خب امروزم خداروشکر تموم شد. خبری از سورپرایز ولنتاین نشد. باوجودی که میدونستم خیلی فکر باطلیه اما در هرحال الان غمگینم که درست از آب درنیومد. یعنی نود و نه و نیم درصد میدونستم اشتباه و باطله این فکر. اما لامصب قدرت نیم درصد انگار خیلی زیاد بوده برام. نیم درصد امیدی که ناامید شده داره دخلمو میاره.
غم بزرگیه و بزرگترین کاری که میتونم در تبدیل و تبادلش انجام بدم نوشتن اینجاست. دیگه غم بزرگ ما و کارای بزرگ تبدیلی ما حدش اینقدره.
بگذریم. مادرمو بردم بیمارستان و بماند که دیشب تا صبح نتونستم بخوابم . نمیدونم اضطراب چی اینقدر بد افتاده بود تو جونم. هرچی بود تو بیمارستانم خیلی به هم ریخته و کلافه بودم و بعدم برگشتیم خونه. کلهم اجمعین هم یه ساعت کار کردم. حس خوبی نمی گیرم ازینجور کار کردن. مخصوصا که حرف پول و اینها هنوز اذیتم می کنه. انگار ملت انتظار دارن من چیزی تو این موردا نگم یا هرچی در هر حال پیام بد اصفهونی هم حالمو گرفت .
درین که دی لوییس رفته با یه آدم دیگه شکی نیست اما من انگار بیشتر از همیشه حس حسادت و حس طرد شدن و اینام اومده بالا. حالم خوب نیست در مجموع.
سهشنبه 25 بهمن 1401 ساعت 21:06