عنوان پست، صرفا برای جو دادن و ایجاد شور حسینیه و هیچ ارزش دیگهای نداره:) البته نسبت به دیروز حال بهتری دارم و سیتریزینی که محبوبه جانم گفت به فریادم رسید و شب خوب خوابیدم و همین پیش پای شما هم متوجه شدم پست قبلی پر از غلط تایپیه:/ خدایی دیشب حالم روبه راه نبود وگرنه من اینقدرم شوت و بی خیال نیستم.
صبح مثل یه انسان وزین و فاخر دوش گرفتم و زیپ چمدونمو بستم و منتظر اسنپ موندم. همین که رسید، درو قفل کردم و هنوز تو راه پله بودم که زنگ زد منو کنسل کنین جایی واسه وایسادن نیست. من کلی اینجا منتظر موندم و ال و بل.
حالا یه دقیقه هم از رسیدنش نگذشته بود. گفتم اومدم اومدم و یجوریم گفتم که نتونه تکون بخوره. تو کوچه دیدم همسایههای بی ملاحظه دوبل و سوبل پارک کردن و یجوریه که واقعا نمیشه تردد کرد.
به نشانهی اعتراض برف پاککن پرایدی که دیگه واقعا جلوی درو گرفته بود، بالا دادم و سوار ماشین شدم. حالا راننده اسنپیه گفت برف پاککنشو شکوندی؟ گفتم نه دیگه این یه نماد اعتراض به بد پارک کردنه.
خب کلا این نمادو نمیشناخت و معلوم بود کلا تازهکاره. حتی به گمونم تازه ساکن تهران شده بود و فکرم میکرد موقع حرف زدن باید دقیقا بگه کجا زندگی میکنه و به چه شکل. اسم یکی از خیابونای اطرافو برد و گفت من اونجا مجردی خونه گرفتم و یه بار صاحب یه مغازه ماشین منو پنچر کرد به خاطر پارک کردن جلوی مغازهاش.
حالا من خندهمم گرفته بود از مجردی گفتن برای خونهاش همم فکر میکردم چرا اصلا این خاطره رو تعریف کرد. یعنی ازین که من به بدپارک کردن جلوی در خونهام با بالا دادن برف پاک کن ماشین همسایه، اعتراض کردم یاد پارک بد خودش افتاد یا چی؟
که ادامه داد پنچری ماشینمو گرفتم و بازم همونجا پارک کرد. اینو که گفت فهمیدم داره به من میگه آب در هاون میکوبی بیچاره. ما بدپارککنای بیملاحظه کار خودمونو میکنیم.
بعد جالبیش اینجا بود که گفت خانوم اونی که شعور نداره نداره دیگه:)) رسما گفت خودشم شعور نداره. منم دیگه سکوت اختیار کردم و ترجیح دادم خاموشی بگزینم:)
تا این که رسیدیم فرودگاه. برگشت گفت رسیدیم. شما اینجارو مقصد زدین. حالا دقیقا نقطهی ورود به منطقه ی فرودگاهو تو نقشه نشون میداد. از سفرای قبلی یادم بود که رانندهها میپرسیدن کدوم ترمینال و بعدم میرفتن به سمت همون.
دیگه واقعا خلقم تنگ شد گفتم آقا برو به سمت ترمینال یک لطفا. گفت نزدی آخه ترمینال یک:/
حالا کلا دویست سیصد مترم فاصله نداشتیم با ترمینال. هیچی دیگه در هرحال رسیدم و الانم تو فرودگاهم . دیگه حالا مابقی برنامههای بسیار مفرح و جذابمو براتون میگم.
محبوبه تو پست قبلی گفت که اگه عاشق بودم میشد بگیم حواسپرتیم از عشق و داستاناشه. زینرو منم با خودم گفتم حالا که خبری از عشق و عاشقی نیست و به نظر نمیرسه هم باشه، عنوانو با یه شعر عاشقانه شروع کنم.
در مجموع این روزا خیلی افتادم رو کاچی به از هیچی. اینم یکی از همونا:) هیچی دیگه بریم سراغ چه کردمها. به گمونم از چه میکنمها شروع کنم بهتره.
در حال حاضر دارم چمدون میپیچم. بعدم اینقدر یکجانشینی پیشه کردم که از دستم در رفته چه لباسی و چه وسایلی دقیقا نیاز دارم. زینرو با کلی فسفر سوزوندن به نتایجی میرسم و بعد پشیمون میشم.
برادرم که نیم ساعت پیش اینجا بود، گفت میوه های تو یخچالتو به من نده. چون جمع کرده بودم که ببره. گفت ببر اونجا بخور:) کلا خونوادگی حس می کنیم داریم میریم یه جایی که دسترسی به هیچ خورد و خوراکی نیست. خودم بیخیال نون خشک و تن ماهی شدم برادرم میگه نارنگی و پرتقال ببر:)
حالا باید میوه هم جا بدم تو یه وجب چمدون. یهجوری شد که به نظرم اومد بهتره بیام تو بلاگ اسکای درفشانی کنم به جای کار صعب و جانفرسای جا دادن یه میلیون چیز تو یه فضای نیم متری.
خوابمم میاد به شدت. چون دیشب تا صبح فقط سرفه کردم و کلا نخوابیدم. صبحم بیدار شدم برم سر کلاس.
کلاس چهارشنبهها اصلا خط قرمز منه و نمیشه نرم. اما خب دیدم واقعا نمیتونم. یعنی چشام و گلوم میسوخت و سرم خیلی درد میکرد. پتورو کشیدم رو سرم که همسایه مردمآزار با سروصداش خوابو ازم دزدید.
با هر بدبختیی بود خودمو به آب جوش و چایی رسوندم و بعد یادم افتاد خیلی شیک و فاخر دو هفته پیش وقت آرایشگاه گرفتم برای امروز.
از اسفندماه آرایشگاها پناه میبرم به خدا واقعا. حالا مثلا زرنگی کردم و کارو جلو انداختم با وقتی که گرفتم اما خب با این حال داغان نمیدونستم چیکار کنم اصلا.
به هر شکل و شمایلی بود یه ذره از سوپی که دیروز پخته بودمو داغ کردم. یه کم اجرای مکس امینیو گوش کردم تا لود بشم اما نمیشدم.
خلاصه سرتونو درد نیارم ساعت یک سینهخیز خودمو رسوندم به مریم جون اینا. ایرپادمم تنظیم کردم رو نویز کنسلینگ و دستامو گذاشتم جلوی ناخون کار موقشنگ اونجا. موهاشو رنگ بنفش زده بود و با مژههاش میتونست یه پرندهی بنفش بشه تو اوج آسمونا.
شاگردش به دلیل ضیق وقت اول ژلیش رو ناخونارو پاک کرد. اما خب دم عیده و کلا ضیق وقت و تجمع افراد ناوارد تو این فضاهای پولساز. شاگرد تازه کار دوبار کاری کرد که قشنگ به شکر خوردن افتادم از درد و سوزش.
ازونطرفم اینقدر خانوم موبنفش باهاش بدرفتاری میکرد و این ازش میترسید که دلمم نمیومد شکایت زیادی بکنم. یعنی تو این موقعیتا منو بذارین و تا میتونین ازم سواستفاده کنین. کدوم موقعیتا؟ این که آدم زیردست به خاطر ترس و استرس دستاش بلرزه و خرابکاری کنه. بعدم خجالت بکشه. من هیچی نمیتونم بگم بس که دلم میسوزه.
در هرحال کار ناخونام تموم شد. موهامم رنگ ساژ کرد مریم جون و مرتب. نمیدونستم چه جوری باید عیدی داد. موقع کارت کشیدن گفتم بیشتر بکشه برای عیدی بروبچز سالن. اما نمیدونم میدن به اون خانومی که تند تند میاد موهای رو زمینو جارو میکنه و خیلیم مودب و حواس جمعه؟ نمیدونم.
خونه که برگشتم همچنان سردرد داشتم. فکر این که چی ببرم و چی نبرم با خودم تو سفر هم داشت خلم میکرد. یه کم به در و دیوار نگاه کردم و شروع کردم یواش یواش کارو جمع کردن.
فی الواقع الان وسط جمع کردن کارم و باید خوشحال باشم که دارم میرم مسافرت. اما قفسهی سینهم سنگینه و یه حالیم که دلم میخواد گریه کنم. دقیق که به حالم توجه کردم دیدم خب پیاماس میگوید ناک ناک :/
امروز کارم از سوتی گذشته بود و رسما گیج بودم. از صبح که بیدار شدم فقط خرابکاری بارآوردم و بس.
۱_کتری برقیو گذاشتم زیر شیر دستگاه تصفیه آب پربشه. چون معمولا پرشدنش با دق دادن همراهه به دلیل کم فشاری آب، ولش کردم پربشه و دیگه کلا به بوتهی فراموشی سپردمش.
