از عنوان معلومه که خیلی حالی برام نمونده و میخونه بیشرابه:) فیالواقع امروز، روز سختی بود به لحاظ کاری و تا اندازهی زیادی اذیت شدم. اما خب گذشت. پنجم فروردینمونم بدینسان تموم شد.
ورزشم کردم حتی. غذا هم سبزیپلو ماهی خوردم و میوه و آجیل و خرمامم به راه بود.
فردا هم میرم میدوئم. چون این هوا کلا سالی یه بار تو تهران هست و بعد دیگه تموم.
شانس آوردین امشب بیوتیتون دل و دماغ آسمون ریسمون بافتن نداره.
نصفه شب شده و پرستاره هم نیست و چشمکیم تو کار نیست:/
حکم همسایهای که این ساعت شب صدای ماشین لباسشویی واموندهش مثل هیلتی در حال سوراخ کردن مغز منه، اگه دار و درفش نیست پس چیه؟
حالا خبریم نبود و خیلیم کاری واسه انجام نداشتم اما خب همون یکی دوتا کاری که داشتم باعث شد برم سراغ یه قهوهی پرکافئین. فیالواقع یه قهوه خریدم ۹۰ روبوستای اوگاندا و ده عربیکا. بمب واقعی بود به گمونم. شش فنجان قهوه خوردم و کلا تو رگام کافئین جریان داره هنوز؛)
راضی بودم ازش. فقط اونی که غروب خوردم اضافی بود و خوابو از چشام ربوده. به پشهای هم داره بالای سرم هلیکوپتری میزنه و خلاصه خدا امشبو به خیر بگذرونه. نتیجهی اخلاقی هم این که جوگیر نشین، پنجرهی بیتوریو باز بذارین به هوای ورود باد بهاری:) زینرو که همراه بادبهاری پشهی لامصبم وارد میشه.
از امروز بخوام بگم ، واقعا نکتهی قابل عرضی وجود نداره. جز این که با رفقا خیلی طولانی تلفنی صحبت کردم. یعنی با دونفر.
یکیشونو شتک کردم چون واقعا رو مخم راه میرفت ولی با یکیشون خوب بودم. حالا چرا و چگونه رو مخم راه میرفت هم مقولهی علیحدهایه که درین مقال نگنجد.
برادرمم از جناب لشکر بلوکی و محمدفاضلی یه خلاصه پادکستی فرستاده درباب چطور تابآوردن تو شرایط ایران. خدایی شرایطمون یجوری شده که باید با دستورالعملهای اقتصادی، روانی، بهداشتی جلو بریم تا کلهپا نشیم. البته اگه هنوز کلهپا نشدیم.
بعد از خوندن دستورالعملا با خودم گفتم چی شد که من مهاجرت نکردم؟ دیدم چندسال پیشا عمق و طول فراخی امون نداد الانم کبر سن اجازه نمیده و هی میگم من اینجا ریشه در خاکم و فلان. ولی فیالواقع بحث اینقدر شاعرانه نیست. واقعا سنم دیگه رفته بالا و جون و جسم دوباره میسازمت و این قسم انگیزشیارو ندارم. به قول بروبچز روانکاو، سائق مرگ قویتر شده توم به دلیل بالا رفتن سن:)
این که از این. بریم سراغ خورد و خوراک و سبد معیشتی امروز:) برای اولین بار دال عدس پختم و قاطی برنج کردم و بعد یه دال عدس پلوی شفته و داغون خوردم:) چرا اینقدر شفته شد داستان هم به دلیل تعلل طباخ بود و بس. دیدم آبش زیاده گفتم خودش بخار میشه خشک میشه که خب شفته شد.
در مورد تحرک و ورزش هم عارضم به حضور عاطر و انورتون که بعد از چاکلزی اول فروردین امروز با اپلیکیشن دومین ورزش خودمو در چهارصد و سه ثبت کردم و اولش حالم خوب بود ولی طبق معمول پرفشار رفتم و چاکلزی دیگر به جامعه تحویل دادم:)
غذامم که چنگی به دل نمیزد. غیر از قهوههای خوبی که خوردم و خواب گریزم کرده، اطعمه و اشربهی جالبی تناول نکردم.
نمیدونم باز امشب چمه که رفتم رو نثر بیهقی:) اثرات کافئین زیاده لابد.
حالا برم ببینم با این اوضاع بیخواب و پشهی سرحال بالاسرم چیکار کنم چون فردا ساعت ده صبح یه جلسهی کاری دارم و بد و کم بخوابم همه چی بر فنا میره.
یارقدیمی در عنوان، کنایه از دوستای قشنگ خاموش و روشنیه که اینجارو میخونن و تبدیل شدن به یکی از مخاطبای دیالوگای تو سرم:)
بله درست فهمیدین. گاهی تو سرم باهاتون حرف میزنم. مثلا اینجوریم که الان اگه این ماجرارو بنویسم واکنش باغبان چیه یا سمیرا یا گوزل بالا یا زهره یا نرگس یا مونا یا رضوان جان....
مثلا این که همین نیم ساعت پیش بیدار شدم ممکنه خیلی عجیب باشه براتون. ولی خب خودم با این بیبرنامگی خیلی کیفورم. چشامو وا میکنم یه کم تو اینستاگرام میپرخم و یه کم تلگرام بعد دوباره میخوابم:)) از ساعت ۷ صبح یه همچین روالی داشتم و انصافنم خوب بوده.
مهمونی شبم کنسل شد. من میگم اعصاب آشنایی ماشنایی با آدم جدید ندارم و تنهایی اولویتمه هیشکی باورش نمیشه:) از مصائب دونفره بودن، همین جنگ و جدالهای بچگانه است که تو خونهی میزبانمون پیش اومده و اونقدر خلقشون تنگه گویا که بسیاری از مدعوین منجمله خودم، تصمیم گرفتیم نریم خونهشون:)
یعنی یه نفوذی ازین خلق تنگ خبر داد و فضای پر تنش زن و شوهر میزبان تو ابن چند روز گذشته زینرو ما هم سریع گفتیم ایشالله بعدا خدمت میرسیم:)
چیه آخه این رابطههای غریب قیقاج؟ به اسم زن و شوهر رو مخ هم پاتیناژ میرن و به اسم زندگی و بچه، استخون لای زخم ادامه میدن. خلاصه که همه چیز امشب از جانب من کنسل شد.
طبق معمول باز خوشحال شدم و ور آدمگریزم تو اقصی نقاطش عروسی به پا شد.
این که از این. برنامهی امروز چیه؟ ورزش و برنامه ریزی برای شروع کار و بار از فردا. ولی واقعا این سه چهار روز همینجوری الکی بچرخ و چیتان و پیتان کن و تا هروقت دلت میخواد بخواب، خیلی چسبید:)
ولی خب دیگه باید یواش یواش به خودم بگم که آقایونا و خانومونا:) کافه تعطیله و پاشو برو سر زندگیت:))
شب شده پرستاره:)
ورزش نکردم به دلیل ضعف بیش از حد. گویا این ضعف تا مدتها بعد از خوب شدن اون مریضی کوفتی همراه آدم میمونه. یعنی چندنفر از دوستان و آشناها چنین گفتن:)
خلاصه ورزش نکردم. اما به جاش خونه رو جارو زدم و یه گردگیری ریزی هم کردم. آخرین شاخههای گلای داوودی پردوامی که خریده بودمو انداختم تو سطل.
گفتم برم بیرون هم هوای تازه بخورم هم این که گل جدید بخرم.
طبق معمول هرچی زباله تو خونه بودو جمع کردم و زدم بیرون. برادرم یه پک خیلی قشنگ که توش یه اسپیکر ، یه سررسید، چندتا پیاز گل لاله و نیز یه بسته خرمای خاصویی با مغز داشت ،بهم داده بود.
کارتن خوشگل اونم خالی کردم و اول دلم نمیومد بندازم بره ولی بعد دیدم واقعا جا ندارم. فلذا جعبهی خالیم با آشغالا برداشتم و رفتم بیرون.
یه آقای زباله گردی کارتن مذکورو از دستم گرفت و اصلا نذاشت برسم به سطل زبالهی سر کوچه. هرچند همسایههای کوچه، آََشغالارو میذارن وسط کوچه کنار تیر چراغ برق و دو قدم زحمت راه رفتن به خودشون نمیدن، اما من حالم ازین کار به هم میخوره. بس که منظرهی کوچه رو خراب و کر و کثیف میکنه.
هیچی دیگه بعدشم رفتم گلفروشی محلمون. شاید باورتون نشه، فرزیای هفتاد و پنج تومنی در عرض یه هفته شده بود صد و سی تومن. زینرو از خریدش منصرف شدم چون حداقل دو بسته باید بخری که به چشم بیاد.
دوشاخه آلستومریای زرد و بنفش گرفتم که به نظرم تازه تر هم بودن. برگشتم خونه و یه کم حساب کتابامو ردیف کردم. ذهنم برای برنامهریزی امروز خیلی یاری نمیکنه.
فقط در حال حاضر میدونم به لحاظ مالی نه به کسی بدهکارم و نه از کسی طلبکار. ازین لحاظ کاملا صاف و پاک شد کارم. یه مقدار بدهکار بودم که همه رو پرداخت کردم. اما برنامهی سال جدیدم احتیاج به تفکر و تدبر بیشتر داره.
شب که مهمونی از جانب و من و یکی دونفر مطلع از روابط غیر حسنهی میزبانا با همدیگه ، کنسل شد ولی بقیه به گمونم رفته باشن. ازونطرفم خونهی برادرم شام دعوت بودم که اونم پیچوندم و ازین تو خونه بودن طبق معمول خرسندم.
توی فکرم بود که تو سال جدید، یه فایل باز مرتبط با درس و مشقو ببندم. امروز دربارهاش خیلی فکر کردم. یه نتیجه ای هم گرفتم. حالا صبر میکنم ببینم فردا و پسفردا هم اگر نظرم همین باشه، بخش بزرگی از پروسهی بستن فایل، جلو میره.
