هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بیست و پنج اسفندماه و موهبت دوستی

میتونم بگم امروز رسما روز فاک فنایی بود.  اول که خیلی خوابیدم یعنی دیشب بعد از برکشتن از پیش دوست و بعد هم  دیدن کوتاه بالا بدجوری احساس گیجی داشتم. البته که بیشترین بخش حال بدم مربوط می شد به مشکلی که برای پارک کردن ماشین توی پارکینگ پیدا کردم. این دفعه از یه جهت دیگه وارد کوچه شدم و خواستم یجور دیگه برم تو پارکینگ که رسما گند زدم.

 کلا پارک کردن توی پارکینگ ما یه کم شوماخری میخواد. منم که هنوز رانندگیم چند جاش می لنگه. بس که  اجتناب می کنم از ماشین بیرون بردن. یعنی قشنگ افتادم توی لوپ اضطراب و اجتناب.  برای فرار از اضطراب پارک کردن ماشین نمیبرم. بالتبع میزان تمرین کردنمم به صفر میرسه. همین برای دفعه ی بعد اضطرابمو میبره بالا و دوباره که میخوام برم بیرون ماشین نمیبرم. همین قدر تباه ولی واقعی. 

بگذریم برای پارک کردن کلی اذیت شدم و قشنگ فشارم افتاد. بالا هم که اومد یه ذره حرف زدیم. معدمم به هم ریخته بود انگار سس تند زیاد به شامم زده بودم. کلا روبه راه نبودم. نشستم کلی پیج لیفت شقیقه و این داستانارو تو پیج یه دکتری دیدم تا ساعت سه صبح. بعد به زور خودمو خوابوندم. شب به بدترین شکل ممکن خوابیدم و یعنی سراسر کابوس می دیدم و هر نیم ساعت ببدار می شدم. بیخود نبود خواب دی لوییسو می دیدم. امروز متوجه یه اتفاق بدی شدم که مسببش دی لوییس بوده. خلاصه که کنترلمو کامل از دست دادم. به دوستم پیام دادم و ماجرارو براش تعریف کردم. دمش گرم که زنگ زد و کلی همدلی کرد و حرفایی زد که تا حدودی حالم بهتر شد و از خود ملامتی اومدم بیرون. 

گاز و فیلتر هود رو برق انداختم و رفتم سراغ خرید پرید. ماست و شیر سنتی میگیرم این روزا. چند تا نوقا هم خریدم کنارش و یه بسته خرما.  بعد هم  سبزی خوردن و خیار و گوجه و  کاهو و پرتقال و نیز سبزی کوکو گرفتم  با شیشه شور و دستکش. برگشتم خونه اول شیرو جوشوندم  و بعدم سبزیارو پاک کردم و شستم. برای خودم کوکو سبزی درست کردم خیلی با حوصله و به قول دی لوییس خیلی  آدابی. . خوشمزه هم بود. با گوجه و خیارشور فراوون خوردم و دوتاچایی با دوتا نوقا هم به عنوان دسر زدم بر بدن. ناپرهیزی اساسی  اما به جا. خواستم حال بدمو با هاشون بشوره ببره. انصافنم خوب بود این رسیدگی به خوراکیجات:)

با مادرم هم  حرف زدم. فکر نکنم فردا برم پیششون. چون به گمونم مهمونای بالا بخوان یه سر برن اونجا و منم که بی اعصابم واسه شلوغی. 

ملاتونین خریدم که شب زودتر برم تو تخت .