بابا لامصب مگه نمیخواستی چایی بخوری یعنی یادت رفت حتی دلت چایی،خواسته؟ بله واقعا همه چی یادم رفت. بعد از گذشت دوساعت رفتم دیدم دستگاه تصفیه به هن و هن افتاده بس که کار کرده و آب از سر و روی کتری برقی هم سرازیره.
۲-برنج روی گاز وقتی آبش جوشید و تموم شد،پارچهی دم کن رو پیچیدم رو در قابلمه یه نفرهای که دارم و زیر شعله رو زیاد کردم که قشنگ بخار بپیچه توش تا کم کنم.
بله درست فهمیدین بنکل یادم رفت که شعله روی بینهایت درجه است. رفتم سی دل ای دل ای خودم. حالا اون وسطا با بویایی علیل و سرماخوردم، یه چیزایی حس میکردم اما میگفتم اوووه چه برنج بوی برنج دودی میده موقع دم کشیدن:/ بعد از یه ساعت از قابلمهی گوگولی و نسبتا نوی دسینیم، یه چیز ذغال با پارچه دم کنی جزغاله تحویل گرفتم. واقعا چرا؟ حتی دود پیچیده شده تو خونه رم نفهمیده بودم.
۳-قرصم تموم شده بود، هلک و هلک تبدار و بیمار، لباس پوشیدم و رفتم داروخونه. حالا این که چرا از اسنپ سفارش ندادم به خاطر اینه که نسخه لازمه و داروخونه های غریبه ادا درمیارن. منم که نسخهام روی چرم بز نوشته شده بود و کلا قدمتش به گونهایه که نمیدونم اسم دکترم چی بود اصلا:)
اما این داروخونه محل، بروبچز میشناسنم و ترامادولم بخوام، داشته باشن، دریغ نمیکنن. خلاصه هیچی دیگی دم در داروخونه متوجه شدم کلا کیف پول و کارت بانکی نیاوردم. احتمالا ناهشیار گفتم در ازای ماچ قرص میدن. بازم هیچی دیگه برگشتم خونه و کارتمو برداشتم و با فحش و فترات به خودم دوباره رفتم دنبال قرص.
۴_ اومدم زرنگ بازی دربیارم و فقط یه پیام بنویسم و با فوروارد کردنش به چند نفر تو وقت و انگشت کوبیدنم صرفه جویی کنم. اول که یادم رفت اسمای مخاطبینو ادیت و اختصاصی کنم . یعنی همه رو به اسم خانوم نوری عزیز فرستادم. حالا توی مخاطبین آقا هم چندتایی بود. بعدم این که متوجه شدم اصلا هرکدوم جواب اختصاصی لازم داشتن و کلا داداش سیا ضایع شد:/
۵- دیگه ایشالله بخوابم و فردا روز بهتری باشه:)
کلا علاقمندی عجیبی به شروعا دارم. اول هفته، اول ماه، اول سال و ... حالا امروزم اینجوری بودم که خب اولین روز از سال جدید زندگیته:) بعد احساس تازگی خیلی کشکیی میکردم. یجور حس فرصت دوباره داشتن اومده بود سراغم.
هرچند هر چی فکر کردم دیدم فرصت دوباره برای چی؟ خب کارام که همون کارای تکرارین:) بعد کلی بازم خودمو از تک و تا ننداختم و سعی کردم زاویهی نگاهمو به مسائل عوض کنم و اینجوری تازگیو بیارم رو کار.
جواب داد؟ نه بابا:) زینرو سرمو انداختم پایین و بدون جوگیری بعد از چندین روز متمادی کار نکردن، کار کردم. فیالواقع خودمو تحت فشار قراردادم و انصافا این یکی جواب داد. کلا رو من فشار جواب میده و چاکلز کردن خودم. تغییر زاویهی دید و این داستانا زیادی سوسولین انگار:))
خلاصه هیچی دیگه.یه طلب هم داشتم و از وصولش ناامید بودم.اونم دست بر قضا همین امروز زیر فشار وصول شد:) فقط حسابم به یه حدی برسه که برای کیش، سرزمین آتیش:) مجبور نشم نون خشک و تن ماهی با خودم ببرم کافیه.گویا اونجا مواد غذایی بسیار گرونه:/ یجوری حرف میزنم انگار یه کشور دیگه است و واحد پولش با ما فرق داره.
دقت کردین هر از چندی یه چیزیو علم می کنم و بعد اونقدر دربارهش حرف میزنم که زخمی میشین؟ تا همین چندوقت پیش، مدت مدیدی در مورد عروسی و لاغری و لباس و کفش حرف میزدم. حالا الانم افتادم رو دور حرف زدن از کیشه کیشه، سرزمین اتیشه:)
شانس آوردین تا آخر هفته قال قضیه کنده میشه. کلا من جزو اون دسته از آدمام که برام مقصد بهونه است میخوام از مسیر لذت ببرم:)) عروسی که رفتم حال نداشتم حتی به کلمه دربارهش حرف بزنم. در حالیکه برای مسیر آماده شدن خدایی چاکلزتون کردم.
حالا این سفرم همینجوریه انگار هی دربارهش از بلیط و هتل حرف زدم تا امروز از نون خشک و تن ماهی به عنوان توشهی راه:) بعد وقتی برگشتم دیگه مثل بادکنکای فردای جشن تولد میشم. فسش دررفته و یه گوشه افتاده:) این بادکنکا دیدنشونم حتی غم انگیزه.
بگذریم. فردا هم کلی کار چیدم واسه خودم.مریضیم خیلی بهتر شده. شفافیت و وضوح تصویر و صدا کم کم داره برمیگرده:) هرچند هنوز تب دارم و سرفه میکنم. اما واقعا قابل مقایسه با اون یکی دوروز اول نیست. عذابی کشیدم که مپرس.
مونام باهام قهر کرد حتی. در مقابل زنجموره من از صامتی و واحدی و اینها ، دعوتم کرد به استقامت و ننالیدن . بعدم گفت که نصیحت پذیر نیستم و ازم ناامید شد.فی الواقع موناجون، اون روزا میتونستم از شدت بیقراری و کلافگی مریضی، نسل کشی راه بندازم چه برسه به نصیحت ناپذیری:)
خب دوازده اسفند برای شما روز مهمی نیست برای منم خیلی مهم نیست ولی لامصب تو شناسنامه مبدا هجرت من از کالبد مادرم به این جهان خاکیست:) خدایی وزین بودن جمله طوریه که ممکنه مهره های کمر جابجا بشن. بعد از جاانداختن مهره ها باید عرض کنم بله درست متوجه شدین. این روز روزیه که انسانهای خیلی حسابگر یه سال به سالیان عمر من اضافه می کنن و میگن اووووه پس اینقدر ساله شدی.
بله من امروز اینقدر ساله شدم. چقدر؟ اینقدر که چند سال دیگه تبدیل به یه بیوتی صاحبقران به لحاظ زندگی تو این دنیا میشم. سلطان صاحبقران به خاطر پنجاه سال حکومتی که کرده بود میخواست جشن صاحبقرانی بگیره که میرزا رضای نامرد زد شتکش کرد. حالا من زندگی کردنمو میگم حکومت کردن. شمام بگو حکومت فلانی حکومت کرد! راه دوری نمیره که.
البته هنوز صاحبقران نشدم و چند سالی مونده اما قصد دارم جشن مفصلی تو اون دوازده اسفند صاحبقرانی بگیرم و از خجالت حضرت همایونی خودم دربیام. توی این دوازده اسفند بیشتر یه گوشه نشستم و آه کشیدم . عرق کردم به خاطر تب .مسکن خوردم به خاطر سردرد . آنتی بیوتیک اسبی زدم بر بدن برای چرک سینوسها. دست آخرم بابت برگشت نیمی از صدای زیبایم شکرگزار باریتعالی بودم. البته که تجویز برادرم هم بسیار دقیق و متین و موثر بود:) سپاسگزار ایشونم بودم!
کل جشنی که گرفتم لیوان لیوان آب پرتقال خوردن بود. چون واقعا حجم پرتقالا خیلی زیاده و خطر خراب شدنشونم هست. زینرو هی آب پرتقال گرفتم و هی زدم به لپم و گفتم به سلامتی همایونیت:) ویتامین ث فرستادم به قول لیموجان به جنگ اهریمن سرماخوردگی.
کادوی تولدمم دوستام چند روز پیش پیشاپیش بهم دادن . یه کت خیلی شکیل و قشنگه. برادرمم که خیلی وقت پیش کارت هدیه سفرو داد به عنوان کادوی تولد. دیگه واقعا همه جوره عیش تکمیله دیگه. مریضیم روبه بهبودیه و دیگه هچ دا!
دیروز گویا روز جهانی موسیقی درمانی بوده. منم جوگیر از صبح خاک موسیقیای کلاسیکو به توبره کشیدم. چون شنیدم که آرامش بخشن و این داستانا. زینرو از صبح فقط یه راکینگ چر کم دارم با این موسیقی زمینه ی ویولن و پیانویی که پخش میشه. یه بوم نقاشی و چند تا رنگ و قلم مو هم اگه داشتم قشنگ لول محله رو می بردم بالا. به عنوان یه آرتیست خفنی که موسیقی فاخر گوش می کنه:) یا نه یه سیگار گوشه ی لب پشت میز تحریرم نشسته باشم و آخرین فصل داستانمو تایپ کنم و هی دست بکشم به موهام و سیگار بعدیو روشن کنم. اینجوری کلا دیگه واسه خاورمیانه حیف بودم و باید تو پراگی جایی به دنیا میومدم.