یه چیز بیربطم این که سریال گناه فرشته، چرا اینجوریه؟ این قسمت قشنگ صحنهها و حرفای اروتیک داشت:) مناسب دیدن با خانواده اصلا و ابدا نیست:)) چقدرم لوس و چندش و عجیبه. واقعا حیف امیرآقایی:) البته که من کماکان با چشایی که رو مردمکش یه قلبه، سکانسای مربوط به امیرآقاییو میبینم ولی هم کمه، هم این که چندشی سریال نمیذاره بیشتر حظ بصری ببرم:)
حتما میدونین دیگه من سلطان زردبینای جهان و نیز ملکهی دیدن سریالای مزخرف پخش خانگیم:) زینرو امروز همچین داغ داغ و تازه از تنور درومده، جنگل آسفالتو دیدم. بروبچز همه هستن از نوید محمدزاده و زنش تا امیرجعفری و زنش. بچهها دیگه خونوادگی کار بازیو قبول میکنن.
نیما شعباننژادم هست اما خب تو این قسمت همش مست و پاتیل بود. شکیب شجره هم دست بر قضا هست:) البته فکر نکنین من رو این دوتا کراش دارم یا چیزی. نه خدایی. فعلا تنها کراش وطنی جدی من امیرآقاییه:)
به عنوان یه کثیرالکراش:) بیشتر تو کار بروبچز خارجیم. تو ایرانیا لامصب همین امیر آقایی مدت مدیدیه درگیرم کرده. فی الواقع علاوه بر کثیرالکراشی خیلیم موقت الکراشم. یعنی سریع نظرم عوض میشه. نمیدونم چرا از امیر آقایی نظرم برنمیگرده؟ البته اینجاست که شاعر خیلی بیربط میگه، یارب نظر تو برنگردد:))
بگذریم ،جنگل آسفالت برای قسمت اول قابل قبول بود. خیلی چیز چندش و گل درشت و داستانی توش نداشت. به نظرم آدم وار اومد.
جونم براتون بگه که دویدن روز اول فروردین، خودشو شب با فشار به هزار جا نشون داد. بدینسان که گویا اسید لاکتیک زیادی تو ناحیه اقصی نقاط تجمع کرده بودن و درد و انقباض و باقی داستان:)
حالا قسمت مازوخیستی کار اینجاست که من به این درد پس از ورزشای سخت به شدت علاقمندم:) اما خب این یکی واقعا جدی بود و بدن جوری تحت فشار قرار داشت که دیگه یه دست به آب رفتن شده بود برام کار شاق.
خستگی و درد نمیذارن راحت بخوابی که. زینرو منم خواب ناراحت اما بسیار طولانیی کردم. فی الواقع روز دوم فروردینم از حوالی ظهر شروع شد.
حالا دیر از خواب بیدار شدم، بدنم گرفتگی سخت داره، افتادم به فکر و خیال این که واسه فصل گرما لباس مناسب ندارم:) اگه خاطر عاطرتون باشه، بیوتیتون مدت مدیدیه خرید لباس نمیکنه. واقعنم راضیم از رویهی یکسال و نیم گذشتهم.
فقط این وسط یه چیزی هست اونم این که به شکل جوگیرانهای سال گذشته همهی لباسای تابستونیو بقچهپیچ کردم و بردم خونهی مادرم اینا که یعنی دیگه لازمشون ندارم و به هرکی میخوان بدن.
حالا من موندم و مشتی لباس گرم. لباس گرمای قدیمی. البته که دست بهشون نمیزنم و سال بعدم اگه عمری باشه همینارو میپوشم. اما لباس خنک برای بیرون واقعا هیچی ندارم. یعنی حالا من چی بپوشم از نوع واقعیشو دچارم بهش.
به خاطر همینم ظهر با چشمای نیمهباز میخواستم از یه سایتی آنلاین شلوار کتون نازک با یکی دوتا تونیک بر و رو دار سفارش بدم. بعد با خودم گفتم نه این کار درستی نیست ببین نمایندگی فروششون کجاست، تو خلوتی، خوش خوشان برو حضوری ابتیاعشون کن.
بعد شروع کردم به زنگ زدن به شمارههای فروشگاههایی که تو سایت به عنوان نماینده فروش لیست شده بودن. یعنی این همه پیگیریم عجیب بود. خداروشکر یکی دوتا از فروشگاهها گفتن ما ازیکشنبه هستیم و یکی دوتاشونم گفتن دیگه محصولات بهدخت رو نداریم.
پروژه با شکست مواجه شد. دیگه پاشدم به سختی دستی به سر و روی خونه کشیدم و دیدم واقعا شعب ابیطالب تو این خونه مصداقی دوباره یافته. شال و کلاه کردم و زدم به خیابون. اول از یه دستفروش چهارجفت گوشواره خریدم که مبادا بی گوشواره از دنیا برم:)
بعدم دو سه تا مغازه رفتم و یکی دوتا لباس پرو کردم. بعد که دقیق شدم دیدم دارم شومیز مجلسی پرو میکنم در حالیکه لباس کژوال بیرون لازم دارم. همین که متوجه اشتباه زدن خودم شدم، سریع دست و پامو جمع کردم و از مغازه پریدم بیرون.
تازه جلوی لباسفروشی یادم افتاد اصلا من اومدم میوه و سبزی بخرم نه پوشاک و گوشواره:)) هیچی دیگه رامو کشیدم و رفتم میوه فروشی همیشگی تو محلمون. آقای میوه فروش تا منو دید گفت اوووه خانوم کم پیدایین و سال تازهتون مبارک باشه. منم که ترکیب سال تازه برام جدید بود و تا حالا نشنیده بودم یکی بگه سال تازهت مبارک ، با سرخوشی شروع به ریختن گوجه فرنگی تو کیسه کردم.
کلا من و برو بچز محلمون سری از هم سواییم و دیرایامیه که با هم تبادل دل و قلوه میکنیم. این آقای میوه فروش هم یه سالی میشه اومده و رفته تو لیست مبادلهی دل و قلوه. حالا امروز خیلی مهربون و همچین صمیمی شمارهشم برام نوشت و گفت هروقت میوه خواستین یه زنگ بزنین میارم جلوی در خونه:))
با دستانی پر از میوه و اقصی نقاطی که هنوز به خاطر ورزش دیروز تحت فشار بودن، اومدم خونه. یه پاستای سبزیجات نه چندان خوشمزهای درست کردم و خوردم.
در حین غذا خوردن هم سریال افعی تهرانو دیدم. البته قسمت سومشو. دو قسمت قبلیو قبلا دیده بودم. بعدم دیگه خریدارو جا دادم و گوشوارههای جدیدم امتحان کردم و دیدم هزار الله اکبر چقدرم بهم میان:) کلا نسبت به گوشواره یه کشش عجیب و عمیقی دارم .
بعدم با دوستم حرف زدم و به یه موضوع تلخ و دردناکی پی بردم. این که کنسل کردن مهمونی چند شب پیشم فیالواقع لگد زدن به بختم بوده و میزبان یه آقای بسیار دلنشینیو دعوت کرده بوده تا با من آشنابشه:) خب اینارو نمیگن به آدم:) اگه میدونستم که توجهی به خستگی و بیحالی نمی کردم و میرفتم خب:))
بعدم که به دوستم گفتم ماهیو هروقت از آب بگیری تازه است و زینرو یه قرار دیگه ترتیب بدین:) با نثار یه مقدار بد و بیراه بهم گفت که اون آقای دلنشین فعلا تشریف بردن سفر و یه ماه دیگه برمیگردن و من الههی فرصت سوزی و چند تا صفت ناجور دیگهم.
هیچی دیگه واقعا لقت به بخت بوده گویا:))
برای فردا شبم یه مهمونی دیگه دعوتم. قطعی نگفتم میرم ولی میگم نکنه نرم و باز یه عزیز دلنواز و دلنشین دیگه رو از دست بدم:) کاش به میزبان زنگ بزنم و قشنگ ته و توی مدعوینو دربیارم:)
حالا تا فردا شب کلی مونده و یه مَثَل مسخرهای هم هست که میگه یه سیبو بندازی هوا هزار تاچرخ میخوره تا بیفته پایین:) یا یکی دیگه میگه ازین ستون به اون ستون فرجه:) خیلی ربطی به این موقعیت ندارن. ولی خب شایدم میزبان خودش امشب یه پیام بهم بده و بگه که فردا ده تا عزیز دلنواز تو جمعن تا منم دستم باز باشه تو جداسوا کردن:)
دقت کردین خودمو بای دیفالت منتخب اون ده تای فرضی میدونم و فقط منم که قراره بپسندم؟:) خداوند درین شب عزیز به تمام مرضای اسلام شفای عاجل عنایت کنااااد. لال از دنیا نری بلند بگو آمیییییین:)
دیدین کلا ترکیب اول فروردین یه حالیه؟ یجوری انگار بوی نویی و تازگی میپیچه زیر دماغت، هم دغدغه و اضطراب حالا چیکار کنم که امسال متفاوت و خوب باشه میریزه تو جونت.
برای من که اینجوریه. دیروز و امروز کلا زمان با فمیلی گذروندم و لباسای مجلسی هم تنم کردم. یجوری که برادرم گفت پاتختی حنابندونیه و ما خبر نداریم؟:) کلا خونوادگی گولهی نمکیم. با وجودی که دیشب اینو بهم گفت بازم امشب یه لباس چیتان پیتان دیگه پوشیدم و آرا بیرا کرده راه افتادم سمت منزل والدین. البته با یه تاغار آش رشته:)
خلاصه که بدینسان سال ما نو شد. البته ناگفته نماند که لحظهی تحویل سال بیوتیتون زیرپتو بود و اگه نگیم خواب هفت پادشاهو میدید لااقل سه تا و نصفی روشاخشن:) خدایی خیلی ساعت ستمی بود. اونم برای من که ساعت دو از خونه مادرم برگشتم و اول به شکل جوگیرانه ای گفتم تا سال تحویل بیدار بمونم.
یه ساعتی بیدار موندم و تو اینستاگرام عکس سفرهی هفت سین دیدم و بعد دیگه غش کردم. انتظار زیادی از خودم داشتم. چون روزشم پادری شویان و سرویس بهداشتی سابان داشتم و زینرو خسته بودم. شبم که به هرحال مهمونی شام بود و کمک کردن و بردار و بذار کردن.
خلاصه که ساعت سه غش کردم و لحظهی طلایی و ملکوتی سال تحویلو از دست دادم. حالا میگن موقع سال تحویل تو هر حالی باشی، تا آخر سال بر همون منواله:) من راضیم که تا آخر سال زیر پتو باشم . مشکلی ندارم هییچ. البته زیر پتو و خواب راحت مدنظرمه.
