عنوان مجددا از متن تیتراژ آنشرلیه با اندکی دخل و تصرف:) حالا داستان کارت بانکی خالیمم براتون میگم و لحظههاشو براتون از ابهام درمیارم:)
جونم براتون بگه که خب دیشبم دچار بیخوابی عجیبی شده بودم. بدینسان که ساعت یک بامداد گفتم برم یه دوش آب گرم بگیرم شاید ریلکسی حاصل بشه و بتونم بخوابم. اما نشون به اون نشون که تا سه صبح تو خونه راه میرفتم و کیف و وسایل صبحمو آماده میکردم.
این عادتو از خردسالی دارم. یعنی باید لباس و وسایل صبحم آماده باشه وگرنه خوابم نمیبره:/ حالا صبح علاوه بر کلاس قرار بود برم سراغ اون کار اداری زهلم گتمیشم. بعد هر چیزی که فکر میکردم ممکنه لازم باشه از مدارک و نامه و غیره و ذلک میچیدم تو کیفم.
بعدم دیدم موهام هنوز یه نمه خیسه. سشوارو با درجهی خیلی کم روشن کردم و نصف شبی شروع کردم به سشوار زدن:/
بعدش خداروشکر یه چندساعتی خوابیدم و صبح سریع آماده شدم و با اسنپ رفتم سر کلاس. ماشینمو نبردم گفتم بخوام اداره ی مذکورم برم ممکنه اسیر جای پارک و این چیزا بشم.
چقدرم بیماشین و با اسنپ حال داد. خیلی لاکچری میشه وضعیت:)
هیچی دیگه کلاس که تموم شد باز یه اسنپ دیگه گرفتم به مقصد سازمان مورد نظر. راننده سیبیل فروهری داشت و خیلی خوش تیپ بود. البته من خیلی حال معاشرت نداشتم اما خب نمیشد ازین خوش تیپ گذشت:))
گفت شصت و شیش سالشه ولی خدا به سرشاهده بیشتر از پنجاه بهش نمیومد. خوش قدوبالا و همچین ورزشکاریم بود تازه. گفت خوب شد جایی که میخوای بری نزدیک خونهی پسرمه. میرم نوهمم می بینم.
بعدم گفت که من سرتیپ نیروی هوایی بودم و این روزا از سر بیکاری میزنم تو دل خیابون. یه ذره پولیم گیرم میاد که واسه نوهم یه پوشکی اسباب بازیی بخرم.
دیگه همش حرف زد تا رسیدیم به مقصد. منم چون خوش تیپ بود خودمو بسیار مشتاق شنیدن نشون میدادم. موقع پیاده شدنم گفتم خیلی از صحبتاتون استفاده کردم:) لامصب اینجوری ظاهر بینم و عقلم به چشممه. حالا اگه یه فرتوت شصت و شیش ساله بود صد درصد خودمو میزدم به خواب تا لب از لب نگشایه.
اما برای جناب ایشون مدام شور ماجرارو بیشتر میکردم و سوالم میپرسیدم. مثلا پرسیدم اسم نوهتون چیه؟ بعدم گفتم واای چه قشنگ:) وقتیم گفت دخترم پزشکه و خیلی خوشگله میخواستم بگم لابد به پدر امیر سرتیپش رفته:)
اما خب جلوی خودمو گرفتم و گفتم بیوتی جان، فلرتیشیا بودنم حدو مرزی داره و بسه دیگه:))
سرتونو درد نیارم رفتم تو اون ادارهی کذایی خراب شده. اسیر و عبید شدم . یک نفری جواب نمیداد و در دسترس نبود. دیگه جایی واسه نشستن نبود و بس که تو انتظار واسه اومدن اون یه نفر تو راهروها راه رفتم، هم اسمارت واچم گفت شیش هزار قدم راه رفتی، هم شدم ارباب رجوع پیشونی سفید و همه نگام میکردن.
رفتم تو نمازخونه و بعد از سالها عطر خوش نمازخونه پیچید زیر بینیم. بوگندوترین جای کرهی زمین این نمازخونه های ادارهها و مدرسهها و دانشگاهاست. فرشاشونم همیشه پرزده ترین فرشای جهانن. کافیه بشینی و پاشی انگار با ده تا گربه زندگی میکنی، کل لباست به فنا میره:/
یه ساعتی سعی کردم تمرکز کنم و یه مشت کار نوشتنیو رتق و فتق کنم و بعد زدم بیرون. اون یارو هم نیومد. یه نوبت رفع زهراب رفتم و برگشتم خونه.