فرض کن تو پراگ به دنیا اومده باشی تاریخ تولدت دوم مارچ هزار و نهصد و فلان. بعد تو یکی از کافه هاش نشسته باشی و آخرین فصل کتابتو بنویسی. جزو ریچ کیدزم باشی و به کتفتم نباشه کتابت چاپ میشه یا نمیشه. ازینایی که صبح بیدار میشن و صبونه شونو تو کافه ی محل میخورن و همونجام کار می کنن. می نویسن و میخونن. وای تصورشم کیف میده.
چیه؟ فکر می کنین مشاعرمو از دست دادم؟ بابا همین یه روزو بذارین من به عنوان یه تبدارِ بیمار به عنوان کادوی تولد خیالپردازی کنم. برای من برای ما چی مونده غیر از خیال؟ اینا تاثیر موسیقی پس زمینه است یعنی؟ سمفونی شماره پنج چایکوفسکی. به خدا من با همون چاوشی و قربانی و شجریان راحت بودم. قشنگ می رفتم تو عالم تیره روزی و دیگه خیال میالم جواب نمیداد:) داستان موسیقی کلاسیک چی بود این وسط ؟:)) حتی تازگیا قربانی که گوش می کردم یادم میفتاد خانومش فوت کرد و بیشتر می رفتم تو حال نزار. حالا ازون تیره روزی یهو پرتاب شدم به خیالپرداز ی در باره ی این که یه نویسنده بودم جزو ریچ کیدز پراگ:) جل الخالق و المخلوق.
بگذریم. امروزم تو استعلاجی بودم چون واقعا نمیتونستم کار کنم. دیشبم اصلا نخوابیده بودم و خلاصه با موتسارت و برو بچز همراه بودم. یه مکالمه کوتاه هم با دوستم داشتم که بعد از شنیدن صدای بینهایت شفاف و باز من سریع خداحافظی کرد. مادرم ولی بیشتر حرف زد. انگار این دوروز صامتی من بهش خیلی فشار آورده باشه. هرچند بیشتر خودش حرف میزنه معمولا و من فقط شنونده ام اما خب مریض بودنم نمیذاشت زیاد چیزی بگه.
فردا آغاز برنامه های کاریمونو ایشالله شروع می کنم و اگه بشه یه سامونیم به عقب موندگیا میدم. یجوری ماجرارو جمع کنم تا پنج شنبه با خیال راحت برم جزیره!که به قول بانو سپیده تو قلب آبهای سبز و آبیه جنوبی تا ابد خورشید نشونه:)
راستی اگه دنبال وبلاگ ترانه ی بدون ویرایش می گردین این آدرس جدیدشه
توی چهل و هشت ساعت گذشته، سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدم. یعنی تب و درد امون نمیدن که بخوابم. یه سری استامینوفن خوردم یه سری کلد استاپ. اما در کل هیچ کدوم فایدهای ندارن.
احساس میکنم وزنههای ده کیلویی به پیشونی و گونههام وصلن و همهی دندونام باهم دردمیکنن. اینجور وقتا، سیس یه فیلسوف نیهیلیستو میگیرم که ته خط پوچیه.
شبی یاد دوست دوستم افتادم که چندساله با سرطان درگیره و هر روز یه جراحی تازه و یه شیمی درمانی جدید منتظرشه. تو همین اثنای درمان گرفتن هم خیلی ناگهانی همسرش فوت شد.
با خودم گفتم من اگه جاش بودم چیکار میکردم؟ سریع جواب دادم که صد درصد ول میکردم داستانو.هر چی پسانداز داشتم میدادم به یه دکتری که برام داروی اتانازی تزریق کنه.
واقعا چی داره این زندگی که اینجوری براش دست و پا بزنی. حالا درسته اسم اینجارو رو حساب شعر فروغ گذاشتم هنوز زندگی که با همهی پوچیش دلم میخواد زندگی کنم، اما واقعا نه به هر قیمتی.
مسلما اون دوست دوستم، فلسفهی خودشو داره ولی من به هیچ شکلی نمیتونم تو قاب فلسفهش بگنجم. هیچ رقمه تحملشو ندارم.
دقت کردین هرچی این پست میره جلوتر جملهها دارکتر میشن؟ فکر کنم کم کم برسیم به اونجا که بگم من همین امشب قال قضیه رو میکنم و بدی خوبیی دیدین حلال کنین:))
من سینوزیت دارم و معمولا تو سرماخوردگیا خودش یه معضل علیحده میشه برام. حالا امروز از صبح جوری سر و صورتم دردناکه که موقع غذا خوردن دندونام درد میگیره:/
خلاصه شرایط اسفباری دارم و از همه بدتر این که کلی چیزی لازم دارم و به خاطر نداشتن صدا و ناتوانی در پاسخ دادن به پیک اسنپ، نتونستم سفارش بدم بیارن.
برای برادرم شرح ماوقعو نوشتم و الان تو راهه برای رسوندن آذوقه. خودشم تجویز آنتی بیوتیک تاوانکس کرد برام و گفت میگیره میاره:) کلا بچهها اینکارهان .
مادرمم ظهری زنگ زد که خب نمیتونستم جوابشو بدم. همون طرفای ظهر بود که حس میکردم مگس گرفتاریم تو تار عنکبوت. واقعا حال عجیب و بدیو داشتم تجربه میکردم. به خودم گفتم پاشو باهم یه کم جمع و جور کنیم خونه رو شاید بهتر بشیم.
خلاصه یخورده تمیز کاری و مرتب کاری کردم و بعدشم رفتم دوش آب گرم حمومو باز کردم تا خوب فضای حموم گرم بشه. یه دوش آب داغ فوری هم گرفتم و لباسای گرمِ تمیز پوشیدم.
سوپ جو درست کردم با سیر تازهای که تو یخچال داشتم. چندتا شلغم گذاشتم بپزه و شروع کردم به بخور دادن.
از صبح چندباریم بینیمو با آب نمک شستم. خلاصه اساسی درگیرم با مریضی. آب پرتقال و لیمو شیرین هم دو لیوان خوردم. صبونه نشاستهی گندم با شیر و عسل درست کردم. هرکاری به ذهنم میرسه و میدونم برای این شرایط خوبه، انجام دادم.
ازین سریالای پخش خانگی، دوست داشتم گناه فرشته رو ببینم. بهخاطر امیر آقاییش. اما حوصله نداشتم از قسمت اول ببینم. از قسمت دهم شروع کردم و امروزم که یازدهمی اومد:/ انگار مجبورم. ولی واقعا همه چی تو همین دوقسمتم معلوم بود:)
تو همین حیص و بیص نوشتن برادرم اومد و کلا پرتقالای شهرو جمع کرده آورده. واقعا در مورد من چی فکر کرده خدایی. یه نفر آدمم کی اینارو بخورم:))
هیچی دیگه امروزم بدینسان گذشت. یه ذره صدام باز شده انگار. حالا ایشالله تا فردا ردیف بشه.
موناجون اگه نمیزنیمون یه کم از مشکلات امروز بگم:)) اینم اول کار بگم که یه وقتایی میفتیم تو فاز جبران افراطی و نادیده گرفتن احساسات. "آدمای بدبختتر از تو هستن و پاشو خودتو جمع کن "حرفیه که تو این فاز زده میشه.
فی الواقع این که یه مشت بدبخت دیگه هم هستن که کارشون زارتر از ماست چیزی از رنجی که ما میبریم کم نمیکنه. هرکسی یجوری رنج میبره و اذیت میشه. وجود اونایی که سختی بیشتری میکشن، سختی کشیدن مارو بی اعتبار نمیکنه.
همونطوریکه کلی آدمای شادتر و مرفهتر از ما وجود دارن که شادی و رفاهشون خیلی ربطی به ما که نمیدونیم رفاهو با کدوم ه مینویسن نداره.
بگذریم. خواستم بگم اگه بچه دارین یا آدمای نزدیکی که حرفتون روشون اثر میذاره، با یادآوری بدبختترها، بدبختیشونو کوچیک و بی اعتبار نکنین. چون اینجوری مدام به خاطر احساسات ناخوشایندشون خودشونو سرزنش میکنن که لابد ناشکرن که الان غمگینن یا مضطربن یا هرچی. بعدم کلا شروع می کنن به انکار اون احساسات و سرکوبشون به هر طریقی. بعدم کلی مشکلات سایکوسوماتیک پیش میاد و داستان میشه.
