عنوان به حال الانم ربطی نداره. موج هست ولی منم قایق نسبتا محکم خودمو دارم این روزا و دیگه حس تخته پاره بودن ندارم.
اما خب یه روز بهاری نه چندان دور داشتم. امروز آفتاب گرم منو یاد اون روز بهاری انداخت. اوایل خرداد شیش سال پیش بود. همسر سابق دیگه تحویلم نمیگرفت و تو یه جا و مکان دیگه مشغول کاراش بود. دیگه داشتیم به رسمی قطعی کردن جداییمون نزدیک میشدیم. به قول بروبچز خارجی چیزی از رابطه نمونده بود و فقط پیپر ورک طلاق انجام نشده بود.
تو دانشگاه افتاده بودم با یه انسان عوضی و مزخرف. کارم جلو نمیرفت و به شدت تحت فشار کاری بودم. پولم نداشتم دست برقضا. یه روزی تو همین روزای بیپناهی و تخته پارگی، از بیآرتی پیاده شدم. رفته بودم دانشگاه و کتک خوردهی روحی و روانی برگشته بودم.
هوا گرم بود و بی آرتی هم شلوغ. منم با اون لباس مسخره و کوفتی اداری و مقنعه. عرق کرده و گرمازده و کتک خورده، لخ میکشیدم سمت خونه. اون وقتا سر کوچهمون یه مغازه بقالی کوچیک بود. ازین بقالیایی که نبش دوتا کوچیکهی آشتی کنونه و صاحابش یه پیرمرد عنقه.
رفتم تو بقالی و یه بستنی قیفی پاک با یه آب معدنی کوچیک از تو یخچال برداشتم. با مقنعهم خودمو باد میزدم و پیرمرده هم مثل اکثر آدمای مسن که سوز سالیان تو وجودشون جمع شده و همیشه خودشونو میپوشونن، یه جلیقه پشمی تنش بود:/
خلاصه کاری به تیپ پیرمرد و نوع پوشش ندارم الان. کارت کشیدم و همونجا بستنیو از تو کاور روش بیرون اوردم و شروع کردم به خوردن. یه قلپم آب خوردم روش.
داشتم از در بقالی بیرون میومدم که نگاه سنگین پیرمردو حس کردم. دیدم با یه لبخند کج و تمسخرآمیز بهم خیره شده. یه لحظه از بستنی خوردنم شرمنده شدم و حس بدی گرفتم. حالم خوب نبود. به نظرم میومد عالم و آدم دستم انداختن و دارن بهم میخندن.
دیگه یادم نیست چیکار کردم لابد با خجالت بقیه بستنیو خوردم تا دم در خونه. اگه نمیخوردم آب میشد خب:)
گذشت تا همین چندوقت پیش. هردفعه از کوچه رد میشدم میدیدم کرکرهی بقالیه پایینه. بعدم یه اعلامیه ترحیم با عکس پیرمرد زدن رو کرکره. پیرمرده تو عکس جدی بود و لبخند کجی نداشت. اما تو ذهن من با اون لبخند ثبت شده.
پیرمردی که یه روز گرم خرداد، زنی مقنعه به سر با مانتو و شلوار رسمیو عرق ریزون دید که بستنی قیفی میخوره و بهش خندید. چون فکر میکرد لابد اون بستنیو برای بچهاش خریده. نه که همونجا تو مغازه داستان گاز و لیس راه بندازه. ( یه کم این تیکه اروتیک شد:))
لابد با خودش گفت اوووه چه جلف. چه شکم شل مثلا:) نمیدونم چی گفت ولی بهم خندید. خب اون خبر نداشت که کل زندگی من شده یه تخته پاره تو دل یه دریای مواج و بیرحم. خبر نداشت تو چه حالیم. اما کاش نمیخندید.
پریشب برای آبی در جواب سوال: چیکار کردم که ناراحت شدی؟ همین توضیح رو دادم که گاهی آدم در حال تلاش برای زنده موندنه. از هزار طرف روش فشاره که بقیه نمیبینن حتی اگر بخوان و کوچکترین فشاری شبیه هل دادنشه. وقتی من کلی استرس روزانه با خودم حمل میکنم؛ دست و پا میزنم نرم زیر آب و کوچکترین شوخی تو حتی ممکنه غرقم کنه.
خیلی قشنگ گفتی واقعا بعضی وقتا همین قدر آدم شکننده است
اله جانن نان
تازه اله بالام هم میگیم ما
ساقول گوزل بالاجان
اله جانن نان به ترکی میشه مثلا آخی طفلی ، یا مثلاً الهی ، آخی گوگولی
یه همچین چیزایی
مثلاً آدم وقتی واسه یکی ناراحت میشه میخواد نازی نازیش کنه میگه بهش
ممنونم گوزل بالا جان
چرا هیچ وقت هیشکی به من نگفته پس. تازه اصلا نشنیدمم
شاید پیرمرده فکر کرده چه خوب پر از شور جوانی.