برای این که از میزان خشم و تنشم کم بشه تا خونه پیاده بودم. هوا هم البته خوب بود. سرراه میوه خریدم و توت فرنگی بسیار خوشمزهای نصیبم شد. خداروشکر خیار بوتهای هم فراوون شده.
اومدم خونه و بازم جوجه کباب سفارش دادم برای خودم. بس که جوجه کباب دیشبی بهم چسبیده بود. در کل مدتیه همش دلم کباب میخواد:) کباب برگ و اینا. اما خب جای خوبیو دور و بر خونه نمیشناسم. فقط یه جاییو که جوجه کبابش خوبه شناسایی کردم.
با پیاز و ماست موسیر غذامو خوردم و چند تا جوک بیمزه فرستادم واسه دوستم.
یکیشون این بود مثلا دوتا گوجه فرنگی باهم دعواشون میشه، گوجه سبزه میاد جداشون کنه، بهش میگن سید تو دخالت نکن:) یعنی بدنمکی درین حد:)) اگه حالا دوست داشته باشین برای شمام بقیهشو میگم.
بعد یه ذره دراز کشیدم و به یه خواب عمیقی فرو رفتم. ازون خوابا که بیدار میشی هم گیجی، هم گشنته:) یه موز با کلی توت فرنگی خوردم و با خودم گفتم کاش پاشم خونه رو تمیز کنم. حالا که بیکارم خونه بو تمیزی بگیره.
ظرفارو شستم و یه کم آشپزخونه رو مرتب کردم دیدم اصلا حال ادامه نیست. گفتم برم بیرون خرید کنم. نون بخرم و یه کم تنقلات آجیلی مثل بادوم و مویز و این چیزا. یه کارتیم دارم که یه تومن یه تومن شارژش میکنم و واسه همین خریدای ریز ازش استفاده میکنم. نون و میوه و این چیزا.
دوسه روز پیش یه تومن توش ریخته بودم و مثل مردای اسکوروچی که دوزار خرجی خونه میدن و انتظار دارن زنشون تا آخر ماه با اون بسازه، انتظار داشتم با یه تومن کل بهارو بگذرونم. زینرو بی که نگاه کنم به اس اماس آخرین موجودی، راه افتادم به سمت خیابون و خرید.
تو خشکباریه حدود ششصد و پنجاه تومن چیزی خریدم و کارتمو دادم تا حساب کنن. گفت موجودی نداره. گفتم باشه بابا اون بادومارو بردار و حالا حساب کن. بازم گفت موجودی نداره. گفتم میشه لطفا یه موجودی بگیرین برام؟ فکر میکنین چقدر تو کارتم بود؟ هفتاد و سه هزار تومن:))
واقعا لحظهلحظههای مبهم سختی بود :) درجا فهمیدم خب قرار نبوده پول تو کارت تولید مثل کنه و تکثیر بشه. زینرو تو این یکی دوروز گذشته خرج شده. شنیدین میگن وقت مردن کل زندگی آدم مرور میشه؟ منم اون لحظه کل خریدامو از دوروز پیش مرور کردم و دیدم واقعا این هفتاد تومنم خیلی الله بختکی تو حساب مونده :))
ولی به نظرتون چیکار کردم؟ هیچی سریع فِلِنگو بستم. تو راه که میومدم خندم گرفته بود و با خودم گفتم خدارو شکر اندازه ی دوتا نون پول دارم:))
این بود داستان امروز:)
میتونم خیلی چیزها بگم چون فی الحال به علت عدم تسویه حساب شغل قبلی و عدم دریافت حقوق از شغل فعلی تمام کارتهام خالیه :)
,آخ آخ چه حالیه خدایا لحظات تو مبهم تره لیموجانم
خدا خیرت بده خیلی خنده دار و بامزه بود مخصوصا ماجرای امیر سرتیپ و فلرتیشیا ماشاالله چه خوب و قشنگ تعریف می کنی همه چیو
امیر سرتیپه خودشم هی تو تعریفای دیگهای که میکرد امیر بودنشو یادآور میشد آخه. حالا میگم چیا گفت
وای حیف اون خوراکیها
کارت به کارت با گوشی نمیشد بکنی آیا!؟؟
اون اداره آبدارچی نداره بری برای کارت سفارش کنه؟!؟
نکتهی سخیف ماجرا اینه که بدون کیف و گوشی و با یه کارت خالی رفتم دنبال خرید
حالا یه روز داستان این اداره رو مفصل میام میگم.