از منبر بیام پایین دیگه:)حالا من امروز تو صامتی مطلق و لاجونی چه کردم؟ اول تا اونجایی که میشد مایعات داغ خوردم. حالا آب ولرم خالی یا دمنوش آویشن و چارتخمه و عسل و لیمو. بعدم برای ناهار یه آبگوشت بدون چربی و ادویه درست کردم و با نون سنگک خوردم.
یه نیم کیلوییم شلغم خوردم. پرتقال و نارنگی و موز و نارگیل نیز:))
خلاصه اساسی به خودم رسیدم. این لالوها هم فیلم طولانی poor things رو دیدم که خب واقعا برازندهشه تو یازده دوازده تا رشته کاندید اسکار بشه. البته هشدار بدم که مناسب با خانواده تماشا کردن نیست و امااستون کلا اون وسط نود میچرخه:)
بعد از تو لینکی که شادی جان تو کامنتا گذاشته بود، قسمت آخر این فصل اسکارو دیدم. امیرعلی نبویان چه موجود لج درآر و در عین حال متشخص و دوست داشتنییه. لامصب چه تمرکز و هوشی داره.
یه قسمت از عطسه رو هم که مدیری چندسال پیش ساخته و مال تپلیای مهران غفوریانه دیدم. کلا می خواستم یجوری فضا طنز و دلی دیوونگی باشه تا خیلی به چیزی فکر نکنم.
یه دو ساعتیم تو پیجای لباس اینستاگرام چرخیدم و از تو اکسپلور یه تیکه از کلیپ مراسم ازدواج پیمان قاسمخانی با میترا ابراهیمیو دیدم. پیمان قاسمخانی واقعا بعد از بهاره رهنما سفید بخت شد. هرچند این خانوم جوون جدید هم یه کم نمایشی میزنه ولی در کل با بهاره رهنما تفاوتی صد و هشتاد درجهای داره.
دیگه چه جوری وقتمو خاکستر کردم؟ رفتم تو سایت هک شدهی قوه قضاییه و شروع کردم به سرچ اسمای آشناها. اووووه دی لوییس کلی پرونده داشت البته مختومه:))
بعد کاملا کلافه و درگیر با خودم صورتمو شستم و مسواک زدم و اومدم پای بلاگ اسکای. فی الواقع برای حسن ختام چلهنویسی مصدع اوقات شدم. حالا از فردا چه عنوانی بذارم واسه پستا؟:) من که هر روز اینجا مینویسم خدایی این چله نویسیِ ادایی چی بود که علم کردم؟:)
البته که جوونیم هنوز نرفته و اون چیزی که شناسنامه میگه یه عدده و مهم نیست:) صدام رفته ولی. کلا صامت در خدمتم و خداروشکر قرار نیست پست صوتی بذارم چون شرمندهی سی و نهمین از چلهنویسی می شدم.
کلا از صبح که بیدار شدم صدا ندارم. البته که شبم افتضاح خوابیدم بس که عرق کردم و تب داشتم و بدن و درد. حالا کلی کلداستاپ و این چیزام خورده بودم اما خب انگار هیچ.
صبحم با عدم صدا مواجه شدم و در مجموع ساعات سختیو سپری کردم و میکنم.
البته دیگه بدن درد و اینا ندارم فقط گلودرد و یه سنگینی تو گلوم مثل سنگینی یه بغض. تارهای صوتیم که به فنا رفتن.
حالا بهتره برم اسکار ببینم که شادی جان زحمت کشیده برام لینک گذاشته. بلکم یه مقدار خاطرم منبسط بشه:)
یجوری نوشتم سرماخوردگی بیوقت، انگار سرماخوردگی باوقتم داریم:) سرماخوردم و به گمونم خودم خودمو چشم زدم. باید مدام اسفند دود کنم واسه خودم:) گذشته از شوخی همین چند روز پیش گفتم گوش شیطون کر مدتیه سرما نخوردم:) اما گوش شیطون نه تنها کر نبود که بسیار هم خفاشی عمل کرد و زرتی سرماخوردم.
دیروز یه حالی بودم در مجموع . ولی همش میگفتم معدهم اذیته و تندی گلومم زده و این حرفا. اما گویا ربطی به تندی و این قبیل داستانا نداشته و همش نشانههای اولیهی سرماخوردگی بودن.
درهرحال سرماخوردم و بدنم به شدت کوفته است. دیشبم تا صبح نتونستم بخوابم.
حالا تو خونه یدونه استامینوفنم نداشتم. طبق توصیه سوری جان، دلو زدم به دریا و اتیشو کشیدم به اموالم و به داروخونه اسنپ سفارش قرص و شربت دادم.
به شدت حسابگریم رفته بالا و گاهی جوری یه قرون دوزار میکنم که خودم خندم میگیره. مثلا اومدم میوه سفارش بدم گفتم اگه بازم میوههای فرستاده شده بی کیفیت بودن چی؟ با رویش دوبارهی ملامتگری وجودت چه خواهی کرد:)
زینرو میوه هم سفارش ندادم. فردا کلاس دارم و بعدم قرار استخر. نمیدونم چرا به انتظار یه معجزه و یه شبه خوب شدنم؟ ولی واقعا قرار فردامو کنسل نکردم برای استخر. با این امید که بهتر بشم تا فردا. تازه الان یادم افتاد زخم پامم هنوز آزرده و ناراحته.
واقعا شرایط جالبی برای استخر ندارم. اما نمیخوام فکر کنم به نرفتن:) امروزم کار بینهایت سبک بود. یعنی در مجموع از اول هفته کار سنگین و زیاد نداشتم. یجور رحم آوری بر خویشتنطور.
برعکس دیروز اشتها نداشتم امروز دچار بیماری جوع شدم و هر چی میخورم سیر نمیشم. سوپ و آش و چلومرغ و تخم مرغ اب پز و پیک به پیک دمنوش اویشن.
هشتصد بارم آب نمک قرقره کردم و بینیمو باهاش شستم. انگار واقعا دنبال معجزه ی یه روزه خوب شدن میگردم.
گفتم بهتون فیلم شب داخلی و دیوارو دیدم؟ اره گفتم به گمونم. بعد نمیدونم چرا اینقدر حسش بهم نزدیکه و مدام هرکاری میکنم نوید محمدزادهی تو فیلم میاد جلو چشمم.
یه بارم قبلا فیلم پرویز باهام اینکارو کرده بود. صدای خس خس نفسای زنده یاد هفتوان توی فیلم تا روزها تو گوشم بود و چشمای وحشت زدهی باباش و نامادریش.
آهان یه بار دیگه یه اتفاق تو دنیای واقعی باهام این کارو کرد. پدر و مادر بابک خرمدین که کارگردان بود، کشتنش بعد تیکه تیکهاش کردن و ریختن تو سطل. بعد ازین خبر، تمام مدت تصویر خونهشون تو اکباتان و مادر خرمدین تو فیلم بور بیجا درنگ میومد تو نظرم.
بور بیجاده رنگ که گویا کنایه از خورشیده، اسم یه فیلم از بابک خرمدینه. صحنههای این فیلم تو خونهشونه و مادر خودشم نقش مادرو داره. مادری که مدام برای خانواده مایه میذاره و هیشکی نمیبینتش. بعد تو همون خونه، همون مادر با پدر میکشنش. هنوزم برام مثل روزای اول خوندن خبرقتلش، زندهاست.
خلاصه که درگیرم اساسی. حالا یه فیلم به اسم poor thingsدانلود کردم ببینم. به نظر فیلم عجیبی میاد. خدا به خیر بگذرونه برام با این حالم:/
دیگه همینا. حالا میخوام کلی دوپینگ تخدیرجاتی کنم با این قرص و شربتا و کلاه به سر و روسری به دهن بسته برم تو رختخواب. اینجام واقعا مدد باریتعالی باید یاری کنه و گره از کار فروبستهی من بگشایه:)
بعدم شیطونا، نه لایکی نه کامنتی نه ماچی:) این چه وضعشه؟ کجایین؟ ساعت ۲۲:۲۲هم تقدیم میشه به باغبان.
بعد ازون پست نابهنگام و به قول باغبان، پیش از خلقتی که گذاشتم تازه میرسیم به اصل مطلب و البته تکراری امروز. بیرون برف میاد و خلاصه همهجا خیلی گوگولی و رمانتیک شده. اما من از جمعه یه توک پا هم بیرون نرفتم.
بیرون رفتنم در حد یه آشغال دم در گذاشتن و تند و فرز برگشتن به خونه بوده. انصافا گرفتار کار و بارم بودم و نمیشد زمان زیادیو صرف یللی تللی بکنم. اما در مجموع نه تنها دچار فرسودگی شغلیم که فرسودگی تفریح هم بر من سلطه داره:)
جدی حال ندارم برم دور دور. البته حالا چهارشنبه قراره با تنی چند از دوستان بریم استخر. نمیدونم زخم پام یاری کنه یا نه ولی در هر حال پذیرفتم که برم.
از دیشبم معده درد دارم. به خاطر غذای تنده یا هر چی هنوز خوب نشدم. امروز یه کم سینهی مرغ درست کردم با سبزیجات بدون ادویه. واقعا نمیشد خورد. بخش اعظمیش موند. البته اشتها هم نداشتم. رفتم تو فاز پروتئین خوری بعد از ورزش و این داستانا. البته جوابم نداد.