این که ازین. امروزم دیر بیدار شدم و اما استارت دویدن تو پارکو زدم. بزن اون دست قشنگه رو:) یه پنج کیلومتری به هر والذاریاتی بود دویدم. البته خیلی آروم و آهسته. پارک عاااالی بود و اولین شکوفههای بهارم دیدم. به ژاپنیارو بگو چه عشوهای میومدن. آخرکار ام کفشاو جورابامو درآوردم و پاهامو گذاشتم رو چمنا. خیلیم ادایی اطواری:)
بعدم که اومدم و دوش و آش و منزل والدین. یه نیم ساعتیه برگشتم و فی الواقع باید دیگه امادهی خواب بشم. قبل ازین که بخوابم بگم که عید و سال نوتون مبارک باشه. نگین اوووه چه بلاگر آداب ندانیه:)
با یه عنوان خیلی جذاب و جدید اومدم خدمتتون:) ولی خدایی امروز آخرین روز کاری چهارصدو دو بود دیگه. فلذا امروز سال تموم شد و باقی یه بیست و نهم تعطیله با یه سال تحویل ناوقت:)
منم تو این واپسین روز سال مثل باقی روزای سال یه مشت کار کردم و یه مشتم دور خودم چرخیدم.
البته که درین اثنی به سانتی مانتالیسم مواج تو اینستاگرام و کانالای تلگرامی هم فحش دادم . مثلا یارو برمیداره مینویسه وااای همین الان بوی عید تو بازار تجریش و ال و بل. حالا تو تجریش سگ میزنه، گربه میرقصه.
یا مثلا مینویسه بوی بهار با بوی پردهی خیس آویزون تو خونه، ترکیبی از بهشت:) آخه واقعا این ترکیب بهشتیه؟ نه واقعا؟
حالا منم یه وقتایی جوگیر و سانتی مانتال میشم ولی نمیدونم چرا اینقدر ازین حرفا لجم میگیره. انگار که کلی آشفتگی پشت یه رنگ و روی بزک کرده، مخفیه. البته که حس منه و شاید اونایی که مینویسن همین قدر کیفورن از پرده و تجریش و غیره و ذلک.
کلا از دیروز تنهم خورده به تن گوزل بالا:) یجوری بیاعصاب طورم انگار. حتی سردرد دائمی و لاینقطع هم دارم. راستش این روزا برای من یادآور یه مشت چیز تلخ و ناراحت کننده است. برای همینم خلقم تنگ میشه. همیشه هم آرزو میکردم یه قدرتی داشتم از بیستم اسفند تا پونزدهم فروردین محو میشدم بعدم دوباره برمیگشتم.
حالا تو این بیاعصابی من طبقه بالاییمونم جوگیر شده و تو فسقل جا نمیدونم داره چیو میتکونه که از صبح من رو ویبرهم. بس که این بشر رفت و آمد و سر و صدا داشت. در ورودی ساختمونم یجوری میبندن انگار ارث پدرشونو طلب دارن. دَلی شیطان میگه برم تو گروه تلگرامی ساختمون طوفان به پا کنم و بگم بابا کمی آروم بشین ببینیم داریم چه غلطی می کنیم.
اما خب کظم غیظ از اوجب واجباته و بهتره یه بیوتی کاظم باشم تا یه بیوتی جابر و قاسم و منتقم:)
ساختمون ما آسانسور نداره. بعد یه همسایه داریم همین که میرسه جلوی در واحد ما اول یه فین بلند بالا میکنه و بعدم گلو صاف کنان به راه خودش ادامه میده. یه بار میخوام درو وا کنم بگم جناب شاید آلرژی به طبقه دوم دارین؟ وگرنه نمیشه که عدل اینجا تمام اخلاط جهان بیان سراغتون که.
البته اگه بگه آره آلرژی به این طبقه دارم و فرمایشی هست بفرمایین؛ قطع قریب به یقین از پاسخ درخواهم ماند:) همون بهتر که من با این میزان از تسلط تو دعوا، نرم سراغ دفاع از حق و حقوقم. چون مسلما یه چیزیم بدهکار یارو میشم و بابت طبقه دوم بودن و ایجاد آلرژی و تولیدموف و داستان ممکنه ازم شاکی بشه:))
آهان یادم رفت اینو بگم. البته به موف و خلط همسایه بیربطه، اما من ازین که دیروز اون مهمونی کذاییو نرفتم بسی از خودم راضی و خرسندم. فکرشو بکنین مهمونی میرفتم و خلاصه حواشی مهمونیم پیش میومد و منم دیر و بد میخوابیدم اونوقت با این کلندر پر از کار امروز باید چه گلی به سرم میگرفتم؟
جدیا همینجوریشم امروز سرم با تهم گلف بازی میکرد و نمیتونستم مغزمو جمع کنم. حالا شما بدخوابی و کم خوابی هم میزدی تنگش لابد همین نیمچه اعتبارمم به فنا میرفت.
خب فکر کنم در مورد همه چی حرف زدم :خونه تکونی طبقه بالایی، درکوبیدن مهموناش، اخ و تف طبقه بالاییتر، احساساتی بازی دراوردن اغراق امیز ملت برای بهار و حواشی و اعصاب گلمرغیم.
به گمونم دیگه نکتهی قابل عرضی نمونده و همه رو گفتم. اینم بگم که فرداشب خونهی مامی و ددی دعوتیم به صرف شام شب عید. بعد من لباس نو ندارم:)) یعنی یهو فکر کردم فرداشب چی بپوشم تو جمع فمیلی. دیدم واقعا هیچی ندارم. یاد سریال خانه به دوش و آناهیتا همتی بخیر:)
فی الواقع از ترکیبات معکوس تو عنوان پست بهره بردم. یعنی امروز از شدت بیحالی و خواب طوری بودم که میخواستم فقط برم زیر پتو و بس.
با این تواصیف، زورم فقط به مهمونی شب میرسید و کنسل کردنش. زینرو با قلبی مالامال از غم و اقصی نقاطی گسترده:) رفتن به مهمونیو کنسل کردم. حالا در نطر بگیرین که لباس و اکسسوری مورد نیازو از دیروز چیده بودم رو میز. امشب خیلی وزین و مجلسی برشون گردوندم سرجاشون.
بعدم که از رفتن منصرف شدم با اسنپ سفارش چهارتا بستنی و چیپس و ماست موسیر دادم. دوتا از بستنیا و چیپسو با نصف ماست خوردم. بعدم کلی پسته.
الانم تا حدودی عذاب وجدان دارم ازین همه آشغال خوری. ولی واقعا داریم به غم انگیزترین حالت اسفند نزدیک و نزدیک تر میشیم و کنترل و تنظیم هیجانات منفی از دستم در رفته.
امسال البته نسبت به سال گذشته آرومترم. لااقل ازون وسواسهای عجیب و غریب خبری نیست. اضطراب بهمن و اسفند سال گذشته واقعا جانسوز بود.
امسال اوضاع خوبه. لااقل تکلیف خیلی از چیزا برام روشن شده و تا حدودی میدونم با خودم چندچندم.
بگذریم. اگه بخوام از امروز بگم، باید عرض کنم که صبح کار و بارم شروع شد.ساعت ده و نیم. اولش خوب بودم و خلقمم تو وضعیت نسبتا خوبی به سر میبرد. اما کم کم هی پایین اومدم. اونقدر که دیگه ورزشم نکردم حتی.
عصرم سرکار بودم ولی به قول سربازا تو خدمت، به نکِشی افتاده بودم. کار جلو نمیرفت و با اجبار ادامه میدادم. ازون شنگول و خجستهی دیروزی فقط یه یاد و خاطره مونده بود انگار.
شب با خودم فکر کردم، برانگیزان این حالت بیحال و کج خلقم چی میتونه باشه. دیدم بی که حواسم باشه خاطرم با خاطرات تلخش تبانی کرده باز. از ظهر مدام فلاش بک میخوره و هی یه صحنههایی میاد جلوی چشمم. صحنههایی که اعصابمو به هم میریزن.
اینارو که داشتم مینوشتم، یاد پست اینستاگرامی هلیتاک افتادم. تو پستش هلیا با آب و تاب میگه که گذشته رو باید فراموش کرد و ال و بل. حالا یه همچین مضمونی. خوبه دیگه تو جنبش هر ایرانی یک پادکست، ادمایی مثل هلیا خیلی برد کردن. اومدن و یه مشت حرف در مورد برنامهریزی و غیره و ذلک ردیف کردن و بعدم دیگه سالنامههای زشتیو به اسم پلنر چاپ کردن و خداتومن دادن دست ملت جوگیر.
دست آخرم، جوری که انگار صداشون از جای گرم درمیاد اوصینا به فراموشی گذشته و نگاه کردن به افقهای روشن آینده:/ البته که حالا این داستان هلی تاک یه رنگ و بویی از دانش داره و فقط انگیزشی زرد نیست. اما در مجموع رو مخ منن همشون.
الان یکی از خوانندههای نگرانِ حاضر در صحنه میاد کامنت میذاره که بیوتی جان فکر کنم این تغییرات مودیت به خاطر نخوردن آفتاب به سرته. یه کم آفتاب بگیری بهتر میشی:)
داریوش یه آهنگی داره به اسم سرود زندگانی. به کم اسمش ادمو یاد شعرای نصرت رحمانی تو کتاب درسیا میندازه ولی خودش به گمونم بی نظیرترینه. البته که من داریوش خیلی دوست دارم و جزو آدماییم که به قول منصورِفیلم نفس عمیق، من داریوش گوش میکنم. امیدوارم شمام مثل آیدای نفس عمیق، نکتهشو بگیرین:))
داشتم از آهنگ داریوش میگفتم. امروز افتاده بودم رو دور پرو لباس واسه مهمونی فرداشب. هی لباسارو از تو کمد بیرون میاوردم و با کفش پاشنه بلند میپوشیدم و هی قربون صدقهی دست و پای بلوری خودم میرفتم:)
تو همین حیص و بیص خجستگی، یهو دیدم دارم با خودم زمزمه می کنم : هنوزم چشم دل، دنبال فرداست؛ هنوزم سینه لبریز از تمناست؛ هنوز این جان بر لب ماندهام را در این بیآرزویی، ارزوهاست...