من به عنوان یه پیر وقتی می خندم یعنی از شور جوانی یه جوان لذت میبرم.
من از جوونی تو خیابون بستنی قیفی پاک می خوردم هیچوقت خجالت نکشیدم.
یادته قدیمها بسته بستنی پاک قیفی شش تایی بود .خانواده منم شش تایی بود.دور اول که می خوردیم می گفتم بچه ها بریم یه بسته دیگه بخریم برای دور دوم.
الان بسته هاش چهارتایی شده.فکر کنم دیگه باید دوتایی کنن.
همیشه خوب فکر کن.برای پیرمرده فاتحه بخون.مطمئن باش نظر خوبی داشته
نه دیگه فریباجان من خندهی تحسینو از تمسخر تشخیص میدم.
دیگه اینجا بحث خوب فکر کردن نیست بحث واقعی فکر کردنه
فاتحه نمیتونم بخونم براش ولی مشکلیم ندارم باهاش
اله جانینان
چرا حس خنگی بهم دست داده ازین که نمیتونم کامنتتو بفهمم
سلام
یادش به خیر قدیم تر ها (سال پیش)بعضی دوستداران شما بند بند نوشته تان را نقد و بررسی می کردند و تفسیر میذاشتند.هر نوشته شما میتواند چندین موضوع مورد بحث دست ما بدهد .به خودم زودتر از همه میگویم.موضوع این پست فقط عطش شما و رفتار پیر مرد نبود.
تو نوشته قبلی آنچه را که بولد کردم عدد شیش(!)و (عطش) و (پیرمرد) بود ت >>>>>><<<<>>>>bold
سلام رضوان جان
فکر کنم اینقدر ادا اصول درآوردم و هی پست گذاشتم که یه بعدی دیده میشم و اینا همه دیگه ترسیدن حرف بزنن
گاهی آدم انقدر دلش از همه جا پره که حتی یه قطره کوچولو هم باعث سرریز شدن احساسش میشه
نمیدونیم به بقیه چی گذشته
کاش یه ذره مهربونتر باشیم( اول با خودمم)
واقعا همین طوره. اون پیرمرد نمیدونست تو دل من چه آشوب و اتیشیه. بر اساس چیزی که باورش بود واکنش نشون داد. این که یه زن نباید بستنی قیفی بخوره اونم تو مغازه.
خدا رحمتش کنه ولی یه تلنگر بود که حتی یه لبخند اضافه میتونه آدم رو مدیون کنه. الحمدالله که از اون دوران سخت گذشتی
خدا رحمتش کنه.
واقعا خدارو شکر که اون دوران تموم شد سمیراجانم
هنوز زندگی عزیزم!!! نمیخواستم این رو برات بنویسم ولی چون الآن دیدم این رو نوشتی فکر کردم حتما باید بنویسم برات.
همین الآن با کوه غصه از دانشگاه برگشتم خوابگاه، البته آدم بد و... تو دانشگاه نه، گیر و گور کارهای رساله ذهنم رو قفل کرده بود خسته بودم حسابی... خودم رو به زور رسوندم خوابگاه. اول خواستم بشینم تو حیاط گریه کنم بعد یاد بستنی خوردن های تو افتادم. گفتم مثل هنوز برو از یخچال بستنی بگیر بخور شاید اثر کرد. تازه مثل بیسکویت کاکایویی هست و چاق نمیکنه من رو اون مشکل هنوز هست ^_°
با لپتاپ و ساک کتاب و... رفتم تا بوفه کاکایویی ترین و بزرگترین بستنی رو خریدم و خوردم و گفتم بخور بابا فدای سرت... آن سوی برد و باخت ها نامی که میماند تویی...
الآن هم حداقل بغضم با بستنی رفت پایین دراز کشیدم که دیدم آپ کرده بودی با موضوع بستنی بعد از کوفتگی دانشگاهی... البته برای من قیفی نبود :)
نوش جونت ولی خدایی خیلی ناجوانمردانه بود اون تیکه ی هنوزو چاق میکنه منو نه
بازم نوش جونت
شیش سال پیش خرداد تنه میزده به تیرماه،یا تو دلت عطش داشتی؟خدا پیر مرد را که خندید بیامرزد
خرداد تهران دیدین چقدر گرمه. البته درین که من گرماییم و اون روزام قلبم آتیش گرفته بود شکی نیست.
بله خدا بیامرزدتش. من میتونم از زاویه ی نگاه اون ببینم ماجرارو. یه پیرمرد که هنوز براش بستنی خوردن یه زن عجیبه