یه چهل دقیقه ای هم ورزش کردم و بعد از دوش و سشوار نشستم پای ادامهی کار. یه پولی طلب داشتم که دیگه از وصولش ناامید شده بودم. امروز ریختن به حسابم. خیلی شاد و خرسند شدم. به یه بدهکار دیگه هم پیام دادم که آقا بیارین پول مارو بدین:/
یه انسان پررو اما کم هوشی هم باهام قرار کاری داشت که کلا ناک اوتش کردم. خنگول پررو.
همچنان مقام شامخ مدیریت ساختمون هم رو دوش منه. فی الواقع هیشکی گردن نگرفت و کثافت از در و دیوار در حال بالا رفتن بود. زینرو گفتم یکی اومد تمیز کرد و واقعا بنده خدا از کت و کول افتاد. حالا گرفتن پول از همسایهها دیگه کار حضرت فیله. جونشون برای دوزار درمیره.
منم که اعصاب درستی ندارم این چندوقت. حالا هی بدهکار جور میکنم واسه خودم که بیشتر حرص بخورم. اما واقعا اگه من کاری نکنم و قبضای مشترکو ندم یا به نظافت نرسم، انگار نه انگار یه مشت موجود دیگه هم اینجا زندگی میکنن. شاید باورتون نشه قبض عوارض شهرداری واحدا اومده بود و به تفکیک گذاشتم تو جعبهی طبقات. دو سه روز گذشت دیدم یه نفر دست نزده بهشون.
تو گروه همسایهها نوشتم لااقل به قبضاتون یه نگاه کوچیک بکنین جای دوری نمیره:/یه نگاه به دور و بر جایی که توش زندگی میکنین بندازین بابا. خلاصه حرص میخورم از این بیتفاوتی و مفتخوریشون. خیلی نابودن واقعا.
دیگه همین. منم برم ایشالله ایشالله که خوابم ببره. کاش یه رانیتیدینی فاموتیدینی چیزی تو خونه داشتم. معدم خیلی میسوزه.
اومدم به وقت وبلاگ نویسی رضوانجان اقتدا کنم و دم دمای پنج صبح پست بذارم. بعد دیدم برای منی که فقط در مورد صبحونه و ناهار خوردن و نیز چاکلز شدنم از کار مینویسم، در حال حاضر هیچ چیز دندونگیری برای نوشتن وجود نداره.
زینرو که هنوز تو این روز عزیز بعد از تعطیلات متمادی-سلام برتو ای باغبان، خوش گذشت؟- نه صبحونه و ناهاری خوردم و نه هنوز کاریو با فرسودگی شغلی انجام دادم. فقط بی خواب و بدخوابم و یورتمه رفتن طبقه بالایی و مهموناش نذاشتن بخوابم.
بعدم سردم شد و طبق معمول و البته خیلی بیربط حس گرسنگی بهم فشارآورد. به نظرم بهترین توصیف از من رو سنگ قبرم این باشه: اویی که درینجا آرمیده همواره خسته بود و گرسنه. باشد که خاک با او مهربان باشد:))
خلاصه این که یه سیب و پرتقال خوردم. پلیور زرشکی و پلوخوریمم از کشو کشیدم بیرون و به بر کردم و اومدم زیر پتو. زچه رو پلیور شیک پوشیدم برای خواب؟ زینرو که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم و میدونم با بیخوابی امشب، روز هفت اسفندم به روزی بدل خواهد شد جانفرسا. زینروتر پلیور فدای سرم:)
فقط خواستم در جریان باشید هنوز بیوتیتون خیلی فاخر و شیکپوش داره پست قبل طلوع تقدیمتون میکنه. طلوع هم پدیدهی قشنگیه و خیلیا معتقدن باید تماشاش کرد و باید باهاش بیدار شد و ازین قبیل داستانا.
من نیت کردم اگه یه روز تو شهری زندگی کنم که دریا و رودخونه داشته باشه صبحا قبل طلوع از خواب برخیزم و کنار دریا مراسم سلام برخورشید اجرا کنم:) خلاصه نیتی کردم که به گمونم دلش جای دیگهاست؛)
والا خانوم هایده چنان با شادمانی میگه به گمونش دل یارش جای دیگهاست و دستای یارش تو دستای دیگه است که آدم حیران میمونه . با آهنگش قر میدی اما یه تناقضیم گلوتو فشار میده. یجوری که یه وقت بد نباشه دارم با غم خانوم میرقصم؟
کلا دقت کردین یه سری از شیش و هشتا چه ترانه های جانسوزی دارن؟ باید بدون توجه به حال بد ترانهسرا، گوشجان بسپاری به خجستگی آهنگساز و تا میتونی بلرزونی و داستان:)
نمیدونم واقعا چرا با این مقدمهی فاخر، خواستم برم سراغ روزمرگیهای امروز؟ با وجودیکه همینطور شِرتی، شپروتی و در اثر گوش دادن به آهنگ بانوهایده، مقدمه رو نوشتم اما میتونم سیس فیلسوفیم براتون بیام که آری غم و شادی جهان نیز بدینسان درهمند و ال و بل و تا صبح درین باب کیبوردفرسایی کنم. اما خب شانس اوردین که کلا سیسم شیش و هشتیه در حال حاضر و هیچ ربطی به فلسفه نداره:)
جونِ شیش و هشتی و رو حوضیم براتون بگه که امروز از ساعت هشت صبح تا ده صبح خودمو تو رختخواب نگه داشتم. هوا یجور تاریک و برفیی بود و منم ترجیح دادم برم رو مود خرس قطبی. لحافو میکشیدم رو سرم و میگفتم خداروشکر که کاروبار قراره از دوازده شروع بشه. یه جایی حتی صدای خروپف خودمم شنیدم.
باور کنین شوخی نمیکنم با صدای خودم بیدار شدم و گفتم بهین این باشه که تبدیل بشم به یه خرس قطبیی که بعد از شیش ماه خواب، بسیار گرسنه است:) دوتا سفیده تخم مرغ با یه عدد زرده رو نیمرو کردم و با دو اسلایس تست پروتئین و گوجه فرنگی زدم بر بدن. چایی و خرما هم برای شستن و پایین بردن بعدش:)
بعدم یخورده پلکیدم و کارم سرساعت استارت خورد. تو استراحتای بین کار هم با دوستم گپ و گفتی داشتم و به جای میان وعدهی ناسالم هم کرفس خوردم.
به هر شکل و شمایلی بود کار امروزو تموم کردم و با خودم فکر کردم این همه فشار واسه فرسودگیه شغلیه شاید. بعد که بیشتر فکر کردم دیدم من قبل از شاغل شدن فرسوده بودم و دلم میخواست یکی هزینههامو متقبل بشه که معالاسف هیشکی منو گردن نگرفت:)
ناهار هم استانبولی با گوشت چنجه درست کردم. البته یجوری که واقعا برنجش قلیل بود. با آب نارنج و سالاد کاهو خوردمش. یه کم تند شده بود و هنوزم انگار معدم ناراحته. نمیدونم چه مرضیه که دلم میخواد غذامو تند کنم و بعدم گلوم و معدم بسوزه.
در حال حاضر هم آشپزخونه مرتب شده. صورتمو شستم و مسواک و کرمامم زدم. ملاتونین زیر زبونمه و امیدوارم که بتونم یاواش یاواش بخوابم.
امروز یاد اون کامنت گذار افتاده بودم که با اسم همه چی عالیه کامنت میذاشت و مدام به من توصیه میکرد بزنم تو دل ارتباط و برم از خونه بیرون. فکر کنم تصویری که ازمن داشت، شخصیتی مشابه خانوم هابیشام تو داستان آرزوهای بزرگ با موهای سفید و خونهی تار عنکبوت بسته بود:)
اسفند که میشه انگار نشادور تو اقصی نقاط ملت، بیتوته کرده. جو همه چی میگیرتشون. از تمیزی و نویی گرفته تا همهچیز. فیالواقع من قبلنا خیلی اعصابم ازین همه تکاپو خورد میشد. اما تازگیا فکر میکنم اینا انگار نشون میده که آدما همچنان امیدوارن. امیدوارن که سال جدیدو تا جایی که میتونن شنگول منگول شروع کنن و یجورایی بگن ببین سالی که نکوست از بهارش، مخصوصا اول بهارش پیداست.
یجور امیدواری به اینکه اوضاع تحت کنترله و این منم که اوضاعو به سمت و سوی نکو شدن پیش میبرم. با تمیزی و نویی و شادی میخوام یه سال نوی تمیز و شاد داشته باشم.
ازوقتی یه همچین نتیجهای گرفتم با خودم میگم خب دیگه حالا درسته امید واهی خودش قوز بالا قوزه ولی خب بالاخره امیده دیگه. مثل امید واهی به تغییر آدمای دور و برمون. امیدواهی به تغییر شکل و شمایل رابطههامون و ....
