هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

هنوز زندگی

فروغ میگه: آه ای زندگی! منم که هنوز با همه پوچی از تو سرشارم...

بیست و شیش بهمن و برنامه برای دووم آوردن

من به دی لوییس اولتیماتوم دادم که تکلیف خودشو تو ارتباط با من روشن کنه. الان درست هیجده روز ازش میگذره. بعد ازون دیگه خبری ازش نشد. درین که یه آدم مشکل دار بود و هروقت به قول دوستم قل میخورد تو زندگیم حالم بد میشد اما یه حال وسواس طور نسبت بهش پیدا کردم. یعنی همون طوری که واسه فکرای وسواسی هیچ دلیل منطقیی وجود نداره واسه فکرای من در مورد حضور و وجود دی لوییس تو زندگیم هیچ دلیل عقل پسندی وجود نداره. فقط مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشه مغز من روی این آدم قفلی زده. 

از شهریور نود و هشت که شروع این داستان بود سه سال و نیم گذشته. امروز داشتم فکر می کردم توی این چندسال چقدر بالا و پایین شدم و چقدر این رفت و برگشتا دمار از روزگارم درآورده. ولی بازم منتظرم برگرده؟ خب این چه جنون خودآزارانه ای میتونه باشه جز تبدیل شدن این رابطه به یه فکر وسواسی. البته میتونه دلیلش اینم باشه که میخوام به خودم بگم اونقدر آدم خواستنی و ارزشمندی بودم که یه دون ژوانی مثل دی لوییسو تونستم نگه دارم. چه خواسته ی عجیب و در عین حال اذیت کننده و نشدنیی. 

بگذریم. میخوام امروز یه نقطه پایان بذارم رو همه چی. این هیجده روز انتظار خیلی سخت و دردناک بود برام. انگار هر روزش اینجوری بودم که خب گویا اونقدرام براش مهم نبودم. ببین رها کرد و رفت؟ الان حتما با یه یکی دیگه شروع کرده. چون دی لوییس آدم تنها موندن نیس. 

فکرشو بکن چقدر این حرفا و مونولوگای من میتونه دخل روح و روان آدمو بیاره. دخلم اومده؟ آره اومده. چون افسردگی و اضطرابم خیلی زیاد شده. ناامیدم و بی قرار.

میخوام چیکار بکنم؟ خب چاره کار تموم کردن این انتظار کوفتیه. چاره کار اینه که ناامیدی ازشو بپذیرم و بعد بشینم منتظر و صبور تا این دردساکت بشه و زخم خوب بشه. تا وقتی  فالس هوپ یا همون امیدواری کاذب وجود داشته باشه ، درد کشیدن تمومی نداره و زخم هم همیشه سرباز میمونه. 

میخوام امروز شمارشو بلاک کنم و از فون بوکم هم دیلیتش کنم. بعد هم یک جور سفت و سختی هم بچسبم به برنامه درسیی و آموزشیی که برای خودم ریختم. درسته که تمرکزم خیلی کمه و به خاطر ناامیدی افسردگیم انگیزه ای برای تلاش ندارم ولی این تنها کمکیه که میتونم به خودم بکنم. 

من میدونم که این زخم مدتها طول می کشه تا خوب بشه. حس طرد و دوست داشتنی نبودنی که گرفتم. حتی حس دم دستی بودن که واقعا کشنده است. شرمی که خیلی وقتها سراغم اومده و خود ملامتیام و .... اما خوب میشه. فقط باید طاقت بیارم و صبور باشم و تا جایی که میشه امور روزمره رو جلو ببرم. اونم فقط برنامه برای همون روز. فقط دووم آوردن روزانه. هر روز از صبح برنامه سوروایو کردن باشه و تاب آوردن. 

پس یا علی بگم و برم این برنامه رو شروع کنم. سخته؟ خیلی. چاره دیگه ای هست ؟ نه.