هیچی دیگه این زمزمه کردن همانا و گذاشتن این اهنگ رو تکرار همانا. اونقدر با داریوش همخوانی کردم و بلند بلند باهاش دم گرفتم که همسایهها میتونن به جرم ایجاد مزاحمت صوتی برن ازم شکایت کنن:) داریوش میخوند، من میخوندم. خیلی دل میخواد با داریوش همخوانی کردن. خیلی:)
خلاصه منبعد میتونین هنوز خجسته هم صدام کنین:) میدونم این سوال براتون پیش اومده مگه تو کار و زندگی نداری بشر؟ جالبه بدونین دست برقضا امروز کار هم کردم. یعنی این تعهد من به کار و پول درآوردن مثال زدنیه. البته که خودکشی نکردم اما به هرحال قوت شبم فراهم شد:)
امروز بعد از پونزده روز ورزش هم کردم حتی. بماند که قشنگ جون نداشتم و افت کرده بودم اما در کل خوب بود. یه ربعیم سندیارو ریختم تو داریوشا و واسه خودم حرکات موزون و شکیل انجام دادم. (دارم به برازندگی اسم هنوز خجسته به خودم بیشتر پی میبرم:)
هوا هم یه چیزی تو مایههای عاشق کش و معشوق لهکن بود رسما. زینرو من قرمهسبزی هم بار گذاشتم. میدونم زینروی بیربطی شد. فیالواقع پختن قرمهسبزی نمیتونه به هوا ربط داشته باشه اما خب به خجستگی ربط کامل داره. حتی این که بعدش اونقدر غذا بخوری که نتونی ازجات پاشیم از حواشی خجستگیه.
دیگه همینا. مورد قابل عرضی نیست .غیر ازین که هنوز خجسته، فردا هم باید ورزش کنه و برنامهی کلندرشم آدمیزادی و دلرحمانه است. یجوری انگار از زیر یوغ استثمار و استعمار خودم بیرون اومدم و برنامههای خفیف تری واسه خودم میذارم.
دارم از خواب و خستگی، غش میکنم ولی هرجوری نگاه کردم دیدم نمیتونم بدون به روز کردن اینجا سر راحت بر بالین بذارم:) خب جونم براتون بگه که امروز کلاس آنلاین داشتم. زینرو صبح باید هشت و نیم سر کلاس حاضر میشدم.
اما خب زهی خیال خام. چون خواب موندم. یعنی هفت بیدار شدم گفتم یه ذره دیگه بخوابم. همین یه ذره دیگه همانا و نه و نیم از خواب پریدنم همانا:)
کلاسو دیر و خوابالود جوین شدم. واقعا نمیفهمیدم داستان از چه قراره. یه صبحونه ای هم تو همون حیص و بیص خوردم و بعدم دوستم زنگ زد و خلاصه کلاس داغ از تنور درومده تبدیل شد به این که حالا بعد آفلاینشو گوشمی کنم :/
حین صحبت با دوستمم شیشههای دوتا پنجرهی خونه رو شستم و رفتم. یعنی وضوح تصویری پیدا کردن دیدنی:) البته قبل ازین کار خونه رو جارو و تی زدم. اون موقع هنوز دوستم زنگ نزده بود و منم مثلا سر کلاس بودم. ولی بس که نمیفهمیدم به کارای یدی همزمان رو آورده بودم.
یعنی یه نیمچه خونه تکونیی هم کردم. بعد خسته و گشنه شدم. کوکو سیب زمینی درست کردم و با گوجه و سبزی خوردم نوش جان کردم. گناه فرشته رم دیدم. هربار می بینمش میگم بیوتی قشنگم ول کن این خزعبلاتو. اما باز به هوای قد و بالای امیر آقایی میرم سراغش. لامصب خیلیم امیر آقاییش قلیله و به جاش دری وریای دیگه کثیر:)
جمعه بود و موسم سر زدن به والدین و کلا به جا آوردن مناسک صلهی ارحام. حوصله ی غذا پختن نداشتم . شکلاتایی که از کیش آورده بودمو زدم زیر بغلم و روندم به سمت والدین. رسیدم بابام داشت نماز میخوند و مامانم هم از پنجره اتاقش داشت جای پارکهای تو کوچه رو رصد میکرد.
شاکیم شد که چرا من جلوی ساختمونشون پارک نکردم و اون جای خالیی که مادرم دیده بودو ندیدم و رفتم جای دورتری پارک کردم:)
دیگه بعدشم طبق معمول کلی ازین در و اون در حرف زدیم و بعدم من برگشتم خونه. شاید باورتون نشه ولی هنوز اون حسی که انگاریکی به قلبم چنگ میزنه، همرامه. هنوز درست نشده. اما به گمونم زمان بدم بهش درست میشه. حسیه شبیه دلتنگی، سرزنش به خاطر دلتنگی، بغضی که هی سرکوب میشه و ناامیدی خالص. یه نموره تلخی تنهایی هم توش هست. پوچی و بیپناهی هم هست.
دیگه همینا. برم بخوابم که فردا آخرین شنبهی امساله و چه شنبهی شلوغیم هست. راستی من دوهفته است ورزش نکردم. بعد از مریضی و سفر فردا دوباره استارت ورزشم خورده میشه. دو جفت کتونی نایکی هم به مناسبت تولدم هدیه گرفتم. این یعنی استارت دویدن هم باید بخوره.
گفتم عنوان پستو عاشقانه بذارم بلکم حال و هوای بلاگ اسکای عوض بشه:) می بینین بیوتیتون چقدر انسان شکیل و فکوریه؟ حتی به حال و هوای بلاگ اسکای هم میاندیشه:)
خب حالا دیگه بریم تو حال و هوای خودمون که امروز کمی تا قسمتی سبک گلمرغی روش کار شده بود:) فیالواقع همه چی از دیروز از دیشب شروع شد. یه مقداری از ماجرارو براتون تعریف کردم و خب بعدش من دچار بدخوابی شدم. حالا صبحم هم کلاس آنلاین یه روزه داشتم هم جلسهی کاری.
نگم براتون که با چه وضعی خودمو بیداروندم و سرپاووندم:) میدونم دارم تن حضرت فردوسیو تو گور میلرزونم با این شکل نوشتاری و فعلهای ترکیبی. حضرت سی سال رنج نبرد که این به سر فارسی بیاد. در هرحال این که امروز تموم شد.
کلاسو که گذاشتم آفلاین تماشا کنم بس که دست و پام رفت تو هم. جلسهی کاریم خیلی سمبل کاری شد.
در مجموع یه حالیم انگار یه نفر قلبمو چنگ میزنه و محکم فشار میده و بعد ول می کنه. مستمر و مکرر داره اینکارو میکنه. میدونمم برای چی و چرا و چطور. اما خب باید تحمل کنم و بذارم رد بشه و بره.
فردا هم یه کلاس آموزشی دیگه ثبت نام کردم. اونم به روزه و هشت ساعته است. کلاس فردارو حتما با موقع شروع و به موقع تموم میکنم.
امشب بخوابم دیگه اوضاع بهتر میشه.
شاید باورتون نشه چون واسه خودمم عجیبه تو یکی از گرونترین خیابونای تهران نشستم. البته جا واسه نشستن نبود، روصندلی ایستگاه اتوبوس نشستم.
اومدم فیشال. اما خب زود رسیدم و بعد از ایستگاه مترو باهنر قدم زنان خودمو رسوندم به جایی که بهش میگن دزاشیب. خسته شدم و برای نفسی چاق کردن نشستم تو ایستگاه اتوبوس.
هوا خیلی ملس و ملوسه. ازون هواهای اسفندی که میشه توش دوباره عاشق شد. داشتم فکر میکردم خونهی پرش سی سال دیگه زنده باشم. اگه ساعتای خواب و دستشوییم ازش کم کنیم عملا چیز زیادی ازش نمیمونه. تازه این سی سال آخر خیلیم فرق داره داستان. دیگه فرسودگی جسم میاد و مابقی قضایا.
بعد با خودم گفتم چقدر دلم میخواد تو لحظه باشم. همین لحظهای که توشم رو بنوشم با همهی کیفیاتش. حتی دلم خواست دوباره عاشق بشم و حتی دوباره شکست عشقی:) بخورم. کلا دلم میخواد کل زندگیو، زندگی کنم. نه یه تیکه دو تیکهشو.
نه این هک نشده:) بله خودمم. این آفتاب و این هوا حالمو به احسن الحال چرخونده. این حالمو دوست دارم. هرچند کلی طول کشید تا بفهمم علت تعطیلی کافهها و رستورانا ماه رمضونه و یه لاتهی قاچاقی نسبتا بدمزه تو مترو خوردم اما خلقم تنگ نشد.
بی تفاوت نیستم ولی دلم میخواد مایندفول باشم و نذارم محیطو مشکلاتش زمام کارو از دستم دربیاره.
خلاصه که من برم به فیشالم برسم و بازم برمیگردم:)
*****
برو بچز فیشال از جای قبلی جابه جا شده بودن و نگم براتون از این جای جدید. اووووف خیلی نو و تمیزبا یه ویوی بینظیر. در مجموع همه جوره میرزید رفتن و هزینه کردنم.
یه گلدون خیلی خیلی کوچیک کاکتوسم بهم دادن که رو نیمکت یه پارک جاش گذاشتم. البته بعد ازین که کل زندگیمو به خاک و خل کشید، یه همچین تصمیم اسفناکی براش گرفتم:)
حالا تو پارک چیکار میکردم هم داستانی است پر خون دل و آب چشم. یجورایی آروم آروم انگار تو ذهنم پروندههای گره خورده با احساسات شدید دارن، بسته میشن. در واقع بهتره بگم از سدت و حدت احساسات اتچ شده بهشون کم میشه.
یکیش همون داستان دوست نیمهراهم که چندتا پست قبل درموردش نوشتم. یکیشم انگار امروز آخرین جرعهی جام تهیش، تو همون پارک ریخت رو زمین.
فیالواقع بعد از فیشال، یه قراری با دیلوییس گذاشتم و چون ماه رمضونه و جایی باز نیست توی یه پارکی نزدیک خونهش که سرراه منم بود، قرار گذاشتیم. به گمونم آخرین ملاقات ارنج شدهی ما دونفر بود تا آخر عمرمن. ملاقاتای تصادفیو نمیدونم ولی دیگه من قراری نمیذارم.
قرار دردناکی بود. اما خب انگار تو این چندوقت بعد از هربار حرف زدن یا ملاقات کردن، هی ذره ذره همه چی آب رفت و برای من تبدیل شد به یه نقطهی کوچولو.امروز انگار اون نقطه هم محو شد. ناپدید شد.
سوار مترو که شدم اشکام بند نمیومدن. مترو هم اینقدر شلوغ بود که حفظ بقا و تامین اکسیژن لازم برای ادامهی حیات، واسه آدما از اوجب واجباته. زینرو دیگه هیچ کس حواسش به اون یکی نیست و من تا میتونستم گریه کردم و اب دماغمو بالا کشیدم.
