هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

دهم اسفند و تبعات سحر خیزی

نمیدونم کدوم پدر آمرزیده ای گفته که سحرخیزی کامروایی میاره. خدا به سر شاهده من تو هر مقطعی از زندگیم که سحرخیز شدم نه تنها کام روا نشدم بلکم بیشتر سمت و سوی کام جفایی پیدا کردم!

فی المثل همین امروز که از پنج صبح به عنوان یه ارلی برد مشغول جیک جیک یا چه چه یا بق بق یا حالا هرچی بودم هیچ کرمی* گیرم نیومده . فقط یه مقدار آسکاریسای وجودم به تکاپو افتادن فلذا گیر دادم به عالم و آدم.

ساعت هفت صبح برای تکمیل گیر دادگی نشستم به تماشای قسمت آخر سقوط. خب بله! درست فهمیدین.  من ملکه ی تمام سریالای زرد و نارنجی شبکه های داخلی و خارجیم. تازه خدا پدر تکنولوژیو بیامرزه قبلنا سی دی و دی وی دی بود که تو کمدا و کشوها تلنبار می شد حالا دیگه آنلاین می بینم و جوریه که انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. 

داشتم می گفتم آقا این محمدحسین مهدویان چشم خورده به نظرم . گفتیم دمش گرم ایستاده در غبارش چه خوب بود. ماجرای نیمروزشم انصافا حرف برای گفتن داشت. زخم کاری هم که خدایی فارغ  از بعضی تیکه هاش که زیادی پرت و پلا بودن، جواد عزتیش زیاد بودو  در نتیجه خوب بود! اما حالا جناب مهدویان ،اومده تو این سریال سقوط شده مشاور کارگردان. 

اول که کل سریال یه چیز خز و خیل و سرهم بندی شده از سریال خلافت آمریکاییه. ( گفتم که من الهه ی سریال دنبال کنیَم) بعدم بازیا به قدری مصنوعی و خنده دارن که نگم براتون. اصلا ذهنیتم از فرخ نژاد عروس آتشو بنکل داغان کردن با این سریال!  

حالا کاری نداریم تا اینجاشو میگیم زحمت کشیدن و دیگه همینقدر وسعشون می رسیده. خدا هم هر کسی رو به اندازه وسعش تکلیف می کنه و این داستانا!  و لی خدایی دیگه تو قسمت آخر شورشو درآوردن. یعنی این که از موصل تحت اشغال داعش بیای سنندج و بعد  یجوری دوربینو بچرخونی رو مانتو و روسری خانوما  که رو چمنا نشستن واین که واااای مردیم از راحتی و آزادی و بعدم پرچم جمهوری اسلامی و بازم القای این که خدایا شکرت چقدر همه چی آباد و چه قدر ما شادیم، زیادی گل درشت نیست آیا؟  واقعا منظورشون چی بود؟ باید همه ی ما پاشیم سجده ی شکر به جا بیاریم که اندازه دولت داعشی یا طالبانی فی المثل، تحت فشار نیستیم؟ 

بعد از این همه که دخلمون اومده تو این مملکت به جای این که جلوی رومونو نگاه کنیم دارن میگن پشت سرتونو نگاه کنین. بدبخت تر از شمام هستن پس برین کلاتونو بندازین رو هوا و از شادی کل بکشین و پایکوبی کنین!

بله بله من صدای توصیه های شمارو شنیدم و می شنوم.  دارین میگین اینارو نبین تا اعصابتم بیشتر به هم نریزه. اما خب شرمندم  هر کسی یه گیلتی پلژری داره . منم گیلتی پلژرم رصد کردن تمام   پلتفرمای فیلم و سریال پخش کنیه. خارجی و داخلی.  خب هر گناهیم تاوونی داره دیگه!



دهم اسفند این که باید تو سال جدید برای کارم یه سری قوانین بذارم.

