هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

سیزدهم اسفند و شروع روز اول از سال جدید زندگیم

همش با خودم میگم چرا نتونستم  شمارشو بلاک نگه دارم؟ دوست می گفت این خیلی غیر طبیعی نیست و خیلیا اینجورین. می گفت مهم نیست و لازم نیست همیشه منطقی فکر کنی. اما من هنوز قانع نشدم و از دست خودم عصبانیم. مخصوصا بعد از پیامایی که این یکی دو روز از دی لوییس گرفتم. همونجوری منیپولیتیو. همونجوری حرف توخالی بی هیچ عملی. بعد واکنش خاصی نشون نمی دادم علی الظاهر اما خب ذهنم درگیر می شد و امان از فالس هوپ لعنتی. 

شب قشنگ به هم ریختم. قرص خواب خوردم اما دو سه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم. الان یکی دیگه خوردم چون میخوام چند ساعتی  هشیارانه فکر نکنم. حالا گوربابای ناهشیار و خواب دیدن و داستانا. مهم نیست. 

تو این سریال یه جایی تو جلسه تراپی به شخصیت اصلی داستان گفته میشه که تو  حس ناتوانی داری و با کارایی که می کنی میخوای از بقیه هم تایید بگیری که آره ناتوانی. ناتوان از رتق و فتق امور زندگیت. ناتوان تو تصمیم گیری برای کارت و ....

میخوام این یادم بمونه چون دلیلی که من این سریالو دوست دارم  احساس نزدیکی زیادمه به شخصیت اصلی.  مستقل نمایی داره درست مثل من. بعد زیر این نما پره از شکننده   و ناتوان  و مردد بودن. پره از وابستگی ...