بعد ازین مقدمهی فیلسوفانه بریم سراغ روزمرگیهای معمولی خودمون:)
صبح ساعت ده جلسهی کاری داشتم . شبم به دلیل بیخوابی نشسته بودم تا سه صبح به تماشای فیلم شب، دیوار، داخلی. خب حال صبحم دیگه نیاز به گفتن نداره. پتو پیچ و با چشمای بسته چایی درست کردم و متوجه شدم قهوه ندارم. این واقعا برای صبح به این خوابالودگی یعنی تیر خلاص.
حالا به هر شکلی بود گذروندم و حوالی ساعت ۳ هم بعد از چند روز بیورزشی یه تمرین ریزی کردم. یه ربعیم با آهنگای سوگلی و تنگ غروب و ...اندی قردادم. به مغزم گفتم ببین من چه سرحال و شادابم، مودب باش و برو رو گود مموری؛)
عصرم کار داشتمو خلاصه امروزو تقریبا سبک تموم کردم. گیر دادم به شام ایرانی. یه قسمت دیدم که بهاره رهنما ازدواج دومشه و هزار بار تو برنامه حاجی حاجی و شوهر شوهر کرد. خیلی چندش بود انصافا. میتونستم نبینم؟ نه خب من یه بخش زردپسند دارم که باید بهش خوراک بدم. خوراکایی زین دست:/
دارم وسوسه میشم اشتراک فیلیمو رو بگیرم. فقط به خاطر برنامهی اسکار مهران مدیری. لامصب یه تیکههاییشو تو اکسپلور اینستاگرام میبینم از خنده به دو نیم تقسیم میشم.
مدیری واقعا نابغه است. فیالواقع تو طنز هنوز رو دستش کسی نیومده به نظرم. تو اسکار، نیما شعباننژادم هست. من بعد از سریال دراکولا و نقش نیما شعباننژاد تو این سریال، تو موقعیتای مختلف قیافش میاد جلو چشمم:) تو این برنامه هم با مدیری دوتایی در واقع در حال اجران و به نظرم ترکیب برنده ساختن.
خب بخش کاروشغلو بهش پرداختم. بخش زردیجات هم به اندازهی کافی مطرح شد. بخش سلامت هم ورزشو گفتم موند این که چی خوردم:)
ظهر رشتهپلو خوردم با تن ماهی و خیارشور. شاید باورتون نشه ولی تمام ترشیایی که درست کرده بودمو یا خوردم یا دادم به مادرم اینا. ظهر ترشی نداشتم و زینرو خیارشور دست ساز خودمو جایگزین کردم. البته عصری سریع یک کیلو کلم قرمز تو خرید میوه، گنجوندم به هوای درست کردن ترشی کلم قرمز.
دلیل تموم شدن اون مقدار از ترشی این بود که ابوی گرامم به شدت بهش علاقمند شده بودن. میگفتن سرکهش اندازه است و ترشیش اذیت کننده نیست. منم بعد ازین تعریف جوگیر شدم و کل شیشههای ترشی کلم قرمزمو اهدا کردم به منزل والدین.
حالا یکی نبود بگه ترشی که به خانه رواست به والدین حرامست. چیزی که ظهر دچارش شدم و ناهار نازنین ترشیطلبمو با خیارشور خوردم:))
سه عدد آبنبات خارجی خوشمزه هم خوردم. اینارو برادرم سوغاتی آورده و جوری خوشمزه و خوشخوراکن لامصبا که میتونم همشو باهم بخورم. دیگه از آب گذشته و نطلبیده است نمیشه نخورد:)
آهان گفتم برادرم یاد یه مورد دیگه هم افتادم. یادتونه گفتم خودمو سرزنش میکنم که چرا سوزنم رو فلای تو دی گیر کرده بود. طی یه کشف و شهود متوجه شدم کارت هدیه خاص این شرکت بوده و اصلا بااااید سوزنم همینجا گیر میکرده:)
خب به گمونم در مورد همهچیز نوشتم الا سوپ سفید دیشب:) یعنی نمیشه روزمره نویسی کنی و این بخشو از قلم بندازی. بسیار سوپ خوشمزهای شد. جوری که مادرم دلش میخواست یه مقداریش بمونه برای فردا ظهرشون:) قشنگ موقع کشیدن غذا اسکوروچی میکرد:)
خب حالا که خیلی زیرپوستی ولی گل درشت، پز ترشی و سوپمو دادم دیگه چیزی نمیمونه جز اینکه باقی بقایتان و ایام به کامتان:)
از صبح که بیدار شدم یه حال بیقراریم. هم بیقرارم هم بی حوصله. دلم میخواد بشینم مفصل گریه کنم. به دلایل این حالم که فکر میکنم میبینم ردو بدل کردن چندتا پیام با دیلوییس میتونه یکی از دلایلش باشه.
بعد که دقیقتر فکر کردم دیدم انگار خودمو بابت چندتا چیز سرزنش میکنم. اینکه چرا سه روزه ورزش نکردم.این که چرا هفتهی گذشته اینقدر ناپرهیزانه شیرینی و غذا خوردم. اینکه چرا برای هتل و پرواز کیش، سوزنم روی سایت فلایتودی گیر کرد و علیبابا و جاهای دیگه رو چک نکردم. این که چرا زودتر و قبل از گرونی بلیط و هتل این کارارو انجام ندادم.
دست آخرم اینکه چرا هتلیو رزرو کردم که همه نظر منفی گذاشته بودن و صرفا به خاطر ارزونی گفتم اوکی همین باشه. حالا میگم ارزون فکر نکنین همچین ارزونم بود. شبی یک و نیم حساب میکردن که خب از همهی هتلهای دیگه ارزونتر درمیومد.
بعدم چرا اصلا به دیلوییس قضیهی سفرمو گفتم. چرا اصلا دوباره باهاش حرف زدم. میدونین اینادیشب مثل خوره افتادن به جونم و امروز این حالو برام درست کردن.
یه حالی که از ساعت ده صبح واقعا نمیدونم دقیق چیکار کردم. فقط وقت آرایشگاه گرفتم برای دو هفته بعد. وقت بوتاکسو نتونستم هماهنگ کنم و همین. فیشالیم که گرفتم واقعا بهترین فیشال تموم عمرم بود. به خاطر همین دلم میخواد هرماه یه بار جدی انجامش بدم. میخواستم وقت اونم تنظیم کنم که هنوز جوابمو ندادن.
فیالواقع از صبح فقط دارم کاراییو لیست میکنم که باید انجامشون بدم. انگار یه اضطرابی اومده سراغم که میخوام امور برام قابل پیشبینی باشن . وقتایی اینجوری میشم که سطح اضطراب و حال بدم بالاست. حتی همین داستان یه چیزی درست کردن و بردن خونهی مادرم برام تبدیل شده بود به یه غول بیشاخ و دم. قشنگ ناتوانی و بیکفایتیم رسیده بود به اوج.
ظالم درونم، انداخته بودتم گوشهی رینگ و هی چپ و راست بهم مشت میزد.
چند لحظه پیش، ننجون درونم به دادم رسید. بهم گفت خسته و دلگیر و تنهایی و میفهمم حالت خوب نیست. اما عیبی نداره. تو اولین بار بود داشتی از کارت هدیه مخصوص سفر استفاده میکردی. خیلی چیزارو نمیدونستی. دلتم میخواد صرفهجویی کنی خب حق داری. حالا فعلا بلیطو گرفتی و پول هتلم دادی. اگه رفتی و دیدی خیلی بده جاتو عوض میکنی. منم کنارتم و نمیذارم خیلی اذیت بشی.
خلاصه ناز و نوازشم کرد. بهم گفت ورزش خیلی خوبه و حالتو خوب میکنه. پات درد میکرد. اگه امروز بهتره پاشو یه نیم ساعتی چندتا حرکت نرمشی انجام بده. اونقدرام که فکر میکنی تو غذا و شیرینی زیادهروی نکردی. عیبی نداره حالا از همین امروز یواش یواش برمیگردیم به روتین خودمون.
حتی وقتی ظالم درونم گفت خونه خیلی کثیفه و خونه تکونی عید پس چی میشه، نن جونم گفت اونقدرا کثیف نیست اما از امروز شروع میکنیم گاهی کابینتارو تمیز کردن.
در مورد دی لوییس نن جونم فقط بغلم کرد. طولانیِ طولانی. بعدم گفت حرف زدنت با این آدم انگار فقط اذیتت می کنه. من دلم نمیخواد تو اذیت بشی. بیا یه برنامهای بریزیم رصد کنیم ببینیم تو چه وقتایی دلت خیلی تنگ میشه و همه چی یادت میره؟ چی باعث میشه دوباره امیدوارانه جوابشو بدی؟ به چی امیدواری و دلت چی میخواد؟
خلاصه که الان تو بغل ننجونم نشستم و بهم گفت اینارو بنویسم. بعدشم برم شیر و قارچ و جعفری بخرم برای سوپ سفیدی که میخوام درست کنه. بله. میخوام جای آش رشته، سوپ سفید درست کنم امشب.