از مشکلی که دیروز برای کارم پیش اومد عصبانیم. احساس می کنم  آدما سواستفاده می کنن از خوش قلبیت. شایدم خوش قلبی نباشه اسم کارم. نمیدونم دقیق چه اسمی بذارم روش. یه کمی آسون گیری دارم تو مسائل . مخصوصا وقتی مساله پول میاد جلو .‌

حالا شاید یجور سختمه در مورد پول و دستمزد حرف زدن. البته خیلی بهتر شدم ولی بازم در حال ضرر دادنم. یه نفر که کل کارو پیچوند و رفت که رفت. چندنفرم خیلی دیر خبر میدن یا اصلا خبر نمیدن کنسلیاشونو. اینجوری من قشنگ زمانم به فاک فنا میره. اعصابمم که دیگه هیچی درباره اش نگم. واسه همین میخوام یه قرارداد طوری تنظیم کنم و سال جدید واسه آدمایی که باهام کار می کنن بفرستم‌. یجور توافقنامه در واقع. بدون هیچ رودربایستی. همینجوری شرتی شپروتی کار کردن جز به گاه و بیگاه دادن اعصاب چیزی برام نداره. 

البته باز در حد خودم بی انصافی کردم اونقدرام شرتی شپروتی نیستم اما خب اونقدرام تو چارچوب نیستم. باید کارو ببرم تو چارچوب. خیلی خط کشی شده. هر کی خواست که خواست هر کیم نخواست فی امان الله. 

این قرص خواب جدیدی که میخورم  باعث میشه بعد از سه چهار ساعت  بیدار بشم و دیگه خوابم نبره. اولش خوبه ولی بعدش داستان میشه. دو ساعتی هست که بیدارم و مغزم پر شده از فکرای ناراحت کننده. یکیش همین چیزی بود که نوشتم. همین که انگار بعضیا سواستفاده می کنن. آلارم مغزم روشن شده و مدام گوش به زنگم که نکنه دارن بهم آسیب میزنن. که خب خوب نیست اصلا. 

پوست کف دستم حالت اگزما پیدا کرده و میخاره. یه جاهاییشم زخم طور شده. گوگل کردم نوشته بود استرس زیاد باعث این حالت میشه تو بعضیا. این چندوقت رسما تبدیل شدم به گوله ی اضطراب و افسردگی. البته که میدونم موندگار نیست و این روزام میگذرن. 

دیشب یه مطلب میخوندم در مورد مرگ و این که مرگ اندیشی چقدر میتونه مارو از دست استرسای روزمره و یه سری فکرای باطل و احمقانه ی وسواسی نجات بده. این که ته کار نه من مانم و نه تو. حالا این ته کار خیلیم زیاد نیست. مریضی و تصادف و حادثه رو بذاریم کنار خونه ی پرش هفتادو پنج هشتادسال. حالا من گاهی درگیر میشم انگار عمر جاودان دارم‌ انگار که دنیا که هیچ کل کهکشان راه شیری حول محور زندگی میچرخه. در حالیکه با این عمر کوتاه و ذره بودنم تو عالم هستی خبری از چیزی نیست. 

گاهی میگم باید خیام وار زندگی کرد و بعد به خودم میام می بینم مثل مورچه ی دانه کش مدام فکر زمستونم. فکر زمستون عمرمم . این که چی میشه چی نمیشه. یکی نیست بگه خب حالا هرچی میخواد بشه.  شاید رزولوشن سال چهارصد و دو رو این بذارم که یه کم رها کنم و یه کم بی خیال باشم. از  پوینت کوتاه بودن عمر و ذره ناپیدا بودنم تو کهکشان بیشتر استفاده کنم. 

به قول مرصا باز کم خوابیدم و باز افتادم به حرفای ابهل ابهل زدن! اما جدی میگم واقعا.  باید جاهایی که جدی باشم، بیشتر رعایت کنم و جاهایی که جدی بودن سمه یه کم رها کنم داستانو. بذارم رو اوتو پایلت . 

نهم اسفند روزی که دلم خواست جای پیروز بودم.

همینقدر غم انگیز. واقعا امروز وقتی بیدار شدم گفتم یه بار دیگه از اول؟ تا کی واقعا؟ ناامیدم؟ خیلی. 

