هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هیجده اسفندماه و هرگز ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

نمیدونم چرا روزایی که  بی حال و حوصله هستم و دلم می خواد یکی باهام تماس بگیره هیچ خبری از هیچ دوستی نمیشه. خودمم که طبق معمول تو تماس پیشقدم نیستم. همیشه این مشکلو داشتم و با وجود بینش بهش بازم کاری براش نکردم! دیروز قرار بود غزلو ببینم که خب نه خبری ازون شد و نه من پرسیدم که چی شده. امروز صبحم با فریحل یه قرار نصفه نیمه داشتم که بازم همین طوری کان لم یکن باقی موند. بجورایی انگار ازین کنسل شدنا هم حالم خوب میشه هم بد. خوب ازین بابت که مجبور نمیشم از خونه بیرون برم بد ازین نظر که فکر می کنم برای دوستام لابد اهمیت نداشتم که حتی یه خبری هم بهم ندادن. 

البته که این فکر منفی منه. صدتا احتمال دیگه هم میتونه داشته باشه. مثلا فریحل میخواد شنبه بره خارج از ایران. خب لابد گرفتاری غیر منتظره و کار پیش بینی نشده ای براش پیش اومده. ازون وقتا که آدم دست و پاش میره توهم و خیلی از چیزارو فراموش می کنه. غزل هم یه سر داره و هزار سودا. به قول خودش درگیر بحران میانسالی و منوپاز و این جور حرفاست. نه این که بگم این چیزا بهشون حق میده بدون اطلاع قرارشونو با من کنسل کنن . نه. منظورم اینه که لزوما به خاطر بی اهمیت شمردن من نیست. خودشون سرشون با تهشون گلف بازی می کنه و ربطی به من نداره. من میتونم دلخوریمو بهشون بگم و با هم در موردش حرف بزنیم. 

خب دیگه همین. حدسم در مورد دی لوییس درست بود. خیلی ایمپالسیو و تند و تیز عمل کرد. یعنی این بار اون از همه جا منو بلاک کرده و در واقع رفت پی کارش. خب از یه بابت احساس راحتی می کنم. این که دیگه نیست. مثل موادی که دم دست معتادی که من باشم بود و مدام وسوسه می شدم و بعدشم پشیمون. رفتم توی کمپ اجباری در واقع! از یه طرفم خب سخته دیگه این بار حتی اون فالس هوپم وجود نداره و همش دیوار زبر و بتونی واقعیت جلومه. واقعیتی که میگه چقدر سختی کشیدم و چقدر امید که ناامید شد این وسط. اما دیگه باید پذیرفت. زندگی کردن کار زیاد راحتی نیست و پره از بحران و چالش. پره از احساسات پیچیده که تحمل و تنظیمشون کار هر کسی نیست. مهم اینه که این وسط آدم وا نده. فکر نکنه با هر مشکلی دنیا به آخر رسیده . یا این که نمیتونه از پسش بربیاد و حس ناتوانی کنه. یه نگاه به گذشته نشون میده که بابا هرگز ما را به سخت جانی خود این گمان نبود. 

شاید به خاطر همینه که هر چقدر سن میره بالا آدم آرومتر میشه. انگار دیگه زیاد از چیزی نمیترسه. چون  خیلی وقتا مواردی شبیه این حالا با شدت و ضعفی متفاوتو از سر گذرونده و هنوز سرپاست. در نتیجه آدم راحت تر اشتباهاتشو میپذیره به نظرم  و سعی می کنه ازشون عبور کنه به جای این که  با ترس از دست دادن ، روشون پا بفشره . به گمونم هر چی رقمای سنم بالاتر میرن ترس من از نبودن و از ازدست دادن کمتر و کمتر میشه. شاید برای بعضیا اوضاع برعکس باشه اما برای من این طوره. نمیگم اذیت نمیشم. خب واقعا خیلی تحت فشار بودم و هستم و اما میزان یاسم کمتره. میدونم که این تاریکی همیشگی نیست. همونطوری که فلانب به تاریخ پیوست دی لوییسم می پیونده. سر داستان جدایی از فلانی بارها و بارها به این نتیجه  می رسیدم که دیگه نمیتونم. اما خب تونستم. دی لوییس هیچ وقت اهمیتی که فلانی تو زندگیم داشته رو نداشته. پس مسلما از پس  این یکی هم بر میام. 

پاراگراف بالایی بهم احساس پیر دِیر بودن داد! فرزندم آنچه تو در آینه می بینی من در خشت خام می بینم طور! البته که واقعا دیگه جوون نیستم. شاید پیر دیر نباشم اما خب با هیچ حساب و کتابی جزو جوونا به حساب نمیام. میانسالم. به قول دوستم میون دوحال! حال جوونی و حال پیری. فکر می کنم یکی از بهترین میانه های جهانه. نه مثل جوونی خر و بی کله ام و نه هنوز ناتوانی جسمی پیری سراغم اومده. میخوام بعد ازین قدر این حالو بیشتر بدونم. 

یه فکرایی هم واسه برنامه کاری و درسیم دارم. بعد از مدتها میخوام برم  گل اورینتد بشم و یه کمی خودمو ازین باری به هرجهت بودن بکشم بیرون. یه دوسه سالیه بدون هدف و برنامه رفتم جلو و به گمونم همینم خیلی وقتا اذیتم کرده. 

آهان یه چیز بیربطم بگم و برم. آقا چقدررر این تبلیغای اینستاگرامی اذیت کننده است واسم. یه بنده خدایی که خیلی اینفلوینسر معروفی هم هست چند روز پیش اومد و خیلی کیوت و به قول خودش نانازی یه بالشیو تبلیغ کرد. لباس ساتن خوابم پوشیده  و بالشو بغل کرده بود و هی می گفت که چقدر این بالش ال و بله. خانومی که شما باشی منو جو گرفت و گفتم اوووه شاید اینسامنیای من دلیلش بالش بده اصلا. گردن و کتفمم که خب خیلی وقتا درد می کنه اونم صد در صد به خاطر بالشه. رفتم سراغ سایت معرفی شده که بالشو بخرم و خودمو از این آلام نجات بدم! چشتون روز بد نبینه خب خیلی به نظرم گرون اومد. حالا شایدم گرون نبود اونقدر اما برای من سخت بود بردارم دو میلیون پول بالش بدم. دیدم زده بیست و سه ساعت  بیشتر زمان نداریم تا  از تخفیف پنجاه درصدیشون استفاده کنیم. یعنی بالش در واقع چهار تومنه. خلاصه لعنت برشیطون رجیم  و وسوسه ها ش کردم و اومدم بیرون از سایت. 

امروز بعد از چند روز  دوباره رفتم سراغش سایت مذکور دیدم باز هشدار داده که بیست و سه ساعت بیشتر وقت ندارین و اینها. گفتم عه! چه بیست و سه ساعت پر برکتی بوده پس. دیگه کامل مطمین شدم که میخواستن گولم بزنن و بهم بندازن  و بالش خودم به عنوان شبدر چه کم از بالش اونا که لاله قرمزه ، داره و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست و این حرفا!