هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

عاقبت بیکاری

یادمه از بچگی تو گوشم میخوندن که دنیای آدم بیکار پر میشه از وسوسه های شیطان! امروز واقعا تجربه اش کردم. چون رسما عاطل و باطل بودم. هیچ کار مفیدی نکردم غیر ازین که اومدم کت هدیه تولدمو اتو کنم و اتوی داغ خورد به ساق پام. سوخت؟ آخ آخ کباب شد اصلا. 

دو سه ساعتی از دردش بالا و پایین میپریدم و مغزم از کار افتاده بود. قبل از اتو و راه انداختن باربکیو هم روسریا و شالای زمستونیو هدایت کردم داخل چمدون بالای کمد و شال خنکارو غلتوندم تو کشو. تنها کارهای مفیدی که کردم همین بود‌. بقبه اش اینفلوئنسرای اینستاگرامی در قالب شیاطین مبلغ مصرف گرایی ازین پیج به اون پیج رهنمونم میشدن. 

چیزیم خریدم؟ هرگز و هیهات که با خودم عهد بستم حالا حالاها پول لباس ندم‌. اونم این خزعبلات توی بازار اونم با این قیمتا و از همه مهمتر با این موجودی ریالی من! 

غیر از اینستاگرام گردی و بعدم رفتن تو سایتای فروش لباس و کیف و کفش هی دلتنگ شدم. هی دلتنگ شدم. برای کی؟ خب برای دی لوییس دیگه. احساس تنهایی شدید اومد سراغم.‌حس می کردم تو خلا دارم نفس می کشم. منظورم از  خلا به معنی بی مکاتی و بی زمانی و بی هواییه نه دبلیو سی.

سرم سبک شده بود و فکر می کردم از همیشه هم حتی خالی تره. فقط تصویر دی لوییس بود و آرزوی این که کاش الان بود. این که الان داره چیکار می کنه یعنی. این که چه مدت قراره منو تو بلاک نگه داره. یعنی دیگه هیچ وقت نمی بینمش؟ 

بعد احساس پوچی کردم و این که چقدر زندگی پوچ و مسخره است برام و کم کم اعصابم ریخت به هم.  مقدار خیلی حجیمی زرشک پلو مرغ خوردم و جوری کلافه تر شدم  که حال به خاک و خون کشیدن جهانو داشتم. بعد تقویم پریودمو نگاه کردم و دیدم ای داد بیداد قشنگ در برهه ی حساس پیشا پریود هستم و هورمونا به شکل زیبایی دارن بازیم میدن.  

من تو این بازه مثل خیلی از خانوما آستانه تحریک پذیریم بی نهایت میره بالا و ناامیدی و یاس میاد سراغم.‌بعد اشتهامم زیاد میشه و همینم بیشتر عذابم میده که چرا اینقدر خوردم و چقدر بی ارادم و ال و بل. خلاصه که داستانیست پر آب چشم! 

حالا تو این موقعیت رسیدم به گل بریک آپ. خب معلومه حالم به ازین نخواهد بود دیگه. یکی  دیگه از چیزایی که فهمیدم تو دو سه روز مونده به پریود میاد سراغم فعال شدن بخش نگتیو مموری مغزمه بسته به موقعیتی که توشم.

 مثلا امروز یه چیزاییو نبش قبر می کردم که خدا داند! یادم افتاده بود به پارسال اسفند ماه در چنین روزایی و این که چقدرررر دی لوییس ناحوانمردانه باهام تا میکرد و من چقدر طفلکی بودم. رفتم تو فاز قربانی اساسی. یادم افتاده بود به ریز ریز مسایلی که اولین بار بود مغزم بازیابیشون کرده بود. در نتیجه قشنگ خودمو به فاک فنا دادم با این کارا. 

یعنی من از فردا دیگه به  مغز خودم امون نمیدم که اینجوری برا خودش بریسه و ببافه و بره جلو. از فردا خوندن کتاب جدیدو شروع می کنم. ازون خوندنای سفت و سخت همراه با یادداشت برداری. حالا ببینم اینفلوئنسرای مجازی و بخش خاطره های تلخ مغزم چه کاری از دستشون برمیاد؟ رسما مقطوع النسل میشن با این کار:)