میشه یعنی یه روزی برسه که این همه غم نباشه؟ یعنی واقعا اونجوری که میگن روزگار غم و شادیش درهمه، منم ازین درهمی سهممو بگیرم. چندوقتیه تو کیسه ام فقط غمه و غم. گل ناله شد همش؟ می فهمم اما قشنگ امروز قلبم مچاله است. به اخبار مملکت  و اوضاع شتاشت اقتصادی و اجتماعیش ربط داره؟ بله داره. به دی لوییس چی؟ به اونم و بریک آپ دردناکمونم مربوطه. خب دیگه واقعا من الان غیر از گل ناله چی میتونم بگم؟ رابطه عاطفیم به بدترین شکلی که میشد، تموم شد. برنامه ریزیم واسه آینده کارم به خاطر شرایط اقتصادی و گرونیا، عملا به فاک رفت. 

دلتنگم برای دی لوییس. برای دی لوییس نه برای پارتنری که هر کسی دلش میخواد داشته باشه و تا مدتها من فکر میکردم دی لوییس همون آدمه. تمام وجودمو یاس گرفته و گریه م بند نمیاد.

 تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که پاشم خونه رو جارو بزنم و تی بکشم. بعدم برم  برای خودم گل و شیرینی بخرم. یه بسته چایی خوب هم لازم دارم. ازونا که گس باشه طعمشون. بشینم چای و شیرینی بخورم با همراهی یه موزیک خوب. فقط همین به عقلم میرسه. قلبم رسما مچاله است و میترسم برای خودم. 

هفتم اسفند و تو از عکس خودت زیباتری اما نمی بینی

نمیدونم منظور فاضل نظری ازین که گفته کجا این حسن بی اندازه در تصویر گنجد، تو از عکس خودت زیباتری اما نمی بینی ، چی بوده. واقعا این شاعرا مخاطب خاص دارن آیا؟ بدون مخاطب خاص میشه اینجوری خودتو چاک داد و ازین حرفای قشنگ زد؟ سوال مهمیه خدایی. یه بار تو یه مصاحبه از مهستی پرسیدن تو اینقدر عاشقونه میخونی، عاشقم هستی آیا؟ کسی تو زندگیته؟ گفت بدون عشق  نمیشه عاشقونه خوند. خب بحث ثقیلیه واقعا. یعنی بدون ابژه عشق ورزی، از عشق گفتن و خوندن، امکان داره اصلا؟

اینقدر ذهنم قر و قاطیه که میدونم دارم چرند و پرند مینویسم اینجا:) ذهنم قر و قاطیه چون دی لوییس به تلفن خونه زنگ زد. چی گفت؟ یه مشت پرت و پلا که فقط میتونه روانتو الکی به هم بریزه و دگر هیچ. منم طبعا ریختم به هم. چقدر چقدر دلم میخواست اوضاع یه جور دیگه بود. اما خب قرار نیست مسائل به دلخواه من برن جلو که. 

یه ساعت کار کردم تو اوج به هم ریختگی ذهنی. یه ساعت دیگه هم دارم و بعدش شاید بگیرم بخوابم. 

نون سنگک اسنپی سفارش دادم و باید گوشت هم بخرم. به یکی هم بگم بیاد یه دستی به سر و روی راه پله ها بکشه. عملا از خاک و خل شده شبیه ساختمونای متروکه. بس که حال و حوصله حرف زدن با آدمارو ندارم این کارو  همش عقب میندازم. 


شش اسفندماه روز من به شبم ماندَ ، بهارمن به زمستانم

عنوان گل ناله ای انتخاب کردم تا یه کمی توجه جلب کنم! وگرنه خدایی اینقدر نک و نالی نیستم امروز.  هرچند دیر بیدار شدم اما ورزشمو کردم واو به واو طبق برنامه. تغذیه هم تا جایی که می شده رعایت کردم کار پرت و پلا نکنم. انرژیمم تو کل روز بد نبوده انصافا. چند بار حسای منفی اومده سراغم ولی خب یاد گرفتم چه جوری باهاشون تعامل کنم تا نه نادیده گرفته بشن و نه کل فضارو اشغال کنن. 

