 1402 17:11
به گمونم که خب توی دنیای عاشقای سفر و هیجان و تجربههای جدید، من جزو مطرودین باشم. راستش نمیدونم چرا زیاد آدرنالینپسند نیست ذائقهم و کلا ثبات با حالو هوام سازگاری بیشتری داره؟ اینو خیلی دیر فهمیدم. یعنی همیشه میذاشتم پای افسردگی و یجورایی میخواستم در مقابلش مقاومت کنم و بزنم به چاک جعده و سفر و این چیزا. اما یواش...
-
روز بیست و دوم از چلهنویسی: پیروزی جون بر پول:))
یکشنبه 22 بهمن 1402 23:17
چه عنوان عجیبی شد. دلیلشم اینه که امروز با مرخصی خودم تا پنج شنبه موافقت کردم و فی الواقع جون خستهی خودمو از شر وسوسهی پول، نجات و بهش استراحت دادم. نمیدونم امروز کجا خوندم که نوشته بود اوکی بابا زندگی اصلا جنگ، ولی یه جنگجو هم استراحت لازم داره دیگه:) خلاصه که سربازبیوتی فعلا تو مرخصیه. لامصب یجوریم فکرم آزاد شده و...
-
ادامهی روز بیست ویکم از چلهنویسی: رفیق من، سنگ صبور غمهام، به دیدنم بیا که خیلی تنهام
شنبه 21 بهمن 1402 21:36
جناب چاوشی در ادامه میفرمان: هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم، چه دنیای رو به زوالی دارم. دقت کردین چه قفلی بدی زدم رو آهنگای محسن چاوشی؟ کلنم همه اشک و آه و دل شرحه شرحه کن:) اما واقعا بدجوری میچسبه بهم. مثلا همین آهنگش که یه تیکهشو براتون نوشتم، قشنگ انگار شرح حال امروز منه. زنجموره و گلناله نمیخوام بکنم اصلا و ابدا....
-
روز بیستویکم از چلهنویسی: شیرینی هاشور لبت، قند فریمان:)
شنبه 21 بهمن 1402 16:35
لازم به ذکره که دوست دارم عنوانو تقدیم کنم به خودم:) زینرو که واقعا از خودم رضایت کامل دارم. البته کامل نه میتونم بگم رضایت نسبی دارم. این که همه چیو طبق برنامه جلو بردم و به قول زهره جان -که خودشون هم البته از یه بزرگوار دیگه نقل قول کرده بودن- پی برنامههامو گرفتم نه احساساتمو. فیالواقع که اگه پی احساساتمو...
-
روز بیستم از چلهنویسی: از دستتو، توسینهی من هلهله برپاست، انگار درختیرو پر از سار کشیدن:)
جمعه 20 بهمن 1402 12:12
دیشب با برادرم و خانوم دوستداشتنیش، رفتیم بیرون و شام خوردیم و کلی هم خندیدیم . در واقع اونا پیشنهاد دادن و من هم به سر دویدم. خلاصه که خوب بود و کلی حس خوب و حال خوب تجربه کردم. بعدم که برگشتم طبق معمول اول مراسم شستن صورت و استفاده از کرم شب و مسواک و بعدم مستقیم رفتم توی تخت. جوری خوابیدم که مدتها بود تجربهشو...
-
سین سوگ و عین عشق
پنجشنبه 19 بهمن 1402 11:12
دوسال پیش بود که به خاطر درد پا خونه نشین بودم. طبق معمول خودآزاریی که دارم برای روزهای خونه نشینی و بی ورزشی و پادرد کتاب حمیدرضا صدر به اسم از قیطریه تا اورنج کامنتی رو، اینترنتی سفارش دادم. همون روز سفارش هم برام فرستادن. حال روحی خودم به خاطر پام به هم ریخته بود و ازونطرفم قصهی پر غصهی ارتباطم با دیلوییس هم نقش...
-
روز نوزدهم از چلهنویسی: از لحاظ بیاعصابی:/
پنجشنبه 19 بهمن 1402 07:55
خسته و کلافم. میدونم جملهی جالبی برای شروع یه پست و یا حتی یه روز نیست. اما خب هستم دیگه. با صدای در به هم کوبیدن همسایه و بلندبلند حرف زدنشون از خواب بیدار شدم. چندین شبه که تو اتاق خواب نمیتونم بخوابم. میام تو هال. تو اتاق خواب که باشم صبحها خانوم خشمگین همسایه و دادزدنش سر بچههاش اذیت می کنه.تو هالم این همسایه...