این سوالا تو سرم مدام میچرخیدن: چرا اونقدی که من دوسش داشتم، دوسم نداشت؟ چرا اونقدی که برام مهم بود،براش مهم نبودم؟ هی مثل روضه خونای بالای سر قبرا، اینو تکرار میکردم و اشکام سرازیرتر میشدن.
با یه همچین حال نزاری رسیدم خونه. اول رشته پلو با مرغ دیروزیو گرم کردم و با سبزی خوردن بلعیدم. آخرشم یه تیکه نون سنگک هم گذاشتم کنارش و همچین دونونه طور اساسی غذا خوردم.
انصافا روضههایی که خونده بودم اشتهامو دوبرابر کرده بود. دیدی بعضیا میگن غصه که میخورم دیگه آب از گلوم پایین نمیره؟ برای من برعکسه. اتفاقا این جوروقتا سنگم لیز میخوره و از گلوی من پایین میره:)
بعد که قشنگ نیازهای اولیهام برآورده شد، نن جونم اومد بغلم کرد و گفت سیر شدی؟ گفتم بابا من مشکلم گشنگی نبود که:) گفت میدونم ولی خب گشنگی پیاز داغ مشکلتو بیشتر کرده بود و گلوکز درست درمونیم به مغزت نمیرسید.
آخه بیوتی قشنگم، دی لوییس مگه چیزی از دوست داشتن و اهمیت دادن به رابطهی عاطفی سرش میشه که برای تو اینکارارو بکنه؟ دیدم کاملا درست میگه. بعدم اینجا یه کم هم بی ادب شد و گفت گورباباش و یه مقداری هم فحشای زشت داد. بعدم یه بوس از گونهام کرد و چادرنمازشو کشید رو پاهام و گفت یه کم دراز بکش تا من یه چایی برات بریزم:)
خلاصه پروندهی دی لوییس و احساسات عجیب و شدید اتچ شده بهشم تو این ساعت عزیز بسته شد. میریم که خاک سی سال باقیمونده ی عمرو به توبره بکشیم.
درین به توبرهکشی با ما باشین:))
یعنی انگیزشی بیشتر ازین میخواین. اسم وبلاگو بذارم هنوز انگیزه؟ یا نه اصلا بیا باکلاسش کنیم و بگیم استیل موتیویشن:) چرا یاد تفلون و چدن افتادم یهو:)))
چهارشنبه سوریه گویا و بچههای پایین دارن از جون مایه میذارن و تا شنوایی هممونو بر فنا ندن دست بردار هم نیستن.
من الان کارم تموم شد و نشستم به نوشتن سومین پست امروز. بیش فعالی بلاگ اسکایی گرفتم امروز و هی فرت و فرت پست میذارم:)
هیچی دیگه امروز یه چهارپنج ساعتی کار کردم و مابقیشم به یللی تللی گذروندم. اما خب دلیل نمیشه رشتهپلو نخورم تو این مناسبت عجیب و قدیمی. زینرو رشته پلو با سینهی مرغ درست کردم و با سبزی خوردن و ترشی کلم قرمز زدم بر بدن.
الانم میخوام برم دوش بگیرم و اگه بشه یخورده به امورات درس و مشق رسیدگی کنم . فردا کلاس دارم. هفتهی پیش که نتونستم به دلیل بدخوابی برم. حالا ایشالله ایشالله فردا به خیر بگذره.
هنوز با مادرم حرف نزدم. به گمونم امشب همه خونهشون جمع میشن. من واقعا همت رفتنم نبود. حوصلهی شلوغ پلوغیو ندارم هیچ.
راستی دیدین امااستون واسه فیلم poor things اسکار نقش اول زنو گرفت؟ خیلی جالبه که تو سی و شیش سالگی دوبار اسکار گرفته.
نمیدونم چرا یهو یادش افتادم:) البته از دیروز همین جوری فکرش تو سرمه. مخصوصا اون صحبتش موقع گرفتن اسکار و هیجان زدگیش. با خودم گفتم واقعا لحظههای اینچنینی هزار بار تقدیم خودم و جمیع آرزومندان.
خلاصه هیچی دیگه. بماند که ذهن جهان سومی من مدام سوییچ میکرد رو شوهر اما استون و دخترش. اینکه مثلا شوهرش چهجوری میتونه با نود اما استون وسط فیلم کنار بیاد؟ خدایی ذهن طالبانی داعشیمو خیلی دوست دارم وسط این هاگیرواگیر:/
دیگه همین. شانس آوردین احساس میکنم تو سرم خالیه و هیچی واسه نوشتن ندارم. وگرنه تا صبح براتون میبافتم. همین اما استونو میگرفتم و ول نمیکردم تا فیها خالدونشو دربیارم. اما خب خالیم و بی حوصله. البته که دلیلشم میدونم ولی حتی حال نوشتن از دلیلشم ندارم:))
این روزای سال وقت وداع با سال قبلی و آشنایی با سال جدیده. خاصیت یه همچین روزاییم یجور دلتنگی و غم آمیخته با امیدو اشتیاقه. دلتنگی و غم از دست دادن روزایی که میدونی چه خوب، چه بد تموم شدن و یک سال از سالای عمرت کم شده حالا هرجور و هرچی.
در عین حال امیدوار و مشتاقم هستی. این که اوووه سال نو و روز و روزگار نو. نو بودن در مجموع خوبه. انگار یه فرصت پیدا کردی که دوباره شروع کنی. هرچند همه چی انتزاعیه و تو واقعیت چیزی عوض نشده ، غیر از تغییر یه فصل به فصل دیگه. اما انگار یه ذهنیتی هست که اووووه قراره دیگه این بار یه چیز دیگهای از تومون دربیاد. قراره با یه ورژن خیلی بهتر و کم باگ تری از خودمون مواجه بشیم.
خیلی وقتا دلیل خیلی از سرخوردگیامونم همین امید و اشتیاقای الکیه. خب برنامهای که کل سال گذشته انجامش ندادی، سال جدید چوب جادویی نمیزنه بهش که. بازم انجامش نمیدی. یعنی هرچی زمستون میرسه به بهار اما تو رو همون تنظیمات کارخانهای و از فضل بهار تو این موردا چیزی حاصلت نمیشه.
تنظیمات کارخونه احتیاج به دستکاری دارن که خب دیگه اول هفته و اول ماه و سال نمیشناسه. هر روزی که تونستی دستکاری درستی تو این تنظیمات بکنی اونوقت اون روز نوروز توعه:)
لباس نو و خونهی تمیز و بهار کاری به تنظیمات اولیهی تو ندارن. خیال کن پرایدت درست کار نمیکنه و داغانه، تو ببریش کارواش و روکش صندلیاشو عوض کنی:)
هیچی دیگه این پست خیلی منبرطور شد. اما همش خطاب به خودمه که هی با خودم میگم وای دیدی چهارشنبه سوری اومد تو خونه رو ترو تمیز نکردی:)) لابد خونه تکونی نکرده باشم و خودمو از کت و کول ننداخته باشم ، سال جدید خوب شروع نمیشه و دیگه مشتم میشه نمونهی خروار.
یعنی فقط اونی که بار اول یه همچین چیزیو گفت رو به من نیشان بدین:) طرح استقبال از بهار و امید و اشتیاق بیخود اینجا منتفیه. چون نگارنده دنبال استقبال از اندک تغییراتیه که در راستای رشد فکریش انجام داده و در حال انجام دادنه:)
امروز یه جریانی پیش اومد و یه لحظه تو فیلم جاییو دیدم که حس کردم حتی بوی اون خیابونو تو اسفندماهاش میشنوم. نسیمش میخوره تو صورتم اصلا.
نگم براتون که چه حجمی از احساسات ریخت تو وجودم. دلتنگی زیاد برای آدمایی که یه روزی نزدیکترین بودن و این روزا غریبهترینن. غم برای تموم شدن و گذشتن لحظهها و روزایی که حس میکردم خوشبختم و....
بدن حافظه داره. چشمت با دیدن یه چیزایی تورو پرت میکنه وسط فیلمی از خاطرات. گوشت با شنیدن یه موسیقی تورو میفرسته به سالها قبل و ...
قبلنا ازین حالم فراری بودم. اما چندوقتیه میذارم که حسام بیان. دست میکشم رو سر دلتنگ و غمگین درونم و تا حدودی میفهممش. این خیلی کمکم میکنه.
یادتونه چندوقت از بریدن پوست پام تو عذاب بودم؟ امروز دیدم بخش اعظمی از زخمش خوب شده. پوست تازه درومده. یه بخش دیگهش که عمیقتر بوده گویا هنوز یه مقداری مونده تا بهبود کامل.
سرماخوردگیمم کامل رفته و فی الواقع امروز جاییم درد نمیکرد. میدونم حالا اینا خیلی موضوعات مهمی نیستن که دارم اینجور با آب و تاب تعریفشون میکنم. اما خب چند لحظه پیش یاد دوشنبهی هفتهی گذشته افتادم و روزای قبلش. اون حال بد و تب و لرز و.... بعدم چشمم افتاد به پام. این که یکی دوشب به خاطرش از خواب میپریدم. زخمش میخورد به یه جایی و چنان میسوخت که بیدار میشدم.
حالا دیگه فقط یه رد زخم مونده و بس. هیچ خبری از سوزش و اینا نیست. ازون سرماخوردگیم هیچ اثری نیست جز یه جعبهی خالی آنتیبیوتیک که شب انداختمش تو سطل زباله.
خلاصه خیلی عجیب دایما یکسان نبودن حال دوران اومد در نظرم. میدونم خندهتون میگیره ازین حرف و میگین اوووه حالا یه بریدگی پوست پا و سرماخوردگی مگه چیه که اینجوری میگی. اما هر چی بودن منو از زندگی معمولی و روتین همیشگیم خارج کرده بودن. یعنی یه سختی و فشاری بود که نمیذاشت مثل سابق کارمو انجام بدم.