دیشب با وجودی که ملاتونین خوردم زیاد خوب نخوابیدم. یعنی خوابم کیفیت و عمقشو از دست داده. تازگیا هم که حوالی ساعت 5 صبح بیدار میشم و بعدش خوابم نمیبره و یکی دوساعت بیدارم و بعدش باز از خواب غش می کنم. با دوست یه کمی چت کردم و گفتم که چقدر قدردان بودنش تو زندگیمم. اونم تو این روزای پریشان حالی و آشفتگی. 

یه کمی هم نسبت به شرایط اقتصادی آرومتر شدم. این که همش با خودم می گفتم چقدر من بی عقلم و چقدر عقل معاش ندارم و ال و بل خیلی اذیتم می کردم. تونستم خودمو قانع کنم که قرار نیست من شبانه روز فکر یه قرون دوزار باشم و مدام چرتکه بندازم. این که این قدر مملکت درب و داغونه باعث ایبجاد یه همچین شرایطی شده و خیلی موضوع فردی نیست. یعنی اومدم سی رایت میلزی با بینش جامعه شناختی مساله رو  واسه خوم حل و فصل کردم. 

هم چنان مشغول دیدن سریال in treatment هستم و همچنان محظوظ و کیفورم از دیدنش. یعنی واقعا برای این روزای من عین درمانه. نه این فکر کنین فرهیخته شدم و سراغ ایرانیای زرد نمیرم. چرا بابا میرم. مترجم، رهایم کن، جیران، سرگیجه، اکتور، بی گناه، شبکه مخفی زنان و چندتا ی دیگه که خداروشکر الان اسمشون یادم نیست تو لیستمن و هفته به هفته می بینمشون. بی گناه تموم شد تازگیا. خیلیم مسخره تموم شد. یاغیم می دیدم قبلنا. کلا هرچی هست و نیستو درو می کنم!

آخرین بازمانده از مارو هم می بینم. تا آخرین فسمت  پخش شده از سریال  سرگذشت ندیمه رو هم دیدم. کلی هم این وسط مسطا مینی سریالای پنج و هشت و ده قسمتی دیدم  که بردن اسمشون در این مقال نگنجد!  بعد از مردنم میتونین بگین بزرگوار یه کوچ پوتیتوی واقعیِ سریال دنبال کن بود!

پنجم اسفند و کمک برای شروع یک زندگی

امروز تا ظهر خواب بودم و بعد هم رفتم کمک بالا اینا تا تو تر و تمیز کاری کمکشون کنم. از ساعت سه و نیم بودم تا ۸ شب. بعد هم اومدیم و یه لقمه شام خونه مادرینا خوردیم. له و لورده بودیم هر سه تا مون. بالا و خانومش که رسما از کف رفتن. طفلکیا از مهرماه انگار درگیرن. خلاصه ولی حس خوبی بود در مجموع. خونه تازه نقاشی شده و کابینتای نو و وسایل نو و ... بوی زندگی تازه و شروع.‌

همش یاد خودم و فلانی میفتم. خیلی شبیهن این دوتا. البته که بالا خیلی آدم تر و آرومتره. خیلی غیر ارادی پروسه خونه چیدن خودم و مرصا یادم میفته وقتی این دوتارو می بینم. خیلیم سعی می کنم شبیه اسگنده خواهر فلانی نباشم که خیلی روی مخ بود اون زمان.  

چه پستی داره میشه. قشنگ انگار سبزی آش ریختم جلومو دارم پاک می کنم  و با  مخاطبم از خارشوورسابقم و بدیاش میگم! اینم آخر و عاقبت یه عمر ادعای منورالفکری داشتن کم کم یه عفت خانوم ازتوم درمیاد و یک عمر سجاده نشینیمو بر باد هوا میده. چی بود همون بازیچه کودکان کویم می کنه!

بگذریم. یه کمیم از حال و احوال روح و روانم بگم. فارغ از هر گل ناله ای انگار تو آتیشم شب و روز. حال و حوصله ندارم و یجوری بی تابم انگار قراره خبری بیاد یا اتفاقی بیفته. خوب نیست این حال دیگه. آزاردهنده است. 