-
روزهیژدهم از چله نویسی: دردسر بیوتی بودن:))
چهارشنبه 18 بهمن 1402 20:52
یعنی واقعا این دو روز اندازه تموم عمرم تو آرایشگاه بودم. حالا تموم عمرم که لوس بازی و اغراقه. چون در یه برههی خاصی از زندگیم آرایشگاهبروی تیزی بودم. اما خب این مربوط به حداقل یه دهه پیشه.فیالواقع بیشتر از یه دهه است که من کلا به مقولهی زیباسازی سروصورت وقعی نمینهم. یه بارم رفتم ناخون و داستان واسه خودم رو به...
-
روز هفدهم از چلهنویسی: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید:)
سهشنبه 17 بهمن 1402 22:34
قبلا در مورد آرایشگاهی که تو محلمون هست براتون نوشته بودم. مدیر و مالکش فی الواقع، آدم بسیار جالبیه. از ادایی و نازنازی نبودنش خیلی خوشم میاد و در مجموع بامزهاست از نظر من و هر چی میگه من غش میکنم از خنده .اما بقیه فقط برو بر به من و چیل بازم نگاه میکنن. خواستم تو مقدمه از علاقهی قلبیم به آرایشگر مذکور بگم و این...
-
روز شونزدهم از چلهنویسی: دست بده تو دست یار خنده بزن بر بهار:))
دوشنبه 16 بهمن 1402 17:27
یار در عنوان پست کنایه حضرت هنوز بیوتی خودتونه. چطور؟ ایطور که دست یاریتونو بذارین تو دستم و تا میتونین آرایشگاه خوب بهم معرفی کنین تو تهران. آرایشگاهی که میک آپ کنه چش درآر؛)) خنده بزن بر بهار هم کنایه از هیچی نیست اینجا و جهت رفع کوتی اومده. در هرحال خواستم شبیه اینفلوئنسرا از خوانندههام کمک بگیرم واسه یافتن یه...
-
روز پونزدهم از چله نویسی: دنبالم نیا، داستان میشه:)
یکشنبه 15 بهمن 1402 23:16
عنوان پست از نوشتهی پشت شیشهی یه مینی بوس قدیمی انتخاب شده و به نظرم هم خیلی شکیل و نغزه ، هم برازندهی حال و روز فعلی منه. حال و روزم یجوریه که دنبالم بیای و نزدیکم بشی، تو سر از بهشت زهرا درمیاری و منم زندان:) اینطور بیاعصابم. برای این که خیلیم خودمو درگیر شناسایی هیجان و تعامل باهاش نکنم، یه صفت پیاماس بهش...
-
روز چهاردهم از چلهنویسی: هنوزم اون شبای گریهی مستیو یادم هست...
شنبه 14 بهمن 1402 14:54
تحت تاثیر جناب چاوشیم امروز. کلا زدم تو خط آه و واویلاهای محسن چاوشی. خلاصه که ازون دوتا چشم پراز جنون چه خبر؟ :) خب بگذریم ازین داستانا و بریم سراغ حرفای خودمون. جونم براتون بگه که دیروز یه حال غریبی بودم. بلاگ اسکایم مثل من شده بود. جفتمون دیگه بالا نمیومدیم:) دیدم اینجوری نمیشه ادامه داد. پاشدم و خونه رو جارو زدم و...
-
روزسیزدهم ازچلهنویسی: سرما خوردم به گمونم:/
جمعه 13 بهمن 1402 11:31
دیشب احساس میکردم یه نموره قورت دادن آب دهان برام سخت شده.طرف چپ گلوم میسوخت و نیز گوش چپم تیر میکشید. دیگه سوپ پختم و بینی و گلومو با آب نمک شستم و رفتم زیر پتو که بخوابم به سلامتی و میمنت:) تا صبح نمیدونم بدنم از اثرات ورزش دیروز دردناک بود یا سرماخوردگی داشت اثر میذاشت یا ورزش پرفشار دیروز و سرماخوردگی ترکیبی...
-
روز دوازدهم ازچلهنویسی: چیه این زندگی؟:)
پنجشنبه 12 بهمن 1402 11:42
من یه کاری باید الان انجام میدادم که خب کنسل شد به دلایل امدادهای غیبی و عینی:) با خودم گفتم چه کنم چه کار کنم و اینها. اول یه وقت فیشال گرفتم از سانازجون:) بعد دیدم ای بابا بازم وقت دارم که. گفتم بیام اینجا و سوال همیشگی خودمو به عنوان یه فروند هنوز زندگی بپرسم. زینرو چیه این زندگی واقعا؟:)) حالا چرا دوباره یادم...