بگذریم. بریم سراغ امروز و کار و بارا. دیشب که از خستگی غش کردم رسما. فکر کنم حوالی ساعت ده رفتم خوابیدم . صبح میتونستم زودتر بیدار بشم. اما دلم نمیخواست از جام بلند شم. زینرو تا ده صبح تو رختخواب موندم. اگه یه قرار کاری نداشتم احتمالا بیشتر میموندم:)
به خاطر جلسه و قرار، شیطونو لعنت کردم و چایسازو روشن. دلم برای چاییای خونه واقعا تنگ شده بود. البته دیشبم چندتا خورده بودم. اما بازم با ذوق رفتم سراغ چایی درست کردن. قهوه م طبق معمول تموم شده:/
بعد دیدم نون ندارم که. آتیش زدم به مالم و از اسنپ سفارش نون دادم. با خودم گفتم حالا که پول پیک و خدمات و این قسم قرتیگریارو میدم سه تا سنگک بخرم تا چند روز نون داشته باشم.
نونو که آورد. مثل یه انسان خیلی شکیل و تمیز رفتم حموم. دوش گرفتم و بعدم نیمروی مفصلی با سنگک و گوجه و خیارشور نوش جان کردم.
دیگه سشوارمم کشیده و آرا و بیرامم کرده بودم که گفتن جلسه کنسله. اولش یه کم حالم بد شد. زینرو که بعد از چندین روز کار نکردن به خاطر مریضی و مسافرت و نیز پول خاکستر کردن تو سفر، نیازمند جمع آوری مجدد پولم:) این قرار هم در همین راستا بود و از کف رفت.
ولی بعد با خودم گفتم بیوتی جان حالا که سالم و سلامتی و اینها بیا به شکرانهی این سلامت به جای اوقات تلخی، تهدید موجودو به فرصت بدل کن:) گفتن این انگیزشی همانا و از جا جستن من نیز همانا.
کمر همتو بستم و اول خونه رو آب و جاروی خیلی دقیق و نظیف زدم. بعد این بار پاشنهی چارق غیرتو ورکشیدم و زدم به چاک خیابون برای ابتیاع مایع لباسشویی و میوه و گل:)
میدونم یه کم ترکیب غریبیه:) اما خب این اقلام از سری نیازمندیای منزل بودن . گفتم اول با خرید گل شروع کنم. یه دسته داوودی ارغوانی خریدم و بعداز خرید هم گفتم کاش فرزیای زرد و سفید خریده بودم:) انسان متزلزل التصمیمی هستم در مجموع. البته که دسته گل بعدی فرزیای زرد و سفید خواهد بود بیشک. فی الواقع گلای فرزیارو دیر دیدم بعد از قیچی شدن ساقهی داوودیاتوسط جناب گلفروش:)
بعد سبزی فروشی دیدم که سر چهارراه دستهدسته شاهی و تربچه و تره و نعناع میفروخت. چند دسته انتخاب کردم. تو همون حین سبزی فروش ازم پرسید چهار تا چهارهزار تومن میشه چقدر؟ گفتم شونزده هزارتومن. بعد گفت با سی تومن میشه چقدر؟ گفت چهل و شیش. بعدم به فکر فرو رفت. خودمم به فکر فرو رفتم که بعد ازون لیگ دسته اولی که اتاق شبی شصت و پنج میلیون تومن میگیرن تو کیش یه لیگ نمیدونم دسته چندمی هم هستن که حساب و کتاب چهل و شیش هزار تومنم نمیتونن داشته باشن و به گمونم یکی سرشون کلاه گذاشته بود.
خلاصه این سبزی فروش عزیز ما کارتخوان هم نداشت. خرید من شده بود پونزده تومن. به قدری دگرگون شده بود حالم از سوال حساب کتابیش، که دوان دوان رفتم از سوپری یه پرسیل و پونزده تومن پول نقد گرفتم.
وقتی پولو بهش دادم برای تشکر یه دسته پیازچه هم گذاشت رو سبزیام. کلا منو تو شرایط بغرنجی قرار داده بود. یجوری شده بودم که میخواستم کل فرغونشو با تمام محتویات سبزیش بخرم و بهش بگم امروز مهمون من برو استراحت کن. اما خب نذاشتم زیاد این جو احساسی بهم فشار بیاره و سریع منطقه رو ترک کردم.
رفتم تو میوه فروشی یه چندتا نارنگی و پرتقال و خیار و گوجه و کاهو خریدم و بعدم مویز و نخودچی.
با این خریدا، خیلی دست پر و خوشحال برگشتم تو خونهای که تمیز بود. شستن و رفتن و جا دادن خریدا اقدام بعدیی بود که انجام شد و بعدم یه دوسه ساعتی کار کردم.
با مادرم تلفنی حرف زدم. گفت برای شب چهارشنبه سوری برم پیششون. به گمونم نتونم برم. چون فردا کلی کار دارم و دیگه خیلی خسته و مونده میشم واسه رفتن به مهمونی. مخصوصنم این که فردا مسلما تو سطح خیابونای تهران جنگ چریکی علیه دشمن فرضی برقراره.
دیگه همین. مورد خاصیم پیش نیومده قابل عرض باشه؛) اگه بشه میخوام زودتر بخوابم چون فردا دیگه هیچی به نرمی و نازکی امروز نیست به لحاظ کاری.
دیشب نتونستم درست درمون بخوابم. همه چی تو سرم قاطی هم شده بود. اومدم پادکست رختکن بازندههارو گوش کنم. اپیزود پوریا عالمی. حالا هی وسطش چرت میزدم و بعد میپریدم از خواب. اصلا نفهمیدم چی به چی شد.
خلاصه صبح با ضرب و زور خودمو کشوندم از رختخواب بیرون. صبحونه خوردم و وسایلمو جمع کردم که اتاقو تحویل بدم. بلیطم ساعت دو ظهره. اتاقمم دوازده باید تحویل بدم. گفتم حالا زیر باد کولر نشستم و جام خوبه یه پستیم بنویسم:)
هتل خیلی شلوغ شده. روز اولی که رفتم واسه صبحونه خوردن من بودم و دو سه تا میزی که پربودن. امروز رسما جای سوزن انداختن نبود. فکر کنم هی شلوغتر بشه جزیره.
خوشحالم اومدم و خوشحالم که دارم برمیگردم. امیدوارم برنامهی پروازمونم بدون تاخیر و خوب جلو بره.
***
هیچی دیگه رسیدم خونه و جانمی جان:))
دقت و سرعت و چست و چابکیم تو به روز کردن اینجا، واقعا قابل تقدیره:) اما خب تین سریع به روز کردن بیوتیتون بی طمع نیست هرگز. زینرو که میخوام یه کم گلناله کنم. تعجب نکنین دیگه. من که گفتم کوئین آو درامام.
امشب کنار ساحل که نشسته بودم به تمام کنار ساحلهای خلیج فارسی فکر کردم که تا امروز اومدم و نشستم. به تمام همراهای این اومدن و نشستن.
تا حالا تنها تو این ساحل نبودم هیچ وقت. همسر سابق بوده، همکارام بودن و دوستی که تصمیم گرفت دیگه باهام دوست نباشه.
همسرسابق و همکارا که هیچ اما اون دوستی که یهو بیخبر تصمیم گرفت دیگه دوست نباشه، انگار داغش برام سنگین تره. خیلی طفلکی بودم و بیخبر از همهجا کنار گذاشته شدم. یعنی چی میشه که یهو یه آدمی تصمیم میگیره تورو کنار بذاره. تو مغزش چی میگذره؟ اصلا به تو فکر می کنه؟ به زخمی که میخوری؟ به این خالی عجیبی که تو قلبت ساخته میشه؟
دوست داشتم امشب بهش بگم یادته اون دمپایی خرسیا؟ یادته وقتی تو دریا بودیم یه موج اومد و سه لیتر آب دریا ریخت تو حلقم؟ گفتی حالت خوبه؟ گفتم آره انگار آب خیارشور فلهای سر کشیدم:) بعد هردومون از فشار خنده و موجا اومدیم از آب بیرون.
یادته نمکای روی صورتم که خشک شده بودن و هرچی آب می ریختیم کنده نمیشدن. آب خیارشور فله ایا؟ یادته اون روزی که تو اون کافی شاپه بعد از مدتها همدیگه رو دیدیم گریهمون بند نمیومد؟ یادته آهنگ تولد که گفتین برام بزنن؟
یادته اومدم خونه تون بغلت کردم و هق هقم قطع نمیشد. تو برام چیزکیک آوردی و دمنوش. یادته تو چایی نمیخوردی و خونهتون چایی درست درمونی پیدا نمیشد و من مدام گیر میدادم؟
یادته اون روزی که رفتیم پارچه پردهای بخری؟ من برات عکس ویترین یه مغازه پرده فروشی معروفو گرفته بودم. هی میگفتم پارچههای اینجوری مد شدن. آخرشم پیداش کردیم. یادته کلی راه رفتیم و یه ور کیسه رو تو گرفته بودی و یه ورشو من؟ تاکسی گیرمون نمیومد آخه.
یادته صبحا میومدی قبل دویدن، یه موز با خودت میاوردی و من کلی بهت میخندیدم؟ یادته یه روز گفتی ضعف دارم رفتم خون دادم و ال و بل. بعد کاشف به عمل اومد فقط رفتی تست خون دادی واسه این که ببینن گروه خونیت به اون بندهخدا خون لازم میخوره یا نه. واسه دوقطره خون کولی بازی درآورده بودی و وقتی فهمیدم کلی اذیتت کردم.
یادته میومدی پیاده روی دستاتو چقدر محکم تکون میدادی؟ یادته چقدر خورشت کرفس دوست داشتی و به من میگفتی خورشت کرفسام خوشمزه است؟ یادته چقدر خورشت بامیه مورد پسندت بود ؟ یادته قرار بود دویست و شیش بادمجونی بخری؟
یادته من همیشه از دقتت تو کیک درست کردن شگفت زده میشدم؟ اون همه سلیقه و اون همه دقت. اسم اون کار چی بود؟ فوندانت؟ چی؟
یادته میرفتیم کباب میخوردیم و بعدشم خرماارده؟ یادته اون دستشویی تو مسیرو؟ همون که آقای مسئولش با گل مصنوعی تزیینش کرده بود؟
یادته پارچه خریدنامون و خیاطی بردنامون؟ یادته اون طرح مسخرهی من یقه اینجوری باشه و بعد یه کراوات ریز روش بخوره؟ خیلیم چرت از آب درومد:)
یادته درس خوندنامون؟ تو اون کتابخونه کذایی. دیگه نرفتیم. خونه بهتر بود انگار.
یادته میرفتیم شنا یاد بگیریم؟ من یاد نگرفتم آخرشم. ولی تو خوب بودی خیلی خوب. کلا همیشه به نسبت من آدم دست و پادارتری بودی. کنارت امن بودم همیشه.