یه چیز بی ربط دیگه من هنوز با رانندگی و پارکینگ خونه داستانی دارم پر آب چشم. داغان ها ! حالا کی اوضاع برام عادی میشه هیچ نمیدونم. میدونی قلق کار دستم نمیاد. حالا البته دوسه روزه دست از اجتناب برداشتم و میزنم به چاک جعده اما خب زمان میبره دیگه. میترسم شبیه خانوم والده بشم که کماکان که یه سری کارارو انجام میده و کماکان اشتباه.‌میترسم منم کماکان رانندگی کنم و کماکان نفهمم عرض و طول ماشینمو ! کماکان دلم نخواد و به زور برم و خلاصه که ضایع کاری دیگه. 

دیگه چی بگم؟ اوووومممم دیگه همینا. آهان بساط بافتنی مافتنیم جمع کردم البته که گرمای یکی دو روز گذشته بی تاثیر نبود اما در کل خسته هم شدم. بقیه شال مبل بمونه واسه پاییز بعدی البته اگه عمری بود و نفسی. 

ورزشم نشد دیگه. مجبور شدم برم برای کمک و همیاری و داستان. 

کارام چیان؟ خب داستان آزمون که هست. داستان آرتیکل نیز. داستان اسکیما که شده قوز بالای قوز با این اجتناب عجیب و غریب. داستان یه آزمون دیگه رو نیز اضاف کن و دست آخر هفته حداقل حداقل حداقل ۱۲ ساعت کار. چیزیم نیستا . قاعدتا باید ۳۰ ساعت میشد. اما هم مضیقه هست هم فراخی! پس شد ۵ تا کار. واسه اینا باید برنامه بریزم. به گمونم علافیم زیادتر از حده.‌

چهارم اسفند وقتی به سودای ساحل، از ناخدا می گریزی

میدونی درست شبیه یه قایق گرفتار طوفانم،  همون  که شاعرانه اش میشه زورق و حضرت حسین منزوی هم تو شعرش میگه دیگر که ات میرهاند از ورطه ها، زورق من! وقتی به سودای ساحل از ناخدا می گریزی؟  چرا شبیهم؟ چون میدونم راه نجاتم چیه اما انگار نمیخوام قبول کنم.  برنامه پنج سال آینده من کاملا مشخصه. همون ناخدا واسه  قایق گرفتار من. اما هی در میرم.

بگذریم. امروز دی لوییس با یه شماره ای که نمی شناختم زنگ زد به تلفن خونه. یا جل جلاله. فکر کن صبح ساعت ده. منم که طبق معمول تو هاگیرواگیر این که آیا بیدار بشم یا هنوز زوده که صدای تلفن کشوندتم بیرون. حرفای بیربط میزد خیلی. منم هر چی  تو ذهنم بود و اذیتم می کرد بهش گفتم. 

الان که با خودم فکر می کنم می بینم چقدر عجیب دی لوییس انگار واقعا تموم شده برام. انگار واقعا این بار افتادم تو دوره سوگ و این چیزا. خلاصه که دردناکه اما میدونم میگذره. جالبه که این بار هیچ کدوم از حرفا ش برام معنی نداشت. بر عکس همیشه. این یعنی خیلی چیزا برام عوض شده. 

برای این ساعت روز زیادی بی حوصله و کسلم. اما فکر می کنم چیز خیلی عجیبی نیست. کاش شان واقعی بود. معجزه میخوام ازونا که عصارو مار می کنه و مرده رو زنده. از همونا. 

فقط میدونم باید پاشم دست و پامو جمع کنم  و هر طوری شده یه کار کوچیکی در راستای برنامه پنج ساله ام بکنم. همین فعلا همین قدر از دستم برمیاد. 