-
روزیازدهم از چلهنویسی: فی الواقع یادداشت دوم:/
چهارشنبه 11 بهمن 1402 20:21
اول از همه گوزل بالا؟ آخه این چه کاریه؟ زود برگرد:* از کلاس و خرید لباس که برگشتم کلی با ذوق و خیلیم کوه نمکطور نشستم به وبلاگ نوشتن. عکس لباسمو که گذاشتم آخر کار بلاگ اسکای اخمخ همه رو یهو پاک کرد. هیچیم نموند ازش:/ خلاصه که خیلی حالم گرفته شد. یه چند ساعتی مشغول غذا خوردن و جمع و جور کردن شدم و دوباره برگشتم. حالا...
-
روز دهم از چلهنویسی: ادب مرد به ز دولت اوست. حالا اگه دولتم داشت که فبهاالمراد:))
سهشنبه 10 بهمن 1402 21:20
این بار عنوان پست به طور کامل نه البته کامل کامل به شکل نیمه کامل با محتوا مرتبطه:) بدینسان که میخوام از بیادبی و بدوی بودن همسایهمون براتون سخن بگم. اینا همونایین که بوی کفشاشون، تابستون کل ساختمونو پوشش داده بود. صبح خیلی دمغ و بیحوصله نشسته بودم و داشتم فکر میکردم چطور امروز و کار و بارشو تمشیت کنم که صدای زنگ...
-
روز نهم از چلهنویسی: روبه قبلهمو روی پلهمو، کاش تو این وضع نبینم حداقل اکسمو:)))
دوشنبه 9 بهمن 1402 23:39
خب خیلی وارد عنوان فاخر و وزین پست نمیشم و فقط این که دوستتون امروز از دست رفت زیر بار فشار کار. یعنی برنامهی فشرده ای داشتم و صبح هم تا چندساعت ویندوزم بالا نمیومد. قشنگ علائم حیاتی نداشتم. بدنم شل و ول مغزمم کامل تعطیل. فی الواقع تعطیلتر از همیشه. دیدم اینجوری نمیشه که. سینه خیز خودمو رسوندم به لباسای ورزشیم....
-
روزهشتم از چلهنویسی: خوبه من هر ماه یه عروسی دعوت بشم:))
یکشنبه 8 بهمن 1402 23:59
یعنی جنبه و ظرفیتم برای شرکت تو مراسم جمعی اندازهی ناف مورچه است. حالا این مراسم یه کم رودرواسی طور و تا حدودی ادایی باشه دیگه کار خرابتر میشه. مثل همین عروسیی که دعوتم. نمیدونم چندوقته اینجا در موردش مینویسم. لاغرشدن و لباس و سایر داستانا. نمیدونم چرا رفتم موهامو کوتاه کردم؟ شدم شبیه عین الله باقرزاده با کلاه گیس...
-
روز هفتم از چلهنویسی: زیربنارو دریاب:)
شنبه 7 بهمن 1402 15:20
عنوان که خیلی مکش مرگ ما از آب درومد. خیلی علمیطور و اینها. دلیلشم اینه یک ساعت با کتونی و وزنه های مچبند پا و تاپ و شلوارک نشستم و از زیر ورزش کردن در میرم. تازه کمربند و فی الواقع شکمبند لاغریم بستم و نشستم:)) این در رفتن من از زیر کارایی که میدونم به نفعمه، روبناست. زیربنا اینه که انگار من نمیخوام کارای سودمند...
-
روز ششم از چلهنویسی: آدینه بخیر و شادی:)
جمعه 6 بهمن 1402 13:48
بعد از یه عنوان رادیویی بریم سراغ اصل مطلب. اونم این که من امروز تا میتونستم تلاش کردم ساعات خوابمو گسترش بدم. یجوری از این که قرار نیست کاری بکنم خوشحال و خرسند بودم که هی به خودم میگفتم آخجون پتو، آخجون رختخواب. بدینسان کلا حسنی نگو بلا بگو، تنبل تنبلا بگو رو تفسیری مجدد و مصداقی عینی بخشیدم:)) خلاصه بعد از کلی سیب...