یادته بارون میومد با هم تا اون چهارراهه رفتیم و بعد خیس خالی، هرهر و کرکرکنان کباب چنجه خوردیم و لباسامونو روشوفاژ خشک کردیم؟
یادته زنبور رفت تو لباسم چقدر ترسیدیم؟ یادته اون آب یخ اون چشمه؟ خوبه سکته نکردیم وقتی پریدیم توش. محمود قشمو یادته؟ فهمیدی مرد؟ آره به گمونم باهم دربارهش حرف زدیم.
یادته چقدر با هم حرف میزدیم؟ چرا حرفامون تموم نمیشد؟ چی شد فهمیدی دیگه حرفی باهام نداری؟ چی شد فهمیدی دیگه دوستم نداری و نمیخوای دوستم باشی؟ حالا من چه جوری میتونم به کسی اعتماد کنم؟ به این که برام میمونه. به این که یهو ولم نمیکنه به امون خدا؟
چرا نیومدی بهم بگی ازم ناراحتی؟ بهم بگی کی، کجا، چی گفتم که رنجوندتت؟ به خدا اگه میگفتی درستش میکردم. دیگه اون کارو نمیکردم. دیگه اون حرفو نمیزدم.
فقط عنوان مکش مرگ مارو بخونین و بگذرین از مابقی داستان. زینرو که خیلی چنگی به دل نمیزنه. من همونیم که شب برنامه ریختم یا برم صبحونه هتل ترنج یا کافه طهرون. بعد صبح خودنو به زور تا رستوران هتل خودمون کشوندم تا یه قلپ چایی بخورم.
من تو اتاقم چایساز و اینام ندارم.
به قول برادرم اومدم هتل مناطق صعبالعبورِ محروم:) هیچی دیگه این که از برنامهی مفرح صبحم . بعدم گفتم برم ویندوشاپینگ و اگرم خدا خواست یه شاپینگ واقعی هم بکنم:) اول خواستم برم مرکز خرید مریم. راننده اسنپ گفت به درد نمیخوره برو زیتون. دم در زیتون پیادم کرد.
بعد اومدم زیتون. خدایی جنسای دستفروشای تو پیاده روهای محلمون خیلی بهتر از ایناییه که تو مغازهها بودن. کلا سرخورده شدم و یدونه از این ماشین کوچولوها خریدم واسه خودم ، یه بیام دابلیوی کلاسیک :))
دوباره اسنپ گرفتم واسه میکامال این بار. گویا خیلی شیک و پیک و ایناست. گفتم زیتونو بشوره ببره. مسیریاب گفت پیاده بیست دقیقه راهه. دیدم آفتاب بدجوری جِنگه. بی خیال پیاده روی شدم و اسنپ گرفتم.
اسنپشم خوبه تقریبا مسیرا ۵۰ یا پنجاه و پنج تومنه. البته خدایی راهیم نیست. اگه هوا نیمه ابری بود پیاده میرفتم. از دیروز حس سنگینی دارم تو بدنم. البته که خب بعد ازون مریضی عجیب یه مقدار ضعف و نقاهت طبیعیه به گمونم:))
اسپارفتنو پشیمون شدم. گذاشتم برم تهران همون اسپای همیشگی خودم. کشتی تفریحی رو دریارم باز بیخیال شدم. تهران کشتی تفریحی نداره اما خب کلنم با سر و صدا و موزیک پوزیک و اووووه اووووه تو کشتیا سازگاری ندارم. موجود ناراحتیم. میدونم.
دیگه گشت تو جزیره هم قبلنا رفتم. کشتی یونانی همونجاست و تکون نمیخوره. اون بافت قدیمیم نیز. خلاصه حال نداشتم برم.
بگذریم. الان تو میکامالم. خب همه چی گرونه. اکثرا برندای ترکو آوردن. قیمتا با تخفیف و اینا هم نمیرزه. البته که من اسکوروچم خیلی.
تنها چیزی که اسکوروچی نمیکنم خوردن قهوه و کیک و چاییه. ره به ره هرجا می بینم چهارتامیز و صندلیه و بوی قهوه میاد سریع یه چیزب میخورم. اینام فکر کنم بو بردن من هیچی نمیخرم و اسکوروچم. زینرو کلی پول کافیشاپ ازم میگیرن:))
اینو دیگه چارهای ندارم . کافئین و گلوکز به مغزم نرسه، سوتیام خیلی بیشتر میشه. زینرو دیگه اینو میپردازم و دم برنمیارم.
خداروشکر این ماشین اسباب بازیو خریدم و دستخالی از سرزمین آبهای جنوبی برنمیگردم:) البته بعلاوهی اون آبنباتای بدمزه.
دقت کردین دوزار هزینهی تفریحات آبی و این اقسام از تفریحجاتیا نکردم؟ الانم دوزار پول خرید نمیکنم. کلا قادر متعال از گردشگری چونان من راضی و خرسند باد:)) دیشب موقع سرچ هتل ترنج فهمیدم، سوییت سه نفرهش شبی شصت و پنج میلیون تومنه. بعد یهو تو همون سرچ اختلاف طبقاتی با مشت زد تو سروصورتم:)) آخه لامصب شصت و پنج میلیون؟ البته خب یه عده هم هستن که زندگی و درآمد و تفریحاشون کلا یه لیگ دیگه است. فی الواقع اختلاف بدینسانه که تیم منچسترو بخوای با تراکتورسازی تبریز یا نفت آبادان مقایسه کنی.
هیچی دیگه. برم یه دور دیگه تو میکامال بزنم و الکی با فروشندهها سلام علیک کنم و جوری به جنسا نگاه کنم انگار خریدارم اما فیالواقع یه متظاهر غیر خریدارم:/
*****
یعنی جوری که خودمو متعهد در به روزرسانی سفرنامهم میدونم ، به امور دیگهی زندگیم پایبندی نشوندمیدادم الان زاکربرگی چیزی بودم:) نمیدونم چرا گفتم زاکربرگ نگفتم ایلان ماسک.
در هرحال کنار دریا نشستم و نمیدونم پدیدهی جزره یا مد یا چی که موجا هی دارن به من نزدیک و نزدیکتر میشن.
تو کافه طهرون به جای صبحونهای که قسمت نشد، شام خوردم که انصافا لعنت خدا نمیرزید و نیم میلیون پول بیزبونو ریختم دور:))) اسمش یامی برگر بود اما بیشتر شوربرگربرازندهش بود.
بگذریم. حدود یه ساعت و نیم تو جزیره راه رفتم خیلی بیهدف و سرگردانطور.
البته ظاهرم خیلی استوار و هدفمند بود اما فیالواقع فقط پرسهزنی مشاهدهگر بودم و بس. الکی فقط نگاه میکردم و میگفتم عه چه شلوغ. عه چه پرسروصدا. عه عطاویچ اینجام هست. عه فلان عه بهمان.
حالا زیاد تعجبم نمیکردم. ولی خب عه رو تو دلم میگفتم تا یه کم شگفت زدگی بریزم توکار. بس که فلتم واسه همهی هیجانا. غیر از غم و اضطراب.
بعد از میکامال اسنپ گرفتم برگردم هتل. یارو فراخ الدولهی اسنپی، دویست متر حاضر نبود بیاد جلوتر. من هی رفتم جلو ولی گویا باید برمیگشتم عقب:) خلاصه به هم نرسیدیم. بهش گفتم کجایین نمی بینمتون. داد زد که خاااانوم کنسلش کن. منم کنسل نکردم و بسیار عصبانی و ناراحت یه گوشه نشستم واسه خودم.
بعد یهو در من نیرویی بیدار شد که هتل چرا برو ساحل همین بغل.
خلاصه نگم براتون که چه حالی کردم. غروب و ساحل و موج و یه نفرم من و گنجشکای خونهی گوگوشو پلی کرده بود. خوش ترکیبتر ازین دیگه در جهان امکان وجود نداره .
مدت مدیدی با این ترکیب که البته هی آهنگا عوض میشدن لب ساحل بیتوته کردم و بعد تو تاریکی برگشتم هتل. گوشیمو گذاشتم شارژ بشه و خودمم یه ابی به دست و روم زدم و با مادرم و دوستمم تلفنی صحبت کردم و زدم بیرون.
شد همون راه رفتن بیهدف و بیمکان و بیزمان من:)) حالا مکان و زمان داشت ولی خواستم یه کم نمک عارفانه شاعرانه بپاشم روی کار:))
اول میخواستم برم دارچین یه ماهی کباب دیگه بخورم. اما خب بیهدف راه رفتن رسوندتم به کافه طهرون. بعدم اومدم رو ماسههای ساحل نشستم و یه خنکی خیلی باحالی داره میره تو تن و جونم.
حالا نمیدونم نم کشیدم یا چی:))
خلاصهرکه شب آخره دوستان. چراغارو خاموش کنیم و دلارو ببریم به سواحل خلیج فارس. میگن مرغ امین اومده و خدا هم یه چندپله اومده پایین تر واسه دیدن و شنیدن ما. لااقل اگه کنار رگ گردن شماست، مدتهاست صابخونهی رگ گردن ما بهش گفته پسرم میخواد زن بگیره و خونه رو میخواد. زینرو خدا هم برگشته به پنت هاوس عرش اعلاش.
توی اتاق محقر و داغان هتل نشستم . البته میخوام برم کنار دریا و تو ساحل بشینم اما انگار وزنهی هزار کیلویی بهم وصله. رفتم صبحونه خوردم اما خب چایی آب زیپوش کفاف معتاد به کافئینی چون منو نمیده. یه قهوه بخورم وزنه ها میرن پی کارشون و یه کم سرحال میام.
زینرو سریع بیرون رفتن از اوجب واجباته.
*****
اسنپ گرفتم تا ساحل مرجان. پر از کافه رستورانای ساحلیه. البته تفریحای دریاییم هست مثل اسکی روی آب و پاراسل و مابقی قضایا. من اما توی یه کافه نشستم و لاته با کیک گردویی خوردم و بعدشم چایی. تا اثر آب زیپوی هتلو بشوره و ببره.
کلیم چیلیک چیلیک عکس گرفتم. چون گوزل بالا گفته عکس بگیر. اما خدایی عکسام چنگی به دل نمیزنن هچ:) یه مشت عکس از ساحل و قایق که حس خب که چی میده به ادم.