 

سوم اسفند تموم شد

من هر سال تو فروردین ذوق خرید سررسید جدید دارم که مثلا توش روزانه نویسی کنم. بعد همیشه فروردینشو با حوصله می نویسم و اسفندم یجورایی عذاب وجدان ازین که چرا اون وسطا بی حوصله شدم و چقدر حیف و دفتر خالیه و... خلاصه اسفندم برگاش پر میشه. حالا انگار خودمو ملزم کردم اینجا هم اسفندو تمام و کمال روزاشو بنویسم‌.  امشب اصلا حوصله حرف زدن و نوشتن و این داستانارو نداشتم ولی با خودم گفتم ای وای دیدی سوم اسفند رد شد و من هیچی تو وبلاگ ننوشتم!  بله خب هر کسی یجوری رد دادگیش متبلور میشه. مال منم اینجوریه. 

اگه از احوالات سوم اسفند خواسته باشین رسما روز شتاشتی بود. رسمنا! هم پرخوری کردم. هم ورزشم چنگی به دل نمیزد و هم این که نه کاری و نه درسی. حتی گفتم عصری خیلی شیک برم کافه و برنامه ریزی  کنم  و یژن سال جدید تعریف بشه و این قسم لاکچری بازیا که بعد از دوش گرفتن تبدیل شدم به کوچ پوتیتو و فقط سریال دیدم! 

البته شال مبلمم می بافم هم چنان. کار خسته کننده ایه انصافا و حالا حالاها باید بافت و بافت و بافت. 

یه اپی رو گوشیم داشتم که با دی لوییس تو اون چت می کردم و اینها. دیدنش حالمو بد می کرد. آن اینستالش کردم. یجوری شدم به اپلیکیشنای گوشی هم رحم نمی کنم! حتی فکر کردم یه کیسه ای بردارم و هر چی یادگاری یا هدیه و لباسی چیزی ازش دارم جمع کنم و بذارم جلوی در.  میخوام لااقل اشیایی که یادآورشن محو و نابود بشن. حالا با خاطره ها کاری نمیشه کرد. کاش واسه اونم مغز دکمه ی شیفت دیلیت داشت. یا مثلا ریست فکتوری میشد کرد مغزو!

احساس می کنم منزوی و تک افتادم این گوشه. هیچ برنامه ای واسه دیدن  دوستای قلیلمم نمیذارم. کلا زیاد از خونه بیرون نمیرم. کم کم در خونه میشه شبیه در اون غاری که تو تاریخ اسلام خوندیم  تار عنکبوت بسته بود و دوتا قمریم لونه ساخته بودن روش و تخم گذاشته بودن! این طور بیرون نمیرم . حالا واسه خرید مرید خورد و خوراک خودمو مجبور می کنم برم بیرون وگرنه اگه به حال خودم رها باشم صد درصد اسنپ فود جایگزین می شد. 

فردا شب حالا دعوتم واسه شام. بالا دعوت کرده خونه مادرم اینا به مناسبت چندتاچیز. اونم چنگی به دل نمیزنه. راستش حوصله جمعای خونوادگیو دیگه ندارم به هیچ عنوان. بگذریم حالا بالاجبارم شده باید برم و چاره ای نیست.

مثل این خانومه میا تو یکی از اپیزودای این تریتمنت باید بگم  که به زندگی احتیاج دارم. به این که یکی تو خونه باشه . بغلم کنه. اصلا بغل لازمم زیاد. دی لوییس واقعا حال گیری بود. داشتم فکر می کردم کاش شان ساختگی نبود و واقعا وجود داشت. فکر کن چه کیفی می کردم اون وقت.  


دوم اسفند و با تو در آتشم و بی تو چون اسپند برآن

خودم خیلی از عنوان کیف کردم. گفتم دختر! عجب شعری یادت اومد حتی بی که ربطی داشته به چیزی که میخوای بنویسی! خلاصه که به این حالت:)

