هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بیست و یکم اسفندماه و آرام چه می جویی ازین زاده ی اضداد؟

 بارگاس یوسا گفته با ادبیات درگیر شدن و شعر و رمان خوندن مثل عیش مدام میمونه. یه کتابیم داره به همین اسم. امروز داشتم با خودم فکر می کردم چند وقتی هست که سراغ ادبیات نرفتم. شعر نخوندم. رمان هم همین طور. البته چند وقت پیش کتاب زن در ریگ روان رو خوندم. اما انگار سر و دلم به جا نیس و  تمرکز درست درمونی ندارم. کتاب عاشق مارگارت دوراسم خوندم. اونم به همین منوال. یه کم عمیق شدن لازم دارن که من خب فکرم درست کار نمی کنه این چندوقت. 

بیشتر فیلم و سریال دیدم امسال. حالا یه معدودیم خوب بودن و سرشون به تنشون میرزید.‌مثل همین in treatment. امروز فصل چهارمشم تموم کردم. دلم میخواد یه دور از اول بشینم به تماشاش. بس که لامصب خوبه. یه اپیزود ازین فصل چهارمو سه بار دیدم و هربار یه چیز جدید از دلش فهمیدم.‌ اکثر چیزایی که دیدم بیشتر سرگرمی بودن و پر کردن وقت و مبارزه با بیقراری سالی که داره تموم میشه. 

خب  همون فروردین داستان پام  که همراه شد با قصه ی پر غصه و همیشگی رابطه ام با دی لوییس. بهونه های احمقانه اش و این که میخواد تنها باشه و این داستانا. بعدم واقعا قضیه پام جدی تر شد. نمیتونستم از خونه بیرون برم و پله و این چیزام که داستانی بود برای خودش. بگذریم. بعدش دیگه چیزی درست نشد . هیچ وقت. خردادم یارو ریتارد ازون سر دنیا و چقدر خرداد و تیر سخت گذشت. بالا هم داستانهای خاص خودشو داشت. مرداد و شروع دوباره درد پام و داستاناش و بعد هم  نوع دوستی دی لوییس و ورود آکله ای دیگر به داستان. وای خدای من  چقدر باید تکرار می شد تا من دست بکشم؟ 

کرونا تو ظل تابستون و به هم ریختن اوضاع کار. شهریور همه چیز بدتر شد. ماجرای اعتراضا استارت خورد و بالا واقعا رو مخ بود. سی شهریور جمع کرد و رفت. چه تنهایی و غم عجیبیو تجربه کردم اون چندوقت. بعد دوباره مریض شدم تو مهر. آنفلوآنزا بود گویا. بالا ولی سامون گرفت به ظاهر. 

آذر بود که فکر می کردم موجودی به تیره روزی من در جهان وجود نداره. همه رفته بودن حتی دوست.  ولی یه کمی خودم انگار داشتم روپا میشدم از بعضی جهات. چندماه بود ورزشم کج دار و مریز شروع شده بود. همینجاها بود که دوباره با دی لوییس یه چیزایی شروع شد. 

دوباره شیرازه ی کار از دستم در رفت. دوباره همه چی ریخت به هم. دی به همین منوال تموم شد و بهمن هم  که دیگه یجورایی بساط داستان من با دی لوییس برچیده شد. 

یعنی سال عجیبی بود در مجموع. بزرگتر شدم؟ شدم. اما خب در عرض دوسه ماه نصف بیشتر موهام ریخت و باقیمونده ها سفید شدن. دی لوییس و اوضاع نابسامان رابطه یه طرف، اوضاع به هم ریخته ی مملکت و کارم هم از طرف دیگه. 

اما خب show must go on baby!