کیش شلوغه و پره از آدماییه که حس میکنن حالا که اومدن اینجا به هر قیمتی باید خوش بگذرونن. ازین مدلایی که اوووه اوووه خوش بگذرونیم. حالا منم اومدم ریلکس کنم. کلنم هیچ وقت دنبال آدرنالین و جیغ و ویغ نبودم . کاراکترم آروم و یکجا نشینه. موزیکای دوپس دوپس و خیلی بالا و پایین پریدن با مذاقم سازگار نیست.
هر جام میرم از صدای موسیقی مزخرف در حال پخش سعی میکنم زودتر فرار کنم. دنبال جای ساکتم که فقط صدای دریا باشه. پیدا میشه ولی به سختی:)
فکر کنم به جای کیش باید میرفتم هرمز. شاید اونجا جای ساکت و دنج کنار دریا پیدا میکردم. در هرحال فعلا که اینجام و گرومپ گرومپ و دوپس دوپس صداها به راهه. ظهر شده. هیچ برنامهی پیش بینی شدهای ندارم. شاید برم هتل و برنامهی اسپارو ردیف کنم.
از هتل زنگ زدن که بیا عکس مجانی تو محوطه بگیر. منم زینرو که میدونم هیچ گربهای بهر رضای باریتعالی موش نمیگیره و میخوان باهام دولاپهنا حساب کنن، به آفرشون پاسخ منفی دادم.
میخواستم بگم به جای این شیرین کاریا، تمرکزتونو بذارین رو صبحونه و باقی قضایا. دیدم بهین این باشه که کار عبث نکنم در مجموع :)
رو سنگا نشستم و اقصی نقاط به زبون اومدن از شدت ناراحتی و سفتی محل استقرار. اما خب کماکان به نشستنم ادمه میدم صرفا به جهت این نسیم عالیی که میخوره به سر و صورتم و صدای موج دریا.
دیگه چی بگم؟ این که به قول آقاچاوشی که میفرمان تهران که دریا نداره من میخوام بگم تهران چرا دریا نداره جدی؟ مگه نمیگن تمرکز امکانات تو تهرانه؟ خب دریا جزو امکانات نیست؟ اصلا آقامحمدخان قاجار که خودش بچهی شمال بود، چرا یجایی تو شمالو پایتخت نکرد و بعدم بره ستونای کاخ زندو از شیراز بکنه بزنه اونجا؟ اونوقت پایتخت میشد یه شهر ساحلی.
آخ آخ چه حالی میداد. منم چون سرنوشتم اینه که یه مهاجر حاشینه نشین پایتخت باشم، میتونستم برم رو به دریا بشینم هر روز و اقصی نقاطو رو سنگا بر فنا بدم.
ولی حالا چی؟ هیچی دیگه.
برم یه کمی راه برم. اقصی نقاط دارن فحش و فتراتم میدن.
*****
حوالی ساعت چهار برگشتم هتل و یخورده خوابیدم و بعد دوش گرفتم . یواش یواش داشت وقت شام میشد. دیروز یه نفر تو ساحل باهام همصحبت شد و گفت که فودلند غذا خوردن و راضی بودن.
منم اسنپ گرفتم برای فودلند. جالبی کار اینجا بود که لوکیشنش میشد همون ساحلی که صبح توش بیتوته داشتم:) کنارشم بازار مرجان. گفتم خب یه تیر و دونشونه دیگه. میرم غذا میخورم اونجا و بعدم یه شکلاتی چیزی جهت سوغاتیم ابتیاع میکنم.
اما یه کار عجیبی کردم که بعدش،کور و پشیمون شدم ولی دیگه کاریشم نمیشد کرد. رفتم یه فروشگاهی به اسم سبلان کیش و یه مشت آبنبات خریدم و کلیم تو ذهنم حساب کتاب کردم که چندبسته میخوام و ال و بل. هیچی دیگه. خریدم و بعد تازه تو راه گفتم بذار یکیشو باز کنم ببینم چه طعمی داره. به نظرم اصلا خوشمزه نیومد.
همین حالمو گرفت. واقعنم کاریش نمیشد کرد. قشنگ اشتهام کور شد. بعدم رفتم یه سالاد فصل سفارش دادم و خواهش،کردم روش روغن زیتون برام بریزن. گفتن خودمون میدونیم و همیشه این کارو می کنیم.
سالاد خوردم و آب. بعد بازم یکی از اب نباتارو خوردم و حس کردم واقعا طعمش خوب نیست. حتی به نظرم از قبلیم بدتر بود. هرچند جفتشونم مال به بسته بودن و توهم زده بودم.
الانم اومدم نشستم تو یکی ازین آلاچیقای کنار ساحل. یه پرنده هاییم نمیدونم اسمشون چیه گاهی صداهایی ازخودشون درمیارن. جیرجیرکا هم ارکستر سمفونی خودشونو دارن و خلاصه داستان داریم. آدمیزادا هم اونطرف دارن کِل میکشن و شادی میکنن.
من ولی جوری دلم گرفته که میتونم های های همینجا بزنم زیر گریه. البته که هوا عالیه و همه چی علیالظاهر خوبه. اما تو دل من آشوبه. استارتش از ظهر خورد. همون تلفن دیلوییس. خب دربارهش هیچی ننوشتم بس که میخواستم تو ذهنم پسش بزنم.
هیچ توجیه منطقیی و قابل قبولیم ندارم که چرا دوباره باهاش حرف زدم ولی حتما در من باگ بزرگ حل نشدهایه که میتونم بازم با این آدم حرف بزنم و دلم بخواد کاش کنارم بود.
این باگ که انگار عادت دارم به رنج کشیدن. به تحمل کوچیک شدن و هنوز امیدوار بودن.به فرو رفتن تو قعر ناامیدی از رابطه و دوباره توی باتلاق امید واهی دست و پا زدن. وگرنه امکان نداره یه همچین چیزی.
کاش ننه جونم بیاد و بغلم کنه. بهم بگه من سزاوار یه همچین اذیت شدنی نیستم. بهم بگه چرا دارم به چیزی که نیست چنگ میزنم. چی میخوام واقعا؟
شدم اون بچهی کوچیکی که ترسیده. ولش کردن و گم شده و حالا به اونی که پیداش کرده از ترس جواب نمیده. نمیگه کی و کجا ولش کردن. هیچی نمیگه. فقط گریه میکنه میگه من خونهمونو میخوام.
کاش بلیط برگشتم فردا بود. به گمونم دیگه بسه این سفر. بسه همه چی.
این پست آروم آروم تکمیل و نوشته میشه. در نتیجه تو ساعتهای آتی اگه از هتل و تختم تونستم بزنم بیرون، گزارش بیشتری بهتون میدم:)
دقت کردین سیس این بلاگر معروفارو برداشتم که انگار اووووه چقدر مهمم و چقدر همه هر نشست و برخاستیمو رصد میکنن:)
هیچی دیگه رسیدم کیش. تو هواپیما هم میون دوتا دلبر بالای هفتادسال به شکل ساندویچی و خیلی مبادی آداب نشسته بودم. یکیشون طفلی دچار کندی روانی- حرکتی بود به گمونم. یعنی کند و تند میشد فی الواقع. نمیدونم مشکلش چی بود.
در هرحال به هر طرفه الحیلی بود خودمو رسوندم هتل.
از ترنسفر رایگانشم کمال استفاده رو کردم. حتی اون آقایی که گفت چمدونتو گذاشتم تو ون و زینرو باید بهم انعام بدیو هم جدی نگرفتم و آب از دستم نچکید:))
آخه خب زوره دیگه. یا این ترنسفر رایگانه یا نیست. اگه هست که دیگه این تیغ زدن بابت انعامتون چیه. رانندهی ونم خیلی با انتخاب هتلم حال کرد و یه گشت رایگان بهم هدیه داد. گفت دمت گرم که این هتلو انتخاب کردی:))
فکر کنم برادری خواهری کسی داره که سرمایه گذار این هتل فکستنیه و هیشکیم توش نمیاد. همهی مسافرای ونشم، هتل پالاس و لوتوس و اینا رفتن. فقط من یکه و تنها اومدم این هتل داغان.
گفتم اتاق خوبتونو بهم بدین گفتن این هتل فقط یه سینگل داره و بهتر بدتر نمیشه کرد:/ دیگه چارهای جز سکوت نداشتم فی الواقع.
خانومیم که اونجا بود خفتم کرد برای برنامههای تفریحی جزیره. تا حالا اسپا، کشتی گشت دریا و اجرای استندآپ کمدچشممو گرفتن. مسعودم که گفت گشت رایگان دورجزیره مهمونشم:) مسعود کیه؟ همون آقای رانندهای که از حسن انتخابم متحیر و نیز سپاسگزار بود برای هتل:))
ناهار نخوردم. تو هواپیما یه ساندویچ تقریبا شور الویه دادن که یجوری سردلم مونده. ولی برای شام قصد دارم سنگ تموم بذارم برای خودم. میرم رستوران دارچین.
الانم خیلی خوابم میاد. منتظر یه تلفنم زنگ بهم بزنن بعدش میخوابم و تامام.
ادامه: خب خب بیدارشدم و خیلی سرخوش رفتم دوش گرفتم. اتاقی که دارم تا حدودی درب و داغونه. اما خب من به روی مبارکم نمیارم خیلی. شمام نیارین.
تصمیم دارم سخت نگیرم و واقعنم نمیگیرم:)
سشوار تو اتاق نبود و کلی صبر کردم تا خشک بشن. البته تقاضای سشوار هم دادم. گفتن بهت میدیم ولی خب دیر شد.
یه کم چیتان پیتان کردم و زدم بیرون. اووووف چه هوایی. نگم براتون. کلا سرماخوردگیم بهتر شد به گمونم:))
دل ای دل راه افتادم اول به سمت ساحل. بعد دیدم گشنمه و نیازهای ابتدایی واجب تر از نیازهای سانتیمانتالن. در مجموع شکم خالی دریا چی میفهمه آخه.
از رو مسیریاب نشان اومدم یه رستورانی که تعریفشو شنیده بودم. کلی بیرون معطلم کردن که باید ساعت۷ بشه. البته من و خیل کثیری منتظر بودیم. جل الخالق ملت چه زود شام میخورن اینجا. بیخود نبود من فکر کردم دارم میدم خارج:))
البته که خیلی از پیاده رویم تا رستوران کیف کردم و بیرون رستورانم رو صندلی منتظر بودم. الانم نشستم غذامو بیارن.
برای بعدشم برنامه ای ندارم جز راه رفتن تو این هوای ملسِ ملوسِ :)