امروز به لحاظ کاری فوق سبک بود. عملا یه ساعت کار کردم. صبح هم مثل یه کوکب خانوم باسلیقه و کدبانو! رفتم خرید خوارو بار و میوه و نون و سبزی.  خیلی وقت ده صبح خیابونو ندیده بودم . البته که به نظرم خیلیم فرقی با بقیه ساعتا نداره. بگذریم بعد از خرید پرید جوری خواب برمن مستولی شد که گفتم بیام شبیه آخوندا برم تو کار خواب قیلوله و قبل از ظهر . خب نشد به جاش تو اوج خواب آلودگی و خستگی نشستم به تماشای فصل دوم in treatment. خدا میدونه چقدر با این سریال کیف می کنم. بعد هم هر چقدر خواستم بخوابم صدای اره و تیشه بنایی همسایه نذاشت. پا شدم ماهی گذاشتم واسه خودم و خونه رو آب و جارو کردم و ظرف شستم و خلاصه ادامه کوکب خانومی! بعد دیگه نشستم یه ساعت پای کار و بار. بدک نبود در کل. بعد یخورده شاواسانای یوگا تمرین کردم چون به نظرم اضطرابم زیاد شده و ذهنم زیادی بیزیه. 

اوضاع مملکت هم که شده هردم ازین باغ بری میرسد. یعنی واقعا فکر کردن به سال بعد با این روند، خودش رنج مضاعفه. ازون مسائل غیرقابل کنترله و تو حوزه نفوذم نیست. اما انگار کلی از مغزمو اشغال کرده. 


اوه اول اسفند شد!

الکی یجوری عنوانو نوشتم که یعنی خیلی شگفت زده شدم که ماه آخر سال شروع شده! ولی در واقع اصلا هم نشدم چون کاملا این اواخر حواسم بود که سال در حال تموم شدنه. 

امروز میخواستم اول ورزش کنم بعد کار و بارو بیاغازم که خب فراخی مانع شد و نتونستم زود جاکن و در واقع تخت کَن  کنم خودمو. فلذا فقط یه دوش گرفتم و بعدم چسبیدم به کار. یه ساعتی بودم و بعد الان اومدم نفسی بکشم و یه گزارشی از خودم بدم. 

دیشب خوب نخوابیدم و وسط شب پاشدم حتی از بی خوابی یه سیب خوردم. خب معلومه که امروز حال و روز خوشی ندارم زیاد. فکر دی لوییس دوباره تمام مغزمو اشغال کرده و یه چیزی مثل دارکوب میخوره کارا و اتفاقای گذشته رو میکوبه رو فرق سرم. 

فصل اول سریال in treatment  به میمنت و مبارکی تموم شد. بماند که سر اپیزود سی و نه و چهل من انگار روضه حضرت قاسم برام گذاشتن هق هق گریه می کردم. یکی از بهترین سریالاییه که تو این چند سال گذشته دیدم. تصمیم دارم همه فصلاش که تموم شد دوباره از اول بشینم تماشا و محظوظ شدن از حرفاشون. به قول دوستم، برای من  عین شفاست این جور چیزا. 

یه بلاگر اینستاگرامیو سالهاست میشناسم و زندگیش خیلی الهام بخشم بوده یه مقطعی. اسمش تامیلاست. دیدم اوووه ازدواج کرده و خلاصه کماکان خودشو تو اوج نگه داشته. نمیدونم چرا دیگه بهم حس قبلو نمیده کاراش. اما خوب بود دوباره دیدن و خوندنش. 

یه خبر بد کاری هم امروز شنیدم که باعث میشه بساط فراخ السلطنگیم که به تازگی داشتم پهنش می کردم، کلهم اجمعین برچیده بشه و گت توگدر اساسی میطلبه.  یه کمی هم حالمو گرفت. یه کمی بیشتر البته. 

مادرم هم قرصاشو قاطی کرده بوده گویا و فشارش رفته بالا و بیمارستان و داستان. نمیدونم واقعا گاهی فکر می کنم ریتاردی چیزی هست.  عصبانیم؟  آره خیلی زیاد. انگار هرچی می ریسیم اون  با ریتاردیش پنبه می کنه و سالهاست که فقط بار بوده و هست. هر دوشون البته. اما خانم والده بیشتر چون ریتاردتره. 

احساس تنهایی می کنم ؟ زیاد. بی پناهی؟ خیلی. نجات دهنده در آینه است؟ برو بابا ولم کن.