بعدم ورزش و دوش و آماده شدن برای رفتن خونهی مادرم اینا.
هرچی دیروز سرحال و قبراق و همچین کارآ بودم امروز فسّ مغزم و بدنم دررفته بود. البته که بیربط به بدخوابیمم نیست. بس که موقع خواب، پام هی به یه چیزی میخورد و جای زخم شروع به سوختن میکرد و منم بالتبع بیدار میشدم.
خلاصه مصداق بارز چو عضوی به درد آورد روزگار و ب دگرعضوها برفناروند، شدهبودم. فیالواقع هستم. واقعا آدم نازک نارنجیی نیستم اما بدجوری این بریدگی حالمو گرفته.
چون درست رو ساق پامه ، با هر نشستن و پاشدنی پوستش کشیده میشه و واقعا میسوزه. یجوری حرف میزنم انگار زخم شمشیر خوردم:) این حرفو وقتی بچه بودم مادرم میزد. هروقت زمینی چیزی خورده بودم و یه جاییم زخمی شده بود، به جای رسیدگی کردن و تیمار معمولا میگفت خبه خبه! زخم شمشیر که نیست خوب میشه.
یه بارم خیلی غیرارادی و بیهوا عین این حرفو به همسر سابق زدم. درست وقتی که بدجوری دستشو سوزونده بود و آخ و واخ میکرد. برگشتم گفتم بابا زخم شمشیر که نیست خوب میشه. چشمتون روز بد نبینه ، این حرف من به قلبش زخم شمشیر زد انگار. بس که ناراحت و دلخور شد. تا سالها یادش بود و گله میکرد چرا یه همچین حرفی زدم. حقم داشت. خیلی حرف عباس سیبیلانه و غیر همدلانهایه انصافا.
خلاصه بدینسان گرفتار زخمی شدم که زخم شمشیر نیست ولی واقعا دردناک و سوزناکه:) ورزشم نتونستم بکنم آخه. همینجوریشم تا تکون میخورم آخم میره رو هوا. چه برسه به ژانگولربازی ورزش. همین ورزش نکردنم رو خلقم اثر بدی داره و یجوری معذبم. هم از برنامه عقب افتادم هم اندورفینم ته میکشه.
برای سال جدید میخوام یه نیوبیوتی تحویل اجتماع بدم:) به چه سان؟ بدینسان که سه روز ورزشای بدنسازی، دوروز دویدن و یه روزم شنا تو برنامه بگنجونم. یه روزم که خوروخواب و خشم و شهوت:))
در حوزهی درس و مشقم، طبق معمول زبان خوندن بیاد خیلی جدی تو کلندر. چیزی که مدتهاست رفته در محاق اهمالکاری. ناراحتم واقعا. ضروری و لازمه خیلی. ازونطرفم یه کار درسی و لازم دیگه هم دارم. برای اون هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم. فیالواقع قدم در راهش گذاشتن، یعنی به مصاف طوفان رفتن. هنوز تو خودم این اراده و انگیزه و عزم راسخو نمیبینم. همون زبانم که گفتم خیلی هنرمند باشم بتونم به یه نقطهی قابل قبولی برسونم.
در حوزهی زندگی عاطفیم، منتظرم یه همه چی تموم بیاد و منو بذاره رو سرش و حلوا حلوام کنه و هزینههامو تمام و کمال متقبل بشه. خوش تیپ و ورزشکار باشه و پولدار و اهل فرهنگ و هنر و نیز بسیار فمیلی من :))خودم میدونم، اینا واقعا کف انتظارات و تقاضای روزه و منم انسان بسیار قانعی هستم.
حالا اگه یه درصد، اون انسان شریف که منو رو سرش بذاره پیدا نشد و مجبور بودم کماکان کار کنم، میخوام یه کمی سطح درآمدمو با یه سری کارایی که مقدمهشونو چیدم بیارم بالا. به حول و قوهی الهی میخوام بازارو دست بگیرم و خلاصه برم رو بیلبوردا :) دقت کردین تناقضو؟ از یه کمی بالا بردن سطح درآمد رسیدم به قبضه کردن بازار؛)) یه نفر باید بگه فرزندم اوصیکم به تعادل:)
دیگه همهی ابعاد هنوز بیوتی، نیو میشه اینجوری. فکر نکنم چیزی مونده باشه. لااقل به ذهنم نمیرسه در حال حاضر.
در مورد امروزم ، عرضم به حضور انورتون که رسما به ششصد و نود و پنج قسمت نامتساوی تقسیم شدم تا کارارو به سرانجام رسوندم. واقعا اسب نفس بریده بودم که طاقت تازیانهی کارو نداشت:) گفتم اسب چون حیوون نجیبیه و منم ذهنم این روزا بدجوری درگیر نجابته:)
نجابت که گفتم یاد کدو حلوایی اهدایی مادرم افتادم. داریم به هفتهگردش نزدیک میشیم. هنوزم نگاهای سنگین و نجیبشو رو خودم حس میکنم:)
دیگه این که امروز کباب تابهای خوردم با کته زعفرونی و پیاز و ماست. موقع خوردن پیاز یاد شنبه افتادم که قرمه سبزی با پیاز فراوون خورده بودم به هوای اینکه توتنهایی ،اندیشیدن به بوی دهان ، کاریست بس عبث:) اما پیش بینی نشده مجبور شدم برم جایی و تموم مدت سعی میکردم لب از لب باز نکنم تا مبادا قرابتم با عباس سیبیل معلوم بشه. این که با مشت کوبیده روی یه پیاز بزرگ و همشم بلعیده:)
خلاصه یکی از مزایای زندگی تنها همین بی توجهی به این موضوعات خطیره. من حیث المجموع، راحتی از در ودیوار میباره وقتی تنهایی. البته به شرطیکه دلگیر نباشی و به یه نفرنیازمند که اشکاتو پاک بکنه:) تنکس گاد من دائم الدلگیرم . زینرو به خودبسندگی رسیدم. یعنی خودم هم اشکامو پاک میکنم هم دست رو گونههام میکشم:)
مورد بعدی مربوط میشه به آش رشتهای که فردا اعضای فمیلی انتظارشو میکشن. منم هیچ مقدماتی براش نچیدم و فیالواقع اصلا سبزی آش ندارم. اینم تکلیف سنگینیه بر دوش نحیف و خستهی هنوز بیوتیتون:) با این پای داغان، با این تارو پود از هم گسسته باید به حبوبات و همنشینی خوشایندشون با رشته و سبزی و کشک هم بیندیشم.
گفتم کشک و رشته، یادم افتاد اینارم ندارم. فیالواقع از آش رشتهی فردا فعلا فقط آمادگی فمیلی برای خوردنشو داریم و دیگر هیچ:)) بخوام سوپ درست کنم هم وضع به همین منواله. زینرو که نه گوشت مرغ دارم، نه ورمیشل نه سبزی نه هیچی.
کاش فمیلی بیان منو تحویل بهزیستی بدن با این وضعیت وخیم مواد غذایی تو خونه. قحطی کامله.
اینم از برنامهی آش و سوپ فردا که قطعا رو هواست:) واقعا الان یجوریه که فکر کنم بدون قابلمهی آش رام ندن تو. البته میتونم کلک بزنم. یه قابلمه خالیو بغل کنم و بعد که درو وا کردن بپرم تو و بعد از خوردن یه چایی و گز، خودم بگم که قابلمه خالیه.
اینجوری لااقل خودمو چتر خونهشون کردم و ازون گزایی هم که تو سلفی برادرم دیدم رو میز مادرم ایناست، خوردم. بعدش دیگه کاری از دستشون برنمیاد:) فکر خوبیه به نظرم.
در حال حاضرم حتما شمام با من موافقین که نگارنده رسما رد داده و استراحت لازمه؟ :)
امروز استاد عزیز کلاسمون، حرف جالبی زد در مورد اضطراب سرعت و شتابی که این روزا اکثرا بهش دچاریم. خودش ازوناست که واقعا رل مدل منه تو کار و زندگی. خیلی دوست دارم شبیهش باشم و واقعنم زیاد و مفید کار میکنه و تو حیطهی خودش یه متخصص منحصر به فرده.
گفت وقتایی که حس میکنم خودمو گذاشتم زیر فشار به تودم میگم به کجا چنین شتابان؟ چی، کجا منتظرته؟ دنبال چی میدویی؟ و خلاصه این که عاقبت هممون خوابیدن تو یه جای کوچیک ، زیر یه مشت خاکه. میگفت همین ترمزمو میکشه و آرومم میکنه. خیلی دوست داشتم این حرفشو.منم برای خودم یه جملهی اینجوری دارم ولی اینقدر شاعرانه نیست:)
میگم خبالا آتیلما پتراق؛)) به زبون مادری ترمز خودمو میکشم. پتراق تو ترکی به این خارای خیلی ریز موجود تو دشت و دمن گفته میشه که خیلی وقتا تو طبیعت گردیم میچسبن به پاچهی شلوار و گوشهی لباس آدم.