-
روز پنجم چلهنویسی: چارزانو کف آشپزخونه
پنجشنبه 5 بهمن 1402 22:36
امروز یه لحظه به خودم اومدم دیدم کف آشپزخونه نشستم و دارم چایی میخورم. نمیدونم چه سریه وقتایی که خیلی حس درموندگی میاد سراغم این کارو میکنم. یادمه تو خونه قبلی بودیم و هنوز از همسر سابق،جدا نشده بودم. سر تز دکترا بلایی که نباید به سرم اومده بود. نرم افزاری که دادههارو توش وارد کرده بودم بالا نمیومد و ارور میداد....
-
روز چهارم چلهنویسی: مدام ته دلم خالی میشه
پنجشنبه 5 بهمن 1402 00:39
دیشب مثلا زود رفتم بخوابم که امروز بتونم زود بیدار بشم و به کلاسم برسم. اما خب نتونستم درست و حسابی بخوابم. نصف شب بیدار شدم و دیگه خوابم نمیومد. این جور وقتا یعنی روز بر فنام. دیگه حوالی هفت و نیم ساعت زنگ زد و طبق معمول که سعی میکنم طبق برنامه جلو برم و اهمیتی به چیزی ندم، دوش گرفتم و صبحونه خوردم. اول میخواستم با...
-
روز سوم چلهنویسی: بالاتر ازگل بهش نگین یهوقت خانوم بدش میاد:)
سهشنبه 3 بهمن 1402 21:29
من خودم تو یه سنی اینجوری بودم که جنبهی هیچ نوع انتقاد و ایرادیو نداشتم. یعنی واقعا بالاتر از گل نباید میشنیدم چون به تیریج قبام برمیخورد. بعد دیگه رفته رفته فهمیدم این خودش یه ایراد بزرگه و برمیگرده به نقص و شرمی که درونمه. زینرو یه کمی بهتر شدم از نظر خودم. این که دارم در مورد یههمچین چیزی حرف میزنم بهاین...
-
ادامه روز دوم از چله نویسی: چاکلز :)
دوشنبه 2 بهمن 1402 23:41
خب خب شب شد و قصهی دوم بهمنم به سر رسید. کلاغ قصه یا همون هنوز بیوتیتونم کلا خونه بود و نمیشه گفت به خونه رسید یا نرسید:) اما میشه گفت که میزان چاکلزیش امروز از حد گذشت. دیگه خودتون با پست قبلی در جریان ریز جزییاتین و نخوام براتون مجدد شرح بدم. بعد ازون تجربهی تروماتیک هرکاریم میکردم خوابم نمیبرد لامصب. سردردم شده...
-
روز دوم چله نویسی: از گفته ی خویش نادمم:)
دوشنبه 2 بهمن 1402 04:06
تو پست قبلی اومدم یه پز ریزی دادم که آره و خیلی همه چی رو رواله و معمولیه و ال و بل. بعد حدود نیم ساعت که گذشت چنان سوتی بزرگی دادم که از معمولی بودن شرایط به بحرانی تغییر حالت داد. بدینسان که هنوز بیوتیتون کماکان توی این ساعت ناوقت! بیداره. جونم براتون بگه که داشتم از شدت خستگی به زور چشامو باز نگه می داشتم و الکی گل...
-
روز اول چله نویسی: یه روز معمولی
یکشنبه 1 بهمن 1402 23:20
خیلی به عنوان فاخر پست توجه نکنین و دلاتونو بیارین صحرای هنوز زندگی:) تازه چراغارم خاموش کنین که امشب فقط ذکر مصیبت داریم و بس:) میدونم. امشب زیادی نمکدون شدم. دلیل خاصیم نداره. آدمیزاده دیگه گاهی حس میکنه دریاچهی نمک وجودش بدون کارآیی افتاده یه گوشه. زینرو شروع میکنه به زدن این حرفا. از نمکدون و دریاچه نمک که عبور...
-
چلهی نوشتن:)
شنبه 30 دی 1402 22:57
اگه جزو وبلاگنویسا و وبلاگخونای قدیمی باشین شیدا اعتمادو میشناسین. وبلاگ خانوم شین رو مینوشت و البته به گمونم هنوزم مینویسه. من نوشتههاشو از کانال تلگرامش دنبال میکنم. تو کانالش چلهنویسی میذاره. یعنی چهل روز پشت سر هم بنویسه. اخیرا چندبار این کارو کرده و انصافا جالبم هست. بعضی وقتام که تو تنگنای قافیه و نوشتن...