فیالواقع خاصیتشون چسبندگیشونه به خاطر خارمند بودنشون:) حالا تو این جمله میگه نپر، پتراق:) یعنی جوگیر نشو و فکر نکن میتونی کاری خارج از اون ذات اصلیت انجام بدی. من اینو وقتایی که خیلی خودمو جدی میگیرم و میخوام کارای گنده گنده بکنم و در مجموع جوگیر میشم، به خودم میگم.
حالا چون تو ترکی حالت تیکه و کنایهای هم داره یجورایی بیشتر بهم حال میده. یعنی اقدس خانوم وجودم که اهل تیکه انداختنه اینو میگه و به موقعم میگه.
اما خب اونی که استادمون گفت خیلی شاعرانه و عارفانه و شکیل و فاخره :) انگار که الهی قمیشی وجود داشته باشه. در مجموع ساکنین وجود من متشکلن از عباس سیبیل و اقدس تیکه بنداز و مادربزرگ حرف مردمیم و البته یه نن جون باشعورم دارم.
هیچی دیگه خواستم با شما هم در میون بذارمش و اگه دوست داشتین شمام اون جملهی کاربردیتونو بنویسین. دور هم یه مشت جمله برای ترمزکشی داشته باشیم. مخصوصا که اسفند شده و دوز تخته گاز رفتنارو زیادتر کرده:))
بیربط و بعدا نوشتم :خب خب بر طبل شادانه بکوب که بالاخره پرواز و هتل رزرو کردم به مقصد عظمای کیش. این روزا همه کیش میرن، شما چطور؟ جدیا! هر کاری کردم یه مقصد دیگه انتخاب کنم نشد. فقط کیش میشد:))
یه بیربط دیگه: شب از نیمه گذشته و فی الواقع وارد سوم اسفند شدیم. خوابم نمیبره و پام میسوزه:/
عنوان پست یهجوریه که ممکنه شمارو به فکر آسیب و آزارای روانی خودخواسته بندازه. ولی من اصلا با روان کاری ندارم و فیالواقع منظورم زخم جسمیه.
یه چندوقتی میشد که کمتر موقع کار تو آشپزخونه دستمو میبریدم یا میسوزوندم. در واقع مدتها بود اینکارو نکرده بودم غیر ز چندباری که موقع گردو شکستن، پوست گردو یه رد بریدگی رو دستم انداخته بود.
اما چشمتون روز بد نبینه از امروز صبح. شدت زخم هم طوری بود که بلافاصله یا باغبان افتادم و انگشتش که لای در ماشین مونده بود. حالا من چیکار کردم؟ کاری که هیچ انسان عاقلی انجام نمیده. صبح خوابالوده و گیج و ویج رفتم دوش بگیرم. بعد یادم افتاد بعد از کلاس میخوام برم فیزیوتراپی. نمیدونم چرا حس استخر رفتن و اینا بهم دست داد و این که نکنه ساق پام مو داشته باشه:) واقعا چه ربطی به فیزیوتراپی داره؟
تازه جلسهای که قراره فقط معاینه اولیه بشم و تشخیص داده بشه که چی لازم دارم. خلاصه هیچی دیگه تو همون گیجی، یه ژیلت نو برداشتم و بدون این که بفهمم حدود ده سانت از پوست ساق پامو کندم. واقعا کندما.
میدونم شمام الان با خوندنش یجوری شدین ولی واقعا صحنهی دلخراشی بود. درد و سوزششم که نگم براتون. جوری در هم پیچیدم از درد و خونش که بند نمیومد که در لحظه گفتم نمیتونم دیگه مرکز فیزیو برم.
انگار که اونو مقصر بدونم و بخوام با نرفتنم تنبیهش کنم:) خلاصه با زحمت و درد زیاد اماده شدم برای کلاس. یه کمی هم حس میکردم دیرم شده اما در هرحال خودمو رسوندم. سروقتم رسیدم. کلاس که تموم شد یه کم رفتم تو مرکز خرید نزدیک همونجا چرخیدم.
یه مینی اسکارفم خریدم. کلا این روزا به شدت علاقمند شدم به روسریای کوچیک. اینا که فیالواقع حجابم نیستن اما باعث میشن ماشینم جریمه و تخلف بهش تعلق نگیره.
بعد رفتم تو یه کافهی دنج همون حوالی. اول یه لاته خوردم با کروسان شکلاتی. خیلیم چسبید. حین خوردن و بعدش شروع کردم به گوش کردن ویسای سه جلسه قبل کلاس رو دور یک و نیم. یادداشتایی که دلم میخواست بردارمو برداشتم و این کار حدود یه ساعت و نیم طول کشید.
بشقاب مرغ و سبزیجات گریل سفارش دادم که قبلنم تو این کافه خورده بودم و خوب بود. خلاصه خیلی زمان با کیفیتی شد. حالا این وسط مثل انسانهای بدوی، دوتا تلفنی که از مرکز فیزیوتراپی داشتمو ریجکت کردم و اصلنم بهشون خبر ندادم که نمیام.
هرباریم که پام میسوخت بیشتر ازشون عصبانی میشدم. میدونم هیچ ربطی بهشون نداشت و خبر ندادن و نرفتنمم خیلی دور از ادب و تشخص بود، اما واقعا تو ذهن من با هم لینک بودن و به خودم حق میدادم:)
بعدم توی یک ترافیک اسفندماهیِ همهچی تموم، برگشتم خونه. پام میسوزه و به گمونم نتونم ورزش کنم. اینقدر صحنهی بدی رو پوست پام ایجاد شده که دلم ریش میشه موقع دیدنش. فکر کنم برم درمونگاه یه پانسمانی چیزی بکننش.
خیلی وقته مولتی ویتامین هم نخوردم. یه چیزی بگیرم واسه خالی نبودن عریضه. هیچی دیگه فعلا همینا.
میخوام برم تو کار عناوین مسجع و ادیبانه. مثلا شما اینجا کنار هم نشستن منگ و لنگ رو نگاه کن. جوری با لبات بازی میکنه که تبارکالله خودبه خود جاری میشه روشون:)
حالا از برازندگی عنوان که بگذریم، میرسیم به دلیل انتخابش. شما که غریبه نیستین یه کار منگانهای کردم و موندم کالحمار اندر گل.
چندوقت پیش تو اینستاگرام یک آقای متشخص از فالووزای گلم پیام داد که آیا شما فلانی هستین که فلان جا کار میکردین؟ منِ گردن شکسته هم گفتم آره خودمم. واقعنم خودم بودم آخه و کار به تبادل شماره تلفن کشید و خلاصه یه باب آشناییی باز شد.
بعد از کمی آشنایی بیشتر، دچار حالت عجیبی شدم. بدینسان که دیگه حوصلهشو نداشتم. فیالواقع اون کاری نکرده یا حرفی نزده ولی من به یکباره از کل داستان، کور و پشیمون شدم.
حالا کل داستانم این بود که پیشنهاد داد همدیگه رو ببینیم. بعد من اینجوری شدم که اصلا نمیخوام کسی رو ببینم. حالا اولش خیلی قشنگ و متمدنانه باهاش حرف زده بودم و حالا نمیدونستم چهجوری بگم که نظرم کلا عوض شده. دلیل عوض شدنشم اینه که حوصله ندارم:))
واقعا نمیدونم چی بگم بهش. همش با خودم میگم چرا اول کار اینقدر منگ و ملنگ و بیفکر کارو جلو بردم و حالا واقعا بهونهم واسه تموم کردن چی باشه؟
این که از این. حالا یه فکری به حالش میکنم و خودمو ازین مخمصه نجات میدم. بریم سراغ امروز. کارام یه ساعت پیش تموم شدن و امروز رکورد کل هفته رو زدم.
حالا یه چیزیم این وسط بگم که حدود یه ساعت و نیم بین این خط و نوشتهی بالا فاصله افتاد و درین اثنی خودمو با یا تلفن سرنوشتساز از مخمصه رهانیدم:) به گمونم کار درستی کردم و البته حتما به طرف برخورد، اما خب دیگه نمیشد کار دیگهای هم کرد.
بریم سراغ قوت و طعام امروز. صبح دوتا سفیده تخم مرغ خوردم با دو اسلایس نون تست. ظهرم سینهمرغ آب پز خوردم. اما امان از میان وعدهها:) یه عدد شیرقهوهی چوپان، یک عدد مینی بار پسته و شکلات، نصف ویفرشکلاتی و یک عدد بستنی زعفرانی. بزن اون دست قشنگه رو به سلامتی این همه شکریجات و مضریجات موجود در جهاز هاضمهی نگارنده:)
دیگه خبری نیست. فردا هم کلاس دارم با استاد بزرگم که بی همگان به سرشود و بی او به سر نمیشود. بعد از کلاسم وقت فیزیوتراپی گرفتم جهت معاینه و بررسی موارد موردنیاز بدنم. اعم از ماساژدرمانی و غیره. این طور انسان فاخر و شخیصیم.